15-12-2014، 18:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-12-2014، 18:49، توسط دختر تنها12.)
[b]پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها[/b]
خانه ای دارد کنار ابرها[/b]
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
[b]پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور[/b]
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
[b]اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان[/b]
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
[b]دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب[/b]
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
[b]پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود[/b]
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
[b]بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود[/b]
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
[b]هر چه میپرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها[/b]
از زمین، از آسمان، از ابرها[/b]
زود میگفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خطاست
[b]هرچه میپرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است[/b]
تا ببندی چشم، کورت میکند
تا شدی نزدیک، دورت میکند
[b]کج گشودی دست، سنگت میکند
کج نهادی پای، لنگت میکند[/b]
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
[b]خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم[/b]
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
[b]محو میشد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...[/b]
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
[b]هر چه میکردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود[/b]
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
[b]تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله[/b]
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
[b]تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر[/b]
راه افتادم به قصد یک سفر[/b]
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
[b]زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت، اینجا خانهی خوب خداست![/b]
گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
[b] با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد[/b]
با دل خود، گفتگویی تازه کرد[/b]
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
[b] فرشهایش از گلیم و بوریاست[/b]
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
[b] عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی[/b]
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
[b]قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است[/b]
مثل قهر مهربان مادر است[/b]
دوستی را دوست، معنی میدهد
قهر هم با دوست معنی میدهد
[b]هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...[/b]
قهری او هم نشان دوستی است...[/b]
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
این خدای مهربان و آشناست
[b]دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر[/b]
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
[b]آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود[/b]
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
[b]میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد[/b]
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
[b]چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت[/b]
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
[b]میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند[/b]
میتوان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
[b]می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل برایش باز کرد
[/b]