29-12-2015، 18:29
ناگهان گلوله شلیک میشود
امام خمینی
روزی که به دنیا آمد، هیچکس فکر نمیکرد که سالها بعد، مسیر تاریخ ایران و اسلام را عوض خواهد کرد و میلیونها انسان مظلوم جهان، نامش را یکصدا فریاد خواهند کشید. روزی که به دنیا آمد، مثل همه روزهای دیگر بود. خورشید مثل همیشه از مشرق طلوع کرده بود، چشمهها جوشیده بودند و رودها همچنان راه دریا را پیموده بودند. تنها فرق آن روز با روزهای دیگر این بود که صدها سال پیش از آن، نجیبترین بانوی عالم، حضرت فاطمه زهرا«س» در چنان روزی متولد شده بود؛ همین!
کسی نمیداند چرا اسمش را روحالله گذاشتند. شاید به خاطر هم آوایی با نام پدرش که مصطفی بود. به هر حال، او روحالله شد تا بعدها نام بلند روحالله الموسوی الخمینی در پای کوبندهترین و شجاعانهترین اعلامیههای انقلابی تاریخ نوشته شود و چشمها را خیره کند.
پدرش مصطفی، یک روحانی مشهور و شجاع در خمین و روستاهای اطرافش بود. مردم او را دوست داشتند، چرا که هم عالم بود و هم دلاور. میگویند همیشه شجاعانه در برابر خانهای خمین، قلدرها و گردن کلفتها میایستاد و نه تنها از حق خود بلکه از حق ضعیفها و بیکسان در برابر آنها دفاع میکرد. انگشتهای او تنها با قلم آشنا نبود بلکه آشنای ماشه تفنگ هم بودند. به راحتی ماشه را میچکاندند و گلوله را شلیک میکردند. مصطفی با زبان، قلم و گلوله از اشرار زهر چشم میگرفت. شاید از این نظر، روحالله بیشتر از همه برادرها و خواهرهایش، خصوصیات پدر را به ارث برده بود، چرا که بعدها به «عالم دلاور» بودن معنای جهانی بخشید.
زمانی که مصطفی قلم بر زمین میگذاشت، تفنگ بر دوش میکشید و بر پشت اسب مینشست، ایران روزگار پریشانی داشت. سلسله فاسد قاجاریه آخرین نفسهایش را میکشید، شاهزادگان ریز و درشت، ایران را تبدیل به ملک شخصی خود کرده بودند. هر گوشهای از این سرزمین بلا دیده، به نام یکی از آن شاهزادگان شده بود و هر کدام برای اداره املاک خود، خان ها و قلدرهای منطقه را در حلقه دوستان و پشتیبانان خود گرد آورده بودند و هر بلایی که میخواستند به وسیله آنها بر سر رعیت درمانده میآوردند. هر میزان بهره و مالیات که میخواستند، میگرفتند. هر صدایی را که دوست نداشتند بشنوند، در حلقوم خفه میکردند و هر قیافهای را که خوششان نمیآمد، از صفحه روزگار پاک میکردند. حامی و فریادرسی نبود. فریاد مظلومان به جایی نمیرسید. در چنین روزگاری، مصطفی، آن عالم دلاور، آن مجتهد پاک نهاد، ناگزیر از قلم و تفنگ به یک میزان استفاده میکرد.
چند ماه از تولد روحالله نگذشته بود که صدای شلیک گلولهای، در کوره راه کوهستانهای میان خمین و اراک پیچید و به دنبال آن، سواری سرفراز از پشت اسب بر خاک افتاد. مصطفی، به دست مزدوران خانها، بیخبر و ناجوانمودانه هدف گلوله قرار گرفت و از پا درآمد. روحالله، نه صدای گلوله را شنید و نه از شهادت پدر با خبر شد. شاید وقتی که صدای شلیک گلوله در کوهستان پیچید و گلوله سینه پدرش را شکافت، روحالله هراسان از خواب پریده و گریه کرده باشد، ولی کسی نمیتوانست این گریه را نشانه آن شهادت بداند.
امام خمینی
همه بچههای هم سن روحالله ناگهان از خواب میپرند و گریه میکنند، اما وقتی به آغوش گرم مادر پناه میبرند، آرام میشوند؛ آرام و ساکت و بعد دوباره خواب، خواب شیرین و معصومانه آنها را در بر میگیرد.
روح الله بی آن که خود بداند، در چند ماهگی فرزند شهیدی دلاور شد، اما هیچوقت نتوانست چهره پدر شهیدش را پیش چشم مجسم کند، صدایش را بشنود، بوسههای گرم او را بر گونههای لطیف خود احساس کند، چرا که او هنوز خیلی کوچک بود؛ همهاش چهار ماه بیشتر نداشت. خیلی زود بود که چهرهها را به خاطر بسپارد و صداها را در حافظه نگه دارد.
