15-03-2016، 23:26
بیمارستان روانی
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم.
بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک
ماشین دست به یقه بودند.
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند
و بستگان همدیگر را مورد لطف
قرار میدارند
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام
و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند
و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت:
من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما
راحتتر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را
نگاه میکرد
و نگران بود که زیر پا له شود.
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش
گذاشت تا پروازکندو برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی
اینور دیوار است یا آنور دیوار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانی اموزنده
دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت
آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد
یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند
مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند
پرستار گفت : آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند
پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .
هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانی اموزنده
> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >
با خودش گفت:
> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"
هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"
این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز
> تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"
همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد
> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه >
> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل
خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک
سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار
میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی
دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک
لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.
برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و
آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می
دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از
شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک
خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به
خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده
بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی
گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری
منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن
فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید،
برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای
نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با
بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز
صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت
صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به
چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا
دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی
برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش
یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست
بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم.
بیرون بیمارستان غلغله بود. چند نفر سر جای پارک
ماشین دست به یقه بودند.
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند
و بستگان همدیگر را مورد لطف
قرار میدارند
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام
و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند
و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت:
من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما
راحتتر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود. بیماری پروانه را
نگاه میکرد
و نگران بود که زیر پا له شود.
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش
گذاشت تا پروازکندو برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی
اینور دیوار است یا آنور دیوار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانی اموزنده
دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت
آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد
یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند
مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند
پرستار گفت : آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند
پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .
هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستانی اموزنده
> صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود >
با خودش گفت:
> "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
> > >فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود >"
هیییم! امروز فرق> وسط باز میکنم"
این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت >... >پس فردای اون روز
> تنها یک تار مو رو سرش بود >"اوکی امروز دم اسبی میبندم"
همین کار رو کرد و> خیلی بهش میومد ! > >
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! >فریاد زد
> >ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
>
> همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه >
> ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل
خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک
سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار
میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی
دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک
لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.
برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و
آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.
مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می
دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از
شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک
خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به
خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده
بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی
گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری
منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن
فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید،
برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای
نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با
بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز
صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت
صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به
چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا
دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی
برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش
یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست
بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد