بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچكس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعلهاي بود كه لرزيد، ولي جان نگرفت
دل به هركس كه رسيديم سپرديم ولي
قصهي عاشقي ما سر و سامان نگرفت
تاج سر دادمش و سيم و زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت
مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصهاي با تو شد آغاز كه پایان نگرفت ...
دیروز پس از مردن آدم برفی
شد آب تمـــام تن آدم برفی
امروز دوباره کودکــــی را دیـدم
سرگرم به جان دادن آدم برفی
او دگمه چشـم های زیبایش را
می دوخت به پیراهن آدم برفی
او شال ندارد نه ولی دستش را
انداخته بر گـــــردن آدم برفـــــی
خورشید طلوع کرد کودک برداشت
آهسـته سر از دامن آدم برفــــــی
هی برف به آفتاب می زد می گفت
برگـــــرد بــــرو دشـــمن آدم برفــی
چقدرخواب ببینم که مال من شده ای
و شاهبیت غزل های لال من شده ای
چقدرخواب ببینم که بعد آن همه بغض
جوابحسرت این چند سال من شده ای
چقدرحافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
توناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدرلکنت شب گریه را مجاب کنم
خدانکرده مگر بی خیال من شده ای
هنوزنذر شب جمعه های من اینست
کهاتفاق بیفتد حلال من شده ای
کهاتفاق بیفتد کنارتان هستم
برایوسعت پرواز بال من شده ای
میانبغض و تبسم میان وحشت و عشق
توشاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا بهدوزخ بیداریم نیازی نیست
عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای