14-07-2014، 2:43
(آخرین ویرایش در این ارسال: 14-07-2014، 2:45، توسط Ƒαкє ѕмιƖє.)
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهام
دیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است!
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــحهـا، لبـخندهـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــرهات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان میدهــد
واژههایـم بوی بـاران میدهـــد
. پس از رسيدن يک تماس تلفني براي يک عمل جراحي اورژانسي، پزشک با عجله راهي بيمارستا...ن شد.
او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحي شد.
او پدر پسر را ديد که در راهرو مي رفت و مي آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايي؟ مگر نميداني زندگي پسر من در خطر است؟
مگر تو احساس مسئوليت نداري؟ پزشک لبخندي زد و گفت: "متأسفم، من در بيمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفني، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانيت گفت:
"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توي همين اتاق بود آيا تو ميتوانستي آرام بگيري؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردي؟
پزشک دوباره لبخندي زد و پاسخ داد: "من جوابي را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز مي گرديم ,,,
شفادهنده يکي از اسمهاي خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و براي پسرت از
خدا شفا بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام مي دهيم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتي خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,
عمل جراحي چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالي بيرون آمد ,,,
خدا را شکر!
پسر شما نجات پيدا کرد ,,, و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود،
با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک مي کرد گفت : ا
گر شما سؤالي داريد، از پرستار بپرسيد ,,, پدر با ديدن پرستاري که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت:
"چرا او اينقدر متکبر است؟ نمي توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاري بود پاسخ داد :
پسرش ديروز در يک حادثه ي رانندگي مرد ,,, وقتي ما با او براي عمل جراحي پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,,
و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاري پسرش را به اتمام برساند.......
▬
دو دوست در بيابان همسفر بودند ،
در طول راه با هم دعوا کردند ، يکي به ديگري سيلي زد ،
دوستي که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت :
امروز بهترين دوستم بهم سيلي زد ،
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام کنند ،
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد ، اما دوستش او را نجات داد ،
او بر روي سنگ نوشت : امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد ،
دوستي که او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد :
چرا وقتي سيلي ات زدم بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟؟؟
دوستش پاسخ داد :
وقتي دوستي تو را ناراحت ميکند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاک کند ،
ولي وقتي به تو خوبي ميکند بايد آن را بر روي سنگ حک کني تا هيچ بادي آن را پاک نکند ....
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهام
دیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است!
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــحهـا، لبـخندهـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــرهات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان میدهــد
واژههایـم بوی بـاران میدهـــد
. پس از رسيدن يک تماس تلفني براي يک عمل جراحي اورژانسي، پزشک با عجله راهي بيمارستا...ن شد.
او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحي شد.
او پدر پسر را ديد که در راهرو مي رفت و مي آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايي؟ مگر نميداني زندگي پسر من در خطر است؟
مگر تو احساس مسئوليت نداري؟ پزشک لبخندي زد و گفت: "متأسفم، من در بيمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفني، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانيت گفت:
"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توي همين اتاق بود آيا تو ميتوانستي آرام بگيري؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردي؟
پزشک دوباره لبخندي زد و پاسخ داد: "من جوابي را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز مي گرديم ,,,
شفادهنده يکي از اسمهاي خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و براي پسرت از
خدا شفا بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام مي دهيم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتي خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,
عمل جراحي چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالي بيرون آمد ,,,
خدا را شکر!
پسر شما نجات پيدا کرد ,,, و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود،
با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک مي کرد گفت : ا
گر شما سؤالي داريد، از پرستار بپرسيد ,,, پدر با ديدن پرستاري که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت:
"چرا او اينقدر متکبر است؟ نمي توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاري بود پاسخ داد :
پسرش ديروز در يک حادثه ي رانندگي مرد ,,, وقتي ما با او براي عمل جراحي پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,,
و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاري پسرش را به اتمام برساند.......
▬
دو دوست در بيابان همسفر بودند ،
در طول راه با هم دعوا کردند ، يکي به ديگري سيلي زد ،
دوستي که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت :
امروز بهترين دوستم بهم سيلي زد ،
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام کنند ،
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد ، اما دوستش او را نجات داد ،
او بر روي سنگ نوشت : امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد ،
دوستي که او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد :
چرا وقتي سيلي ات زدم بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟؟؟
دوستش پاسخ داد :
وقتي دوستي تو را ناراحت ميکند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاک کند ،
ولي وقتي به تو خوبي ميکند بايد آن را بر روي سنگ حک کني تا هيچ بادي آن را پاک نکند ....
▬▬
زندگی زیباست .. این رو از لحظه های خوبی که گذشت فهمیدم ..
همیشه هم نباید غمگین باشیم .. ی زمانی احتیاجب بیخیالی و شادی داریم ..
ما تا خدا رو داریم .. غم نداریم .. همه چی بر میل اونِ .. !
امید ب خدا داشته باش ..
زندگی زیباست .. زندگی قشنگه .. این رو از خنده ی یک دختر سرطانی فهمیدم ..
این رو از خوشحالی علیرضا پسر 10 ساله که نون آور خونشونه ..
پسری که غذا نخورد تا برا خواهر و برادراش ببره ..
این رو از پیرمردی فهمیدم که وقتی وارد رستورانی شد که داشت افطاری میداد ..
کمی نگاه کرد و رفت .. وقتی رفتیم دنبالش .. گفت دیدم زن و بچه نشسته .. نشستم !
این رو از همون پیرمرد یاد گرفتم که زنش مریض بود و غذاشو برد تا با زنش بخوره ..
زندگی زیباست .. وقتی باشی فقد ب امید ی کس ! امید داشته باشی فقد برای ی نفر !
کمی ب زندگیتان نگاه کنید .. دید + ی پله برای پیشرفتتونه ! ..
یا علی شاد باشید ! (:
همیشه هم نباید غمگین باشیم .. ی زمانی احتیاجب بیخیالی و شادی داریم ..
ما تا خدا رو داریم .. غم نداریم .. همه چی بر میل اونِ .. !
امید ب خدا داشته باش ..
زندگی زیباست .. زندگی قشنگه .. این رو از خنده ی یک دختر سرطانی فهمیدم ..
این رو از خوشحالی علیرضا پسر 10 ساله که نون آور خونشونه ..
پسری که غذا نخورد تا برا خواهر و برادراش ببره ..
این رو از پیرمردی فهمیدم که وقتی وارد رستورانی شد که داشت افطاری میداد ..
کمی نگاه کرد و رفت .. وقتی رفتیم دنبالش .. گفت دیدم زن و بچه نشسته .. نشستم !
این رو از همون پیرمرد یاد گرفتم که زنش مریض بود و غذاشو برد تا با زنش بخوره ..
زندگی زیباست .. وقتی باشی فقد ب امید ی کس ! امید داشته باشی فقد برای ی نفر !
کمی ب زندگیتان نگاه کنید .. دید + ی پله برای پیشرفتتونه ! ..
یا علی شاد باشید ! (: