23-10-2015، 21:23
حكايت عرفاني عمان ساماني شاعر ارجمند قرن سيزدهم هجري، به گونهايديگر است. عمان حكايت عشق را به آغاز آفرينش ميبرد و با مشربي كه اندكي به ديدگاهوحدت وجودي نزديك است، به علت پيدايي موجودات ميپردازد و راز آن را به حكمحديث مشهور «كنت كنزا مخفيا و احببت ان اعرف...» چنين تصوير ميكند:
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با كمال دلربايي در الست
جلوهاش گرمي و بازاري نداشت
يوسف حسنش خريداري نداشت
ماسوي آيينه آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روي زيبا ديد و عشق آمد پديد
در تجلي اول، بر خويش اعيان ثابته پديدار شدند و در تجلي دوم، ممكنات پديدارگشتند و اين همه به واسطة حبّ و عشق بود. عشق چون امانتي به كوه و آسمان و زمينعرضه شد، اما هيچ يك را تاب تحمل آن نبود، تا اين كه انسان آن را پذيرفت. و به ميثاق(الست بربكم، قالوا بلي) گفت. هر يك از موجودات به حكم عين ثابت خويش بهرهخويش گرفتند و طريق سعادت يا شقاوت بگزيدند.
ابليس شراب تلبيس سر كشيد و پس از او قابيل و نمرود و جالوت و فرعون...سرانجام شمر:
چون كه استهزاي ساقي شد تمام
مظهري برخاست از جا شمر نام
گفت هان در احتياط باده باش
جام را آمد حريف آماده باش
اين شقاوت را ز سرداران منم
دوزخت را از خريداران منم
اولياء الله نيز جام سعادت سر كشيدند. آدم در آغاز، ساز مستي سر داد و سپس نوح وايوب و خليل و يونس و يعقوب و كليم و احمد و مرتضي و سرانجام حسين(ع) كه شاعر رااز شدت اشتياق ياراي آوردن نامش نيست:
كيست اين مطلوب كش دل در طلب
نامش از غيرت نميآرد به لب
حسين، ساقي سرمستان است كه عشق را از ملكوت به ملك آورده است، تا دركربلا با لشگر نفس و شهوت برزمد:
لاجرم زد خيمه عشق بي قرين
در فضاي ملك آن عشق آفرين
بي قريني با قرين شد هم قران
لا مكاني را مكان شد لامكان
كرد بر وي باز درهاي بلا
تا كشانيدش به دشت كربلا
حسين(ع) رو به ياران خويش ميكند و سختيهاي راه پر خون عشق را تصويرميكند و آنان كه «الذين بذلوا مهجهم دون الحسين(ع)» هستند، از دست او باده مستيمينوشند:
محرمان را خود را خواند پيش
جمله را بنشاند پيرامون خويش
با لب خود گوششان انباز كرد
در ز صندوق حقيقت باز كرد
جلمه را كرد از شراب عشق مست
يادشان آورد آن عهد الست
گفت شادباش اين دل آزادتان
باده خوردستيد بادا يادتان
يادتان باد اي فرامش كردهها
جلوه ساقي ز پشت پردهها
يادتان باد اي به دلتان شور مي
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
«حر» آن سالك ره به خطا رفته به همت پير مرشد به حق رهنمون ميگردد. «حر»كنايه از نفس غافل است كه با رهبر راه مييابد:
حضرت عباس(ع) سالكي واصل است كه در شط يقين، مشك را از آب حقيقت پرميكند، تا كام مشتاقان را سيراب نمايد. خصم مانع وي ميگردد واو سلطان عشق را صلا ميزند:
اي صبا اي عندليب كوي عشق
اي تو طوطي حقيقت گوي عشق
دستي اين دست ز كار افتاده را
همتي اين يار بار افتاده را
علي اكبر(ع) تشنه معرفت از ميدان بر ميگردد، تا از درياي عشق سيراب گردد:
كاي پدر جان از عطش افسردهام
ميندانم زندهام يا مردهام
اين عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق اين است و عشقش كاشف است
ديد شاه دين كه سلطان هدي است
اكبر خود را كه لبريز خداست
اكبر از لبان سليمان عشق آب مينوشد و عازم ميدان ميشود. شاعر سپس با نقلعرفاني ساير وقايع كربلا رموز عرفاني را براي مخاطب مكشوف ميسازد، تا در آخرينگام خويشتن قصد آوردگاه ميكند، تا در كمال انقطاع به مشاهدة معشوق بنشيند:
ساقي اي قربان چشم مست تو
چند چشم مي كشان بر دست تو
در فكن آن آب عشرت را به جام
بيش از اين مپسند ما را تشنه كام
چيست آن دارالوصال اي مرد راه
ساحت ميدان و طرف قتلگاه
عمان مقام فنا را در آخرين بخش گنجينه اسرار بسيار زيبا توصيف ميكند. درآخرين لحظه امام به «جبرئيل» كه از سوي حق پيام آورده است، ميفرمايد كه حضورشمانع وصال است:
آن كه از پيشش سلام آوردهاي
و آن كه از نزدش پيام آوردهاي
بي حجاب اينك هم آغوش من است
بي تو رازش جمله در گوش من است
همان گونه كه مشاهده ميشود، عمان ساماني واقعة كربلا را كاملاً در عشقمتلاطم ميبيند. اين نگاه عاشقانه به امام حسين(ع) در شعر شاعران معاصر نيز ديدهميشود.
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با كمال دلربايي در الست
جلوهاش گرمي و بازاري نداشت
يوسف حسنش خريداري نداشت
ماسوي آيينه آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روي زيبا ديد و عشق آمد پديد
در تجلي اول، بر خويش اعيان ثابته پديدار شدند و در تجلي دوم، ممكنات پديدارگشتند و اين همه به واسطة حبّ و عشق بود. عشق چون امانتي به كوه و آسمان و زمينعرضه شد، اما هيچ يك را تاب تحمل آن نبود، تا اين كه انسان آن را پذيرفت. و به ميثاق(الست بربكم، قالوا بلي) گفت. هر يك از موجودات به حكم عين ثابت خويش بهرهخويش گرفتند و طريق سعادت يا شقاوت بگزيدند.
ابليس شراب تلبيس سر كشيد و پس از او قابيل و نمرود و جالوت و فرعون...سرانجام شمر:
چون كه استهزاي ساقي شد تمام
مظهري برخاست از جا شمر نام
گفت هان در احتياط باده باش
جام را آمد حريف آماده باش
اين شقاوت را ز سرداران منم
دوزخت را از خريداران منم
اولياء الله نيز جام سعادت سر كشيدند. آدم در آغاز، ساز مستي سر داد و سپس نوح وايوب و خليل و يونس و يعقوب و كليم و احمد و مرتضي و سرانجام حسين(ع) كه شاعر رااز شدت اشتياق ياراي آوردن نامش نيست:
كيست اين مطلوب كش دل در طلب
نامش از غيرت نميآرد به لب
حسين، ساقي سرمستان است كه عشق را از ملكوت به ملك آورده است، تا دركربلا با لشگر نفس و شهوت برزمد:
لاجرم زد خيمه عشق بي قرين
در فضاي ملك آن عشق آفرين
بي قريني با قرين شد هم قران
لا مكاني را مكان شد لامكان
كرد بر وي باز درهاي بلا
تا كشانيدش به دشت كربلا
حسين(ع) رو به ياران خويش ميكند و سختيهاي راه پر خون عشق را تصويرميكند و آنان كه «الذين بذلوا مهجهم دون الحسين(ع)» هستند، از دست او باده مستيمينوشند:
محرمان را خود را خواند پيش
جمله را بنشاند پيرامون خويش
با لب خود گوششان انباز كرد
در ز صندوق حقيقت باز كرد
جلمه را كرد از شراب عشق مست
يادشان آورد آن عهد الست
گفت شادباش اين دل آزادتان
باده خوردستيد بادا يادتان
يادتان باد اي فرامش كردهها
جلوه ساقي ز پشت پردهها
يادتان باد اي به دلتان شور مي
آن اشارتهاي ساقي پي ز پي
«حر» آن سالك ره به خطا رفته به همت پير مرشد به حق رهنمون ميگردد. «حر»كنايه از نفس غافل است كه با رهبر راه مييابد:
حضرت عباس(ع) سالكي واصل است كه در شط يقين، مشك را از آب حقيقت پرميكند، تا كام مشتاقان را سيراب نمايد. خصم مانع وي ميگردد واو سلطان عشق را صلا ميزند:
اي صبا اي عندليب كوي عشق
اي تو طوطي حقيقت گوي عشق
دستي اين دست ز كار افتاده را
همتي اين يار بار افتاده را
علي اكبر(ع) تشنه معرفت از ميدان بر ميگردد، تا از درياي عشق سيراب گردد:
كاي پدر جان از عطش افسردهام
ميندانم زندهام يا مردهام
اين عطش رمز است و عارف واقف است
سر حق اين است و عشقش كاشف است
ديد شاه دين كه سلطان هدي است
اكبر خود را كه لبريز خداست
اكبر از لبان سليمان عشق آب مينوشد و عازم ميدان ميشود. شاعر سپس با نقلعرفاني ساير وقايع كربلا رموز عرفاني را براي مخاطب مكشوف ميسازد، تا در آخرينگام خويشتن قصد آوردگاه ميكند، تا در كمال انقطاع به مشاهدة معشوق بنشيند:
ساقي اي قربان چشم مست تو
چند چشم مي كشان بر دست تو
در فكن آن آب عشرت را به جام
بيش از اين مپسند ما را تشنه كام
چيست آن دارالوصال اي مرد راه
ساحت ميدان و طرف قتلگاه
عمان مقام فنا را در آخرين بخش گنجينه اسرار بسيار زيبا توصيف ميكند. درآخرين لحظه امام به «جبرئيل» كه از سوي حق پيام آورده است، ميفرمايد كه حضورشمانع وصال است:
آن كه از پيشش سلام آوردهاي
و آن كه از نزدش پيام آوردهاي
بي حجاب اينك هم آغوش من است
بي تو رازش جمله در گوش من است
همان گونه كه مشاهده ميشود، عمان ساماني واقعة كربلا را كاملاً در عشقمتلاطم ميبيند. اين نگاه عاشقانه به امام حسين(ع) در شعر شاعران معاصر نيز ديدهميشود.