امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اين جا گفته ها و شنيده ها را با چشم مي بيني

#1
تقدیم به قامت بی سر شهیدان و رهروان و عاشقان آن ها . . ..

بسم رب الشهدا و الصدیقین

تویی با یه کوله پشتی ساده. محتواش، یه سری خرت و پرت  که ساده ترند. اگه اهل مطالعه و تحقیق باشی، یه سری اطلاعات از اون جا داری، و گرنه به قول خودمونی ها پاک پاک به اون سمت راه می افتی... مسوولین کاروان،برنامه های مختلفی تدارک دیدن که تو مسیراجرا می کنن.کم کم احساس می کنی دورو برت یه خبرایی هست که جاهای دیگه از این خبرا نیست ! به قول شعرا: «کم کم به نقطه صفر عاشقی نزدیک میشی!» چه تقارنی زیبایی! همزمان با الله کبر اذان ظهر،تابلویی ورودت رو به دیار خوزستان و قدمگاه عاشقان خوش آمد  می گوید. منظره ها یکی پس از دیگری از مقابل دیده ات عبورمی کند اما در همه آن ها یک وجه اشتراک وجود دارد و آن خاک است. خاک، خاکی که تازه این جا قداستش را می فهمی. به خصوص وقتی که با واژه وطن توام می شود. وطنی که بر پایه خون های پاک استوار شده است. چشمم که به تابلوی ورودی پادگان دوکوهه افتاد و نام حاج احمد متوسلیان را دیدم برای اولین بار یه چیزی راه گلویم رو بست و قلبم رو مچاله کرد. جای خالی یه هموطن رو تا عمق وجودم حس کردم. تو دلم گفتم: «یعنی میشه یه روز برگردی ؟»

عطر گل های وحشی بابونه فضای دوکوهه رو پر کرده بود. یه دسته گل از محوطه پادگان چیدم و توی لوله تانکی که تو محوطه بود گذاشتم. تو دلم دستور شلیک دادم تا قدمگاه شهدا رواین جوری گلباران کنم. به یاد اون روزها. همه به صف ایستادیم. سربندها رو به پشت سری دادیم تا ببنده. چفیه ها رو اندختیم  دور گردن، از زیر قرآن عبور کردیم ، برای آخرین بار عطر گل ها رو که با عطر اسپند مخلوط شده بود تو ریه هامون حبس کردیم و با گفتن یا زهرا (س) سوار اتوبوس شدیم و به سرزمین نوراعزام شدیم.

نزدیک غروب بود که به فتح المبین رسیدیم. اون جا بود که با خودم گفتم:«پس بهشت رو میشه روی زمین هم دید...» من که از دیدن اون همه شکوه و عظمت به خودم لرزیدم، عاقبت بغضی که ساعت ها گلویم را می فشرد، ترکید. تمام دلتنگی هایم تبدیل به قطرات اشک شد و روی گونه هایم جاری. صدای ضبط شده  مارش عملیات، مدام تو محوطه پخش می شد. پا برهنه در شیار قدم می زدیم. شیاری که خیلی از هم سن و سالهای منو به معراج برد و الان جای خالیشون رو شقایق های سرخ و عاشق پر کرده. شقایق هایی که داغی بزرگ و سوزنده بر دلها شون دارن . شقایق هایی که رنگ سرخشون رو هیچ مداد رنگی ای نداره...

با عبور از کرخه به سمت اقامتگاه شب رفتیم. اما کاش می شد به یاد رزمنده هامون شب رو توی همون شیار به صبح می رسوندیم و تو همون حسینیه که خیلی از اون ها حاجتشون رو «که همون شهادت بود» از اون جا گرفتن. نماز می خوندیم! اما افسوس و صد افسوس که ما به رختخواب های گرم عادت کرده ایم...

صبح فردا، به سمت فکه حرکت کردیم. توی راه زیارت عاشورا و دعای عهد خواندیم. تمام عبادت ها و نیایش های ما توی این مسیر عاشقانه و خالصانه بود چون خدا را می دیدیم و حس می کردیم، چون در آن جا فقط خدا بود و دیگر هیچ نبود .

و اما فکه! چگونه از فکه بنویسم در حالی که بر پهنای خاکش خون سید شهیدان اهل قلم ریخته!جایی که به نام آوینی زینت داده شده ، جایی که...

اینجاست که گغته ها و شنیده ها را با چشم می بینی، معنی عشق و عطش را و صحرا و کربلا را می فهمی و درک می کنی.

ساده و آرام با آوینی درد دل می کنم: «نیستی که ببینی بعد از تو هیچ کس راهت رو ادامه نداد، نیستی تا ببینی هنر شده یه وسیله واسه عیش و نوش یه عده آدما. دیگه هیچ دوربینی دردها رو به تصویر نمی کشه. همه راحت طلب شدن . توی فیلم های ما جای یه سری چیزها خیلی خالیه...

توی تلویزیون ما جای بعضی ها خیلی خالیه... خیلی خیلی خالیه... تو روزنامه هامون جای یه سری حرف ها خالیه! ولی در عوض به جاشون کاریکاتور امام و پیغمبرو... میکشن و تحویل مردم میدن. تحویل مادر و پدر شهدا میدن. تحویل ما جوونهای ایرانی میدن و ما هیچ نمیتوانیم بگوییم... هیچ. و اون هایی هم که می تونن چیزی بگن، نمی خوان. چون مشغول دیدن فوتبال های اروپایی هستن. وقت دیدن کارها رو ندارن... آقا سید ! جات خیلی خالیه...

و صدای یکی از مسوولین اتوبوس منو از اون حال و هوا در میاره:«خانوم اتوبوس حرکت کرده.جا نمونی...»

مقصد بعدی ما یه دانشگاهه. دانشگاهی که خیلی غریب و دور افتاده است اما به قول دانشگاهیا رتبه علمیش بالاست. بالای بالا ! دانشگاهی که استادش یه دانشجو مثل من و شماست اما وقتی فهمید هدف از خلقتش چیه ، راهش رو انتخاب کرد و همراه با همرزماش به بالاترین رتبه رسید. پرچمی سبز برمزارش افراشته و مادری داره که خوندن دعای توسلش روی مزار، با هق هق همراهه. مادری که سوز صداش نشان از شوق دیدار فرزند داره، نشان از دلتنگی 20 ساله داره...

 و من گنگ و مبهوت در میان 72 مزار به یاد عاشورا، سعی صفا و مروه می کنم تا بلکه ذره ای از این مکتب، درس بیاموزم؛چرا که استاد این مکتب عشق می آموزاند و دیگر هیچ... مقصد بعدی طلاییه بود. همه برای دیدن طلاییه لحظه شماری می کردند. همه ی بغض هایی که تا حالا نترکیده بود رو نگه داشته بودن که تو طلاییه، های های کنن ولی افسوس که شهدا صریح و قاطع گفتند: ورود شما ممنوع است. شما اجازه ورود ندارین! وما فقط هوای طلاییه را نفس کشیدیم. هوایی که یه روزی توی اون طنین ای لشکر صاحب زمان آماده باش، پیچیده بود.

مقصد بعدی خرمشهر است. همون خونین شهرخودمون... زادگاه حسین فهمیده. همونی که تعریفشو خیلی شنیدیم. واسه من که گزارش سقوط خرمشهر تا فتح اون رو خوندم دیدن اونجا خیلی سخت و سنگین بود. چشمم که به گنبد آبی رنگ مسجد جامع افتاد، یاد محمد، صالح، بهنام، حسین، شهناز، معصومه، نوشین و بقیه مبارزا ، دلمو آتیش زد. آه، آه که چقدر جاشون خالی بود... بهنام اگه بود الان واسه خودش کسی شده بود و محمد که الان نیست تا ببیند شهر آزاد گشته وخون یارانش پر ثمر گشته. باور نمی کنم. چگونه خرمشهر بعد از جهان آرا هنوز هم نفس می کشه!

جهان آرایی که به دست هر کودک 13 ساله خرمشهر ، ساقه معرفتی داد، و کاری کرد که یک شبه جمعیت خرمشهر 36 میلیون نفر بشه. جهان آرایی که به ما معنی وطن و غیرت و ایثار را فهماند و به خرمشهر و فرزندان خرمشهر نیز...

و در همین حال دستی به شانه ام می کوبد...خانوم جا نمونیدا...اتوبوس حرکت کرد...بدو... بدو تا دیر نشده...چرا ایستادی؟ برو دیگه...

و اما اروند، جایی که با بقیه مناطق یه فرق داشت! اروند بوی ابوالفضل می داد، بوی ساقی، بوی علمدار...

نخل هایش هم با بقیه جاها فرق داشت، نخل های اروند همه سر سپرده به عشق بودند...همه مثل قامت شهیدان بی سر بودند و بعضی هم بی سر و بی پا بودند! و با زبان بی زبانی می گفتند:در راه عشق بی سر و پا باید رفت.

مقصد بعدی و آخرین مقصد ما شلمچه است. هر لحظه که میگذره دلم بیشتر میگیره، چون لحظه به لحظه داریم به پایان سفر نزدیک تر می شیم...موقع دل کندن از مناطق قبلی، دلمون به زیارت منطقه بعدی خوش بود و این ما رو تسکین می داد اما شلمچه آخرین مقصد بود. از شلمچه با چه بهانه ای دل بکنم؟ با چه بهانه ای؟ همین طور که روی خاک هزاران بار زیر و رو شده شلمچه قدم می گذاشتیم چشمم به یه تابلو افتاد که نوشته بود :« تا کربلا راهی نمانده...»

با خودم گفتم: خوش به حال اونایی که تو این دنیا آرزوی دیدن کربلا رو داشتن اما خودشون یه کربلای دیگه آفریدن و اینجوری کربلایی شدن.

اونایی که آخرین نفس هاشون رو تو دامن سیدالشهدا کشیدن و دوباره نوشته روی تابلو رو مرور کردم: تا کربلا راهی نمانده...

تا کربلا یعنی تا آخرین قطره آب قمقه، تا آخرین فشنگ، تا آخرین گلوله تانک، تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون و تا رسیدن به هدف...ایستادن مثل یک مرد. مثل یک مرد بزرگ ایستادن!

سلامی به آقایم گفتم و بر خاک نشستم. زانویم را بغل گرفتم و گفتم :این الحسین.این ابناء الحسین،صالح بعد صالح و صادق بعد صادق... این الشموس الطالعه،این الاقمار المنیره...این بقیه الله...به این جا که رسیدم دوباره ندایی گفت:

خانوم جا نمونی، اتوبوس حرکت کرد... و من همراه با هق هق هایم نجوا می کنم...خدا حافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام و به شرطی که بفهمی تا ابد دلم اسیرت شده... تا ابد دلم اسیرت شده...

نسیم حیدری صفری

دانشجوی علوم قرآنی پردیس . دانشگاه مازندران
اين جا گفته ها و شنيده ها را با چشم مي بيني 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Star چه کسی گفته تماشای فوتبال برای زنان حرام است؟/حضور زنان در ورزشگاه اشکالی ندارد
  کی گفته بی حجابی مزایا نداره؟اینم مزایاش
  شبهه :در سایتها نامه ای پیدا شده که بین یزگرد و عمر رد و بدل شده که گفته میشه در موزه
  گفته میشود پوچ گرایی بیخدایی نیست ، آیا درست است ؟
Bug در کجای قرآن درباره راه نجات گفته شده؟
Smile در کجای قرآن درباره راه نجات گفته شده؟
  در کجای قرآن درباره راه نجات گفته شده؟
  چرا به سرزمین امن الهی مکه گفته اند ؟
  پيش بيني حضرت علي (ع) درباره سرنوشت آمريکا
  کسانی که نماز راکوچک می شمارند به گفته حضرت زهرا(سلام الله علیها)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان