16-09-2013، 15:33
سلام دوستان اين داستان رو كه بهتون ميگم واقعا واقعيت داره وهنوزم من ميترسم.
ميدونم طولاني ولي واقعيت داره بخونيد مطمئنم كه خوشتون مياد.
چند سال پيش 1شب كه توي خواب بودم خواب ديدم از خواب بيدار ميشم و مي خوام به اتاق مامانم برم كه ميبينم در ورودي مون بازه واونو ميبندم وبه اتاق مامانم ميرم بعد يهو از خواب بيدار ميشم و به ساعت نگاه ميكنم و ميبينم ساعت 3نصفه شبه ونميدونم چرا يهو ميترسم. وميخوام به سمت اتاق مامانم برم كه يهو ميبينم واقعا در ورودي مون بازه.بعد از اين كه ميبندم ميخوام كه برم سمت اتاق مامانم يهو بدنم خشك ميشه و نميتونم برم بعد هي حس ميكردم كه يكي داره نزديكم ميشه بعد از چند دقيقه تلاش بالا خره تونستم خودم آزاد كنم و به اتاق مامان و بابام برم.
وقتي به مامان وبابام تعريف كردم مامانم گفت حتما خواب ديدي ولي بابام گفت روحت بهت خبر داده كه درمون بازه وتورو بيدار كرده تا تو بتوني درو ببندي.
توي اين داستان هم من روح خودمو ديدم .
يه روز كه از مدرسه اومده بودم ولي خيلي خسته بودم به جاي اين كه برم استراحت كنم . چون مدارس تعطيل شده بد خوش حال شده بودم رفتم اتاقم و اون جابايه توپ داشم تمرين فوتبال مي كردم كه يهو بر گشتم و ديدم كه يه نفر كه شبيه خودمه (روحم بود)توي تخت دراز كشيده بود وداشت به من نگاه ميكرد ويه حالت خسته به خودش گفت و ناپديد شد (ميخواست به من بگه كه استراحت كن)
به جون مادرم قسم همش راسته حالا خود دانيد مي خواي باور كن ميخواي نكن
ميدونم طولاني ولي واقعيت داره بخونيد مطمئنم كه خوشتون مياد.
چند سال پيش 1شب كه توي خواب بودم خواب ديدم از خواب بيدار ميشم و مي خوام به اتاق مامانم برم كه ميبينم در ورودي مون بازه واونو ميبندم وبه اتاق مامانم ميرم بعد يهو از خواب بيدار ميشم و به ساعت نگاه ميكنم و ميبينم ساعت 3نصفه شبه ونميدونم چرا يهو ميترسم. وميخوام به سمت اتاق مامانم برم كه يهو ميبينم واقعا در ورودي مون بازه.بعد از اين كه ميبندم ميخوام كه برم سمت اتاق مامانم يهو بدنم خشك ميشه و نميتونم برم بعد هي حس ميكردم كه يكي داره نزديكم ميشه بعد از چند دقيقه تلاش بالا خره تونستم خودم آزاد كنم و به اتاق مامان و بابام برم.
وقتي به مامان وبابام تعريف كردم مامانم گفت حتما خواب ديدي ولي بابام گفت روحت بهت خبر داده كه درمون بازه وتورو بيدار كرده تا تو بتوني درو ببندي.
توي اين داستان هم من روح خودمو ديدم .
يه روز كه از مدرسه اومده بودم ولي خيلي خسته بودم به جاي اين كه برم استراحت كنم . چون مدارس تعطيل شده بد خوش حال شده بودم رفتم اتاقم و اون جابايه توپ داشم تمرين فوتبال مي كردم كه يهو بر گشتم و ديدم كه يه نفر كه شبيه خودمه (روحم بود)توي تخت دراز كشيده بود وداشت به من نگاه ميكرد ويه حالت خسته به خودش گفت و ناپديد شد (ميخواست به من بگه كه استراحت كن)
به جون مادرم قسم همش راسته حالا خود دانيد مي خواي باور كن ميخواي نكن