امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعرطنز

#1
پسری باپدرش دررختخواب
دردودل میکرد باچشمی پرآب

گفت باباحالم اصلآخوب نیست
زندگی ازبهرمن مطلوب نیست

کو چه خاکی رابریزم توی سرم
روی دستت باد کردم ای پدر

سن من از26افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده

هیچکس لیلای این مجنون نشد
همسری ازبهر من مفتون نشد

غم میان سینه شدانباشته
بوی ترشی خانه رابرداشته

پدرش چون حرف هایش راشنوفت
خنده برلب آمدش آهسته گفت

پسرم بخت تو هم وامیشود
غنچه عشقت شکوفامیشود

غصه هاراازوجودت دورکن
این همه دختریکی راتورکن

گفت آن دم پدرمحبوب من
ای رفیق مهربان وخوب من

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آیدازاین کارها

درخیابان یا میان کوچه ها
سربه زیرو چشم پاکم هرجا

کی نگاهی میکنم بردختران
مغزخرخوردم مگرچون دیگران؟

غیرازآن روزی که گشتم همسفر
باشهین ومحرخ وایضآسحر

باسه تاشان رفته بودیم سینما
بگذریم ازمابقیه ماجرا

یک سری برگل پری عاشق شدم
اوخرم کرد وانگهی فارغ شدم

یک دوماهی یارمن بودوپرید
قلب من ازعشق اوخیری ندید

آزیتای حاج قلی اصغر شله
یک زمانی عاشقش گشتم بله

بعداوهم یار من آن یاس بود
دختری زیبا وپراحساس بود

بعدازاین احساسی پرادعا
شد رفیق من کمی هم المیرا

بعداوهم عاشق مینا شدم
بعدمینا عاشق تینا شدم

بعدتیناعاشق ساراشد
بعدساراعاشق لعیا شد

پدرش آمدمیان حرف او
گفت ساکت شو دیگر ای فتنه جو

گرچه من هم درزمان بی زنی
روزوشب بودم به فکر یک زنی

لیک جزآنکه بداری مادری
دل نمی دادم به هرجوردختری

خاک عالم برسرت خیلی بدی
واقعآکه پوزبابارازدی[/align]
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان