02-11-2015، 18:06
***گفتگو شیرین دختر خانم با خدا***
دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم...!!!
خدا گفت:
زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم...!!!
دخترک، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
خدا که بخل نمی ورزد... بگذار آزاد باشم... *
خدا چــــــــــــادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:
با این؟ اینطور که محدودترم... اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:
بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد... هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند. تو جواهری...
دخترک با غم گفت:
آخر... آخر، آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند...
خدا عاشقانه جواب داد: من خریدار توام! منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست... آدمیانند و هزاران نوع سلیقه! هرطور که بپوشی و بیارایی، باز هم از تو راضی نمی شوند! اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاه ها مصدومت میکند
*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا با لطف جوابش را داد:
دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری، فرشته ای...
دخترک، زبان دور دهان چرخانید و گفت:
مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟ اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی «مداد شمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود. آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"» دخترک چون عروسکی در بازار دنیا، پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه، به فروش گذاشت. برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:
"حراج شد".
حراج شد و هرکس رد میشد میگفت: آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان رد شدند و هیچ کس نخریدش!
- پاکدامنی و عفاف، باید با هزاران چشم از آن مراقبت کرد گوهری قیمتی و مرواریدی ارزنده است که این گوهر اگر گم شود، دیگر بدست نمی آید و این مروارید اگر بشکند، دیگردرست نمی شود. پس مواظب دزدان عفاف و غارتگران سرمایه ی حجاب باشیم، مگر مروارید شکسته قیمتی دارد؟
خواهرم؛ ای سراپا الماس!
قدر خود را بشناس!
دختر با ناز به خدا گفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان جلوه گر نکنم...!!!
خدا گفت:
زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم...!!!
دخترک، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
خدا که بخل نمی ورزد... بگذار آزاد باشم... *
خدا چــــــــــــادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:
با این؟ اینطور که محدودترم... اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟ یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:
بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد... هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند. تو جواهری...
دخترک با غم گفت:
آخر... آخر، آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند...
خدا عاشقانه جواب داد: من خریدار توام! منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست... آدمیانند و هزاران نوع سلیقه! هرطور که بپوشی و بیارایی، باز هم از تو راضی نمی شوند! اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟ آن نگاه ها مصدومت میکند
*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا با لطف جوابش را داد:
دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری، فرشته ای...
دخترک، زبان دور دهان چرخانید و گفت:
مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟ اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی «مداد شمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد. ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود. آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"» دخترک چون عروسکی در بازار دنیا، پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه، به فروش گذاشت. برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:
"حراج شد".
حراج شد و هرکس رد میشد میگفت: آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی ندارد و همگان رد شدند و هیچ کس نخریدش!
- پاکدامنی و عفاف، باید با هزاران چشم از آن مراقبت کرد گوهری قیمتی و مرواریدی ارزنده است که این گوهر اگر گم شود، دیگر بدست نمی آید و این مروارید اگر بشکند، دیگردرست نمی شود. پس مواظب دزدان عفاف و غارتگران سرمایه ی حجاب باشیم، مگر مروارید شکسته قیمتی دارد؟
خواهرم؛ ای سراپا الماس!
قدر خود را بشناس!