09-10-2014، 12:52
محمد تقى جعفرى تا بحال ابعاد گوناگون شخصیت على بن ابی طالب (ع) از دیدگاه و بیانات خود آن حضرت بطور مستقل مورد بحث قرار نگرفته است، هر چند كه این مسئله، بسیار مهم و فوق العاده آموزنده است. امام (ع) در نهج البلاغه، بیش از صد مورد در باره خود سخنانى ابراز فرموده است. آن سخنان را این جانب جمع كردهام. اما این كار براى چه بوده و در آن چه مقصودى داشتهام مىخواستم نشان دهم انسانى كه در مسیر كمال قرار مىگیرد، گفتارش مانند كردارش، وقتى از مشخصات و خصوصیات محیطى، عوامل شخصى و اجتماعى آن تجرید شود، بصورت قانون در مىآید. بدین معنى كه اگر على (ع) در این كتاب بزرگ، جملهاى را در باره خود بیان فرموده است، در حقیقت با این سخن نمىخواهد وصفى شخصى را بیان كند، چنانكه فرزند نازنین على (ع) با قیام تاریخساز خود نخواسته است كه یك كار یا حادثه و رویداد شخصى را بیان كند. بلكه مقصود آن بوده است كه بگوید: مسیر كمال چنین است و قانونش چنین. یكى از بزرگان مىگوید: چنان زندگى كن كه اگر گفتار و كردار و حتى تموّجات اندیشهات تجسم عینى پیدا كند و خصوصیات آن جسم را از آن كسر كنند، بصورت قانون كلى در آید. ما در جملات على (ع) قوانین انسانى را مىخوانیم. هنگامى كه مىگوید: ما لبّست على نفسى و لا لبّس علىّمن بر خودم امر را مشتبه نساختم و كسى دیگر نتوانسته مرا بفریبد و امر را بر من مشتبه بسازد. یعنى قانون اینست كه اگر كسى مىخواهد در مسیر حیات معقولش- نه حیات طبیعى محض- فریب نخورد، باید اول خود را فریب ندهد. این قانون كلى است و كلیّت دارد. منتهى در «ما لبّست»، «انا» ضمیر شخصى است، یعنى من این كار را نكردهام و این «نكردهام» را و این اخبار را مىتوان مبدّل به انشاء كرد و گفت كه: اى انسان در گذرگاه قرون و اعصار، اگر مىخواهى از حیات طبیعى محض گام به حیات معقول بگذارى، نكند خود را بفریبى و به دیگران اجازه دهى كه به منطقه ممنوع الورود جان تو وارد شوند و ترا بفریبند. این قانون است، این بیان یك حال روانى شخصى نیست. پیش از این كه نمونهاى از این جملات را كه على (ع) در باره خود بیان فرموده بیاوریم، چند اصل بسیار مهم را باید طرح كنیم. اصل یكم «من چنینم» جملهاى است بسیار دشوار، چنانكه «من هستم» گفتنش دشوار است. اما «من چنینم» دشوارتر است، خیلى تجرید مىخواهد خیلى رشد مىخواهد كه بگوید «من این هستم». بر نهادن خویشتن رویاروى خود، بدون تاثّر از تمایلات و بدون تاثّر از هواها و تموّجات خود طبیعى، كارى است دشوار. آنان كه توانستهاند بر انسان شناسى قاموس بشرى چیزى بیفزایند كسانى هستند كه واقعا توانستهاند خود را بر نهند. براى شناخت اراده واقعى، یك برنهادن فوق العاده عالى مورد نیاز است، و الّا از رفتار شناسى و از نمودهاى عینى رفتار آدمیان چكار مىآید كه بتواند حقیقت اراده، انگیزهها و علل و این بار الكتریكى بسیار دقیق و قوى را معنا كند. این كار، برنهادن مىخواهد. به تجرید والایى احتیاج دارد. روان شناسى حرفهاى به ما چیزهاى فراوانى مىآموزد و ما حق آن را پاس مىداریم، اما كسانى كه توانستهاند براى انسانها واقعیتى را مطرح كنند كه آن واقعیت، هم بتواند «آن چنان كه هستندشان» را بگوید و هم «آن چنان كه بایستشان» را توضیح بدهد، اینها در سطح خیلى بالایى هستند و على (ع) در بالاترین نقطه آن سطح است. بیان فرزند ابى طالب در باره «من» چنان است كه گویى یك موجود عینى معین را با تمام اشراف و مالكیت بیان مىكند، نه یك پدیده و نمود زود گذر روانى را. چه بسا به نظر بیاید، یعنى چه كه یك انسان بگوید: «ما شككت فى الحقّ مذ ارینه». یعنى من از وقتى كه حق بر من ارائه شده است، در آن تردیدى نكردهام. این جمله عظمتى دارد، به عظمت جهان هستى شك نكردهام خواهید فرمود خیلىها با یقین و قطع از دنیا مىروند، عمرشان در یقین ودگم و قطع غوطهور است، بله غوطهور است در یقینهاى ابتدایى و یقینهاى عبور نكرده از پلها و فراز و نشیب تردیدها و شكها. اما كیست كه هشیار باشد بر هستى و بر خود بتواند بگوید: من اصلا شك نكردهام. استدعا مىكنم بعد از ورق زدن اوراق تاریخ فكرى دانشمندان شرق و غرب در این جمله دقت بفرمایید، نه در گوشهاى از خانه كه نهج البلاغهاى را باز كردهاید و مىگوئید: ما شككت فى الحقّ مذ أرینه... فى، جار- حق، مجرور- مذ أرینه...، نه. حقیقت این سخن را با این شوخىها نمىتوان یافت، بلكه اول باید با دقت تمام مطالعه شود كه در افكار بشرى چه گذشته است و كیست آنكه از توفان شك و تردید در امان باشد. و این كه فرزند ابى طالب (ع) با صراحت مىگوید: ما شككت فى الحقّ مذ أرینه... چه ادعایى است. اصل دوم مگر ما نباید از «من» گفتن احتراز كنیم مگر «من» گفتن دلیل خامى نیست بلى، درست است. اما اینجا اصل دیگرى مطرح است. فهرست آن اصل این است: امروز احتمال مىدهید در كره خاكى ما یك نفر بگوید كه مردم، من كار بزرگى كردهام و امتیازى به دست آوردهام و نفس كشیدهام نفس كشیدن لازمه زیست آدمى است. زندگى آدمى و جاندار، بر پایه تنفس از هواست. انسان رشد یافته و انسانى كه رو به بالا قرار گرفته است، تنفسش «ما شككت فى الحقّ مذ أرینه» است، و براى او این سخن بیان تنفس است. امروز ما اینجا نشستهایم. ما از روشنایى بهره مىبریم. و گفتن این حقیقت به خود بالیدن و امتیاز گویى نیست. این مباهات و فخر فروشى نیست. چنین سخنى براى استعدادى كه در تكاپوى كمال قرار گرفته است گزاف گویى نیست. این كه «إنّى لعلى جادّة الحقّ»: من بر جادّه حق حركت مىكنم، یعنى نفس مىكشم یعنى چون هوا بسیار سرد است، من لباس ضخیم پوشیدهام، من تشنه بودم، آب آشامیدم. بیان آشامیدن آب، بیان امتیازى خارج از موجودیت نیست زیرا كه این همان موجودیتى است كه هست. به همین جهت اگر این بیان كننده اسرار وجود، تمام عظمتهاى هستى را بیان مىفرمود، در باره او تردیدى نداشتیم، زیرا تنفس در مسیر كمال همین است، ابراز واقعیّت است. «ما لبّست على نفسى...» بیان یك واقعیت و حقیقت است. این اصل دوم كه عرض كردم، اولاد آدم را از دو بیمارى سرنگون كننده مىتواند نجات بدهد: بیمارى خود بزرگ بینى و بیمارى خود كوچك بینى و احساس حقارت وقتى كه من این قله مرتفع را رفتهام، و من چنانم كه رفتن به این قله مرتفع بر من اضافى نیست. آنچه كه دیروز براى یك انسان در نقطه «الف» امتیاز اضافى جلوه مىكرد، امروز كه در مسیر كمال قرار گرفته است امتیاز «بایستى» نیست، زیرا كه چنان «هست». اما سخن على (ع) به قدر فهمها بود: آنچه مىگویم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست این جملات را به كى مىگفت: آیا شنوندگان این جملات چه كسانى بودند جز عدهاى معدود و انگشت شمار مانند مالك اشتر، ابو ذر غفارى، حجر بن عدى، رشید حجرى، عمار بن یاسر و چه بسا اویس قرنى. شاید جامعهاى كه ما مىشناسیم تحمل «ما شككت فى الحق مذ أرینه...» را نداشت. جامعهشناسى آن دوران، خوب براى ما توضیح مىدهد كه این جملات براى آنها قابل هضم بوده است یا نبوده است. من گمان نمىكنم این حرفها براى به استثناى آن عده انسانهاى انگشت شمار، براى دیگران قابل فهم بوده باشد. آنها هم كه مدت زیادى با زندگى حضرت على (ع) در تماس بودهاند، مدتهاى محدودى بودهاند، پس آنچه از رسالت خود در دل داشته ناگفته مانده و نتوانسته است ابراز كند. همه آنچه را كه ما بین خود و خدایش و ما بین خود و خودش داشته است كسى نشنیده است. مطلب على (ع) باید بسیار بیش از این باشد كه در این صد جمله یا دویست یا صد و بیست جمله در نهج البلاغه دیده مىشود. اصل سوم جملهاى را به عنوان اصل سوم در باره شناخت نهج البلاغه اضافه كنم. وقتى كه على (ع) مىگوید: «تكلیفى كه من انجام مىدهم ما فوق سوداگرىها و ما فوق ترس از كیفرهاست». باید آن اصل اول، پذیرفته بشود كه در درون این مرد بیگانه از زمان خود و آشناى همه قرون و اعصار، یك مطلقى بوجود آمده كه عرض كردم. این جملات شاید كاشف آن باشد كه «علىّ میزان الاعمال و مسوس فى ذات اللَّه تنمره فى ذات اللَّه». این كلمه، كلمهاى است كه در دوران این شخص حقیقى بوجود آمده، چنان كه قابل میعان و انعطاف انگیزههاى زود گذر نبوده است. «انا اریدكم للّه و أنتم تریدونى لانفسكم». على (ع) مىفرماید: من شما را براى او (خدا) مىخواهم و شما مرا براى خود مىخواهید. شما از من، مقام و ثروت مىخواهید. شما بردگان قدرت، از من قدرت مىخواهید. من چه مىگویم و شما چه مىگویید. من در شما چه مىبینم و شما در من چه مىبینید. مرا مانند سایر جبّاران روزگار خیال كردهاید. مرا مانند سایر قدرت پرستان، برده قدرت و مملوك قدرت تلقى كردهاید. به من مىگویید دورت را مىگیریم به شرط این كه به ما مقام بدهى، به ما زمین و ثروت بدهى، در حالى كه من شما را براى خدا مىخواهم. خواسته من و هدف شما متفاوت و متضادند. این بالا نمىآید و نمىخواهد بیاید بالا و آن هم نمىتواند پایین بیاید. این سه اصل را به طور خلاصه عرض كردم. چند جمله از نهج البلاغه در باره امام (ع) نقل مىكنیم. این جملات چنان هستند كه ما آنها را قانون تلقى مىكنیم، نه به عنوان بیان خصوصیات شخصى یك روح و یك روان، بلكه به دلیل این كه وقتى آنها را درست تحلیل مىكنیم، بصورت یك قانون درمىآید: اما و الّذى فلق الحبّة و برء النّسمة... من قانون كلى را بیان مىكنم كه این قانون بیان دردها و درمانهاى بشرى است. سوگند به آن خدایى كه دانه را شكافت و ارواح انسانها را آفرید، اگر عدهاى آماده نبودند براى كمك، و این كه خدا از دانایان و خردمندان و از علماء تعهد نگرفته بود كه ننشینند و قبول نكنند پرخورى ستمكاران و گرسنگى مظلومان را، من افسار شتراین زمامدارى را بر گردنش مىانداختم و آخرش را با همان پیالهاى سیراب مىكردم كه اولش را. اجازه بدهید توضیح دهم كه این جمله چطور بصورت قانون در مىآید. وقتى كه دقت بكنید حیات معقول یك انسان نمىتواند این طور طرح بشود كه من بىاعتنا به انسانهاى تشنه جامعهام از نظر معرفت، اقتصاد، فرهنگ، سیاست، حقوق، را هم را گرفته باشم و در راه عرفان بسوى بالا بروم و در راه حیات معقول حركت كنم و كارى هم با دیگرى نداشته باشم، این هرگز امكانپذیر نیست. این كدام قانون است امكان ندارد. نه، همگى همره و هم قافله و همزادند و در یك وحدت عالى كه مربوط به روح انسانهاست شركت دارند. شما چطور مىتوانید بروید و دیگران مانده باشند اما چرا مىفرماید «حضور الحاضر» یعنى الان احساس قدرت و توانایى مىكنم كه با این انسانها در حركتم من باید حركت كنم و دردهاى آنها را تسلّى بدهم. این یك قانون كلى براى حیات انسانها است. مگر كسى نخواهد كه از حیات طبیعى محض به حیات معقول منتقل شود. بله در حیات طبیعى محض صحیح است كه: «من»، «من»، «من». حیات طبیعى منطقش همین است. اما حیات معقول این منطق را نمىفهمد. حیات معقول، این منطق را ضد انسانى مىداند، ضد منطق واقعى مىداند، مىگوید احساس قدرت كردم، برخاستم و باید قدمى در راه اصلاح جامعهام بردارم. آنچه گفته شد به عنوان نمونه عرض كردم و نهج البلاغه دریایى است كه از این گوهرها فراوان دارد. و السلام علیكم و رحمة اللَّه و بركاته