سلام بچه ها من گفتم از این داستانای وحشت برانگیز بزارم البته 28 فصله ولی جالبه بخوونید
جکی مولن با خنده گفت:مگی،تو خیلی اهریمنی هستی! دهانم از تعجب باز ماند:چی؟من؟اهریمنی؟ جکی به زرورق های کیک هایی که توی بشقابم بود اشاره کرد و گفت:تو 3تا کیک ورداشتی و فقط خامه روی اونا رو خوردی! خواهرش جودی اخمی به من کرد و گفت:مگه اونا چه عیبی دارن؟خودم اونا رو پختم،اونم برای تولد تو. خامه شکلاتی را از انگشتانم لیسیدم و به او گفتم:اونا هیچ عیبی هم نداشتن.خیلی هم شکلات های باحال و معرکه ای هستن.فقط این که من عاشق خامه کیک هستم. جکی دوباره خندید:تو چت شده؟تو هیچ وقت از کلمه باحال و معرکه استفاده نمی کردی. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:حالا دیگه من 13 سالم شده و هرچی دلم بخواد می تونم بگم.به علاوه، به یه تصویر جدیدی از خودم احتیاج دارم. جودی گفت:مثه لباسی که پشت و رو می کنن! جیلی خواهر سوم گفت:مثه پشت و رو کردن شخصیت!مگی می خواد حالا دیگه مهم باشه. جیلی درست می گفت. من همیشه کم سن و سال ترین شاگرد کلاسم بودم چون کلاس دوم را جهشی خوانده بودم.اما حالا 13 ساله شده بودم. حالا به اندازه کافی بزرگ شده بودم که خود را به یک شخص بالغ و دارای اعتماد به نفس تبدیل کنم و دیگر به هیچ کس اجازه نمی دادم با من مثل نی نی کوچولو رفتار کند. گفتم:من مهم هستم!حالا دیگه 13 ساله شدم و راهی هم برای برگردوندن زمان وجود نداره! جکی گفت:عیبی نداره ولی شروع خوبی نداشتی...و در حالی که به موهایم اشاره می کرد گفت:موهات خامه ای شده. با ناراحتی غریدم و موهایم را لمس کردم و خامه چسبناک را روی موهایم حس کردم.به دلیلی نا معلوم این سه خواهر فکر می کردند در خندیدن باید مسابقه بگذارند و جیلی انقدر ریسه رفت که کیک توی گلویش ماند و نزدیک بود خفه اش کند. جکی،جودی و جیلی مولن سه قلو هستن و این یعنی من سه دوست خیلی خوب داشتم.همه ی بچه های مدرسه ی ما،مدرسه راهنمایی سیداربی،انها را سه جیم صدا می زدند.انها واقعا به هم نزدیک هستند،هرچند خیلی سعی می کنند با هم فرق داشته یاشند. جکی و جودی واقعا شبیه هم هستند.هر دو موی بلند و صاف و چشمان درشت قهوه ای دارندو هر دو همیشه به نظر م رسد آفتاب سوخته شده اند! اما خیلی مایلند که دیگران بتوانند انها را از همدیگر تشخیص دهند و به همین دلیل موهایشان کاملا متفاوت از یکدیگر آرایش می کنند.موی جکی بلند است تا وسط کمرش می رسد و او همیشه لباس های رنگ و رو رفته،شلوار جین کیسه ای، ویا شلوارهای دکمه دار مدل دهه 70 و بلوز گشاد با رنگ های روشن می پوشد که معمولا از حراج های خانه ای می خرد.او عاشق جواهرات بدلی،خرمهره و گوشواره های بزرگ پلاستیکی است. جودی خیلی باکلاس تر است.موهایش را خیلی کوتاه نگه می دارد و معمولا دامن های کوتاه و شلوار استرچ سباه و جلیقه های تنگ زیبا می پوشد و همیشه به نظر می رسد که تازه صورتش را شسته است. جیلی آخر از همه به دنیا اومده و به نظر می رسد که به چنین خانواده ای تعلق ندارد.موهایش بلند و طلایی رنگ است و پوستش از سفیدی به بی رنگی می زند و چشمانی درشت و سبز دارد. شبیه فرشته هاست و صدایش ملایم و زمزمه گونه است. خود من موهای مسی رنگ و صورتی باریک و جدی دارم.در تمام طول زندگی خیلی ساکت و خجالتی و جدی بوده ام .همیشه با خودم فکر می کنم که اگر زیاد با جکی باشم شاید بیشتر شبیه او شوم.جودی مغز گروه ماست.دانش آموز کامل و بی نقصی است.من تمام تلاش خود را می کنم که از مدرسه عقب نیفتم ولی جودی علاوه بر درس های مدرسه،همیشه مشغول نوشتنمقاله و انجام پروژه های مختلف برای کسب واحدهای بیشتر است. جودی عاشق برنامه ریزی و سازماندهی است.عضو انواع گروه ها و کمیته های مدرسه است و این روزها سرگرم سازماندهی یک نمایشگاه حیوانات خانگی بزرگ برای جمع آوری پول برای سازمان حمایت ازحیوانات است. اما جیلی؟.....به قول مادرم جیلی در دنیای خودش سیر می کند. به عبارت دیگر مثل دانه برف سرگردان است. او همیشه سرگرم دوستان،موسیقی و خدا می داند چه چیزهای دیگر است.تا حدودی خیال پرداز است و دانه برفی که گفتم کاملا برازنده اوست چون به نظر می رسد همیشه چندمتری بالاتر از زمین سیر می کند. تنها چیزی را که دیده ام جیلی واقعا جدی بگیرد،کلاس باله اش است.پنج جلسه در هفته پس از تعطیل شدن از مدرسه به کلاس باله می رود و در آن واقعا استعداد دارد. من هم در همان کلاس شرکت دارم،ولی همیشه خجالتی تر از آن بوده ام که برای جایی امتحان بدهم.ولی دیگر چنین نخواهد بود.در چند روز آینده من ِجدید و جیلی قرار است برای عضویت در یک گروه باله محلی امتحان بدهیم.من تما عمرم آرزوی آن را داشتم که بتوانم با یک گروه واقعی کار کنم ولی به این امتحان چندان امیدوار نیستم....چون باید با جیلی رقابت کنم! به هر حال،اینها صمیمی ترین دوستان من هستند:خواهران سه جیم. و البته من دلم می خواست که سیزدهمین سالگرد تولدم را در خانه انها و با انها بگذرانم. وقتی کیک تولد را تمام کردیم و من هم خامه شکلاتی را از موهایم پاک کردم،جکی از جا جست،دست هایش را به هم کوبید و گفت:حالا بزنید بریم! پرسیدم:بریم کجا؟ جودی گفت:خواهی دید.....و دست مرا کشید و از پشت میز میز بلند کرد:فقط دنبال ما بیا. جیلی در حالی که داشت موهای طلایی اش را با یک ربان آبی می بست گفت:به کارناوال. خود را عقب کشیدم:چی؟کارناوال توی اسکله؟ هر سه دختر سرشان را به علامت نایید تکان دادند.هر سه لبخند بر چهره داشتند. سه نفری با هم برنامه آن را ریخته بودند. بنابرابن من هم اعتراضی نکردم و به دنبال انها به کارناوال رفتم. و در انجا بود که تمام وحشت و هراس آغاز شد..... ادامه دارد
جکی مولن با خنده گفت:مگی،تو خیلی اهریمنی هستی! دهانم از تعجب باز ماند:چی؟من؟اهریمنی؟ جکی به زرورق های کیک هایی که توی بشقابم بود اشاره کرد و گفت:تو 3تا کیک ورداشتی و فقط خامه روی اونا رو خوردی! خواهرش جودی اخمی به من کرد و گفت:مگه اونا چه عیبی دارن؟خودم اونا رو پختم،اونم برای تولد تو. خامه شکلاتی را از انگشتانم لیسیدم و به او گفتم:اونا هیچ عیبی هم نداشتن.خیلی هم شکلات های باحال و معرکه ای هستن.فقط این که من عاشق خامه کیک هستم. جکی دوباره خندید:تو چت شده؟تو هیچ وقت از کلمه باحال و معرکه استفاده نمی کردی. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:حالا دیگه من 13 سالم شده و هرچی دلم بخواد می تونم بگم.به علاوه، به یه تصویر جدیدی از خودم احتیاج دارم. جودی گفت:مثه لباسی که پشت و رو می کنن! جیلی خواهر سوم گفت:مثه پشت و رو کردن شخصیت!مگی می خواد حالا دیگه مهم باشه. جیلی درست می گفت. من همیشه کم سن و سال ترین شاگرد کلاسم بودم چون کلاس دوم را جهشی خوانده بودم.اما حالا 13 ساله شده بودم. حالا به اندازه کافی بزرگ شده بودم که خود را به یک شخص بالغ و دارای اعتماد به نفس تبدیل کنم و دیگر به هیچ کس اجازه نمی دادم با من مثل نی نی کوچولو رفتار کند. گفتم:من مهم هستم!حالا دیگه 13 ساله شدم و راهی هم برای برگردوندن زمان وجود نداره! جکی گفت:عیبی نداره ولی شروع خوبی نداشتی...و در حالی که به موهایم اشاره می کرد گفت:موهات خامه ای شده. با ناراحتی غریدم و موهایم را لمس کردم و خامه چسبناک را روی موهایم حس کردم.به دلیلی نا معلوم این سه خواهر فکر می کردند در خندیدن باید مسابقه بگذارند و جیلی انقدر ریسه رفت که کیک توی گلویش ماند و نزدیک بود خفه اش کند. جکی،جودی و جیلی مولن سه قلو هستن و این یعنی من سه دوست خیلی خوب داشتم.همه ی بچه های مدرسه ی ما،مدرسه راهنمایی سیداربی،انها را سه جیم صدا می زدند.انها واقعا به هم نزدیک هستند،هرچند خیلی سعی می کنند با هم فرق داشته یاشند. جکی و جودی واقعا شبیه هم هستند.هر دو موی بلند و صاف و چشمان درشت قهوه ای دارندو هر دو همیشه به نظر م رسد آفتاب سوخته شده اند! اما خیلی مایلند که دیگران بتوانند انها را از همدیگر تشخیص دهند و به همین دلیل موهایشان کاملا متفاوت از یکدیگر آرایش می کنند.موی جکی بلند است تا وسط کمرش می رسد و او همیشه لباس های رنگ و رو رفته،شلوار جین کیسه ای، ویا شلوارهای دکمه دار مدل دهه 70 و بلوز گشاد با رنگ های روشن می پوشد که معمولا از حراج های خانه ای می خرد.او عاشق جواهرات بدلی،خرمهره و گوشواره های بزرگ پلاستیکی است. جودی خیلی باکلاس تر است.موهایش را خیلی کوتاه نگه می دارد و معمولا دامن های کوتاه و شلوار استرچ سباه و جلیقه های تنگ زیبا می پوشد و همیشه به نظر می رسد که تازه صورتش را شسته است. جیلی آخر از همه به دنیا اومده و به نظر می رسد که به چنین خانواده ای تعلق ندارد.موهایش بلند و طلایی رنگ است و پوستش از سفیدی به بی رنگی می زند و چشمانی درشت و سبز دارد. شبیه فرشته هاست و صدایش ملایم و زمزمه گونه است. خود من موهای مسی رنگ و صورتی باریک و جدی دارم.در تمام طول زندگی خیلی ساکت و خجالتی و جدی بوده ام .همیشه با خودم فکر می کنم که اگر زیاد با جکی باشم شاید بیشتر شبیه او شوم.جودی مغز گروه ماست.دانش آموز کامل و بی نقصی است.من تمام تلاش خود را می کنم که از مدرسه عقب نیفتم ولی جودی علاوه بر درس های مدرسه،همیشه مشغول نوشتنمقاله و انجام پروژه های مختلف برای کسب واحدهای بیشتر است. جودی عاشق برنامه ریزی و سازماندهی است.عضو انواع گروه ها و کمیته های مدرسه است و این روزها سرگرم سازماندهی یک نمایشگاه حیوانات خانگی بزرگ برای جمع آوری پول برای سازمان حمایت ازحیوانات است. اما جیلی؟.....به قول مادرم جیلی در دنیای خودش سیر می کند. به عبارت دیگر مثل دانه برف سرگردان است. او همیشه سرگرم دوستان،موسیقی و خدا می داند چه چیزهای دیگر است.تا حدودی خیال پرداز است و دانه برفی که گفتم کاملا برازنده اوست چون به نظر می رسد همیشه چندمتری بالاتر از زمین سیر می کند. تنها چیزی را که دیده ام جیلی واقعا جدی بگیرد،کلاس باله اش است.پنج جلسه در هفته پس از تعطیل شدن از مدرسه به کلاس باله می رود و در آن واقعا استعداد دارد. من هم در همان کلاس شرکت دارم،ولی همیشه خجالتی تر از آن بوده ام که برای جایی امتحان بدهم.ولی دیگر چنین نخواهد بود.در چند روز آینده من ِجدید و جیلی قرار است برای عضویت در یک گروه باله محلی امتحان بدهیم.من تما عمرم آرزوی آن را داشتم که بتوانم با یک گروه واقعی کار کنم ولی به این امتحان چندان امیدوار نیستم....چون باید با جیلی رقابت کنم! به هر حال،اینها صمیمی ترین دوستان من هستند:خواهران سه جیم. و البته من دلم می خواست که سیزدهمین سالگرد تولدم را در خانه انها و با انها بگذرانم. وقتی کیک تولد را تمام کردیم و من هم خامه شکلاتی را از موهایم پاک کردم،جکی از جا جست،دست هایش را به هم کوبید و گفت:حالا بزنید بریم! پرسیدم:بریم کجا؟ جودی گفت:خواهی دید.....و دست مرا کشید و از پشت میز میز بلند کرد:فقط دنبال ما بیا. جیلی در حالی که داشت موهای طلایی اش را با یک ربان آبی می بست گفت:به کارناوال. خود را عقب کشیدم:چی؟کارناوال توی اسکله؟ هر سه دختر سرشان را به علامت نایید تکان دادند.هر سه لبخند بر چهره داشتند. سه نفری با هم برنامه آن را ریخته بودند. بنابرابن من هم اعتراضی نکردم و به دنبال انها به کارناوال رفتم. و در انجا بود که تمام وحشت و هراس آغاز شد..... ادامه دارد