15-09-2014، 21:07
در رفاقت رسم ما جان دادن است / هر قدم را صد قدم پس دادن است
هرکه بر ما تب کند جان میدهیم / ناز او را هرچه باشد میخریم . . .
.
.
.
ما شقایق های باران خورده ایم / سیلی نا حق فراوان خورده ایم
ساقه احساسمان خشکیده است / زخم ها از باد و طوفان خورده ایم
.
.
.
سرافرازم نمی سازی به دشنامی و پیغامی
اگر صلح است پیغامی وگر جنگ است دشنامی . . .
.
.
.
هرکـس به طریقی دل ما میشکند / بیگانه جدا ، دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست / من در عجبم دوست چرا میشکند . . .
.
.
.
هر چند که از آینه بی رنگ تر است / از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای ما را ای رفاقت ! / این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است . . .
.
.
.
بهر امتحان ای دوست گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم کز طلب خجل مانی . . .
.
.
.
من از پاکدلانم که زکس کینه ندارم
یک شهر پُر ا ز دشمن و یک دوست ندارم . . .
.
.
.
دشمن اگر کُشت به دوست می توان گفت
با کی بتوان گفت این که دوست مرا کُشت . . .
.
.
.
طاق شد طاقتم ای دوست، ملامت بگذار
که به اندک سخنی می شکند قلب رقیق . . .
.
.
.
عشق آمد و شد چونم اندر رگ و پوست / تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت / نامی است ز من بر من و باقی همه اوست . . .
.
.
.
فریاد مردمان همه از دست دشمن ست
فریاد ما از دل نامهربان دوست . . .
.
.
.
آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی . . .
.
.
.
هبچکس جانا نمی سوزد چراغش تا به صبح
پُر مخند ای دوست بر شب تار کسی . . .
.
.
.
آرزو بد نیست طغیانش بد است
هست دریا خوب و طوفانش بد است . . .
.
.
.
زحمت چه می کشی پی درمان من ای دوست
ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی . . .
.
.
.
آنان که جان فدای نگاری نکرده اند
همکارشان مباش که کاری نکرده اند . . .
.
.
.
با ما کج و با خود کج و با خلق خدا کج
آخر قدمی راست بنه ای همه جا کج . . .
.
.
.
بس که نادیدنی از دوست و ز دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست . . .
.
.
.
سرنوشتم اگر اینست که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
آی خط خوردگی صفحه پیشانی من!
این همه خط خطا را به که باید گفت . . . ؟
.
.
.
ای دوست به کام دشمنانم کردی
بودم چو بهار چون خزانم کردی . . .
ادامه در لینک زیر
.
.
.
گر بر سر نفس خود امیری مَردی / ور بر دگری نکته نگیری مَردی
مَردی نبُود فتاده را پای زدن / گر دست فتاده ای بگیری مَردی . . .
.
.
.
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود . . .
.
.
.
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
از من جفا نیاید دانم که نیک دانی . . .
.
.
.
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هرکس وقت سیری پیش سگ نان افکند . . .
.
.
.
خارد از پشت مرا انگشت من / خم شود از بار منت پشت من
همتی کو تا نخارم پشت خویش / وارهم از منّت انگشت خویش . . .
.
.
.
نی خداحافظ به من گفتی و نی کردی وداع
از برم بیگانه وار، ای آشنا رفتی، برو . . .
.
.
.
چه خلاف سر زد از ما که، در سَرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
.
.
.
اگر گویم نهال قامتت دلجوست می رنجی / وگر گویم سر زلف تو عنبر بوست می رنجی
شکایت چون کنم از جور چشم فتنه انگیزت / که گویم تو را بالای چشم ابروست می رنجی . . .
.
.
.
از زندگانی ام گِله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام . . .
.
.
.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم . . .
.
.
.
یارا چه کرده ایم که از ما بریده ای
یا ما چه گفته ایم که از ما رمیده ای
.
.
.
سلام، خداحافظ
چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید
بلکه باز شود این در باز شده بر دیوار . . .
.
.
.
رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمی دانم
شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد . . .
.
.
.
کسی لاف وفا داری زند با بی وفای خود
که او را بهر خود خواهد، نه او را از برای خود . . .
.
.
.
ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقربها . . .