12-01-2014، 21:28
پرستار مردي با يونيفرم ارتشي و با ظاهري خسته و مضطرب را بالاي سر بيماري آورد و به پيرمردي که روي تخت دراز کشيده بود گفت : آقا پسر شما اينجاست ! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بيمار چشمانش را باز کند. پيرمرد به سختي چشمانش را باز کرد و در حاليکه به خاطر حمله قلبي درد ميکشيد جوان يونيفرم پوشي که کنار چادر اکسيژن ايستاده بود را ديد و دستش را بسوي او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمي محبت را در آن حس کرد …
پرستار يک صندلي برايش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشيند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حاليکه نور ملايمي به آنها ميتابيد دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتي از عشق و استقامت برايش ميگفت. پس از مدتي پرستار به او پيشنهاد کرد که کمي استراحت کند ولي او نپذيرفت.
آن سرباز هيچ توجهي به رفت و آمد پرستار ، صداهاي شبانه بيمارستان ، آه و ناله بيماران ديگر و صداي مخزن اکسيژن رساني نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت ميکرد و پيرمرد در حال مرگ بدون آنکه چيزي بگويد تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود ؛ در آخر پيرمرد مرد و سرباز دست بيجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگويد.
وقتي پرستار آمد و ديد پيرمرد مرده شروع کرد به سرباز تسليت و دلداري دادن ولي سرباز حرف او را قطع کرد و پرسيد : اين مرد که بود ؟
پرستار با حيرت جواب داد : پدرتون ؟
سرباز گفت : نه اون پدر من نيست ، من تا به حال او را نديده بودم !!!
پرستار گفت : پس چرا وقتي من شما را پيش او بردم چيزي نگفتيد ؟
سرباز گفت : ميدونم اشتباه شده بود ولي اون مرد به پسرش نياز داشت و پسرش اينجا نبود و وقتي ديدم او آنقدر مريض است که نميتواند تشخيص دهد من پسرش نيستم و چقدر به وجود من نياز دارد تصميم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اينجا تا آقاي ويليام گري را پيدا کنم. پسر ايشان کشته شده و من مامور شدم تا اين خبر را به ايشان بدهم. راستي اسم اين پيرمرد چه بود ؟
پرستار در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : ويليام گري !!!