18-08-2014، 17:03
دکتر همایون کاتوزیان، استاد تاریخ دانشگاه آکسفورد در پاسخ به مقاله انتقادی در روزنامه شرق درباره آرا و افکار خود نوشت:
من اگر خواسته باشم جزء به جزء نشان دهم که «نقد» نویسندگان محترم، نظریات بنده را مخدوش میکند و برچسبهایی که به من میزنند و نسبتهایی که میدهند نارواست، ناگزیر باید یک کتاب دیگر بنویسم و آنچه در انبوه کتابها و مقالات خود آوردهام به اختصار در برابر ادعاها و نسبتهای آنان قرار دهم. این کاری است نه ممکن و نه مفید. اما در این مختصر باید از یک جایی آغاز کرد. همه کوشش نویسندگان محترم این است که «ثابت» کنند آنچه درباره وجوه گوناگون تاریخ و جامعه ایران نوشتهام تحت تاثیر و مبتنی بر «شرقشناسی» است. شاید بیمورد نباشد که بگویم همه مدارک علمی من در اقتصاد است و ۱۸ سال به شیوه تمام وقت در دانشگاه اقتصاد درس دادهام، آن هم اقتصادی که در آن چیزی درباره «شرق» و ایران نبود. من نه شرقشناسی خواندهام نه ایرانشناسی و آنچه از تاریخ اجتماعی و تاریخ ادبیات ایران و اروپا میدانم پیش خود آموختهام. «شرقشناسی» به معنای اورینتالیسم صفت بدنامی است، اما (اگر جسارت نباشد) مضحک این است که نویسندگان محترم، هگل و اندرسن و قیصری و چند نفر دیگر از این دست را «مستشرق» خواندهاند ظاهرا به این دلیل که حتی نام یک «مستشرق» یا «شرقشناس» را نمیدانند. بنده البته تحت تاثیر هرچه خواندهام و تجربه و مشاهده کردهام بودهام و هنوز هم هستم، اما تکرار این نسبت که من از «مدرنیته اروپامحور سلبی» متاثر بودهام، معنای درست آن هرچه باشد، حرفی کاملا نارواست.
به دلیل همین برچسب «شرقشناسی» است که در جایی که من تاکیدم بر قیاس تاریخ و جامعه اروپا با تاریخ و جامعه ایران است، نویسندگان محترم موضوع را معطوف به «شرق و غرب» میکنند در حالی که من اگر در اینباره حرفی زده باشم فقط در نقد و انتقاد از نظریه «دسپوتیسم» شرقی است که اینان، بر مبنای غلط مشهور، «استبداد شرقی» میخوانند. کار جالب این است که در ارتباط با همین مقوله شرق و غرب ماخذ اصلی خود را که کتاب شرقشناسی ادوارد سعید (ترجمه لطفعلی خنجی) است پنهان میکنند. حرف اول و آخر نویسندگان محترم این است که من نظریه دسپوتیسم شرقی را به تاریخ و جامعه ایران تحمیل کردهام اما در این میان کوچکترین حرفی درباره آنچه از ایران و ادبیات فارسی نقل کردهام یا به آن ارجاع دادهام نمیزنند. اولا بگویم که هیچ یک از اندیشمندان نامداری که در قرون اخیر موضوع دسپوتیسم شرقی را مطرح کردهاند «مستشرق» و «شرقشناس» نبودند: منتسکیو، آدام اسمیت، گیبون، جیمز میل، ریچارد جونز، هگل، مارکس، انگلس و شماری دیگر.
دوم اینکه بنده کل نظریه «دسپوتیسم شرقی» را در چند جا نقد کردهام که بیاندازه جهانشمول و فراروایت است و- مانند نقد نویسندگان محترم - غالبا از محتوای تاریخی و فرهنگی خالی است. آنها دقیقا همین چیزی را که من رد کردهام به من نسبت میدهند. از جمله در مورد خاص ایران گفتهام که برخلاف آن نظریه، دولت بر اثر نیاز به کنترل و توزیع آب پدید نیامد. اما آقایان به خلاف میگویند که من این نظریه را تایید کردهام.
سوم اینکه چنان که در چند کتاب و مقاله شرح دادهام، دسپوتیسم در کل اروپا نه هزاران سال بلکه چهار قرن بیشتر دوام نیافت: دو قرن در انگلستان، سه قرن در فرانسه، سه قرن و نیم در آلمان و امپراتوری اتریش و چهار قرن در روسیه. علاوه بر آن (باز هم چنان که بنده در چند جا توضیح دادهام) دسپوتیسم با استبداد این تفاوت بسیار عمده و اساسی را داشت که در رژیم دسپوتیک قدرت پادشاه تا حدودی مقید و محدود بود و- فقط برای مثال- هیچ پادشاهی نمیتوانست دستور دهد سر پسرش را ببرند یا کورش کنند، یا جان و مال وزیرش را بگیرند، حال آنکه در رژیم استبدادی، قدرت دولت محدود به هیچ قانونی نبود، یعنی اینکه پادشاه مالک جان و مال «رعایا» یعنی همه مردم از کوچکترین روستایی تا پسر و برادر و صدراعظمش بود. (فقط به عنوان یک مثال رجوع فرمایید به «گونههای لیبرالیسم اروپایی و مفاهیم نو آزادی در ایران» که در کتابشناسی نویسندگان محترم ذکر شده است). در آنجا که آقایان محترم میگویند من استبداد ایرانی را از «استبداد» (یعنی دسپوتیسم) اروپایی «خشنتر» نشان دادهام، لابد اشاره ایشان به اینگونه مثالهاست. حال آنکه در اروپا در طی اعصار و قرون تا آنجا که قانون اجازه میداد خونریزی و خشونت (گاهی به شدت) رواج داشت، اما چنان که گفتهام قدرت به حدودی از سنت و قانون محدود بود.
نویسندگان محترم در چند جا ادعا کردهاند که من گفتهام در ایران طبقات اجتماعی وجود نداشت. این درست نیست. آنچه من گفتهام و عین واقعیت اجتماعی است این است که این طبقات، خاصه طبقات بالا، در ایران کوتاه مدت بودند و ترکیبشان در ظرف دو، سه نسل تغییر میکرد و برخلاف اروپا دولت به شکلی نماینده طبقات بالا نبود و مشروعیت خود را از آنان نمیگرفت، بلکه مشروعیت دولت ایران بر مبنای اسطوره فرّ ایزدی بود که طبق آن پادشاه را خداوند برمیگزید و خداوند معزول میکرد و در نتیجه طبقات اجتماعی یا همان «رعایا» کوچکترین حقوقی در برابر دولت نداشتند مگر حقوقی که دولت خود به صورت امتیاز به آنان میداد و هر گاه میخواست پس میگرفت. تفاوت در این بود که در اروپا دولت قانونمند بود و بین طبقات بالای اجتماع پایگاه داشت ولی در ایران قدرت دولت به هیچ سنت و قانونی مقید نبود و نه فقط در رأس بلکه در فوق اجتماع قرار داشت و به همین دلیل پایگاه اجتماعی نداشت. در اروپا دولت از پایگاه اجتماعیاش مشروعیت خود را میگرفت و در ایران از مشیت الهی. نتیجه این، تفاوت مشروعیت و جانشینی در تاریخ اروپا و ایران بود که بنده به تفصیل در مقاله «مشروعیت و جانشینی در تاریخ ایران» شرح دادهام (و این مقاله در کتابشناسی آقایان محترم نیست ولی روایت انگلیسی آن هست).
چنان که پیشتر گفتهام، بنده کل نظریه دسپوتیسم شرقی را در چند جا نقد کردهام. پژوهش من درباره تاریخ و جامعه ایران است، نه آن چنان که نویسندگان محترم در چند جا القا کردهاند «شرق و غرب». و در این زمینه خوانندگان را از جمله به فصل اول کتاب «تضاد دولت و ملت» (ترجمه علیرضا طیبزاده) زیر عنوان «ویژگیهای علمی نظریه حکومت خودکامه» (که قرار است نویسندگان محترم آن را خوانده باشند) ارجاع میدهم.
من این کار را درست از ۵۱ سال پیش در ۲۰ سالگی در زمانی که کوچکترین خبری از شرقشناسی یا نظریه دسپوتیسم شرقی نداشتم، آغاز کردم و این در زمانی بود که محمدرضا شاه زمینداران ایرانی را در انقلاب سفیدش برانداخت. من حیرت کرده بودم و با خود میگفتم که این چگونه جامعه فئودالیای است که «مظهر و نماینده» آن، آن را با فوتی برمیاندازد. البته دیگران خیال خودشان را راحت کردند و گفتند که این کار را به دستور «اربابانش» کرده است، بدون اینکه توضیح بدهند که حتی در این صورت از کجا این قدرت را به دست آورده است که در ظرف چند سال «فئودالیسم» را نابود کند. تامل در اینباره به خاطر من آورد که (با وجود انقلابهای اروپایی) انقلاب مشروطه به خاطر قانون و علیه استبداد صورت گرفت، یعنی برای استقرار حکومتی که بر خلاف استبداد و خودسری منوط و مشروط به قانون باشد و این را پیشتازان نهضت مشروطه از اواسط قرن نوزدهم با مشاهده سیستمهای اروپایی کشف کردند که به عنوان مثال میتوان در آثار ملکمخان یا کتاب «یک کلمه» (یعنی قانون) مستشارالدوله خواند. بله، کار از اینجا آغاز شد و به قول اخوان «تا بدین غایت که دیدی راه پیمودیم»، در انزوای کامل و رویارویی با طعن و لعن و تمسخر دیگران که اکنون با عناوین و برچسبهای دیگری تکرار میشود. البته در کنار این، ماهیت رانتی درآمد نفت و تاثیری که بر قدرت دولت در برابر جامعه داشت را نیز کشف کردم که آقایان در اینباره چیزی نگفتهاند.
مینویسند که من نظریات خود را «در راستای مخالفت با الگوی مارکسیسم - لنینیسم» ارائه کردهام. آقایان محترم اگر خود مارکسیست - لنینیست هستند بهتر است که از پس پرده درآیند و نظریات خود را درباره تاریخ و جامعه ایران - با ارائه شواهد و دلایل و مدارک تاریخی - عرضه کنند. نظریات من «در راستای مخالفت» با هیچ کس نیست، بلکه نشان دادهام واقعیات تاریخ و اجتماع ایران، نظریات مارکسیسم - لنینیسم را در مورد این جامعه ابطال میکنند و خلاف واقع نشان میدهند. به اضافه، مگر نظریات «اروپامحور» دیگر سوای مارکسیسم- لنینیسم غیر از فئودالیسم و سرمایهداری و جز آن چیز دیگری در چنته داشتند؟ نویسندگان محترم حتی از یک ایرانشناس و یک کتاب ایرانشناسی که در ۵۰ سال گذشته منتشر شده است نام نبردهاند تا ثابت شود که این ایرانشناسان - یا به نظر آقایان «شرقشناسان»- همه از فئودالیسم و سرمایهداری سخن میگویند نه استبداد شرقی.
باری آنقدر نسبتهای ناروا و خلاف واقع به بنده و نظریاتم دادهاند که رسیدگی به همه آنها ملالانگیز است و سبب اطاله کلام میشود؛ مثلا ادعا کردهاند که من گفتهام تحول جامعه اروپا «عقلانی» و تاریخ ایران «غیرعقلانی» بوده؛ ادعایی که به کلی نادرست است. سخن من تماما درباره روندهای جامعهشناختی و حقوقی در این دو جامعه بوده و درباره وجوه فلسفی آنها کوچکترین اظهارنظری نکردهام. ولی آقایان ادامه دادهاند که توجه به نظریات بنده «به خوبی مبین نگاه دوقطبی مبتنی بر تضاد و تقابل تاریخی شرق و غرب و تسری عکس مختصات و ویژگیهای تاریخی جامعه اروپایی به تاریخ ایران بر اساس چنین الگوی تحلیلی است»، حال آنکه من کوچکترین سخنی از «تضاد شرق و غرب» و دیگر تصورات واهی آقایان نیاوردهام، بلکه با مطالعه کل تاریخ ایران و آشنایی وسیع با تاریخ و جامعه اروپایی مستندا نشان دادهام که تحول اجتماعی و تاریخی ایران با اروپا فرق داشته و وجوه گوناگون آن را هم به دقت - و باز هم مستندا- بررسی کردهام. اگر آقایان خواسته باشند به اصطلاح خودشان «عقبماندگی تاریخی ایران» را ناشی از این تفاوتها بدانند، مختارند ولی من چنین چیزی نگفتهام. اینان «جوامع توسعهیافته اروپایی» را به غلط از قول من «مرکز و غایت جهان» میدانند و مدعیاند که من برای تاریخ و جامعه اروپا «اصالت» قائلم وگرنه (به غلط) میگفتم تحول جامعه ایران با اروپا یکسان بوده است. حال آنکه واقعیت درست عکس این است. یعنی دقیقا آن کسانی که «جامعه توسعهیافته اروپایی» را «مرکز و غایت جهان» میدانند اصرار دارند که روندهای تاریخی و اجتماعی اروپا را به شکل یک فراروایت جهانشمول به تاریخ و جامعه ایران و چین و هند و مصر و نیجریه و جمهوری مرکزی آفریقا و... بر خلاف انبوه شواهد و مدارک تاریخی به قول خودشان «تسری» دهند و «تحمیل» کنند. در یک کلمه کسانی برای اروپا اصالت قائلند و آن را «مرکز و غایت جهان» میدانند که بر خلاف واقعیات، تفاوتهای وجوه تاریخی و اجتماعی اقالیم و کشورهای جهان را نادیده میگیرند مبادا در غیر این صورت کشورهای دیگر مانند اروپا «مرکز و غایت جهان» به حساب نیایند.
به این نقل قول بلند و ناروشن و خستهکننده از کار آقایان توجه کنید: «باید تجربه «ناامیدکننده» بعد از انقلاب مشروطه و شکلگیری شبهالگویی از دولت مدرن اروپایی در ایران بعد از مشروطه را که با ظهور رضاخان در تاریخ سیاسی ایران رقم خورد، در این قضیه دخیل دانست... چرا که [کاتوزیان] بر اساس شناختی که از نقش و جایگاه دولت متمرکز و بوروکراتیک و خودکامه پهلوی و نوع رابطه آن با بخشهای مختلف جامعه در ایران معاصر داشت، همین شناخت را به عرصه تاریخ ایران و نقش دولت در جامعه پیشامدرن ایرانی تسری و تعمیم داده و به این نتیجه رسیده است که دولت در تاریخ ایران همواره دارای شکافهای مزمن و فراگیری با جامعه بوده و به شکلی خودکامه بر تمام بخشها و اقشار و طبقات موجود جامعه اعمال سلطه میکرده و به طوری جدی دارای مشکلات مشروعیتی بوده است.»
معنای همه این حرفها این است که پس از شکست انقلاب مشروطه، در دوره پهلویها، نظام استبدادی پدید آمده و من ویژگیهای آن را به کل تاریخ ایران «تسری» و «تعمیم» دادهام. حال آنکه انقلاب مشروطه خود بر ضد استبداد و برای استقرار حکومت قانون بود، بدون اینکه هنوز نام و نشانی از پهلویها وجود داشته باشد. ثانیا این استبداد زمان پهلویها از آسمان هبوط کرد یا ریشههای عمیق و بلند در تاریخ ایران داشت. ثالثا لطفا آقایان به ما بگویند اگر مثلا در دوره قاجار و صفوی استبداد نبود پس چه بود. من نظریاتم را بر اساس اشراف کامل به تاریخ و ادبیات ایران و دانش وسیع از تاریخ و ادبیات اروپا تدوین کرده و به اثبات رساندهام. کتاب «ایرانیان» بنده (ترجمه حسین شهیدی) درباره کل تاریخ و جامعه و فرهنگ ایران است نه «پهلویها». بیجهت نیست که اثری از این کتاب در کتابشناسی آقایان محترم نیست.
میرزا علیخان امینالدوله صدراعظم مظفرالدین شاه در خاطرات خود مینویسد که فتحعلی شاه، بزرگان دولت را به هم میفروخت. محمدحسنخان اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات و ندیم ناصرالدینشاه در روزنامه خاطرات خود مینویسد: والی فارس میخواست قوامالملک، یکی از بزرگترین و ثروتمندترین اعیان فارس، را از شاه بخرد ولی دلیل عمده آنکه او را نفروختند این بود که اروپاییان از این کار انتقاد و بدگویی نکنند. سلیمان راوندی در راحهالصدور، تاریخ آلسلجوق، مینویسد که سلطان محمد سلجوقی وزیرش را به امیری به ۸۰ هزار دینار فروخت...
حال اگر به جای تهمتها و نسبتها و القائات ناروا، آقایان خواسته باشند نظریات بنده را در معرض تردید قرار دهند، میتوانند مثلا نشان دهند که در فلان صد سال از تاریخ ایران حکومت استبدادی نبوده بلکه بر مبنای قانون قرار داشته، طبقات مستقل وجود داشته و مردم از عالی و دانی همه «رعیت» نبودهاند؛ یا، برعکس، حجت و شاهد بیاورند که در فلان صد سال در اروپا حکومت خودسرانه بوده و بر مبنای سنتها یا قوانین استوار قرار نداشته، طبقات اجتماعی مستقل نبودهاند بلکه جان و مال بالاترین عضو اجتماع در اختیار شاه بوده است.
آنان مشاهده تاریخی چرخه استبداد و هرج و مرج بنده را «بنبست تاریخ ایران» نامیدهاند. دلیلش این است که به نظریات متداول قرن نوزدهم عادت دارند که از حالا تا روز قیامت را «پیشبینی» و در واقع «پیشگویی» میکردند. حال آنکه نظریه بنده فاقد چنین ویژگی غیرعلمی است. بنده نه پیشگو، نه غیبدان و نه کفبینم و حتی نمیدانم فردا چه خواهد شد؛ چه رسد به اینکه مدعی باشم چرخه استبداد و هرج و مرجی که ما در تاریخ مشاهده کردهایم تا ابد ادامه خواهد داشت.
و بالاخره اینکه آقایان محترم برای ویران کردن نظریات بنده به قول خودشان «ارزشداوری»های بسیاری را به شخص اینجانب نسبت دادهاند که یکی از آنها هم وارد نیست و حقیقت ندارد. اما بهتر است که آقایان با هر نوع «ارزشداوری» به ما بگویند که الگوی «صحیح» تحول تاریخی و اجتماعی ایران چیست و دلایل و شواهد و اسناد و مدارک تاریخی آن کدام است.
من اگر خواسته باشم جزء به جزء نشان دهم که «نقد» نویسندگان محترم، نظریات بنده را مخدوش میکند و برچسبهایی که به من میزنند و نسبتهایی که میدهند نارواست، ناگزیر باید یک کتاب دیگر بنویسم و آنچه در انبوه کتابها و مقالات خود آوردهام به اختصار در برابر ادعاها و نسبتهای آنان قرار دهم. این کاری است نه ممکن و نه مفید. اما در این مختصر باید از یک جایی آغاز کرد. همه کوشش نویسندگان محترم این است که «ثابت» کنند آنچه درباره وجوه گوناگون تاریخ و جامعه ایران نوشتهام تحت تاثیر و مبتنی بر «شرقشناسی» است. شاید بیمورد نباشد که بگویم همه مدارک علمی من در اقتصاد است و ۱۸ سال به شیوه تمام وقت در دانشگاه اقتصاد درس دادهام، آن هم اقتصادی که در آن چیزی درباره «شرق» و ایران نبود. من نه شرقشناسی خواندهام نه ایرانشناسی و آنچه از تاریخ اجتماعی و تاریخ ادبیات ایران و اروپا میدانم پیش خود آموختهام. «شرقشناسی» به معنای اورینتالیسم صفت بدنامی است، اما (اگر جسارت نباشد) مضحک این است که نویسندگان محترم، هگل و اندرسن و قیصری و چند نفر دیگر از این دست را «مستشرق» خواندهاند ظاهرا به این دلیل که حتی نام یک «مستشرق» یا «شرقشناس» را نمیدانند. بنده البته تحت تاثیر هرچه خواندهام و تجربه و مشاهده کردهام بودهام و هنوز هم هستم، اما تکرار این نسبت که من از «مدرنیته اروپامحور سلبی» متاثر بودهام، معنای درست آن هرچه باشد، حرفی کاملا نارواست.
به دلیل همین برچسب «شرقشناسی» است که در جایی که من تاکیدم بر قیاس تاریخ و جامعه اروپا با تاریخ و جامعه ایران است، نویسندگان محترم موضوع را معطوف به «شرق و غرب» میکنند در حالی که من اگر در اینباره حرفی زده باشم فقط در نقد و انتقاد از نظریه «دسپوتیسم» شرقی است که اینان، بر مبنای غلط مشهور، «استبداد شرقی» میخوانند. کار جالب این است که در ارتباط با همین مقوله شرق و غرب ماخذ اصلی خود را که کتاب شرقشناسی ادوارد سعید (ترجمه لطفعلی خنجی) است پنهان میکنند. حرف اول و آخر نویسندگان محترم این است که من نظریه دسپوتیسم شرقی را به تاریخ و جامعه ایران تحمیل کردهام اما در این میان کوچکترین حرفی درباره آنچه از ایران و ادبیات فارسی نقل کردهام یا به آن ارجاع دادهام نمیزنند. اولا بگویم که هیچ یک از اندیشمندان نامداری که در قرون اخیر موضوع دسپوتیسم شرقی را مطرح کردهاند «مستشرق» و «شرقشناس» نبودند: منتسکیو، آدام اسمیت، گیبون، جیمز میل، ریچارد جونز، هگل، مارکس، انگلس و شماری دیگر.
دوم اینکه بنده کل نظریه «دسپوتیسم شرقی» را در چند جا نقد کردهام که بیاندازه جهانشمول و فراروایت است و- مانند نقد نویسندگان محترم - غالبا از محتوای تاریخی و فرهنگی خالی است. آنها دقیقا همین چیزی را که من رد کردهام به من نسبت میدهند. از جمله در مورد خاص ایران گفتهام که برخلاف آن نظریه، دولت بر اثر نیاز به کنترل و توزیع آب پدید نیامد. اما آقایان به خلاف میگویند که من این نظریه را تایید کردهام.
سوم اینکه چنان که در چند کتاب و مقاله شرح دادهام، دسپوتیسم در کل اروپا نه هزاران سال بلکه چهار قرن بیشتر دوام نیافت: دو قرن در انگلستان، سه قرن در فرانسه، سه قرن و نیم در آلمان و امپراتوری اتریش و چهار قرن در روسیه. علاوه بر آن (باز هم چنان که بنده در چند جا توضیح دادهام) دسپوتیسم با استبداد این تفاوت بسیار عمده و اساسی را داشت که در رژیم دسپوتیک قدرت پادشاه تا حدودی مقید و محدود بود و- فقط برای مثال- هیچ پادشاهی نمیتوانست دستور دهد سر پسرش را ببرند یا کورش کنند، یا جان و مال وزیرش را بگیرند، حال آنکه در رژیم استبدادی، قدرت دولت محدود به هیچ قانونی نبود، یعنی اینکه پادشاه مالک جان و مال «رعایا» یعنی همه مردم از کوچکترین روستایی تا پسر و برادر و صدراعظمش بود. (فقط به عنوان یک مثال رجوع فرمایید به «گونههای لیبرالیسم اروپایی و مفاهیم نو آزادی در ایران» که در کتابشناسی نویسندگان محترم ذکر شده است). در آنجا که آقایان محترم میگویند من استبداد ایرانی را از «استبداد» (یعنی دسپوتیسم) اروپایی «خشنتر» نشان دادهام، لابد اشاره ایشان به اینگونه مثالهاست. حال آنکه در اروپا در طی اعصار و قرون تا آنجا که قانون اجازه میداد خونریزی و خشونت (گاهی به شدت) رواج داشت، اما چنان که گفتهام قدرت به حدودی از سنت و قانون محدود بود.
نویسندگان محترم در چند جا ادعا کردهاند که من گفتهام در ایران طبقات اجتماعی وجود نداشت. این درست نیست. آنچه من گفتهام و عین واقعیت اجتماعی است این است که این طبقات، خاصه طبقات بالا، در ایران کوتاه مدت بودند و ترکیبشان در ظرف دو، سه نسل تغییر میکرد و برخلاف اروپا دولت به شکلی نماینده طبقات بالا نبود و مشروعیت خود را از آنان نمیگرفت، بلکه مشروعیت دولت ایران بر مبنای اسطوره فرّ ایزدی بود که طبق آن پادشاه را خداوند برمیگزید و خداوند معزول میکرد و در نتیجه طبقات اجتماعی یا همان «رعایا» کوچکترین حقوقی در برابر دولت نداشتند مگر حقوقی که دولت خود به صورت امتیاز به آنان میداد و هر گاه میخواست پس میگرفت. تفاوت در این بود که در اروپا دولت قانونمند بود و بین طبقات بالای اجتماع پایگاه داشت ولی در ایران قدرت دولت به هیچ سنت و قانونی مقید نبود و نه فقط در رأس بلکه در فوق اجتماع قرار داشت و به همین دلیل پایگاه اجتماعی نداشت. در اروپا دولت از پایگاه اجتماعیاش مشروعیت خود را میگرفت و در ایران از مشیت الهی. نتیجه این، تفاوت مشروعیت و جانشینی در تاریخ اروپا و ایران بود که بنده به تفصیل در مقاله «مشروعیت و جانشینی در تاریخ ایران» شرح دادهام (و این مقاله در کتابشناسی آقایان محترم نیست ولی روایت انگلیسی آن هست).
چنان که پیشتر گفتهام، بنده کل نظریه دسپوتیسم شرقی را در چند جا نقد کردهام. پژوهش من درباره تاریخ و جامعه ایران است، نه آن چنان که نویسندگان محترم در چند جا القا کردهاند «شرق و غرب». و در این زمینه خوانندگان را از جمله به فصل اول کتاب «تضاد دولت و ملت» (ترجمه علیرضا طیبزاده) زیر عنوان «ویژگیهای علمی نظریه حکومت خودکامه» (که قرار است نویسندگان محترم آن را خوانده باشند) ارجاع میدهم.
من این کار را درست از ۵۱ سال پیش در ۲۰ سالگی در زمانی که کوچکترین خبری از شرقشناسی یا نظریه دسپوتیسم شرقی نداشتم، آغاز کردم و این در زمانی بود که محمدرضا شاه زمینداران ایرانی را در انقلاب سفیدش برانداخت. من حیرت کرده بودم و با خود میگفتم که این چگونه جامعه فئودالیای است که «مظهر و نماینده» آن، آن را با فوتی برمیاندازد. البته دیگران خیال خودشان را راحت کردند و گفتند که این کار را به دستور «اربابانش» کرده است، بدون اینکه توضیح بدهند که حتی در این صورت از کجا این قدرت را به دست آورده است که در ظرف چند سال «فئودالیسم» را نابود کند. تامل در اینباره به خاطر من آورد که (با وجود انقلابهای اروپایی) انقلاب مشروطه به خاطر قانون و علیه استبداد صورت گرفت، یعنی برای استقرار حکومتی که بر خلاف استبداد و خودسری منوط و مشروط به قانون باشد و این را پیشتازان نهضت مشروطه از اواسط قرن نوزدهم با مشاهده سیستمهای اروپایی کشف کردند که به عنوان مثال میتوان در آثار ملکمخان یا کتاب «یک کلمه» (یعنی قانون) مستشارالدوله خواند. بله، کار از اینجا آغاز شد و به قول اخوان «تا بدین غایت که دیدی راه پیمودیم»، در انزوای کامل و رویارویی با طعن و لعن و تمسخر دیگران که اکنون با عناوین و برچسبهای دیگری تکرار میشود. البته در کنار این، ماهیت رانتی درآمد نفت و تاثیری که بر قدرت دولت در برابر جامعه داشت را نیز کشف کردم که آقایان در اینباره چیزی نگفتهاند.
مینویسند که من نظریات خود را «در راستای مخالفت با الگوی مارکسیسم - لنینیسم» ارائه کردهام. آقایان محترم اگر خود مارکسیست - لنینیست هستند بهتر است که از پس پرده درآیند و نظریات خود را درباره تاریخ و جامعه ایران - با ارائه شواهد و دلایل و مدارک تاریخی - عرضه کنند. نظریات من «در راستای مخالفت» با هیچ کس نیست، بلکه نشان دادهام واقعیات تاریخ و اجتماع ایران، نظریات مارکسیسم - لنینیسم را در مورد این جامعه ابطال میکنند و خلاف واقع نشان میدهند. به اضافه، مگر نظریات «اروپامحور» دیگر سوای مارکسیسم- لنینیسم غیر از فئودالیسم و سرمایهداری و جز آن چیز دیگری در چنته داشتند؟ نویسندگان محترم حتی از یک ایرانشناس و یک کتاب ایرانشناسی که در ۵۰ سال گذشته منتشر شده است نام نبردهاند تا ثابت شود که این ایرانشناسان - یا به نظر آقایان «شرقشناسان»- همه از فئودالیسم و سرمایهداری سخن میگویند نه استبداد شرقی.
باری آنقدر نسبتهای ناروا و خلاف واقع به بنده و نظریاتم دادهاند که رسیدگی به همه آنها ملالانگیز است و سبب اطاله کلام میشود؛ مثلا ادعا کردهاند که من گفتهام تحول جامعه اروپا «عقلانی» و تاریخ ایران «غیرعقلانی» بوده؛ ادعایی که به کلی نادرست است. سخن من تماما درباره روندهای جامعهشناختی و حقوقی در این دو جامعه بوده و درباره وجوه فلسفی آنها کوچکترین اظهارنظری نکردهام. ولی آقایان ادامه دادهاند که توجه به نظریات بنده «به خوبی مبین نگاه دوقطبی مبتنی بر تضاد و تقابل تاریخی شرق و غرب و تسری عکس مختصات و ویژگیهای تاریخی جامعه اروپایی به تاریخ ایران بر اساس چنین الگوی تحلیلی است»، حال آنکه من کوچکترین سخنی از «تضاد شرق و غرب» و دیگر تصورات واهی آقایان نیاوردهام، بلکه با مطالعه کل تاریخ ایران و آشنایی وسیع با تاریخ و جامعه اروپایی مستندا نشان دادهام که تحول اجتماعی و تاریخی ایران با اروپا فرق داشته و وجوه گوناگون آن را هم به دقت - و باز هم مستندا- بررسی کردهام. اگر آقایان خواسته باشند به اصطلاح خودشان «عقبماندگی تاریخی ایران» را ناشی از این تفاوتها بدانند، مختارند ولی من چنین چیزی نگفتهام. اینان «جوامع توسعهیافته اروپایی» را به غلط از قول من «مرکز و غایت جهان» میدانند و مدعیاند که من برای تاریخ و جامعه اروپا «اصالت» قائلم وگرنه (به غلط) میگفتم تحول جامعه ایران با اروپا یکسان بوده است. حال آنکه واقعیت درست عکس این است. یعنی دقیقا آن کسانی که «جامعه توسعهیافته اروپایی» را «مرکز و غایت جهان» میدانند اصرار دارند که روندهای تاریخی و اجتماعی اروپا را به شکل یک فراروایت جهانشمول به تاریخ و جامعه ایران و چین و هند و مصر و نیجریه و جمهوری مرکزی آفریقا و... بر خلاف انبوه شواهد و مدارک تاریخی به قول خودشان «تسری» دهند و «تحمیل» کنند. در یک کلمه کسانی برای اروپا اصالت قائلند و آن را «مرکز و غایت جهان» میدانند که بر خلاف واقعیات، تفاوتهای وجوه تاریخی و اجتماعی اقالیم و کشورهای جهان را نادیده میگیرند مبادا در غیر این صورت کشورهای دیگر مانند اروپا «مرکز و غایت جهان» به حساب نیایند.
به این نقل قول بلند و ناروشن و خستهکننده از کار آقایان توجه کنید: «باید تجربه «ناامیدکننده» بعد از انقلاب مشروطه و شکلگیری شبهالگویی از دولت مدرن اروپایی در ایران بعد از مشروطه را که با ظهور رضاخان در تاریخ سیاسی ایران رقم خورد، در این قضیه دخیل دانست... چرا که [کاتوزیان] بر اساس شناختی که از نقش و جایگاه دولت متمرکز و بوروکراتیک و خودکامه پهلوی و نوع رابطه آن با بخشهای مختلف جامعه در ایران معاصر داشت، همین شناخت را به عرصه تاریخ ایران و نقش دولت در جامعه پیشامدرن ایرانی تسری و تعمیم داده و به این نتیجه رسیده است که دولت در تاریخ ایران همواره دارای شکافهای مزمن و فراگیری با جامعه بوده و به شکلی خودکامه بر تمام بخشها و اقشار و طبقات موجود جامعه اعمال سلطه میکرده و به طوری جدی دارای مشکلات مشروعیتی بوده است.»
معنای همه این حرفها این است که پس از شکست انقلاب مشروطه، در دوره پهلویها، نظام استبدادی پدید آمده و من ویژگیهای آن را به کل تاریخ ایران «تسری» و «تعمیم» دادهام. حال آنکه انقلاب مشروطه خود بر ضد استبداد و برای استقرار حکومت قانون بود، بدون اینکه هنوز نام و نشانی از پهلویها وجود داشته باشد. ثانیا این استبداد زمان پهلویها از آسمان هبوط کرد یا ریشههای عمیق و بلند در تاریخ ایران داشت. ثالثا لطفا آقایان به ما بگویند اگر مثلا در دوره قاجار و صفوی استبداد نبود پس چه بود. من نظریاتم را بر اساس اشراف کامل به تاریخ و ادبیات ایران و دانش وسیع از تاریخ و ادبیات اروپا تدوین کرده و به اثبات رساندهام. کتاب «ایرانیان» بنده (ترجمه حسین شهیدی) درباره کل تاریخ و جامعه و فرهنگ ایران است نه «پهلویها». بیجهت نیست که اثری از این کتاب در کتابشناسی آقایان محترم نیست.
میرزا علیخان امینالدوله صدراعظم مظفرالدین شاه در خاطرات خود مینویسد که فتحعلی شاه، بزرگان دولت را به هم میفروخت. محمدحسنخان اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات و ندیم ناصرالدینشاه در روزنامه خاطرات خود مینویسد: والی فارس میخواست قوامالملک، یکی از بزرگترین و ثروتمندترین اعیان فارس، را از شاه بخرد ولی دلیل عمده آنکه او را نفروختند این بود که اروپاییان از این کار انتقاد و بدگویی نکنند. سلیمان راوندی در راحهالصدور، تاریخ آلسلجوق، مینویسد که سلطان محمد سلجوقی وزیرش را به امیری به ۸۰ هزار دینار فروخت...
حال اگر به جای تهمتها و نسبتها و القائات ناروا، آقایان خواسته باشند نظریات بنده را در معرض تردید قرار دهند، میتوانند مثلا نشان دهند که در فلان صد سال از تاریخ ایران حکومت استبدادی نبوده بلکه بر مبنای قانون قرار داشته، طبقات مستقل وجود داشته و مردم از عالی و دانی همه «رعیت» نبودهاند؛ یا، برعکس، حجت و شاهد بیاورند که در فلان صد سال در اروپا حکومت خودسرانه بوده و بر مبنای سنتها یا قوانین استوار قرار نداشته، طبقات اجتماعی مستقل نبودهاند بلکه جان و مال بالاترین عضو اجتماع در اختیار شاه بوده است.
آنان مشاهده تاریخی چرخه استبداد و هرج و مرج بنده را «بنبست تاریخ ایران» نامیدهاند. دلیلش این است که به نظریات متداول قرن نوزدهم عادت دارند که از حالا تا روز قیامت را «پیشبینی» و در واقع «پیشگویی» میکردند. حال آنکه نظریه بنده فاقد چنین ویژگی غیرعلمی است. بنده نه پیشگو، نه غیبدان و نه کفبینم و حتی نمیدانم فردا چه خواهد شد؛ چه رسد به اینکه مدعی باشم چرخه استبداد و هرج و مرجی که ما در تاریخ مشاهده کردهایم تا ابد ادامه خواهد داشت.
و بالاخره اینکه آقایان محترم برای ویران کردن نظریات بنده به قول خودشان «ارزشداوری»های بسیاری را به شخص اینجانب نسبت دادهاند که یکی از آنها هم وارد نیست و حقیقت ندارد. اما بهتر است که آقایان با هر نوع «ارزشداوری» به ما بگویند که الگوی «صحیح» تحول تاریخی و اجتماعی ایران چیست و دلایل و شواهد و اسناد و مدارک تاریخی آن کدام است.