11-08-2014، 8:54

بهانه ای یافتیم که در محضرش زانوی تلمذ بر زمین نهاده و کسب معرفت کنیم.
محو روضه امام حسین(ع)
# هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع کرد به خوندن، تا اسم امام حسین(ع) می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد تو روضه ی امام حسین(ع). انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد.
# یه بار وسط روضه، مصطفی(فرزند شهید) رفته بود بشینه روی پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش. گریه کنون اومد پیش من. گفت:«بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.» روضه که تموم شد، گفتم«حاجی! مصطفی این طوری میگه.» با تعجب گفت:«خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.»
از بس محو روضه بود …
راوی: همسر شهید
# به محض ورود به شهر با شهردار تماس گرفت و گفت: فلانی یك شیر آب در فلان میدان چكه می كند. این آب بیت المال است. فكری بكنید روز بعد شیر آب درست شده بود.
# می گفت: برادران شما پاسدارید و آیه ای از قرآن روی سینه دارید. اسراف از شما بعید است چه بسا فقیری در همین كرمان یا در هر جای دیگر این جهان محتاج یك بشقاب برنج باشد.
# برای هر كاری هر چند كوچك و حتی یك یك امضاها می گفت بسم الله الرحمن الرحیم و چون كار را انجام می داد می گفت الحمدالله .
# پرسیدم آقا مهدی چه آرزویی داری؟
گفت: ظهور آقا امام زمان(عج ) و خدمت در ركابش.
بعد هم با تبسمی زیبا گفت: اگر من نبودم و آقا ظهور كرد، سلام من روبه او برسانید و بگوئید مهدی عاشقت بود.
# حاج مهدی مغفوری عاشق سپاه و بسیج بود. بارها دیده بودم درب ورودی پایگاه را مثل زیارتگاه می بوسد. می گفت وقتی از این در وارد می شوم، به آرامش می رسم. این بزرگوار اعتقاد بسیار محكمی داشت. یادم می آید برای منزل نان می خواست تهیه كند و از جلو چند نانوایی رد شدیم . گفتم حاج آقا این نانوایی ها خلوت است چرا نان نمی گیرید؟
گفت: صدمتر پایین تر نانوایی سراغ دارم كه عكس حضرت امام (ره ) را داخل مغازه اش نصب كرده، فكر می كنم كه او به ولایت نزدی كتر است .
راوی : شهباز حسن پور
# همیشه با محاسن شانه كشیده، تمیز و لباس های مرتب در اجتماع حاضر می شد. می گفت: این فكر غلط است كه ما نباید آراستگی ظاهر داشته باشیم. حزب الهی بودن یعنی نظم و انضباط باطن و ظاهر.
# هوا بارانی بود.
نیروهای اعزامی از پادگان امام حسین (ع ) كرمان عازم جبهه بودند.
دیدم حاج مهدی خم شد و از میان گل و لای یك پیشانی بند را برداشت و تمیز شست .
گفتم: حاجی پیشانی بند زیاد داریم .
گفت: نه؛ مغفوری زنده باشد و نام آقا امام زمان (عج ) زیر پا و میان گل و لای باشد!
# آقا سید كمال موسوی كه استاد اخلاق و عارف به تمام معنی بود، می گفت شهید مغفوری مجسمه تقوی بود او استاد من بود.
# یك زمین خالی بدون دیوار كنار منزلمان بود. مردم و ما از وسط آن زمین می گذشتیم تا راه كوتاه تر شود. ولی حاج مهدی هرگز از داخل آن زمین رد نمی شد. می گفت شاید صاحب این زمین راضی نباشد.
# مسئول بسیج استان كه شد، اولین اقدامش به محض ورود، جابجایی میزها و صندلی ها بود. می گفت همه روبه قبله !
# گفتند: خانمت بیمارستان است .
موتور را گذاشت كنار خانه و رفت بیمارستان.
