02-03-2021، 13:38
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-03-2021، 13:38، توسط فرنودِ بن گیومرث.)
در اطاق يكي از مهمانخانه هاي پاريس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن كه بتازگي از ايران برگشته بود جلو ميز كوچكي كه رويش يك بطري شراب و دو گيلاس گذاشته بودند، روبروي يكي از دوستان قديمي خودش نشسته بود. در قهوه خانه پائين ساز ميزدند، هوا گرفته و تيره بود، باران نم نم ميآمد . فلاندن سر را از ما بين دو دستش بلند كرد ، گيلاس شراب را برداشت و تا ته سر كشيد و رو كرد به رفقيش:
–هيچ ميداني ؟ يك وقت بود كه من خود را ميان اين خرابه ها ، كوره ها ، بيابان ها گمشده گمان ميكردم . با خودم ميگفتم : آيا ممكن است يك روزي به وطنم بر گردم ؟ ممكن است همين ساز را بشنوم ؟ آرزو ميكردم يك روزي بر گردم. آرزوي يك چنين ساعتي را ميكردم كه با تو در اطاق تنها درد دل بكنم . اما حالا ميخواهم يك چيز تازه برايت بگويم، ميدانم كه باور نخواهي كرد : حالا كه برگشته ام پشيمانم ، ميداني باز دلم هواي ايران را مي كند مثل اينست كه چيزي را گم كرده باشم!
دوستش كه صورت او سرخ شده و چشمهايش بي حالت باز بود از شنيدن اين حرف دستش را بشوخي زد روي ميز و قهقهه خنديد : اوژن ، شوخي نكن ، من ميدانم كه تو نقاشي اما نميدانستم كه شاعر هم هستي ، خوب از ديدن ما بيزار شده اي ؟ بگو ببينم بايد دلبستگي در آنجا پيدا كرده باشي . من شنيده ام كه زنهاي مشرق زمين خوشگل هستند؟
–نه هيچكدام از اينها نيست شوخي نميكنم.
–راستي يك روز پيش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عكس تازه اي كه از ايران فرستاده بودي آوردند تماشا كرديم . يادم است همه اش عكس خرابه بود … آهان يكي از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر در آنجا آتش ميپرستند ؟ من از اين مملكتي كه تو بودي فقط ميدانم كه قاليهاي خوب دارد ! چيز ديگري نميدانم حالا تو هر چه ديده اي برايمان تعريف بكن . ميداني آنجا براي ما پاريسيها تازگي دارد.
فلاندن كمي سكوت كرد بعد گفت :
يك چيزي بيادم انداختي ، يك روز در ايران برايم پيش آمد غريبي روي داد . تاكنون به هيچكس حتي به رفيقم كست هم كه با من بود نگفتم، ترسيدم به من بخندد . ميداني كه من بهيچ چيز اعتقاد ندارم ولي من در مدت زندگاني خودم تنها يكبار خدا را بدون ريا در نهايت راستي و درستي پرستيدم آنهم در ايران نزديك همان پرستشگاه آتش بود كه عكسش را ديده اي . وقتيكه در جنوب ايران بودم و در پرسپوليس كاوش ميكردم يك شب رفيقم كست ناخوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قديم ايران را در كوه كنده اند، بنظرم عكسش را ديده باشي ؟ يك چيزي است صليب مانند در كوه كنده شده ، بالاي آن عكس شاه است كه جلو آتشكده ايستاده دست راست را بسوي آتش بلند كرده . بالا اتشكده آهورا مزدا خداي آنها ميباشد . پائين آن به شكل ايوان در سنگ تراشيده شده و قبر پادشاه ميان دخمه سنگي قرار گرفته . از اين دخمه ها چندتا در آنجا ديده ميشود ، روبروي آنها آتشكده بزرگ است كه كعبه زرتشت مينامند.
باري خوب يادم است نزديك غروب بود من مشغول اندازه گيري همين پرستشگاه بودم ، از خستگي و گرماي آفتاب جانم به لبم رسيده بود ناگهان ، بنظرم آمد دو نفر كه لباس آنها وراي لباس معمولي ايرانيان بود بسوي من ميآمدند . نزديك كه رسيدند ديدم دو نفر پيرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پيرمرد تنومند ، سرزنده با چشمهاي درخشان و يك سيماي مخصوصي داشتند . از آنها پرسشهائي كردم . معلوم شد تاجر يزدي هستند از شمال ايران ميآيند . دين آنها مانند مذهب بيشتر اهالي يزد زردشتي است يعني مثل پادشاهان قديم ايران آتش پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را كج كرده و به اينجا آمده بودند تا از آتشكده باستاني زيارت كرده باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود كه شروع كردند به گرد آوردن خرده چوب و چليكه و برگ خشك ، آنها را رويهم كپه كردند و تشكيل كانون كوچكي دادند . من همينطور مات آنها را تماشا مي كردم . چوبهاي خشك را آتش زدند و شروع كردند به خواندن دعاها و زمزمه كردن به يك زبان مخصوصي كه من هنوز نشنيده بودم. گويا همان زبان زردشت و اوستا بود ، شايد همان زباني بود كه بخط ميخي روي سنگها كنده بودند !
در اين بين كه دو نفر گبر جلوي آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند كردم ، ديدم روي تخته سنگ بالاي دخمه روبرويم مجلسي كه در سنگ كنده شده بود درست شبيه و مانند مجلس زنده اي بود كه من جلو آن ايستاده بودم و با چشم خودم ميديدم . من بجاي خودم خشك شدم مانند اين بود كه اين آدمها از روي سنگ بالاي قبر داريوش زنده شده بودند و پس از چندين هزار سال آمده بودند روبروي من مظهر خداي خودشان را ميپرسيدند! من در شگفت بودم كه چگونه پس از اين طول زمان با وجود كوششي كه مسلمانان در نابود كردن و برانداختن اين كيش به خرج داده بودند باز هم اين كيش باستاني پيرواني داشت كه پنهاني ولي در هواي آزاد جلو آتش به خاك مي افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپديد گشتند ، من تنها ماندم اما كانون كوچك آتش هنوز ميسوخت ، نميدانم چطور شد من خودم را در زير فشار يك تكان و هيجان مذهبي حس كردم . خاموشي سنگيني در اينجا فرمانروائي داشت ، ماه بشكل گوي گوگرد آتش گرفته از كنار كوه در آمده بود و با روشنائي رنگ پريده اي بدنه آتشكده بزرگ را روشن كرده بود . حس كردم كه دو سه هزار سال به قهقرا رفته , مليت، شخصيت و محيط خودم را فراموش كرده بودم ، خاكستر پهلوي خودم را نگاه كردم كه آن دو نفر پيرمرد مرموز جلو آن بخاك افتاده و آنرا پرستش و ستايش كرده بودند ، از روي آن بآهستگي دود آبي رنگي به شكل ستون بلند ميشد و در هوا موج ميزد ، سايه سنگهاي شكسته ، كرانه محو آسمان ، ستاره هائي كه بالاي سرم ميدرخشيدند و بهم چشمك ميزدند جلو خاموشي با شكوه جلگه ، ميان اين ويرانه هاي اسرار آميز و آتشكده هاي ديرينه مثل اين بود كه محيط ، روان همه گذشتگان و نيروي فكر آنها كه بالاي اين دخمه ها و سنگهاي شكسته پرواز ميكرد ، مرا وادار كرد ، يا بمن الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منكه به هيچ چيز اعتقاد نداشتم بي اختيار جلو اين خاكستري كه دود آبي فام از روي آن بلند ميشد زانو بزمين زدم و آنرا پرستيدم ! نميدانستم چه بگويم ولي احتياج به زمزمه كردن هم نداشتم ، شايد يك دقيقه نگذشت كه دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرستيدم – همانطوريكه شايد پادشاهان قديم ايران آتش را ميپرستيدند ، در همان دقيقه من آتش پرست بودم . حالا تو هر چه ميخواهي درباره من فكر بكن . شايد هم سستي و ناتواني آدميزاد است !
۱۵ مرداد ۱۳۰۹ تهران
–هيچ ميداني ؟ يك وقت بود كه من خود را ميان اين خرابه ها ، كوره ها ، بيابان ها گمشده گمان ميكردم . با خودم ميگفتم : آيا ممكن است يك روزي به وطنم بر گردم ؟ ممكن است همين ساز را بشنوم ؟ آرزو ميكردم يك روزي بر گردم. آرزوي يك چنين ساعتي را ميكردم كه با تو در اطاق تنها درد دل بكنم . اما حالا ميخواهم يك چيز تازه برايت بگويم، ميدانم كه باور نخواهي كرد : حالا كه برگشته ام پشيمانم ، ميداني باز دلم هواي ايران را مي كند مثل اينست كه چيزي را گم كرده باشم!
دوستش كه صورت او سرخ شده و چشمهايش بي حالت باز بود از شنيدن اين حرف دستش را بشوخي زد روي ميز و قهقهه خنديد : اوژن ، شوخي نكن ، من ميدانم كه تو نقاشي اما نميدانستم كه شاعر هم هستي ، خوب از ديدن ما بيزار شده اي ؟ بگو ببينم بايد دلبستگي در آنجا پيدا كرده باشي . من شنيده ام كه زنهاي مشرق زمين خوشگل هستند؟
–نه هيچكدام از اينها نيست شوخي نميكنم.
–راستي يك روز پيش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عكس تازه اي كه از ايران فرستاده بودي آوردند تماشا كرديم . يادم است همه اش عكس خرابه بود … آهان يكي از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر در آنجا آتش ميپرستند ؟ من از اين مملكتي كه تو بودي فقط ميدانم كه قاليهاي خوب دارد ! چيز ديگري نميدانم حالا تو هر چه ديده اي برايمان تعريف بكن . ميداني آنجا براي ما پاريسيها تازگي دارد.
فلاندن كمي سكوت كرد بعد گفت :
يك چيزي بيادم انداختي ، يك روز در ايران برايم پيش آمد غريبي روي داد . تاكنون به هيچكس حتي به رفيقم كست هم كه با من بود نگفتم، ترسيدم به من بخندد . ميداني كه من بهيچ چيز اعتقاد ندارم ولي من در مدت زندگاني خودم تنها يكبار خدا را بدون ريا در نهايت راستي و درستي پرستيدم آنهم در ايران نزديك همان پرستشگاه آتش بود كه عكسش را ديده اي . وقتيكه در جنوب ايران بودم و در پرسپوليس كاوش ميكردم يك شب رفيقم كست ناخوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قديم ايران را در كوه كنده اند، بنظرم عكسش را ديده باشي ؟ يك چيزي است صليب مانند در كوه كنده شده ، بالاي آن عكس شاه است كه جلو آتشكده ايستاده دست راست را بسوي آتش بلند كرده . بالا اتشكده آهورا مزدا خداي آنها ميباشد . پائين آن به شكل ايوان در سنگ تراشيده شده و قبر پادشاه ميان دخمه سنگي قرار گرفته . از اين دخمه ها چندتا در آنجا ديده ميشود ، روبروي آنها آتشكده بزرگ است كه كعبه زرتشت مينامند.
باري خوب يادم است نزديك غروب بود من مشغول اندازه گيري همين پرستشگاه بودم ، از خستگي و گرماي آفتاب جانم به لبم رسيده بود ناگهان ، بنظرم آمد دو نفر كه لباس آنها وراي لباس معمولي ايرانيان بود بسوي من ميآمدند . نزديك كه رسيدند ديدم دو نفر پيرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پيرمرد تنومند ، سرزنده با چشمهاي درخشان و يك سيماي مخصوصي داشتند . از آنها پرسشهائي كردم . معلوم شد تاجر يزدي هستند از شمال ايران ميآيند . دين آنها مانند مذهب بيشتر اهالي يزد زردشتي است يعني مثل پادشاهان قديم ايران آتش پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را كج كرده و به اينجا آمده بودند تا از آتشكده باستاني زيارت كرده باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود كه شروع كردند به گرد آوردن خرده چوب و چليكه و برگ خشك ، آنها را رويهم كپه كردند و تشكيل كانون كوچكي دادند . من همينطور مات آنها را تماشا مي كردم . چوبهاي خشك را آتش زدند و شروع كردند به خواندن دعاها و زمزمه كردن به يك زبان مخصوصي كه من هنوز نشنيده بودم. گويا همان زبان زردشت و اوستا بود ، شايد همان زباني بود كه بخط ميخي روي سنگها كنده بودند !
در اين بين كه دو نفر گبر جلوي آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند كردم ، ديدم روي تخته سنگ بالاي دخمه روبرويم مجلسي كه در سنگ كنده شده بود درست شبيه و مانند مجلس زنده اي بود كه من جلو آن ايستاده بودم و با چشم خودم ميديدم . من بجاي خودم خشك شدم مانند اين بود كه اين آدمها از روي سنگ بالاي قبر داريوش زنده شده بودند و پس از چندين هزار سال آمده بودند روبروي من مظهر خداي خودشان را ميپرسيدند! من در شگفت بودم كه چگونه پس از اين طول زمان با وجود كوششي كه مسلمانان در نابود كردن و برانداختن اين كيش به خرج داده بودند باز هم اين كيش باستاني پيرواني داشت كه پنهاني ولي در هواي آزاد جلو آتش به خاك مي افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپديد گشتند ، من تنها ماندم اما كانون كوچك آتش هنوز ميسوخت ، نميدانم چطور شد من خودم را در زير فشار يك تكان و هيجان مذهبي حس كردم . خاموشي سنگيني در اينجا فرمانروائي داشت ، ماه بشكل گوي گوگرد آتش گرفته از كنار كوه در آمده بود و با روشنائي رنگ پريده اي بدنه آتشكده بزرگ را روشن كرده بود . حس كردم كه دو سه هزار سال به قهقرا رفته , مليت، شخصيت و محيط خودم را فراموش كرده بودم ، خاكستر پهلوي خودم را نگاه كردم كه آن دو نفر پيرمرد مرموز جلو آن بخاك افتاده و آنرا پرستش و ستايش كرده بودند ، از روي آن بآهستگي دود آبي رنگي به شكل ستون بلند ميشد و در هوا موج ميزد ، سايه سنگهاي شكسته ، كرانه محو آسمان ، ستاره هائي كه بالاي سرم ميدرخشيدند و بهم چشمك ميزدند جلو خاموشي با شكوه جلگه ، ميان اين ويرانه هاي اسرار آميز و آتشكده هاي ديرينه مثل اين بود كه محيط ، روان همه گذشتگان و نيروي فكر آنها كه بالاي اين دخمه ها و سنگهاي شكسته پرواز ميكرد ، مرا وادار كرد ، يا بمن الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منكه به هيچ چيز اعتقاد نداشتم بي اختيار جلو اين خاكستري كه دود آبي فام از روي آن بلند ميشد زانو بزمين زدم و آنرا پرستيدم ! نميدانستم چه بگويم ولي احتياج به زمزمه كردن هم نداشتم ، شايد يك دقيقه نگذشت كه دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرستيدم – همانطوريكه شايد پادشاهان قديم ايران آتش را ميپرستيدند ، در همان دقيقه من آتش پرست بودم . حالا تو هر چه ميخواهي درباره من فكر بكن . شايد هم سستي و ناتواني آدميزاد است !
۱۵ مرداد ۱۳۰۹ تهران