06-03-2021، 8:12
کتاب: در آنکارا باران میبارد
نویسنده: حسین دولتآبادی
ناشر: نشر ناکجا
چاپ دوم، پاریس، فرانسه، ۲۰۱۳
به دولتآبادی که محمودشان نوجوانیام را رنگین و سرشار از کلام کرد و حسینشان که در تبعید با او همدرد شدم و در همان کوچههای غربت راه رفتم که او نیز.
تقدیم به حسین دولتآبادی که سی سال است در یک شهر زندگی میکنیم و با هم بر سر مزار همغربتیهایمان میرویم و در سالگرد مراسم سوگواری دوستان مشترکمان یکدیگر را میبینیم، و گهگاهی در نشریه آرش خطوطی از او و یا درباره او ثبت میکردیم اما با خواندن کتاب «گدار» او دانستم که آن چنان که باید او را نمیشناختم.
کمحرف است. به ظاهر خجالتی میآید. کم اعتماد به خود و شاید بیاعتماد به دیگران. نمیدانم اما وقتی بعد از این همه سال، نزدیکی خانهام با هم قهوهای خوردیم حسین دولتآبادی دیگری را دیدم که نمیشناختم. بعد از خواندن گدار(آن هم جلد سوم) خواسته بودم دنیایش را بیشتر بشناسم. نه مرد را بلکه نویسنده را، که برایم آن که پشت این قلم بود اهمیت داشت نه آن مردی که در زندگی بود و یا پدری که برای فرزندانش بود. عادت ندارم به پستوهای خصوصی دیگران سرک بکشم برای همین حتا نمیدانستم که دیگر کار نمیکند. چون هیچ وقت از دوستان مشترکمان نپرسیده بودم و نمیپرسم.
«گدار» را خوانده بودم و سخت به مزاقم خوش آمده بود اما فرصت نکرده بودم علاقه ام را به نوشتهاش قلمی کنم. زمان گذشته بود و پانصد و ده صفحه را بدون یادداشت در حاشیه خوانده بودم و کنار گذاشته بودم. زندگی آمده بود و مشغولیتهای کاری و فکری مرا از آن نوشته دور کرده بود. تا این که بر بستر عزیزی بیمار همدیگر را یافتیم. باز هم خط فاصلهای ما را به هم وصل میکرد که خوشبختانه این بار مرگ نبود اما عزیزی در بستر بیماری بود که بالینش خود مانند سالنهای قرن نوزده فرانسه شده که دوستداران ادب و هنر و سیاست یکدیگر را در آنجا ملاقات میکنند و این دوست همچنان در میان این جمع با هوش سرشارش میدرخشد.
دولتآبادی را آنجا دیدم و وقتی دستهجمعی با ملاقاتکنندگان دیگر به کافه تریای بیمارستان رفتیم بحث بر سر ایرانیان بود و میزان کتابخوانیشان و تیراژ کتاب. میگفتیم که در کشوری با نزدیک هشتاد میلیون جمعیت چه غمانگیز است تیراژ سیصد عدد. بعد طبیعتن به خود پرداختیم که در خارج هم بهتر از داخل نیست. که کتاب نمیخوانیم و او گفت که در این شرایط وقتی نویسنده مینشیند و باز هم مینویسد از جیب میخورد چون از مردمش سرشار نمیشود و نیرو نمیگیرد. البته من نقل به معنی میکنم اما وقتی مثال زدم که برخورد فرانسویها با دو کتابم که به فرانسه نوشته بودم نسبت به کتابهایی که به فارسی منتشر شده چقدر متفاوت بود و اضافه کردم که فرانسویها – حتا خوانندگان معمولی- بر خود واجب میدانند برای نویسنده نامه بنویسند و نظرشان را به او بگویند. یکباره صدای خودم به خودم برگشت که پس تو هم که نگفتی و ننوشتی که این کتاب را دوست داشتی. اما هیچ نگفتم تا وقتی بعد. هنگامی که با هم قهوه ای میخوردیم اما گفتم. گفتم که میخواهم دنیایش را بیشتر بشناسم و دنبال بقیهی کتابها خواهم بود.
با کتاب «در آنکارا باران می بارد» شروع کردم.
در میان حرفهایش گفت که دو سه ماهی در ترکیه بوده، گفت که یادداشتهایی دارد و یا داشته، نگفتم که من نیز ترکیه بودم، شش ماه. نگفتم که یادداشتهایی دارم. فقط وقتی تیتر کتاب را دیدم گمان بردم که او نیز داستانی نوشته در بیان دربدریهای ایرانیان فراری و پرتاب شده از ایران به کشوری که خود هنوز در تب و تاب دیکتاتوری نظامی میسوخت اما راه ما را برای گریز از جهنم جمهوری اسلامی به سوی تبعیدگاههایی که نمیدانستیم چهاند و چگونهاند و چه زبانی و مرا میدارند و ما را به خود چگونه میپذیرند نبسته بود. اگر چه دائم در هول و هراس پس فرستاده شدن بودیم. اما دولتآبادی در این کتاب بسیار عمیقتر رفته بود و بسیار دلسوختهتر این درد را بیان کرده بود.
در کتاب «در آنکارا باران میبارد»، این شهر نه محل گذر بلکه چون ساحلی است که در آن کشتی به گل مینشیند. آنکارا نقطه ی پارگی با گذشته است و شروع درد تبعید و دوری. نه نقطهی نجات بلکه مکانی است که همه امیدها مبدل به یاس میشود. نویسنده همه چیزهایی که پرسوناژ اصلی داستان را به این نقطه رسانده با ریزبینی بیان میکند. آنکارا خط فاصلی است بین آن چه بود و از دست رفت و آن چه در راه است و نامشخص. آنکارا درک یک واقعیت است و امید بریدن از آن چه تا به حال جمیله را راه میبرد و تحمل همهگونه فشار از جانب جامعه، همسایهها، مادر و دیگر اطرافیان را هموار میکرد.
در آنکارا همه دلنگرانیها به یقین مبدل میشوند. امید یافتن محبوب به اشک تبدیل میشود. این گذشتن از مرز صحه گذاشتن و باور به وجود خطی است ضخیم میان «گذشته» و « آینده». پذیرش غربت است که بعد از این چون غباری روی پوست تن میچسبد و هرگز پاک نمیشود.
همه سرگشتگیها از پیش از آنکارا شروع شده، تنها پرسوناژ اصلی داستان است که با گذر از توهمات و کابوسهای شبانه، با سوختن در تبهای طولانی مدت و هذیانهای ناشی از رنجهای پیش از حرکت، برای نگهداری از دختری رها شده به زندگی برمیگردد تا دیگری را در پناه خود بگیرد. به این ترتیب حسین دولتآبادی راه را بر تیرگی دوران سیاهی که نسل ما در آن نفس کشید و زندگی کرد میبندد و روزنهای از امید صفحات آخر رمان را میآراید.
نویسنده در این رمان خود را در غالب جسم و داستان زنی فرو برده که در آشنایی با روشنفکری همه زندگیاش زیر و رو میشود و نهایتن ناچار به ترک ایران شده و همه چیزش را در این راه، نه در راه ایران به ترکیه بلکه در راه عشق به همسر از دست میدهد. نگفتم عشق به مبارزه چرا که در هیچ کجای داستان نمیخوانیم که او نیز وارد این مبارزه به معنای آن روز ایران شده باشد بلکه همیشه از طریق غیرمستقیم، ( برادر، همسر و یا دوستان برادر و همسرش) با مبارزه درگیر میشود. با زندان آشنا میشود، به حبس میرود، از جانب در و همسایه طرد میشود.
البته که در ایران آن روز نباید شبنامه یا سلاح در دست میداشتی تا در جنگ با جهالت باشی همین که معلم بودی و میآموختی خود مبارزه بود. اگر پزشک بودی و زخمیای را درمان میکردی که هم رأی تو بود و یا نبود این خود مبارزه محسوب میشد و تو ضدرژیم به حساب میآمدی و محکوم به زندان و شکنجه و یا اعدام بودی، که برای کمتر از اینها بسیاری را سر بریده بودند. این زن آموزگار است، آموزگار فعال در دوران پیش از انقلاب و طبیعتن آموزگار اخراجی بعد از انقلاب.
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولتآبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمیرود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکههای مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگیهای انسانهایی که در برهههای متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور میشوند. همولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگیهاشان در هم میشود و با داستانهای یکدیگر در هم میآمیزد. جوان هستند، عاشق میشوند، تنگنظریها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور میکند تا در برههای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند، آن هم در دو طرف خطی که انقلاب برای آنها کشیده و از یکدیگر جدایشان میکند. یکی زندانی است و دیگری زندانبان. یکی محکوم به مرگ است و آن دیگری در مرگی هر روزه رویاهای خود را از دست رفته مییابد. یکی با وجود لمس نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی که خود نیز یکی از قربانیان آن است سر به کار خویش دارد و اما در اثر آشنایی با دیگری متوجه راههای مبارزه با بیعدالتی میشود و از خود و جان خویش میگذرد تا جامعه به عدالتی که خود از آن بهره نبرده است دست یابد.
حسین دولتآبادی در سراسر این رمان که شرحی است از آن چه بر نسل ما رفت با قدرت و مهارت توانسته است خود را از خاطرهنویسی دور نگهدارد و تا انتها رماننویس بماند. منظورم را بیشتر توضیح میدهم. خاطرهنویسی در دورانی که در بیش از سه دهه فجایعی مافوق باور در بعد از انقلاب و در سیاهچالهای رژیم ایران صورت گرفته یکی از مهمترین گونههای ثبت وقایع برای مستند کردن در تاریخ است. دوستان بسیاری بر این مهم همت کردهاند و با بردن قلم خود در اشک و خون این وقایع را ثبت کردهاند. اما کماند نویسندگانی که با توانایی توانسته باشند این دوران را ثبت کنند بیآنکه التقاطی در نوشتارشان باشد. این رمانها گهگاه از زبان پرسوناژ رمانشان به شرح وقایع مستقیمن میپردازند و گاه به صورت خاطره فردی نوشته میشوند. اما در کتاب «در آنکارا باران می بارد» حسین دولتآبادی به نظر من توانسته در تمام خطوط این رمان در حیطه ادبیات بماند و حتا زندان را، هول و وحشت آن را، شکنجههایش را بیآنکه شرحِ عمل دهد به خواننده منتقل کند.
با این که او نیز بیشک قلم خود را در اشک و خون فرو برده تا توانسته این سطور را بنویسد. همانطور که در انتها از زبان پرسوناژ اصلی داستان چنین میگوید: «گمان میکردم با نوشتن میتوانم خودم را سرگرم کنم و روزها و شبهای بیپایان را به آخر برسانم. بیخبر از آن که یادآوری گذشتهها بیشتر خونم را خشک میکرد. وقتی مینوشتم اعصابم مانند کمان حلاجها کش میآمد و با هر ضربه، با هر زخمه، با هر کلمه مرتعش میشد. چیزی در ژرفاهای وجودم مانند خرمن گندم آتش میگرفت و هرم شعلهها گونههایم را میسوزاند و مخم از کار میافتاد. قلم و کاغذ را پرت میکردم، با پوزه روی تخت میافتادم، پشت دستم را با دندان گاز میگرفتم تا دوباره دست به قلم نبرم… ولی هر بار دستم میلرزید و با سماجت پشت میز کوچکم مینشستم و باز تن به عذاب الهی میدادم.»
و کتاب «در آنکارا باران میبارد» حاصل این سوختنها و تردیدها و افتادنها و دوباره برخاستنها و تن به عذاب الهی دادنهاست.
نجمه موسوی – پیمبری
فرانسه- اکتبر ۲۰۱۵
نویسنده: حسین دولتآبادی
ناشر: نشر ناکجا
چاپ دوم، پاریس، فرانسه، ۲۰۱۳
به دولتآبادی که محمودشان نوجوانیام را رنگین و سرشار از کلام کرد و حسینشان که در تبعید با او همدرد شدم و در همان کوچههای غربت راه رفتم که او نیز.
تقدیم به حسین دولتآبادی که سی سال است در یک شهر زندگی میکنیم و با هم بر سر مزار همغربتیهایمان میرویم و در سالگرد مراسم سوگواری دوستان مشترکمان یکدیگر را میبینیم، و گهگاهی در نشریه آرش خطوطی از او و یا درباره او ثبت میکردیم اما با خواندن کتاب «گدار» او دانستم که آن چنان که باید او را نمیشناختم.
کمحرف است. به ظاهر خجالتی میآید. کم اعتماد به خود و شاید بیاعتماد به دیگران. نمیدانم اما وقتی بعد از این همه سال، نزدیکی خانهام با هم قهوهای خوردیم حسین دولتآبادی دیگری را دیدم که نمیشناختم. بعد از خواندن گدار(آن هم جلد سوم) خواسته بودم دنیایش را بیشتر بشناسم. نه مرد را بلکه نویسنده را، که برایم آن که پشت این قلم بود اهمیت داشت نه آن مردی که در زندگی بود و یا پدری که برای فرزندانش بود. عادت ندارم به پستوهای خصوصی دیگران سرک بکشم برای همین حتا نمیدانستم که دیگر کار نمیکند. چون هیچ وقت از دوستان مشترکمان نپرسیده بودم و نمیپرسم.
«گدار» را خوانده بودم و سخت به مزاقم خوش آمده بود اما فرصت نکرده بودم علاقه ام را به نوشتهاش قلمی کنم. زمان گذشته بود و پانصد و ده صفحه را بدون یادداشت در حاشیه خوانده بودم و کنار گذاشته بودم. زندگی آمده بود و مشغولیتهای کاری و فکری مرا از آن نوشته دور کرده بود. تا این که بر بستر عزیزی بیمار همدیگر را یافتیم. باز هم خط فاصلهای ما را به هم وصل میکرد که خوشبختانه این بار مرگ نبود اما عزیزی در بستر بیماری بود که بالینش خود مانند سالنهای قرن نوزده فرانسه شده که دوستداران ادب و هنر و سیاست یکدیگر را در آنجا ملاقات میکنند و این دوست همچنان در میان این جمع با هوش سرشارش میدرخشد.
دولتآبادی را آنجا دیدم و وقتی دستهجمعی با ملاقاتکنندگان دیگر به کافه تریای بیمارستان رفتیم بحث بر سر ایرانیان بود و میزان کتابخوانیشان و تیراژ کتاب. میگفتیم که در کشوری با نزدیک هشتاد میلیون جمعیت چه غمانگیز است تیراژ سیصد عدد. بعد طبیعتن به خود پرداختیم که در خارج هم بهتر از داخل نیست. که کتاب نمیخوانیم و او گفت که در این شرایط وقتی نویسنده مینشیند و باز هم مینویسد از جیب میخورد چون از مردمش سرشار نمیشود و نیرو نمیگیرد. البته من نقل به معنی میکنم اما وقتی مثال زدم که برخورد فرانسویها با دو کتابم که به فرانسه نوشته بودم نسبت به کتابهایی که به فارسی منتشر شده چقدر متفاوت بود و اضافه کردم که فرانسویها – حتا خوانندگان معمولی- بر خود واجب میدانند برای نویسنده نامه بنویسند و نظرشان را به او بگویند. یکباره صدای خودم به خودم برگشت که پس تو هم که نگفتی و ننوشتی که این کتاب را دوست داشتی. اما هیچ نگفتم تا وقتی بعد. هنگامی که با هم قهوه ای میخوردیم اما گفتم. گفتم که میخواهم دنیایش را بیشتر بشناسم و دنبال بقیهی کتابها خواهم بود.
با کتاب «در آنکارا باران می بارد» شروع کردم.
در میان حرفهایش گفت که دو سه ماهی در ترکیه بوده، گفت که یادداشتهایی دارد و یا داشته، نگفتم که من نیز ترکیه بودم، شش ماه. نگفتم که یادداشتهایی دارم. فقط وقتی تیتر کتاب را دیدم گمان بردم که او نیز داستانی نوشته در بیان دربدریهای ایرانیان فراری و پرتاب شده از ایران به کشوری که خود هنوز در تب و تاب دیکتاتوری نظامی میسوخت اما راه ما را برای گریز از جهنم جمهوری اسلامی به سوی تبعیدگاههایی که نمیدانستیم چهاند و چگونهاند و چه زبانی و مرا میدارند و ما را به خود چگونه میپذیرند نبسته بود. اگر چه دائم در هول و هراس پس فرستاده شدن بودیم. اما دولتآبادی در این کتاب بسیار عمیقتر رفته بود و بسیار دلسوختهتر این درد را بیان کرده بود.
در کتاب «در آنکارا باران میبارد»، این شهر نه محل گذر بلکه چون ساحلی است که در آن کشتی به گل مینشیند. آنکارا نقطه ی پارگی با گذشته است و شروع درد تبعید و دوری. نه نقطهی نجات بلکه مکانی است که همه امیدها مبدل به یاس میشود. نویسنده همه چیزهایی که پرسوناژ اصلی داستان را به این نقطه رسانده با ریزبینی بیان میکند. آنکارا خط فاصلی است بین آن چه بود و از دست رفت و آن چه در راه است و نامشخص. آنکارا درک یک واقعیت است و امید بریدن از آن چه تا به حال جمیله را راه میبرد و تحمل همهگونه فشار از جانب جامعه، همسایهها، مادر و دیگر اطرافیان را هموار میکرد.
در آنکارا همه دلنگرانیها به یقین مبدل میشوند. امید یافتن محبوب به اشک تبدیل میشود. این گذشتن از مرز صحه گذاشتن و باور به وجود خطی است ضخیم میان «گذشته» و « آینده». پذیرش غربت است که بعد از این چون غباری روی پوست تن میچسبد و هرگز پاک نمیشود.
همه سرگشتگیها از پیش از آنکارا شروع شده، تنها پرسوناژ اصلی داستان است که با گذر از توهمات و کابوسهای شبانه، با سوختن در تبهای طولانی مدت و هذیانهای ناشی از رنجهای پیش از حرکت، برای نگهداری از دختری رها شده به زندگی برمیگردد تا دیگری را در پناه خود بگیرد. به این ترتیب حسین دولتآبادی راه را بر تیرگی دوران سیاهی که نسل ما در آن نفس کشید و زندگی کرد میبندد و روزنهای از امید صفحات آخر رمان را میآراید.
نویسنده در این رمان خود را در غالب جسم و داستان زنی فرو برده که در آشنایی با روشنفکری همه زندگیاش زیر و رو میشود و نهایتن ناچار به ترک ایران شده و همه چیزش را در این راه، نه در راه ایران به ترکیه بلکه در راه عشق به همسر از دست میدهد. نگفتم عشق به مبارزه چرا که در هیچ کجای داستان نمیخوانیم که او نیز وارد این مبارزه به معنای آن روز ایران شده باشد بلکه همیشه از طریق غیرمستقیم، ( برادر، همسر و یا دوستان برادر و همسرش) با مبارزه درگیر میشود. با زندان آشنا میشود، به حبس میرود، از جانب در و همسایه طرد میشود.
البته که در ایران آن روز نباید شبنامه یا سلاح در دست میداشتی تا در جنگ با جهالت باشی همین که معلم بودی و میآموختی خود مبارزه بود. اگر پزشک بودی و زخمیای را درمان میکردی که هم رأی تو بود و یا نبود این خود مبارزه محسوب میشد و تو ضدرژیم به حساب میآمدی و محکوم به زندان و شکنجه و یا اعدام بودی، که برای کمتر از اینها بسیاری را سر بریده بودند. این زن آموزگار است، آموزگار فعال در دوران پیش از انقلاب و طبیعتن آموزگار اخراجی بعد از انقلاب.
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولتآبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمیرود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکههای مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگیهای انسانهایی که در برهههای متفاوتی از زندگی به هم نزدیک و دور میشوند. همولایتی هستند، پس به شکلی تنگاتنگ زندگیهاشان در هم میشود و با داستانهای یکدیگر در هم میآمیزد. جوان هستند، عاشق میشوند، تنگنظریها و کوتاه فکریها آنها را از هم دور میکند تا در برههای دیگر از زندگی در مکانی دیگر یکدیگر را بیابند، آن هم در دو طرف خطی که انقلاب برای آنها کشیده و از یکدیگر جدایشان میکند. یکی زندانی است و دیگری زندانبان. یکی محکوم به مرگ است و آن دیگری در مرگی هر روزه رویاهای خود را از دست رفته مییابد. یکی با وجود لمس نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی که خود نیز یکی از قربانیان آن است سر به کار خویش دارد و اما در اثر آشنایی با دیگری متوجه راههای مبارزه با بیعدالتی میشود و از خود و جان خویش میگذرد تا جامعه به عدالتی که خود از آن بهره نبرده است دست یابد.
حسین دولتآبادی در سراسر این رمان که شرحی است از آن چه بر نسل ما رفت با قدرت و مهارت توانسته است خود را از خاطرهنویسی دور نگهدارد و تا انتها رماننویس بماند. منظورم را بیشتر توضیح میدهم. خاطرهنویسی در دورانی که در بیش از سه دهه فجایعی مافوق باور در بعد از انقلاب و در سیاهچالهای رژیم ایران صورت گرفته یکی از مهمترین گونههای ثبت وقایع برای مستند کردن در تاریخ است. دوستان بسیاری بر این مهم همت کردهاند و با بردن قلم خود در اشک و خون این وقایع را ثبت کردهاند. اما کماند نویسندگانی که با توانایی توانسته باشند این دوران را ثبت کنند بیآنکه التقاطی در نوشتارشان باشد. این رمانها گهگاه از زبان پرسوناژ رمانشان به شرح وقایع مستقیمن میپردازند و گاه به صورت خاطره فردی نوشته میشوند. اما در کتاب «در آنکارا باران می بارد» حسین دولتآبادی به نظر من توانسته در تمام خطوط این رمان در حیطه ادبیات بماند و حتا زندان را، هول و وحشت آن را، شکنجههایش را بیآنکه شرحِ عمل دهد به خواننده منتقل کند.
با این که او نیز بیشک قلم خود را در اشک و خون فرو برده تا توانسته این سطور را بنویسد. همانطور که در انتها از زبان پرسوناژ اصلی داستان چنین میگوید: «گمان میکردم با نوشتن میتوانم خودم را سرگرم کنم و روزها و شبهای بیپایان را به آخر برسانم. بیخبر از آن که یادآوری گذشتهها بیشتر خونم را خشک میکرد. وقتی مینوشتم اعصابم مانند کمان حلاجها کش میآمد و با هر ضربه، با هر زخمه، با هر کلمه مرتعش میشد. چیزی در ژرفاهای وجودم مانند خرمن گندم آتش میگرفت و هرم شعلهها گونههایم را میسوزاند و مخم از کار میافتاد. قلم و کاغذ را پرت میکردم، با پوزه روی تخت میافتادم، پشت دستم را با دندان گاز میگرفتم تا دوباره دست به قلم نبرم… ولی هر بار دستم میلرزید و با سماجت پشت میز کوچکم مینشستم و باز تن به عذاب الهی میدادم.»
و کتاب «در آنکارا باران میبارد» حاصل این سوختنها و تردیدها و افتادنها و دوباره برخاستنها و تن به عذاب الهی دادنهاست.
نجمه موسوی – پیمبری
فرانسه- اکتبر ۲۰۱۵