ازش پرسیدم: چرا با موتور نمی روی؟
گفت: امروز باك موتورم رو با بنزین سپاه پركردم. درست نیست با موتور بروم .
تاكسی هم گیرش نیامد و پیاده رفته بود بیمارستان .
# توی اتاق نشسته بودیم. داشت حساب و كتاب امور سپاه رو می كرد.
گفتم : حاجی خودكارت روبده چیزی بنویسم. گفت چند لحظه صبر كن و از خانه خارج شد. بعد از چند لحظه با خودكار نو وارد شد و اونو به من داد.
وقتی تعجب مرا دید، داستان شمع و علی(ع ) را برایم گفت .
# با تاكسی به خانه یكی از اقوام می رفتیم .
نیمه راه حاج مهدی به راننده گفت ترمز كنید پیاده می شویم .
راننده گفت: هنوز كه به مقصد نرسیده اید؟ حاجی گفت شما این راهی كه می روید یك طرفه است و خلاف قانون و شرع .
راننده اصرار داشت كه این راه كوتاه تر است و زودتر به مقصد می رسید.
ولی حاجی راننده رو مجاب كرد كه مسیر رو برگردد و از مسیر درست به مقصد برسیم .
# سال 57 در سلف سرویس دانشگاه تهران می خواستم با فیش غذای خودم برایش افطاری بگیرم . گفت من نمی خورم پرسیدم چرا پولش را می دهم . گفت نه این حق دانشجویان است . آمدیم بیرون نان و ماست خرید و افطار كرد
آخرین باری كه می رفت جبهه، برایش آئینه قرآن گرفتم. قرآن را بوسید و آن را باز كرد. سوره نور آمد «الله نورالسموات والارض» وقتی آیه را خواند حالش دگرگون شد. گفت چه سوره خوبی انشاالله با نور برمی گردم .
روی تابوت رو كه كنار زدم …
# تلویزیون رو روشن كردم با تعجب حاجی رو بر صفحه تلویزیون دیدم با همان متانت همیشگی سخن می گفت و مردم و جوانان كرمانی روبه حضور در كاروان های سپاهیان محمد(ص ) دعوت می كرد.
حاجی جمله ای رو گفت كه جوون ها را دسته دسته به مراكز بسیج كشاند.
حاج مهدی گفت: پایگاه های مقاومت سفارت خانه های امام زمان (عج ) هستند.
# لبان مطهر شهید مغفوری درقبرسوره کوثر می خاند:
پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای4 پیکر پاکش را برای تشییع به کرمان آورده بودند. خانواده ی شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند. مادر خانم حاج عبدالمهدی میگفت: «وقتی خواستم چهره ی مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سورة مبارکة کوثر مترنم است».
و من بیاختیار این جمله در ذهنم نقش میبندد که:
هان ای شهیدان! با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(س) چه گفتید؟
# عبدالمهدی مغفوری در سال 1335 در كرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین به دنیا آمد. پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می كرد.
عبدالمهدی در سایه چنین خانواده ای رشد كرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در كرمان به پایان برد. آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز كرد پایبندی اش به دین بود. او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت. در همین زمان بود كه به خدمت سربازی فرا خوانده شد. این روزها با اوج گیری انقلاب توام بود.
عبدالمهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به كرمان بازگشت. با اینكه در دانشگاه پذیرفته شده بود، پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.
او مدتی در كردستان بود. بعد از آغاز جنگ تلاشش برای حضور در میدان های نبرد و سازماندهی نیروها در استان كرمان از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود.
عبدالمهدی در موقعیت های مختلف فرماندهی در سطح لشكر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از پیش در روند پرتلاطم نبرد سهیم شد. عملیات كربلای (4 ) آخرین عملیاتی بود كه عطر نفس های این پیرو حقیقی ائمه اطهار(ع ) و امام راحل را به جان می خرید.
عبدالمهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاداكبر و اصغر خود را گرفت و ساكن كوچه پروانه ها شد.
منبع: kheshab.com