31-01-2015، 11:27
خادمه حرم بی بی رقیه میگه دیدم
یه زن مسیحی فرانسوی وارد
شد تو حرم دیدم تو تا قالیچه ی
یه زن مسیحی فرانسوی وارد
شد تو حرم دیدم تو تا قالیچه ی
خیلی گرانبها آوورده میگه اینا تقدی
م بی بی رقیه بهش گفتم خانم
من شما را میشناسم شما همسایه
م بی بی رقیه بهش گفتم خانم
من شما را میشناسم شما همسایه
حرمی اما مسیحی دلیل این اهدای
قالیچه ها چیه من خادمم دلم
میخواد بدونم کحا دارم خدمت میکنم
قالیچه ها چیه من خادمم دلم
میخواد بدونم کحا دارم خدمت میکنم
گفت به اقتضا کاره شوهرم از فرانسه
ما اومدیم دمشق اومدیم
اینجا تو همسایگی بی بی یه خانه
ما اومدیم دمشق اومدیم
اینجا تو همسایگی بی بی یه خانه
گرفتیم شبای اولی که اومدیم
تو خونه مستقل شدیم یه شب
یه صدای ناله میاد به این زنی که
تو خونه مستقل شدیم یه شب
یه صدای ناله میاد به این زنی که
مستخدم ما بود گفتم این صدای ناله چیه گفتن
اینا دارن برا یه دختر سه ساله گریه میکنن گفتم کی از
اینا دارن برا یه دختر سه ساله گریه میکنن گفتم کی از
دنیا رفته تازه از دنیا رفته دیروز از دنیا رفته گفت
بیش از هزار ساله این دختر از دنیا رفته اما این شیعیان
بیش از هزار ساله این دختر از دنیا رفته اما این شیعیان
میان براش گریه میکنن گفتم میشه بگی این دختر
کیه گفت این دختر یکی از اولاد پیغمبر آخر زمانه
کیه گفت این دختر یکی از اولاد پیغمبر آخر زمانه
باباش حسین پسر دختر پیامبر آخر زمانه گفتم
چی شده این دخترو اینجا آووردن گفت باباشو کربلا با
چی شده این دخترو اینجا آووردن گفت باباشو کربلا با
لب تشنه کشتن این دخترو اسیری آووردن یه دله
شب این دختر دلش تنگ بابا میشه به جای اینکه برن
شب این دختر دلش تنگ بابا میشه به جای اینکه برن
دلداریش بدن یزید امیر وقت خلیفه ی وقت گفت
سره بریده را ببرید براش سره بریده را که میارن کناره
سره بریده را ببرید براش سره بریده را که میارن کناره
سره بریده این دختر جون میده میگه این مستخدمم
که این جریان را برام تعریف میکرد مهر این دختر تو
که این جریان را برام تعریف میکرد مهر این دختر تو
دلم جا گرفت گفتم عجب بی رحم بودن گفت
بعضی روزا که خسته میشدم میرفتم میدیدم مردم
بعضی روزا که خسته میشدم میرفتم میدیدم مردم
چطوری نذری میدن میرفتم نگاه به قبر این دختر
میکردم یه آهی براش میکشیدم میگفتم عجب بی رحم
میکردم یه آهی براش میکشیدم میگفتم عجب بی رحم
بودن گذشت این ماجرا تا من باردار شدم دیگه روزای
آخری بود که باید بچه به دنیا میومد یه روز دیدم
آخری بود که باید بچه به دنیا میومد یه روز دیدم
همسرم غمگینه گفتم همسرم چیه ناراحتی گفت
دکتر گفته اگه این بچه دنیا بیاد شاید مادرش زنده
دکتر گفته اگه این بچه دنیا بیاد شاید مادرش زنده
نمونه گفت دیدم شوهرم غمگینو منم غمگین شدم
تا روزی که باید میرفتم بیمارستان میگه رفتم
تا روزی که باید میرفتم بیمارستان میگه رفتم
بیمارستان شوهرم گریه میکنه اما آرام آرام میگه
رو تخت بیمارستان گفتم
خدایا من غریبم اینجا نه
رو تخت بیمارستان گفتم
خدایا من غریبم اینجا نه
خواهر کنارمه نه مادر کنارمه
هیشکی را ندارم گفت
گریم گرفت گفتم آی رقیه من مسیحی ام تو
هیشکی را ندارم گفت
گریم گرفت گفتم آی رقیه من مسیحی ام تو
مسلمانی تو دختر امامی بابات پسر پیامبر آخ
ر زمانه یعنی اگه یه مسیحی
بهت رو بزنه روشو نمیگیری
ر زمانه یعنی اگه یه مسیحی
بهت رو بزنه روشو نمیگیری
میگه اینو گفتم گریم گرفت گفتم بی بی جان غریبم
بی بی جان دارم از درد میمیرم کمکم کن میگه
بی بی جان دارم از درد میمیرم کمکم کن میگه
گریه ها جوری شد از هوش رفتم چیزی نفهمیدم
یه مرتبه با صدای گریه های شوهرم بیدار شدم
یه مرتبه با صدای گریه های شوهرم بیدار شدم
صدا زد همسرم ببین این بچمونه به سلامت
به دنیا اومده تو به کی پناه بردی بابا دکتر که گفتن این بچه
به دنیا اومده تو به کی پناه بردی بابا دکتر که گفتن این بچه
مادرش میمیره تو به کی پناه بردی گفت
من به سه ساله ی حسین فاطمه پناه بردم
من به سه ساله ی حسین فاطمه پناه بردم