17-02-2014، 15:11
چهار شمع به آرامی میسوختند و با هم گفتگو میکردند. محیط به قدری آرام بود که صدای گفتگو بین آنها شنیده میشد.
اولین شمع گفت:من«دوستی»هستم اما هیچکس نمی تواند شعله ور نگاه دارد ومن ناگریز خاموش می شوم.
شمع دوستی کم نورتر وکم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم گفت:من«ایمان»هستم اما اغلب سست میشوم وخیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزید و اورا خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع صحبت کرد:من عشق هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش میکنند و به نزدیکان خود عشق بورزند و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد:چشمش به شمع های خاموش افتاد وگفت:شما چرا نمی سوزید مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید
وناگهان به گریه افتاد
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد وگفت:نگران نباش!
تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد
من شمع امید هستم
کودک با چشم هایی که از شادی می درخشد شمع امید را دردست گرفت و «دوستی»،«ایمان» و«عشق» را شعله ور ساخت.
شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد
تا همواره
آکنده از«دوستی»،«ایمان»و«عشق»باشید
اولین شمع گفت:من«دوستی»هستم اما هیچکس نمی تواند شعله ور نگاه دارد ومن ناگریز خاموش می شوم.
شمع دوستی کم نورتر وکم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم گفت:من«ایمان»هستم اما اغلب سست میشوم وخیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزید و اورا خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع صحبت کرد:من عشق هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی فراموش میکنند و به نزدیکان خود عشق بورزند و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد:چشمش به شمع های خاموش افتاد وگفت:شما چرا نمی سوزید مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید
وناگهان به گریه افتاد
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد وگفت:نگران نباش!
تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد
من شمع امید هستم
کودک با چشم هایی که از شادی می درخشد شمع امید را دردست گرفت و «دوستی»،«ایمان» و«عشق» را شعله ور ساخت.
شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد
تا همواره
آکنده از«دوستی»،«ایمان»و«عشق»باشید