امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

(کلبه وحشت)

#1
 

از ماندن در کلبه خسته شده بود
دنبال راهی می گشت
تا بتواند از کلبه خارج شود
 
صدای مبهمی که هر از  گاهی می شنید
او را آززار می دید
 
دیگر جرات رفتن به پشت پنجره را نداشت
هر بار که نی نگاهی به بیرون می انداخت
جز برف و سرما و نیروهای اهریمنی چیزی نمی دید
 
پیرزنی که هر روز به کلیه سر میزد
و هر شب برایش هیزم می آورد
و حتی یک کلام هم با او صحبت نمی کرد
 
او در میان جنگل گم شده بود
به کلبه ای پناه آورده بود
کلبه ای که دیگر نمی توانست
 حتی از آن یک بار هم شده بیرون بیاید
 
ترس تمام وجودش را گرفته بود
پیرزن شب ها به کلبه می آمد
 
به شدت بیمار بود
اما هر روز صبح زود بی آن که حرفی بزند
از خانه خارج می شد
 
مدام سرفه می کرد وهمیشه بیمار بود
 
فقط کارش جمع آوری هیزم بود
صدای گرگ ها هر شب او را آزار می داد
 
پیرزن مبهم.......
نیروهای اهریمنی
به راستی آنجا کجا بود
 
دوباره  ازپشت پنجره چوبین  کلبه
به بیرون نیم نگاهی انداخت
 
مردی را دید دخترانی زیبا گرداگرد او نشسته اند
و بر سرش آتش می ریزند
 
از کمی دور تر پیرمردی را دید
که سطل آبی را به درون چاهی می انداخت
تا آب بر دارد و سطل پر می شد
 
و تا او می خواست قطره ای از آن بنوشد
سطل سوراخ می شد و
یک باره آب ها بر زمین می ریخت و بخار می شد
 
 
...
صحنه های عجیبی که او هر شب از پشت
 پنجره کلبه می دید او را به وحشت می انداخت
 
مار های اهریمنی از پشت پنجره به او نگاه می کردند
 
کمی دورتر گل های خورویی که بسیار زیبا بودند
ولی به محض چیدن آن ها
 آتش تمام وجودت را می سوزاند
 
...
 
ناگاه متوجه چیز عجیبی شد
ماری سعی داشت به داخل کلبه بیاید
وحشت او را فرا گرفت
در گوشه ای از کلبه نشست
 
مار داشت داخل می شد
فقط خدا را صدا می زد
مار دیگر داشت وارد می شد
زبانش بند آمده بود
 
ترس وجودش را فراگرفته بود
قلبش به شدت می زد
اینگار می خواست از سینه اش بیرون زند
 
مار داخل شد
انگار یک لحظه قلبش ایستاد
تا خواست فریاد بزند
 
دید
که مار به فرشته ای زیبا مبدل شد
نزدیک تر شد
در کلبه باز بود
از ترس مار به بیرون دوید
 
از کلبه بیرون آمد
چقدر عجیب بود
در یک لحظه همه چیز عوض شده بود
 
مردی که دخترانی زیبا بر سرش آتش می ریختند
حالا داشت به هر کدام لبخند ملیحی می زد
و دختر ان آرام اشک می ریختند
و از او دور می شدند
 
پیرمردی که سطل آب را
به درون چاه می انداخت
لیوان آبی را به زور از دست کودکی کشید
و کودک را به زمین انداخت
و سیلی محکمی بر گوش زد
 
گل هایی که به محض چیدن
 آتش می گرفتی
 
زنانی بودند بسیار زیبا...
که به محض نزدیک شدن به آنها
مردان می گریستند
 و در خواست استغفار می کردند
 
صدای زوزه ای گرگ ها
صدای آواز دل نشینی بود
که از زیبایی دنیا می خواند
 
نگاه کرد تا بلکه
بتواند پیرزن کلبه نشین را هم پیدا کند
 
خوب نگاه کرد
پیرزن را دید
 
که زنی را همراه بچه هایش در میان برف و سرما
به بیرون از خانه انداخت
 
وحشت وجودش را گرفت
واقعا این جا کجا بود
عالم برزخ
یا نماد دیگری
یا شکل دیگری از صورت اعمال انسان ها
 
فریاد زد
خدایاا اینجا کجاست
 
ناگاه همه چیز محو شد
در دستش پولی را دید
که مال فرزندی یتیم بود
 
یادش آمد او می خواست
قدری از آن پول برای نیاز خودش بردارد
ترسید و گریست
پول را بر سرر جایش گذاشت
 
 
و گفت:
خدایا مرا ببخش
و دیگر هرگز به آن سرزمین نبر
پاسخ
 سپاس شده توسط Mr.Unnamed ، mr.destiny
آگهی
#2
(:
Ghashang bodesh
(:
+tanx
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان