24-02-2014، 16:49
مپرس مقصد ما را مجال گفتن نیست
شاعر : محمدکاظم کاظمی
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست
ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز
ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت
همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد
هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است
حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش
ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست
ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را
بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد
سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند
سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است
پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت
در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را
ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است
من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم
ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام
فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم
بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا
که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست
شاعر : محمدکاظم کاظمی
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست
ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز
ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت
همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد
هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است
حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش
ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست
ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را
بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد
سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند
سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است
پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت
در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را
ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است
من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم
ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام
فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم
بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا
که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست