21-12-2014، 12:41
ه نوشته اوزون چارشلو، از سال 992 هجري بحران مالي در کشور عثماني آغاز شد. دولت در اثر کمبود درآمد و ازدياد هزينه، به تدريج عيار سکههاي نقره و طلا را کاهش داد و اين امر باعث عصيانهاي خونين و وحشتناک ينيچريان شد.
[rtl]ابراهيم پچوي در جلد دوم تاريخ خود تحت عنوان: «تبريز قوللارنين عصياني و جعفر پاشانن مزبور لره قتلعامي» چنين آغاز سخن ميکند: قتلعام قولها وسيله وزير مزبور از نوادر و غرايب روزگار بوده، در دولت عليه عثماني نه همچو چيزي از سلاطين گذشته در تاريخ ثبت شده، و نه از زبان کسي مسموع افتاده است. بدين جهت ضرورت دارد که به تفصيل درباره آن حادثه قلمرسايي کنم. داستان بدين قرار است:[sup]1[/sup] [/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl] جعفرپاشا بنابه مقتضيات زمان، سکههاي شاهي را که از زمان سلطان سليم اول رايج بود، به نصف عيار معينه ضرب کرده و مواجب سربازان را بدان سکهها ميپرداخت. مزدبگيران پس از مدتي معترض شده اظهار داشتند که: حقوق ما به نصف کاهش يافته است. جعفرپاشا به مزد بعضي از آنها از پنج الي ده آقچه افزود و موقتآ سر و صدا را خوابانيد. ولي اين ترفيع چاره درد آنان نشده، روزي عده بيشماري به تعرض برخاسته و سکههاي نيم عيار را نپذيرفتند و در مقابل پاشا سخنهاي غلو راندند، نگهبانان قلعه به نحوي دفع غائله کردند و پاشا هم يکي دو ماه خودش را از انظار پنهان کرد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]قولها متفق شدند و آغاي خودشان را به مقام وزارت برگزيدند. با مراجعه به دفترداري، به عتاب هر چه دلخواهشان بود ثبت دفتر کردند و مواجب خود را ترقي دادند. سپس به وزير جعفرپاشا هم پيغام فرستادند که بهتر است فرار نموده از دست آنان به آستانه سلطان شکايت نمايد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]قلعه بزرگ تبريز ساخت عثمان پاشا سه در خروجي داشت، دو تاي آن را ديوار کشيده و مسدود ساختند و براي يگانه در خروجي روزانه به نوبت 50 نفر گمارده مانع خروج وزير شدند. جعفر پاشا به مضمون :[/rtl]
[rtl]مرغ زيرک چون بدام افتد تحمل بايدش[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]عمل نموده ضمن اشتعال انتقامجويي دروني، وسايل مصالحه را فراهم ساخت و براي ترفيع و آشتي، آنان را به باغچه جنب قلعه به ضيافت دعوت کرد. و با بذل انعام و احسان و انجام روبوسي و صرف شام، طرفين سوگند ياد کردند که ديگر از گذشتهها سخن نرانند و مخالف يکديگر نباشند. در مواقع ضرور به نماينده مختار مراجعه نمايند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]دو سه هفته از اين ماجرا گذشت. روزي جعفرپاشا دستور داد وسايل پخت و پز و پذيرايي را در باغچه قلعه فراهم ساختند و قولها را دوباره به ضيافت شام دعوت کرد. منزل رضوان آغامهردار جعفرپاشا از طرفي به سراي جعفرپاشا پيوستگي داشت و ديوار ديگرش به ديوار قلعه چسبيده بود. شب هنگام پس از صرف شام، در حالي که سران نظامي و اکثر قولهاي نامي، به عيش و عشرت و شرابخوري پرداخته، نواي چنگ و چغانه با قهقهههاي مستانه به هم آميخته بود، گروههاي جنگي و نگهبانان تواناي جعفرپاشا از منزل رضوان آغا ديوار قلعه را سوراخ کرده تمام اسباب و آلات و تجهيزات وزير را بار اسبان چاپک کرده تا صبحدم پاشا را با مال و متعلقاتش از قلعه بزرگ بيرون بردند و به «قلعه محله» که فرهادپاشا در تبريز بنا کرده بود، انتقال دادند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]روز بعد ساعاتي از طلوع آفتاب گذشته بود که قولها از خروج شبانه جعفرپاشا آگاه شده و برافروختند به حال دژم دستهجمعي به پيش کتخداي جعفرپاشا شتافتند. کتخدا که از توطئه قبلا آگاهي داشت صحنهسازي کرد، و با پرخاش و دشنامهاي رکيک، اقدام جعفرپاشا را محکوم دانسته و چنان با طعن و لعن از قضيه سخن راند و کار زشت وزير را نکوهيد که شاکيان ايشان را کاسه گرمتر از آش تلقي کردند. سربازان مزدور و منقلب، پس از گشت شهر، دريافتند که پاشا در قلعه ديگر استقرار يافته است. پيغامها فرستادند و نقض عهد وي را گوشزد کردند. پاشا جواب داد که: در ميان شما اوباش و اشقيا رسوخ کرده و قصد جانم را داشتند، تا آنها را که مطابق ليست به پنجاه نفر ميرسد. جهت تنبيه به من نسپاريد و يا از قلعه بيرون نکنيد من اطمينان پيدا نکرده به قلعه نخواهم آمد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]تبادل پيامها ادامه داشت، تا اينکه سربازان مزدور نماينده فرستاده و درخواست کردند که ما پنجاه نفر مزبور را از قلعه اخراج ميکنيم، پاشا به قلعه تشريف بياورند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]در خلال اين رفت و آمدها، جعفرپاشا پنهاني به رؤساي عشاير کردستان مأمور فرستاده و خبر داده بود که در فلان محل تجمع قزلباشان را به من اطلاع دادهاند، براي دفع آنان تدبير لازم اتخاذ کردهام ولي در تبريز حرامزادههايي هستند که هرگاه از برنامه من آگاه شوند، بدون شبهه چگونگي را به قزلباشها خواهند رسانيد. از اينرو بدون اينکه از اطرافيان کسي با خبر شود، در فلان روز در فلان محله تبريز همديگر را ملاقات خواهيم کرد، انشاءالله بعد از تنبيه قزلباشان، در محل مسکوني آنان اموال و غنايم انباشته است که غارت آنجا براي شما منافع فراوان حاصل خواهد کرد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]رؤساي اکراد به شوق چپاول، همديگر را خبر داده با يغماگران مسلح بيشمار، در روز معين به سوي شهر روي نهادند. سردار عثماني هم از قلعه محله (نام ديگر قلعه قومله) بيرون آمد و خيل اکراد را در کنار آجي چاي (شوراب) ملاقات و نخستين شب را با آنها گذرانيد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]در همين روزها باز هم نماينده سربازان مزدور به حضور پاشا آمده، تشريف آوردن سردار را به قلعه بزرگ درخواست و تکرار کردند. جعفرپاشا اين بار نماينده سربازان را با انعام و خلعت و خوشروئي پذيرفته و قرار گذاشتند که قولها آماده استقبال باشند تا فردا پاشاي عثماني وارد قلعه بزرگ تبريز شوند. مردم تبريز و قولهاي مستقر در قلعه، از برنامه جعفرپاشا و آمدن اکراد هيچگونه اطلاعي نداشتند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]در همان روز ملاقات اکراد، جعفرپاشا به کتخداي خود که در قلعه قولها را رهبري ميکرد، پيغام فرستاد که فردا صبح قولها را با لباسهاي نو و آراسته و مسلح در دو سوي مسير در خارج قلعه جهت استقبال آماده نمائيد و به آنها آموزش دهيد که از شليک گلوله خودداري نموده، در ستونهاي منظم صف بکشند و سلام نظامي انجام دهند. ضمنآ به کتخدا سفارش کرده و مخفيانه تعليم دادند: به محض اينکه تمام قولها از قلعه خارج شدند و در صفها ترتيب يافتند فورآ در قلعه را از پشت بسته، در برج نگهباني آماده فرمان شليک توپ بزرگ باشند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]فرداي ورود اکراد به دروازه تبريز، جعفرپاشا بر اسب سوار شده در حالي که خون در چشمانش حلقه ميزد و آثار خشم و غضب در چهرهاش هويدا، و همه را به حيرت و نگراني انداخته بود به محل آمد. گروههاي اکراد اشقيا، همراه وي در برابر قلعه به صف قولها نزديک ميشدند، رؤساي اکراد از اسب پياده شده دستبوسي کردند و منتظر فرمان پاشا گشتند.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]جعفرپاشا به اکراد چنين خطاب کرد: پادشاه (سلطان مراد) فرمان قتلعام قولهاي تبريز را صادر فرمودهاند، حالا به بينيم شما فرمان پادشاه را چگونه اجرا خواهيد کرد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]همين که اين سخن تمام شد توپ بزرگ از بالاي برج قلعه شليک گرديد ولوله عالم را فراگرفت، پاشا خود سوار بر اسب شمشير کشيد و به گروه تبريزيان حمله برد و در مقابل چشم اکراد 7 نفر از آنان را به خاک انداخت. اکراد مسلح، زياده از هزار نفر سگبان، هشتصد نفر ينيچري سوار همراه پاشا، چنان حمله برقآسا به قولهاي نگونبخت تبريز بردند که چندين صد نفر از آنها در حال عرصه هلاک شدند. بقيه قصد فرار داشتند به محض اينکه به دروازه شهر رسيدند در قلعه را مسدود يافتند و سراسيمه به سوي کوه فرار کردند. پاشاي خونآشام در دروازه شهر خيمه زد، آنان که غيبت نموده بودند همه را به دست آورده و جمله را قتلعام کرد. بعد از آن در قلعه را باز کرده، غارت اموال، اسارت عيال و اولاد تبريزيان را وسيله اکراد و سگبانان و ساير عساکر همراه، فرمان داد. اهل و عيال و دوشيزگان صاحب جمال به تصرف اکراد و سگبانان افتادند، آنان را مانند اسرا خريد وفروش کردند. خلاصه کلام، در آن روز هشتصد نفر به قتل رسيدند و بيشتر از 1200 نفر فرار کردند و ديگر نام و نشاني از آنان به دست نيامد.[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]پچوي گفتارش را با اين نظريه به پايان ميرساند:[/rtl]
[rtl] ... انتقام اشقياي تبريز براي حفظ ناموس سلطنت، جاي بحث نيست. ولي اين همه اهانت به زنان با ناموس و عائله مردم و رخصت زنا، براي کساني که ذرهاي ايمان در دلشان هست، قابل قبول نبوده و جايز نميباشد. جعفرپاشا در خيلي از جنگها شرکت موثر کرده بود، حسنات کارهاي گذشته او را اين عمل زشت و نابکار تمامآ از بين برده و در پيشگاه حق و عدالت، مسلمآ جوابگو نخواهد شد. [/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]در کتاب پچوي آمده است: [sup]1[/sup] گناه مردم تبريز در اين جنايت هولناک اين بوده که کسبه و اصناف نميتوانستند سکههاي نيم عيار را از عثمانيان پذيرفته و به ديگران رد و بدل نمايند. وجود سکههاي مزبور داد و ستد عمومي را مختل ميکرد. درباره فجايع عثمانيان در آذربايجان، دو مطلب هم از منابع غيرعثماني نقل ميکنم: «ژاک دومرگان، درباره تبريز، نوشته زير را از فصل نهم کتاب زينتالمجالس استخراج کرده است که در تاريخ 1004 هجري نگارش يافته است.»[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl] آذربايجان ... حاکمنشين آن مراغه بوده و در روزگار ما تبريز است. ليکن از وقتي که ترکها (روميه) آن را در 993 هجري اشغال کردند، آنها در اينجا برج و باروي وسيعي براي مسکن پادگان و ساخلو مهمي ساختند. و سکنه تقريبآ منحصرآ مرکب از ترکها هستند. از ايرانيان جز تعداد کمي باقي نماندهاند که سختترين يوغ بندگي را به گردن دارند. اما درباره سکنه قديمي، آنها يا به هنگام غارت شهر و مردم آن قتلعام شدهاند، يا به کشورهاي روم يا عراق به اسارت رفتهاند ... [sup]2[/sup][/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl] جان کارت رايت تاجر انگليسي که در سال 1015 هجري به تبريز آمده است ... درباره تاراج شهر تبريز و ستمگريهاي عثمانيان و خرابيهاي وارده در اثناي هجوم سربازان سلطان و تسلط عثمان پاشا وزير سلطان مراد سوم بر شهر مزبور، به تفصيل در سفرنامه خود سخن رانده است. او معتقد است که توصيف دردها و بدبختي تبريزيان و تشريح سنگدلي و بيرحميهاي لشکريان عثماني از عهده وي خارج است. و اين مهم، نويسندهاي به غايت دانشمند و زبردست ميخواهد. [sup]3[/sup][/rtl]
[rtl][sup] [/sup][/rtl]
[rtl]ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]1. اوزون چارشلو در كتاب قاپوقولو اجاقلري ص172، اشعار ميدارد: «چند سال قبل از 1000 هجري برايخدمت در سرزمينهايي كه از ايران گرفته شده بود، سربازاني اجير شدند به نام قول اوغلو يا قول قردشلري. وظيفه آنان اين بوده كه سه سال در سرزمينهاي مزبور خدمت نمايند.»[/rtl]
[rtl] [/rtl]
[rtl]پينوشتها[/rtl]
[rtl]1. پچوي، ابراهيم. تاريخ پچوي. مطبعه عامره، استانبول، 1283هـ . ق. جلد دوم، صص 115-120.[/rtl]
[rtl]2. دومرگان. ژاک. مطالعات جغرافيائي ايران. ترجمه دکتر کاظم وديعي. انتشارات چهر، تبريز، 1348. جلد اول، ص 347.[/rtl]
[rtl]3. طاهري، ابوالقاسم. جغرافياي تاريخي گيلان، مازندران، آذربايجان از نظر جهانگردان. تهران، 1347 ص 89 .[/rtl]