01-01-2014، 1:21
(آخرین ویرایش در این ارسال: 01-01-2014، 1:34، توسط ♛⋰ℒ⋰ɕ⋰ω⋰☂⋰Ձ⋰ ♛.)

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانے عبور میکردند
جلوے ویترین یک مغازه مے ایستند
دختر:واے چه پالتوے زیبایے
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولے تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالے برق میزند
دختر:ولے تو خیلے براے جمع آورے این پول زحمت کشیدے
میخواستے گیتار مورد علاقه ات رو بخرے
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم
براے خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلے
پسر: یعنے به غیر از من هیچکس رو دوست ندارے و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگے خوبے دارے و آینده اے درخشان عاشقے عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالے برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهاے مشکے و چشمان آبے
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهاے فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر مے ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین مے اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستے فقط میخواستے او را ببینے
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه
تو از آنجا چیزے میخواستے چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردے چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتے پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
