:angel
روزی روزگاری درشهر آمستردام دخترکی به نام لیلی در پروشگاهی زندگی میکرد .لیلی از بچه گی در پروشگاه بزرگ شده بود .او بااینکه 6 سال در انجا زندگی کرده بود هیچ دوستی نداشت.. اتاق لیلی یک پنجره ی بزرگ داشت .پشت پنجره ی
او نمای بسیار زیبایی وجود داشت. دیدن یک رود خانه ودرخت های سبز وگل های رنگین پشت پنجره برای لیلی از همه چیز جذاب تر بود . لیلی یک خرس عروسکی به نام تدی داشت . او هرشب باتدی کنار پنجره مینشست وستاره هارا تماشا میکرد. روزی لیلی به غذا خوری میرفت تا با تدی غذا بخورد . اما ناگهان دختری پیش او امد وتدی را از او گرفت وان راپرت کردوسط سالن غذا خوری لیلی با ناراحتی عروسکش را برداشت وبه اتاقش برگشت وشروع به گریه کردن کرد انقدر گریه کرد که خوابش برد .او خواب میدید که پدرومادر دارد ودر خانه ای باهم زندگی میکنند . در ان پروشتگاه یک نفر لیلی را خیلی دوست داشت که نامش خانم میراندا بود . او لیلی را بیدار کرد واز او پرسید :چرا گریه کردی؟
لیلی جواب داد:یکی از بچه ها تدی را از من گرفت وان را پرت کرد وسط سالن غذاخوری .خانم میراندا به او گفت : تو نباید با چیز های کوچک ناراحت بشوی ..تو خیلی قوی هستی وباید به فکر اینده ی خود باشی.
لیلی پرسید : چگونه؟
خانم میراندا جواب داد :برای مثال به کتاب خانه برو وکتاب داستان بخوان یا درس بخوان وتلاش کن که به دانشگاه بروی فارق تحصیل بشی.لیلی خانم میراندارا بغل کرد واز او تشکر کرد .
لیلی همانطور که خانم میراندا گفته بود بیشتر وقتش را در کتابخانه سپری میکرد .ماها بعد لیلی از کارکنان پروشگاه شنیده بود که خانم میراندا تصادف کرده و حال بسیار خوبی ندارد.لیلی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد . انقدر نارحت بود که حتی حوصله ی نگاه کردن نمای پشت پنجره را نداشت . اوپیش مدیر پرورشگاه رفت واز او خواهش کرد که ان را به ملاقات خانم میراندا ببرد ..مدیر پروشگاه قبول کرد .. انها فردای ان روز به دیدن خانم میراندا رفتند . لیلی وقتی خانم میراندا را دید شروع به گریه کردن کرد.او دست وپای خود را گم کرده بود .خانم میراندا به او سلام کرد وبه او گفت: لیلی تو بهترین و قویترین دختری هستی که من تا به الان دیدم . به من قول بده که قوی میمانی و در اینده موفق میشوی .
لیلی گفت :من به دون شما نمیتوانم در ان پروشتگاه زندگی کنم . هیچ کس من را در انجا دوست ندارد تنها دوست من شما هستی .خانم میراندا به او گفت: اگر کسی بهت بدی کرد هیچوقت به فکر تلافی کردن نباش چون تلافی کردن فقط مشکل را بزرگتر میکند و ان را حل نمیکند .. چند روز بعد خانم میراندا به طرف اسمان ها پرواز کرد .
لیلی نمیدانست چه کار کند تنها کاری که میکرد تدی را میگرفت و قدم میزد .
او وقتی دید که غصه خوردن دردی را دوا نمیکند همانطور که به خانم میراندا قول داده بود قوی ماند و درس میخواند ..سال ها گذشت ولیلی 13 ساله شد
اوتولد هایش را همیشه با خانم میراندا در کنار پنجره میگرفت.
او دیگر بزرگ شده بودو میتوانست بیرون برود او رفت ویک کیک خرید ورفت پیش خانم میراندا وشمع هارا روشن کرد و شروع کرد به خواندن شعری که همیشه با خانم میراندا میخواند .همانطور که
چشم هایش غرق اشک شده بود شمع هارا فوت کرد. او به پرورشتگاه برگشت و مثل همیشه تدی را برداشت وبه کتابخانه رفت .او روی میز کتابخانه همانطور که کتاب میخواند نقاشی خودوخانم میراندا را کشید.
بعد از گذشت چند ماه لیلی بااین غذییه کنار امد.لیلی مثل قبلا شب ها به همراه تدی به کنار پنجره میرفت و ستاره هارا تماشا میکرد .لیلی یک فانوس کوچک داشت که خانم میراندا بهش هدیه داده بود .
او فانوس را مثل تدی دوست داشت .شب شده بود ولیلی خوابش برده بود .چند تا از بچه ها یواشکی به اتاق او امدند وفانوس را برداشتند به این خاطرکه درپروشتگاه فقط یک فانوس وجود داشت وان هم فانوس لیلی بود .همانطور که به فانوس نگاه میکردند ناگهان فانوس افتاد وشکست لیلی از خواب بیدار شد ووقتی فانوس شکسته شده را دید شروع کرد به گریه کردن . حال لیلی درحال خوب شدن بود ولی با این اتفاق حالش بدتر هم شد .مدیر پروشتگاه ان بچه هارا تنبیه کرد.لیلی همش باخودش حرف میزد ودر خواب فریاد میکشید .مدیر پروشتگاه وقتی دید که حال لیلی خیلی بد است وممکن است اسیب روحی شدیدی بخورد اورا به پانسیون برد تا در انجا درمان شود. لیلی در ان پانسیون فقط به فکر رفتن به کالج بود . ولی همه اورا مسخره میکردند وبه او میگفتند که به هیج جا نمیرسد. ولی او به حرف های دیگران هیچ توجهی نمیکرد وراه خودش رامیرفت.او هنوز هم هیچ دوستی نداشت . همانطور که لیلی بزرگتر میشد نظرش دررابطه با رفتن به کالج قطعی تر و امید وار تر میشد .
حال او کاملا خوب شده بود وحتی بهتر از قبل او به پروشتگاه برگشت .. روزی دختری که همیشه لیلی را اذییت میکرد پیش او امد وبه اوسلام کردو گفت:...ببخشید که همیشه اذیتت میکردم من هم مثل تو بودم هیچ دوستی نداشتم . اسم من ربکا است .من همیشه سعی داشتم که باتو بازی کنم یا دوست شوم ولی هیچوقت نمیشد چون فکرمیکردم که تو هم با من دوست نمیشوی ... لیلی هم سلام کرد و به او گفت من همیشه دوست داشتم که یه دوست داشته باشم ولی متاسفانه از بچگی هیچ کس با من دوست نشد .اگر به من میگفتی که میخواهی بامن دوست شوی قطعا قبول میکردم راستی اسم من لیلی است ...انها بعد از این گفت و گو باهم دوست شدند . انها تمام وقتشان را یادر حیاط و یا در کتابخانه می گذراندن. خلاصه خیلی باهم صمیمی شده بودند .. فردای ان روز که در حیاط قدم میزدند یک سگ کوچک را پیدا کردند و ان را پیش مدیر پروشتگاه بردند ..از انجایی که مدیر پروشتگاه خیلی مهربان بود اجازه داد که ان سگ را نگه دارند .. انها با خوش حالی به اتاق برگشتندوسگ را باتدی اشنا کردند انها نام سگ را بارنی گذاشتند انها به بارنی اموزش دادند که مودب و ارام رفتار کند بارنی هروز با انها در سالن غذاخوری غذا میخورد ..مدیر پروشتگاه برای او یک تخت خرید .چون اوهم به اندازه ی لیلی و ربکاان را دوست داشت ..لیلی و ربکا وقتی ان را دیدند بسیار خوشحال شدند ولی نه به اندازه ی بارنی او دیگر از روی تختش تکان نمیخورد..
روز ها خیلی خوب میگذشت تا اینکه
یکروز یک خانواده ربکا را بردند .
لیلی باز به حالت ناراحتی خود بازگشت ولی این دفعه ناراحت تر بود ..بارنی هم سعی میکرد او را خوشحال کند ولی فایده ای نداشت . یکروز که باتدی و بارنی در حیاط قدم میزد شنید که یکی اسمش را صدا میزند. برگشت وپشت سرش را نگاه کرد ...ان ربکا بود که دیدن او امده بود انها دوان دوان همدیگر رابغل کردند .ربکا گفت :خانواده ام به من اجازه میدهندهر دوهفته یکبار بیایم وبهت سر بزنم ... لیلی از حرف او خیلی خوشحال شد وگفت :چقدر عالی ..وانها باهم به بستنی فروشی رفتند .. سالهابعد لیلی در تمام کردن دبیرستان بود وسعی میکرد که به کالج برود .. او شبانه روز درس میخواند حتی موقعی که همه خواب بودند او در کتابخانه بود ..روز امتحان فرا رسید .لیلی خیلی استرس داشت. او امتحان خود را داد و از سالن بیرون امد... 1 ماه بعد نتایج در دانشگاه اعلام شد . لیلی نفر اول دانشگاه در رشته ی هنر شده بود او توانست بورسیه بگیرد و همانطور که ارزو داشت به کالج رفت ..او نویسنده ی خیلی خوبی شد ..در اولین کتابش داستان زندگی خود را نوشت .. روزی که لیلی کتاب را برای مردم امضا میکرد ربکا هم انجا بود. ربکا هم نفر دوم دانشگاه در رشته ی حقوق شده بود . ربکا کل کتاب لیلی را 3 بار خوانده بود .. لیلی با دیدن ربکا انقدر خوشحال شده بود که دیگر کتابی را امضا نکرد . انها به رستوران رفتند و باهم حرف زدند .. هردو ادم های موفقی شده بودند .. لیلی تابه حال انقدر خوشحال نشده بود اصلا نمیدانست که چطور انقدر خوشبخت شده بود . لیلی با پولی که در رابطه با چاپ کتابش دریافتکرده بود ان پروشتگاه را نو کرد و برای تدی و بارنی یک اتاق ساخت او دیگر خودش را شاد ترین ادم جهان میدانست. همانطور که روز ها میگذشت لیلی و ربکا شادتر و وفق تر میشدند ..
تا اینکه روزی به لیلی درخواست کار در روتردام را دادندن ..این برای اینده ی لیلی خیلی خوب و مفید بود ..لیلی دلش نمیخواست همچین فرصتی را از دست بدهد..
ولی از طرف دیگر دلش نمیخواست که از دوستش جدا شود .ولی ربکا مشکلی با این غذیه نداشت چون اینده ی لیلی از هرچیز برای او با ارزش تر بود .. او لیلی را به این موضوع تشویق میکرد ..
بعد از گذشت چند روز لیلی تصمیم گرفت که این درخواست را قبول کند .
لیلی به همراه تدی و بارنی به روتردام رفت .. او از همان زمان که به شهر روترام رسید ارامش نداشت ..
همانطور که روز میگذشت لیلی در ان شهر غریب تر میشد .. دریکی از روز ها درحالی که لیلی در شرکت کار میکرد رعیس از او خواست که به اتق او برود
..لیلی به اتاق رعیس رفت .
رعیس به لیلی گفت که یک شرکت چاپ کتاب در المان کتاب او را خوانده .
واینکه انها میخواهند که این کتاب در المان هم منتشر شود . لیلی بسیار خوشحال شده بود و خیلی سریع پیشنهاد را قبول کرد .
انها برای چند تا از کشور های دیگر هم یک نسخه از کتاب را فرستادند..وان کشورها هم میخواستند که این کتاب در کشور انها هم منتشر شود ..
بعد از گذشت چند مدت لیلی میلیونر شده بود . لیلی به زادگاهش برگشت و این خبر خوب را به ربکا داد ..
انها روزبه روز بزرگترشدند .. هردو ادم های موفق و مشهور تری شدند .. سال ها بعدلیلی دچار بیماری سرطان شد. حال او روز به روز بدتر میشد ولی او از این موضوع ناراحت نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود چون به تمام خواسته هایش رسیده بود .
یک روز وقتی لیلی برای شیمی درمانی میخواست برای شیمی درمانی برود ربکا ها هم با او رفت .
لیلی با امدن ربکا خوشحال شد .شیمی درمانی به پایان رسید .انها درحال رفتن بودند که ناگهان دکتر لیلی ربکا را صدا زد .
ربکا ترسیده بود. با خود فکر میکرد که دکتر چرا باید او را صدا بزند .
این نگرانی ربکا بی دلیل نبود .
دکتر حرفش را اینگونه اغاز کرد :ببینید این حرفی که الان میخواهم بگویم صددرصد نیست و شما نباید بااین حرف من امیدتان را از دست بدید.
ببینید بیماری لیلی خیلی تند داره پیش میره به همین دلیل ما مجبوریم روند شیمی درمانی را تند تر پیش ببریم .
لیلی :من باید چکار کنم ؟
دکتر :شما فقط باید به لیلی روحیه بدید چون اینکار درمان بهتری است تا شیمی درمانی .
حرف های خوبی بهش بزنید .
بعد از تمام شدن حرف های دکتر ربکا پیش لیلی برگشت .
لیلی از ربکا پرسید ؟چیشد دکتر چی گفت ؟
ربکا جواب داد هیچی فقط درمورد داروهات توضیح داد .
انها به سمت خانه برگشتند .
درراه خانه لیلی یکدفعه گفت :وایسا
انجا جایی بود که لیلی وربکا هروز باهم میرفتند .
ان دو مانند بچگی هایشان روی تپه ای نشستند .و منظره ی زیبا ی انجا را تماشا کردند .
انها به خانه برگشتند .
چندین هفته از ان رو گذشت دراین مدت ربکا طبق حرف های دکتر همش به لیلی روحیه میداد .
یک روز دکتر دوباره به ربکا زنگ زد و گفت که به مطب برود .
دکتر به ربکا با صورتی خندان گفت :
خطر رفع شده و لیلی کاملا خوب شده .
ربکا خوشحالی تاراه خانه دوید .
لیلی با دیدن ربکا خندش گرفته بود . وقتی ربکا این خبر را به لیلی داد
لیلی زبانش از خوشحالی بند اومد .
ان دو بسیار خوشحال بودند . همانطور که زمان میگذشت لیلی حالش بهترو بهتر شد . او دیگر حالش خوب شده بود .
اولین کاری که میخواست انجام دهد این بود که داستان مریضیش رو سریعا بنویسد و چاپ کند
او کتابش را نوشت و مثل همیشه کتابش خیلی خوب بود تمام نسخه هایش فروش رفت . لیلی دوباره به عوجش رسیده بود .همه ومخصوصا ربکا از این موضوع بسیار خوشحال بودند .
همه چی به ارامی داشت پیشمیرفت تااینکه یک روز یکنامه برای ربکا امد .
در ان نامه یک دعوتنامه شغلی بود او باید به خارج ازکشور میرفت .
ربکا رفت لیلی باز غمگین شد ولی او میدانست که بعد از مدت کمی ربکا برمیگردد. پس تصمیم گرفت که روحیش را خراب نکند .لیلی هر هفته به پروشگاه سر میزد .
مدیر پروشتگاه خیلی پیر شده بود به همین دلیل از لیلی خواستند که مدیریت انجا را به دست بگیرد .
لیلی با این درخواست بسیار خوشحال شد.
او کلا پروشتگاه را باستسازی کرد .
چند روز بعد یک تماس از خارج کشور دریافت کرد ... او ربکا بود .
ربکا به لیلی گفت : که در اینجا خیلی موفقم ومیخواهم مدت دیگری هم در اینجا بمانم .
لیلی با این حرف ربکا ناراحت نشد بلکه خوشحال بود که ربکا داره پیشرفت میکنه .
همینطور زمان ماندن ربکا در خارج کشور طولانی تر شد .
او بعد از اون تماسی که با لیلی داشت دیگر تماس یا پیغام نفرستاد .
لیلی واقعا نگران بود ولی بعضی موقعها به خود میگفت که شای مشغله ی کاری اش زیاد است .
دوسال گذشت و خبری از ربکا نبود تااینکه یک روز لیلی یک پیغام از ربکا دریافت کرد که میگفت :سلام به لیلی عزیز متاسفم که تاالان خبری ندادم ولی مشغله هم زیادن .
میخواهم یک خبر خوب بهت بدم .
..من دراینجا دریک هلدینگ بزرگ شروع به کار کردم و خبر اصلی :من به عنوان مدیر اینجا شروع به کار کردم وبه همین دلیل شاید نتوانم زود به امستردام برگردم .لیلی برای ربکا خوشحال بود ولی از طرفی هم به خاطر اینکه دوستش رو دیر میبینه ناراحت بود .
کاریش نمیشد کرد ربکا تصمیم خودش را گرفته بود .
لیلی نمیدانست که باید به او چه بگوید ؟
چون واقعا ناراحت بود .
بعد از ساعتها فکر کردن تصمیم گرفت که چیزی به نگوید وفقط تبریک بگوید وجمله ی او این گونه بود:
..ربکای عزیز تبریک میگویم ..
این نامه ی لیلی به ربکا بود .
لیلی درحال نوشتن یک کتاب دیگر بود دراصل نسخه ی دوم کتاب اولش که درمورد زندگی خودش بود .
لیلی هروقت ناراحت یا عصبانی بود درمورد زندگی اش مینوشت ..
ربکا بعد از چند روز نامه لیلی را گرفت او با اشتیاق نامه را باز کرد ..... ولی بادیدن جملهی لیلی بسیار خشمگین وناراحت شد .
شاید دوست داشته باشید که بدانید چرا ربکا خشمگین شد .
او به این دلیل خشمگین شده که :فکر میکرد لیلی به او حسودی میکند .
دیگر به لیلی نامه ننوشت و ارتباط انها قعط شد .
چند سال گذشت ..
امروز روز تولد لیلی بود .اوامروز سی ساله میشد .
اویک مهمانی بزرگ گرفت . همه بودند جز ربکا .
لیلی نبود ربکا را به طرز وحشتناکی حس میکرد .او دوسال بود که خبری از او نداشت .
ربکا خوب میدانست که امروز تولد لیلی است .
همه چیز در مهمانی لیلی خوب پیش میرفت که ناگهان یکی در رازد لیلی باخود گفت که :همه امده اند یعنی کیست ؟
اون رفت ودر راباز کرد اون فرد ناشناس ربکا بود.
لیلی از خوشحالی داشت بال درمیاورد .
اورا تا نیم ساعت دراغوش گرفت .
لیلی از ربکا پرسید که این همه سال کجا بودی ؟چرا به پیام هام جواب ندادی ؟
ربکا جواب داد :تو واقعا به من حسودی کردی ؟
لیلی با تعجب به ربکا نگاه کرد وگفت :
من چرا باید به تو حسودی کنم اگر به خاطر اون پیام کوتاهم میگویی من اون روز ناراحت بود که دیگر نمیتوانم تورا ببینم .
ربکا گفت :راست میگویی؟
لیلی هم گفت :معلومه که راست میگویم .
وبالاخره ان دو باهم اشتی کردن .
تولد هم به خوبی تمام شد .
فردای ان روز لیلی و ربکا به دشت رفتند تا بارنی را به پیاده روی ببرند .
بارنی واقعا با هوش بود . او یاد گرفته بود که بشیند .بایستد .چوب بیارد . غلط بخورد.همه ی این هارو لیلی بهش یاد داده بود چون بارنی پیش لیلی بود .
ربکا خودش سگ گرفتهبود ولی سگ او مریض شده بود و یکهفته ای بود که در کیلینیک بستری بود .
انها همینطور راه رفتند و راه رفتند .
که به بستنی فروشی رسیدند .
همان بستنی فروشی که از دوران زندگی در پروشتگاه میرفتند .
سال ها بود که به انجا نرفته بودند.
انها به انجا رفتند و بستنی هایشان را گرفتند و روی نیمکتی نشستند .
کلی حرف زدن و خندیدند .
ان روز همه چیز خوب پیش رفت .
زندگی انها از ان روز به بعد گل و بلبل شد و همه چیز عالی شد .
پایان
نویسنده:سیده بهار درخشان .
سلام دوستان..
امیدوارم که از کتاب لذت ببرید.
عنوان کتاب "دخترک تنها "است .داستان کتاب کوتاه وتخیلی ساخته شده در ذهن خودم است .
اولین مطلب من درسایت بسیار عالیی فلش خور همین کتاب است.
من برای به اشتراک گذاشتن بعضی حقایق . مطلب های مختلف و کتاب هایی که مینویسم در سایت عالییی فلشخور عضو شدم .
امیداورم از مطلب هایی که در اینده میگذارم لذت ببرید .
روزی روزگاری درشهر آمستردام دخترکی به نام لیلی در پروشگاهی زندگی میکرد .لیلی از بچه گی در پروشگاه بزرگ شده بود .او بااینکه 6 سال در انجا زندگی کرده بود هیچ دوستی نداشت.. اتاق لیلی یک پنجره ی بزرگ داشت .پشت پنجره ی
او نمای بسیار زیبایی وجود داشت. دیدن یک رود خانه ودرخت های سبز وگل های رنگین پشت پنجره برای لیلی از همه چیز جذاب تر بود . لیلی یک خرس عروسکی به نام تدی داشت . او هرشب باتدی کنار پنجره مینشست وستاره هارا تماشا میکرد. روزی لیلی به غذا خوری میرفت تا با تدی غذا بخورد . اما ناگهان دختری پیش او امد وتدی را از او گرفت وان راپرت کردوسط سالن غذا خوری لیلی با ناراحتی عروسکش را برداشت وبه اتاقش برگشت وشروع به گریه کردن کرد انقدر گریه کرد که خوابش برد .او خواب میدید که پدرومادر دارد ودر خانه ای باهم زندگی میکنند . در ان پروشتگاه یک نفر لیلی را خیلی دوست داشت که نامش خانم میراندا بود . او لیلی را بیدار کرد واز او پرسید :چرا گریه کردی؟
لیلی جواب داد:یکی از بچه ها تدی را از من گرفت وان را پرت کرد وسط سالن غذاخوری .خانم میراندا به او گفت : تو نباید با چیز های کوچک ناراحت بشوی ..تو خیلی قوی هستی وباید به فکر اینده ی خود باشی.
لیلی پرسید : چگونه؟
خانم میراندا جواب داد :برای مثال به کتاب خانه برو وکتاب داستان بخوان یا درس بخوان وتلاش کن که به دانشگاه بروی فارق تحصیل بشی.لیلی خانم میراندارا بغل کرد واز او تشکر کرد .
لیلی همانطور که خانم میراندا گفته بود بیشتر وقتش را در کتابخانه سپری میکرد .ماها بعد لیلی از کارکنان پروشگاه شنیده بود که خانم میراندا تصادف کرده و حال بسیار خوبی ندارد.لیلی با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد . انقدر نارحت بود که حتی حوصله ی نگاه کردن نمای پشت پنجره را نداشت . اوپیش مدیر پرورشگاه رفت واز او خواهش کرد که ان را به ملاقات خانم میراندا ببرد ..مدیر پروشگاه قبول کرد .. انها فردای ان روز به دیدن خانم میراندا رفتند . لیلی وقتی خانم میراندا را دید شروع به گریه کردن کرد.او دست وپای خود را گم کرده بود .خانم میراندا به او سلام کرد وبه او گفت: لیلی تو بهترین و قویترین دختری هستی که من تا به الان دیدم . به من قول بده که قوی میمانی و در اینده موفق میشوی .
لیلی گفت :من به دون شما نمیتوانم در ان پروشتگاه زندگی کنم . هیچ کس من را در انجا دوست ندارد تنها دوست من شما هستی .خانم میراندا به او گفت: اگر کسی بهت بدی کرد هیچوقت به فکر تلافی کردن نباش چون تلافی کردن فقط مشکل را بزرگتر میکند و ان را حل نمیکند .. چند روز بعد خانم میراندا به طرف اسمان ها پرواز کرد .
لیلی نمیدانست چه کار کند تنها کاری که میکرد تدی را میگرفت و قدم میزد .
او وقتی دید که غصه خوردن دردی را دوا نمیکند همانطور که به خانم میراندا قول داده بود قوی ماند و درس میخواند ..سال ها گذشت ولیلی 13 ساله شد
اوتولد هایش را همیشه با خانم میراندا در کنار پنجره میگرفت.
او دیگر بزرگ شده بودو میتوانست بیرون برود او رفت ویک کیک خرید ورفت پیش خانم میراندا وشمع هارا روشن کرد و شروع کرد به خواندن شعری که همیشه با خانم میراندا میخواند .همانطور که
چشم هایش غرق اشک شده بود شمع هارا فوت کرد. او به پرورشتگاه برگشت و مثل همیشه تدی را برداشت وبه کتابخانه رفت .او روی میز کتابخانه همانطور که کتاب میخواند نقاشی خودوخانم میراندا را کشید.
بعد از گذشت چند ماه لیلی بااین غذییه کنار امد.لیلی مثل قبلا شب ها به همراه تدی به کنار پنجره میرفت و ستاره هارا تماشا میکرد .لیلی یک فانوس کوچک داشت که خانم میراندا بهش هدیه داده بود .
او فانوس را مثل تدی دوست داشت .شب شده بود ولیلی خوابش برده بود .چند تا از بچه ها یواشکی به اتاق او امدند وفانوس را برداشتند به این خاطرکه درپروشتگاه فقط یک فانوس وجود داشت وان هم فانوس لیلی بود .همانطور که به فانوس نگاه میکردند ناگهان فانوس افتاد وشکست لیلی از خواب بیدار شد ووقتی فانوس شکسته شده را دید شروع کرد به گریه کردن . حال لیلی درحال خوب شدن بود ولی با این اتفاق حالش بدتر هم شد .مدیر پروشتگاه ان بچه هارا تنبیه کرد.لیلی همش باخودش حرف میزد ودر خواب فریاد میکشید .مدیر پروشتگاه وقتی دید که حال لیلی خیلی بد است وممکن است اسیب روحی شدیدی بخورد اورا به پانسیون برد تا در انجا درمان شود. لیلی در ان پانسیون فقط به فکر رفتن به کالج بود . ولی همه اورا مسخره میکردند وبه او میگفتند که به هیج جا نمیرسد. ولی او به حرف های دیگران هیچ توجهی نمیکرد وراه خودش رامیرفت.او هنوز هم هیچ دوستی نداشت . همانطور که لیلی بزرگتر میشد نظرش دررابطه با رفتن به کالج قطعی تر و امید وار تر میشد .
حال او کاملا خوب شده بود وحتی بهتر از قبل او به پروشتگاه برگشت .. روزی دختری که همیشه لیلی را اذییت میکرد پیش او امد وبه اوسلام کردو گفت:...ببخشید که همیشه اذیتت میکردم من هم مثل تو بودم هیچ دوستی نداشتم . اسم من ربکا است .من همیشه سعی داشتم که باتو بازی کنم یا دوست شوم ولی هیچوقت نمیشد چون فکرمیکردم که تو هم با من دوست نمیشوی ... لیلی هم سلام کرد و به او گفت من همیشه دوست داشتم که یه دوست داشته باشم ولی متاسفانه از بچگی هیچ کس با من دوست نشد .اگر به من میگفتی که میخواهی بامن دوست شوی قطعا قبول میکردم راستی اسم من لیلی است ...انها بعد از این گفت و گو باهم دوست شدند . انها تمام وقتشان را یادر حیاط و یا در کتابخانه می گذراندن. خلاصه خیلی باهم صمیمی شده بودند .. فردای ان روز که در حیاط قدم میزدند یک سگ کوچک را پیدا کردند و ان را پیش مدیر پروشتگاه بردند ..از انجایی که مدیر پروشتگاه خیلی مهربان بود اجازه داد که ان سگ را نگه دارند .. انها با خوش حالی به اتاق برگشتندوسگ را باتدی اشنا کردند انها نام سگ را بارنی گذاشتند انها به بارنی اموزش دادند که مودب و ارام رفتار کند بارنی هروز با انها در سالن غذاخوری غذا میخورد ..مدیر پروشتگاه برای او یک تخت خرید .چون اوهم به اندازه ی لیلی و ربکاان را دوست داشت ..لیلی و ربکا وقتی ان را دیدند بسیار خوشحال شدند ولی نه به اندازه ی بارنی او دیگر از روی تختش تکان نمیخورد..
روز ها خیلی خوب میگذشت تا اینکه
یکروز یک خانواده ربکا را بردند .
لیلی باز به حالت ناراحتی خود بازگشت ولی این دفعه ناراحت تر بود ..بارنی هم سعی میکرد او را خوشحال کند ولی فایده ای نداشت . یکروز که باتدی و بارنی در حیاط قدم میزد شنید که یکی اسمش را صدا میزند. برگشت وپشت سرش را نگاه کرد ...ان ربکا بود که دیدن او امده بود انها دوان دوان همدیگر رابغل کردند .ربکا گفت :خانواده ام به من اجازه میدهندهر دوهفته یکبار بیایم وبهت سر بزنم ... لیلی از حرف او خیلی خوشحال شد وگفت :چقدر عالی ..وانها باهم به بستنی فروشی رفتند .. سالهابعد لیلی در تمام کردن دبیرستان بود وسعی میکرد که به کالج برود .. او شبانه روز درس میخواند حتی موقعی که همه خواب بودند او در کتابخانه بود ..روز امتحان فرا رسید .لیلی خیلی استرس داشت. او امتحان خود را داد و از سالن بیرون امد... 1 ماه بعد نتایج در دانشگاه اعلام شد . لیلی نفر اول دانشگاه در رشته ی هنر شده بود او توانست بورسیه بگیرد و همانطور که ارزو داشت به کالج رفت ..او نویسنده ی خیلی خوبی شد ..در اولین کتابش داستان زندگی خود را نوشت .. روزی که لیلی کتاب را برای مردم امضا میکرد ربکا هم انجا بود. ربکا هم نفر دوم دانشگاه در رشته ی حقوق شده بود . ربکا کل کتاب لیلی را 3 بار خوانده بود .. لیلی با دیدن ربکا انقدر خوشحال شده بود که دیگر کتابی را امضا نکرد . انها به رستوران رفتند و باهم حرف زدند .. هردو ادم های موفقی شده بودند .. لیلی تابه حال انقدر خوشحال نشده بود اصلا نمیدانست که چطور انقدر خوشبخت شده بود . لیلی با پولی که در رابطه با چاپ کتابش دریافتکرده بود ان پروشتگاه را نو کرد و برای تدی و بارنی یک اتاق ساخت او دیگر خودش را شاد ترین ادم جهان میدانست. همانطور که روز ها میگذشت لیلی و ربکا شادتر و وفق تر میشدند ..
تا اینکه روزی به لیلی درخواست کار در روتردام را دادندن ..این برای اینده ی لیلی خیلی خوب و مفید بود ..لیلی دلش نمیخواست همچین فرصتی را از دست بدهد..
ولی از طرف دیگر دلش نمیخواست که از دوستش جدا شود .ولی ربکا مشکلی با این غذیه نداشت چون اینده ی لیلی از هرچیز برای او با ارزش تر بود .. او لیلی را به این موضوع تشویق میکرد ..
بعد از گذشت چند روز لیلی تصمیم گرفت که این درخواست را قبول کند .
لیلی به همراه تدی و بارنی به روتردام رفت .. او از همان زمان که به شهر روترام رسید ارامش نداشت ..
همانطور که روز میگذشت لیلی در ان شهر غریب تر میشد .. دریکی از روز ها درحالی که لیلی در شرکت کار میکرد رعیس از او خواست که به اتق او برود
..لیلی به اتاق رعیس رفت .
رعیس به لیلی گفت که یک شرکت چاپ کتاب در المان کتاب او را خوانده .
واینکه انها میخواهند که این کتاب در المان هم منتشر شود . لیلی بسیار خوشحال شده بود و خیلی سریع پیشنهاد را قبول کرد .
انها برای چند تا از کشور های دیگر هم یک نسخه از کتاب را فرستادند..وان کشورها هم میخواستند که این کتاب در کشور انها هم منتشر شود ..
بعد از گذشت چند مدت لیلی میلیونر شده بود . لیلی به زادگاهش برگشت و این خبر خوب را به ربکا داد ..
انها روزبه روز بزرگترشدند .. هردو ادم های موفق و مشهور تری شدند .. سال ها بعدلیلی دچار بیماری سرطان شد. حال او روز به روز بدتر میشد ولی او از این موضوع ناراحت نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود چون به تمام خواسته هایش رسیده بود .
یک روز وقتی لیلی برای شیمی درمانی میخواست برای شیمی درمانی برود ربکا ها هم با او رفت .
لیلی با امدن ربکا خوشحال شد .شیمی درمانی به پایان رسید .انها درحال رفتن بودند که ناگهان دکتر لیلی ربکا را صدا زد .
ربکا ترسیده بود. با خود فکر میکرد که دکتر چرا باید او را صدا بزند .
این نگرانی ربکا بی دلیل نبود .
دکتر حرفش را اینگونه اغاز کرد :ببینید این حرفی که الان میخواهم بگویم صددرصد نیست و شما نباید بااین حرف من امیدتان را از دست بدید.
ببینید بیماری لیلی خیلی تند داره پیش میره به همین دلیل ما مجبوریم روند شیمی درمانی را تند تر پیش ببریم .
لیلی :من باید چکار کنم ؟
دکتر :شما فقط باید به لیلی روحیه بدید چون اینکار درمان بهتری است تا شیمی درمانی .
حرف های خوبی بهش بزنید .
بعد از تمام شدن حرف های دکتر ربکا پیش لیلی برگشت .
لیلی از ربکا پرسید ؟چیشد دکتر چی گفت ؟
ربکا جواب داد هیچی فقط درمورد داروهات توضیح داد .
انها به سمت خانه برگشتند .
درراه خانه لیلی یکدفعه گفت :وایسا
انجا جایی بود که لیلی وربکا هروز باهم میرفتند .
ان دو مانند بچگی هایشان روی تپه ای نشستند .و منظره ی زیبا ی انجا را تماشا کردند .
انها به خانه برگشتند .
چندین هفته از ان رو گذشت دراین مدت ربکا طبق حرف های دکتر همش به لیلی روحیه میداد .
یک روز دکتر دوباره به ربکا زنگ زد و گفت که به مطب برود .
دکتر به ربکا با صورتی خندان گفت :
خطر رفع شده و لیلی کاملا خوب شده .
ربکا خوشحالی تاراه خانه دوید .
لیلی با دیدن ربکا خندش گرفته بود . وقتی ربکا این خبر را به لیلی داد
لیلی زبانش از خوشحالی بند اومد .
ان دو بسیار خوشحال بودند . همانطور که زمان میگذشت لیلی حالش بهترو بهتر شد . او دیگر حالش خوب شده بود .
اولین کاری که میخواست انجام دهد این بود که داستان مریضیش رو سریعا بنویسد و چاپ کند
او کتابش را نوشت و مثل همیشه کتابش خیلی خوب بود تمام نسخه هایش فروش رفت . لیلی دوباره به عوجش رسیده بود .همه ومخصوصا ربکا از این موضوع بسیار خوشحال بودند .
همه چی به ارامی داشت پیشمیرفت تااینکه یک روز یکنامه برای ربکا امد .
در ان نامه یک دعوتنامه شغلی بود او باید به خارج ازکشور میرفت .
ربکا رفت لیلی باز غمگین شد ولی او میدانست که بعد از مدت کمی ربکا برمیگردد. پس تصمیم گرفت که روحیش را خراب نکند .لیلی هر هفته به پروشگاه سر میزد .
مدیر پروشتگاه خیلی پیر شده بود به همین دلیل از لیلی خواستند که مدیریت انجا را به دست بگیرد .
لیلی با این درخواست بسیار خوشحال شد.
او کلا پروشتگاه را باستسازی کرد .
چند روز بعد یک تماس از خارج کشور دریافت کرد ... او ربکا بود .
ربکا به لیلی گفت : که در اینجا خیلی موفقم ومیخواهم مدت دیگری هم در اینجا بمانم .
لیلی با این حرف ربکا ناراحت نشد بلکه خوشحال بود که ربکا داره پیشرفت میکنه .
همینطور زمان ماندن ربکا در خارج کشور طولانی تر شد .
او بعد از اون تماسی که با لیلی داشت دیگر تماس یا پیغام نفرستاد .
لیلی واقعا نگران بود ولی بعضی موقعها به خود میگفت که شای مشغله ی کاری اش زیاد است .
دوسال گذشت و خبری از ربکا نبود تااینکه یک روز لیلی یک پیغام از ربکا دریافت کرد که میگفت :سلام به لیلی عزیز متاسفم که تاالان خبری ندادم ولی مشغله هم زیادن .
میخواهم یک خبر خوب بهت بدم .
..من دراینجا دریک هلدینگ بزرگ شروع به کار کردم و خبر اصلی :من به عنوان مدیر اینجا شروع به کار کردم وبه همین دلیل شاید نتوانم زود به امستردام برگردم .لیلی برای ربکا خوشحال بود ولی از طرفی هم به خاطر اینکه دوستش رو دیر میبینه ناراحت بود .
کاریش نمیشد کرد ربکا تصمیم خودش را گرفته بود .
لیلی نمیدانست که باید به او چه بگوید ؟
چون واقعا ناراحت بود .
بعد از ساعتها فکر کردن تصمیم گرفت که چیزی به نگوید وفقط تبریک بگوید وجمله ی او این گونه بود:
..ربکای عزیز تبریک میگویم ..
این نامه ی لیلی به ربکا بود .
لیلی درحال نوشتن یک کتاب دیگر بود دراصل نسخه ی دوم کتاب اولش که درمورد زندگی خودش بود .
لیلی هروقت ناراحت یا عصبانی بود درمورد زندگی اش مینوشت ..
ربکا بعد از چند روز نامه لیلی را گرفت او با اشتیاق نامه را باز کرد ..... ولی بادیدن جملهی لیلی بسیار خشمگین وناراحت شد .
شاید دوست داشته باشید که بدانید چرا ربکا خشمگین شد .
او به این دلیل خشمگین شده که :فکر میکرد لیلی به او حسودی میکند .
دیگر به لیلی نامه ننوشت و ارتباط انها قعط شد .
چند سال گذشت ..
امروز روز تولد لیلی بود .اوامروز سی ساله میشد .
اویک مهمانی بزرگ گرفت . همه بودند جز ربکا .
لیلی نبود ربکا را به طرز وحشتناکی حس میکرد .او دوسال بود که خبری از او نداشت .
ربکا خوب میدانست که امروز تولد لیلی است .
همه چیز در مهمانی لیلی خوب پیش میرفت که ناگهان یکی در رازد لیلی باخود گفت که :همه امده اند یعنی کیست ؟
اون رفت ودر راباز کرد اون فرد ناشناس ربکا بود.
لیلی از خوشحالی داشت بال درمیاورد .
اورا تا نیم ساعت دراغوش گرفت .
لیلی از ربکا پرسید که این همه سال کجا بودی ؟چرا به پیام هام جواب ندادی ؟
ربکا جواب داد :تو واقعا به من حسودی کردی ؟
لیلی با تعجب به ربکا نگاه کرد وگفت :
من چرا باید به تو حسودی کنم اگر به خاطر اون پیام کوتاهم میگویی من اون روز ناراحت بود که دیگر نمیتوانم تورا ببینم .
ربکا گفت :راست میگویی؟
لیلی هم گفت :معلومه که راست میگویم .
وبالاخره ان دو باهم اشتی کردن .
تولد هم به خوبی تمام شد .
فردای ان روز لیلی و ربکا به دشت رفتند تا بارنی را به پیاده روی ببرند .
بارنی واقعا با هوش بود . او یاد گرفته بود که بشیند .بایستد .چوب بیارد . غلط بخورد.همه ی این هارو لیلی بهش یاد داده بود چون بارنی پیش لیلی بود .
ربکا خودش سگ گرفتهبود ولی سگ او مریض شده بود و یکهفته ای بود که در کیلینیک بستری بود .
انها همینطور راه رفتند و راه رفتند .
که به بستنی فروشی رسیدند .
همان بستنی فروشی که از دوران زندگی در پروشتگاه میرفتند .
سال ها بود که به انجا نرفته بودند.
انها به انجا رفتند و بستنی هایشان را گرفتند و روی نیمکتی نشستند .
کلی حرف زدن و خندیدند .
ان روز همه چیز خوب پیش رفت .
زندگی انها از ان روز به بعد گل و بلبل شد و همه چیز عالی شد .
پایان
نویسنده:سیده بهار درخشان .
سلام دوستان..
امیدوارم که از کتاب لذت ببرید.
عنوان کتاب "دخترک تنها "است .داستان کتاب کوتاه وتخیلی ساخته شده در ذهن خودم است .
اولین مطلب من درسایت بسیار عالیی فلش خور همین کتاب است.
من برای به اشتراک گذاشتن بعضی حقایق . مطلب های مختلف و کتاب هایی که مینویسم در سایت عالییی فلشخور عضو شدم .
امیداورم از مطلب هایی که در اینده میگذارم لذت ببرید .