02-10-2013، 16:59
یه دختر3 ساله ای
اسمش رقیه سادات بود
بابا هر وقت از جبهه بر میگشت
با دست چپ عروسک میداد
با دست راست نوازش میکرد
یه روز بابا اومد رقیه سادات پرید تو بغلش گفت خوش اومدی
بابا با دست چپ عروس داد اما نوازش نکرد
رقیه گفت بابا نوازش
نیگا کرد دید استین بابا خالیه
گفت بابا دستت کو گفت تو سنگر جاش گذاشتمش
گفت باید بری بیاریش گفت برم برنمیگردما
گفت من نمیدونم باید بری بیاریش
بابا رفت یه ماه دو ماه سه ماه
بابا برنگشت
رقیه سادات رفت جلو قاب عکس بابا گفت بابا من گفتم برو دستت رو بیار چرا برنگشتی
رقیه سادات نه دستت رو میخواد نه عروسکتو
میشه برگردی
اسمش رقیه سادات بود
بابا هر وقت از جبهه بر میگشت
با دست چپ عروسک میداد
با دست راست نوازش میکرد
یه روز بابا اومد رقیه سادات پرید تو بغلش گفت خوش اومدی
بابا با دست چپ عروس داد اما نوازش نکرد
رقیه گفت بابا نوازش
نیگا کرد دید استین بابا خالیه
گفت بابا دستت کو گفت تو سنگر جاش گذاشتمش
گفت باید بری بیاریش گفت برم برنمیگردما
گفت من نمیدونم باید بری بیاریش
بابا رفت یه ماه دو ماه سه ماه
بابا برنگشت
رقیه سادات رفت جلو قاب عکس بابا گفت بابا من گفتم برو دستت رو بیار چرا برنگشتی
رقیه سادات نه دستت رو میخواد نه عروسکتو
میشه برگردی