خبر قتل مصطفی در شهرهای اطراف میپیچد، هر مظلوم بیپناهی که آن را میشنود، ناراحت میشود. علمای شهرها بیش از همه اظهار تأسف میکنند و از حاکم اراک میخواهند هر چه زودتر قاتل و یا قاتلان او را دستگیر کند. حاکم اراک هم، حکم بازداشت را صادر میکند. مأموران به منطقه میآیند و پس از مدتی تعقیب و گریز، قاتل را در قلعهای کهنه و قدیمی به دام میاندازند و بعد از چند ساعت تیراندازی، عاقبت او را دستگیر میکنند و به تهران میفرستند. خبر قتل مصطفی، قبل از آن به تهران رسیده بود. علما و کسانی که او را میشناختند، از این حادثه ناراحت بودند. آنها نیز خواستار مجازات قاتل بودند. آنها نیز خواستار مجازات قاتل بودند و برای این کار فعالیت میکردند. چند نفر از خانواده مصطفی به تهران آمده بودند. آنها از دولت میخواستند عدالت اجرا شود و قاتل به سزای عمل خود برسد. از سویی دیگر، هواداران قاتل فشار میآوردند تا او محاکمه نشود. عاقبت حکم به مجازات قاتل داده شد و او را در مقابل مجلس شورای ملی سابق در میدان بهارستان کنونی اعدام کردند.
بدینگونه، روحالله بدون داشتن هیچ خاطرهای از پدر، بزرگ میشود و تنها آوازه بزرگیها و شجاعتهای او را از اطرافیان میشنود و در ذهن کودکانه خود، سیمای مهربان، صدای گرم و نگاه نوازشگرش را مجسم میکند و گاهی هم مثل همه بچههایی که با پدرشان درد دل میکنند، با آن سیمای خیالی حرف میزند.
امام خمینی
پرنده پرواز میکند
وقتی روحالله بزرگ شد و به سنی رسید که بتواند تحصیل علم کند، او را در شهر خمین به مکتب خانه ملاابوالقاسم فرستادند که نزدیک خانه آنها بود. در آن زمان، مدارس به شکل امروزی نبود و بچهها در مکتبخانهها درس میخواندند. روحالله در هفت سالگی توانست قرآن را یاد بگیرد و به قول آن روزیها، قرآن را ختم کند. پس از آن به فراگیری ادبیات عرب پرداخت. برای یاد گرفتن این علم، معلمی به نام شیخ جعفر را برایش انتخاب کردند. پس از آن، نزد استادان آن روز شهر خمین، یعنی میرزا محمود افتخار العلما، حاج میرزا محمدمهدی و حاج میرزای نجفی رفت و تا آن جا که امکان داشت از آنها آموخت. در کنار تحصیل علم، خوشنویسی هم میکرد. برای آموختن خط، برادر بزرگش یعنی آیتالله حاج آقا مرتضی پسندیده را انتخاب کرده بود و پیش او مشق خط میکرد و خوش نوشتن را از وی میآموخت.
روحالله تا نوزده سالگی در خمین تحصیل علم میکند، اما رفته رفته به جایی میرسد که محیط کوچک شهر خمین و مدرسههای آن، جوابگوی استعداد درخشان و هوش سرشارش نمیشود. اکنون او پرندهای بود که برای پرواز، نیازمند آسمانی وسیع و افقی گسترده بود و شهر کوچک خمین نه صاحب آن آسمان بود و نه دارای آن افق علمی گسترده. بنابراین پرنده پرواز کرد. او برای ادامه تحصیل، حوزه علمیه اراک را برگزید. طلبه جوان اهل خمین، خیلی زود توانست در حوزه علمیه اراک نظرها را به سوی خود جلب کند. او طلبهای بسیار باسواد، پرتلاش و مرتب بود و با عشق و علاقه تحصیل علم میکرد. از آن گذشته، قامت بلند و موزون، چهره نجیب و رفتار متین او، بسیاری را شیفته و علاقهمند میکرد. لباس روحانیت برازندهاش بود. بعدها، بیش از نیم قرن پس از آن سالها، این طلبه گمنام اهل خمین، با همین عمامه و عبا، نزد علما و تودههای مردم به امام خمینی مشهور شد و عشق او در قلب میلیونها نفر جای گرفت، اما در حوزه اراک کسی نمیدانست که این طلبه جوان و مودب اهل خمین، همان امام خمینی معروف خواهد شد.
به هر حال، امام در حوزه علمیه اراک با پشتکاری مثال زدنی، مثل تشنهای که در بیابانی بیآب باشد، چشمهگوارای خود را یافته بود و از آن سیراب میشد.
امام در آنجا با استادی آشنا شد که مدتی بعد یکی از مهمترین حوزه های علمیه اسلام را در شهر قم تأسیس کرد. این عالم بزرگ کسی جز آیتالله شیخ عبدالکریم حائری نبود که در آن زمان در حوزه علمیه اراک تدریس میکرد.
امام خمینی
روزی که به دنیا آمد، هیچکس فکر نمیکرد که سالها بعد، مسیر تاریخ ایران و اسلام را عوض خواهد کرد و میلیونها انسان مظلوم جهان، نامش را یکصدا فریاد خواهند کشید. روزی که به دنیا آمد، مثل همه روزهای دیگر بود. خورشید مثل همیشه از مشرق طلوع کرده بود، چشمهها جوشیده بودند و رودها همچنان راه دریا را پیموده بودند. تنها فرق آن روز با روزهای دیگر این بود که صدها سال پیش از آن، نجیبترین بانوی عالم، حضرت فاطمه زهرا«س» در چنان روزی متولد شده بود؛ همین!
کسی نمیداند چرا اسمش را روحالله گذاشتند. شاید به خاطر هم آوایی با نام پدرش که مصطفی بود. به هر حال، او روحالله شد تا بعدها نام بلند روحالله الموسوی الخمینی در پای کوبندهترین و شجاعانهترین اعلامیههای انقلابی تاریخ نوشته شود و چشمها را خیره کند.
پدرش مصطفی، یک روحانی مشهور و شجاع در خمین و روستاهای اطرافش بود. مردم او را دوست داشتند، چرا که هم عالم بود و هم دلاور. میگویند همیشه شجاعانه در برابر خانهای خمین، قلدرها و گردن کلفتها میایستاد و نه تنها از حق خود بلکه از حق ضعیفها و بیکسان در برابر آنها دفاع میکرد. انگشتهای او تنها با قلم آشنا نبود بلکه آشنای ماشه تفنگ هم بودند. به راحتی ماشه را میچکاندند و گلوله را شلیک میکردند. مصطفی با زبان، قلم و گلوله از اشرار زهر چشم میگرفت. شاید از این نظر، روحالله بیشتر از همه برادرها و خواهرهایش، خصوصیات پدر را به ارث برده بود، چرا که بعدها به «عالم دلاور» بودن معنای جهانی بخشید.
زمانی که مصطفی قلم بر زمین میگذاشت، تفنگ بر دوش میکشید و بر پشت اسب مینشست، ایران روزگار پریشانی داشت. سلسله فاسد قاجاریه آخرین نفسهایش را میکشید، شاهزادگان ریز و درشت، ایران را تبدیل به ملک شخصی خود کرده بودند. هر گوشهای از این سرزمین بلا دیده، به نام یکی از آن شاهزادگان شده بود و هر کدام برای اداره املاک خود، خان ها و قلدرهای منطقه را در حلقه دوستان و پشتیبانان خود گرد آورده بودند و هر بلایی که میخواستند به وسیله آنها بر سر رعیت درمانده میآوردند. هر میزان بهره و مالیات که میخواستند، میگرفتند. هر صدایی را که دوست نداشتند بشنوند، در حلقوم خفه میکردند و هر قیافهای را که خوششان نمیآمد، از صفحه روزگار پاک میکردند. حامی و فریادرسی نبود. فریاد مظلومان به جایی نمیرسید. در چنین روزگاری، مصطفی، آن عالم دلاور، آن مجتهد پاک نهاد، ناگزیر از قلم و تفنگ به یک میزان استفاده میکرد.
چند ماه از تولد روحالله نگذشته بود که صدای شلیک گلولهای، در کوره راه کوهستانهای میان خمین و اراک پیچید و به دنبال آن، سواری سرفراز از پشت اسب بر خاک افتاد. مصطفی، به دست مزدوران خانها، بیخبر و ناجوانمودانه هدف گلوله قرار گرفت و از پا درآمد. روحالله، نه صدای گلوله را شنید و نه از شهادت پدر با خبر شد. شاید وقتی که صدای شلیک گلوله در کوهستان پیچید و گلوله سینه پدرش را شکافت، روحالله هراسان از خواب پریده و گریه کرده باشد، ولی کسی نمیتوانست این گریه را نشانه آن شهادت بداند.
امام خمینی
همه بچههای هم سن روحالله ناگهان از خواب میپرند و گریه میکنند، اما وقتی به آغوش گرم مادر پناه میبرند، آرام میشوند؛ آرام و ساکت و بعد دوباره خواب، خواب شیرین و معصومانه آنها را در بر میگیرد.
روح الله بی آن که خود بداند، در چند ماهگی فرزند شهیدی دلاور شد، اما هیچوقت نتوانست چهره پدر شهیدش را پیش چشم مجسم کند، صدایش را بشنود، بوسههای گرم او را بر گونههای لطیف خود احساس کند، چرا که او هنوز خیلی کوچک بود؛ همهاش چهار ماه بیشتر نداشت. خیلی زود بود که چهرهها را به خاطر بسپارد و صداها را در حافظه نگه دارد.
خبر قتل مصطفی در شهرهای اطراف میپیچد، هر مظلوم بیپناهی که آن را میشنود، ناراحت میشود. علمای شهرها بیش از همه اظهار تأسف میکنند و از حاکم اراک میخواهند هر چه زودتر قاتل و یا قاتلان او را دستگیر کند. حاکم اراک هم، حکم بازداشت را صادر میکند. مأموران به منطقه میآیند و پس از مدتی تعقیب و گریز، قاتل را در قلعهای کهنه و قدیمی به دام میاندازند و بعد از چند ساعت تیراندازی، عاقبت او را دستگیر میکنند و به تهران میفرستند. خبر قتل مصطفی، قبل از آن به تهران رسیده بود. علما و کسانی که او را میشناختند، از این حادثه ناراحت بودند. آنها نیز خواستار مجازات قاتل بودند. آنها نیز خواستار مجازات قاتل بودند و برای این کار فعالیت میکردند. چند نفر از خانواده مصطفی به تهران آمده بودند. آنها از دولت میخواستند عدالت اجرا شود و قاتل به سزای عمل خود برسد. از سویی دیگر، هواداران قاتل فشار میآوردند تا او محاکمه نشود. عاقبت حکم به مجازات قاتل داده شد و او را در مقابل مجلس شورای ملی سابق در میدان بهارستان کنونی اعدام کردند.
بدینگونه، روحالله بدون داشتن هیچ خاطرهای از پدر، بزرگ میشود و تنها آوازه بزرگیها و شجاعتهای او را از اطرافیان میشنود و در ذهن کودکانه خود، سیمای مهربان، صدای گرم و نگاه نوازشگرش را مجسم میکند و گاهی هم مثل همه بچههایی که با پدرشان درد دل میکنند، با آن سیمای خیالی حرف میزند.
امام خمینی
پرنده پرواز میکند
وقتی روحالله بزرگ شد و به سنی رسید که بتواند تحصیل علم کند، او را در شهر خمین به مکتب خانه ملاابوالقاسم فرستادند که نزدیک خانه آنها بود. در آن زمان، مدارس به شکل امروزی نبود و بچهها در مکتبخانهها درس میخواندند. روحالله در هفت سالگی توانست قرآن را یاد بگیرد و به قول آن روزیها، قرآن را ختم کند. پس از آن به فراگیری ادبیات عرب پرداخت. برای یاد گرفتن این علم، معلمی به نام شیخ جعفر را برایش انتخاب کردند. پس از آن، نزد استادان آن روز شهر خمین، یعنی میرزا محمود افتخار العلما، حاج میرزا محمدمهدی و حاج میرزای نجفی رفت و تا آن جا که امکان داشت از آنها آموخت. در کنار تحصیل علم، خوشنویسی هم میکرد. برای آموختن خط، برادر بزرگش یعنی آیتالله حاج آقا مرتضی پسندیده را انتخاب کرده بود و پیش او مشق خط میکرد و خوش نوشتن را از وی میآموخت.
روحالله تا نوزده سالگی در خمین تحصیل علم میکند، اما رفته رفته به جایی میرسد که محیط کوچک شهر خمین و مدرسههای آن، جوابگوی استعداد درخشان و هوش سرشارش نمیشود. اکنون او پرندهای بود که برای پرواز، نیازمند آسمانی وسیع و افقی گسترده بود و شهر کوچک خمین نه صاحب آن آسمان بود و نه دارای آن افق علمی گسترده. بنابراین پرنده پرواز کرد. او برای ادامه تحصیل، حوزه علمیه اراک را برگزید. طلبه جوان اهل خمین، خیلی زود توانست در حوزه علمیه اراک نظرها را به سوی خود جلب کند. او طلبهای بسیار باسواد، پرتلاش و مرتب بود و با عشق و علاقه تحصیل علم میکرد. از آن گذشته، قامت بلند و موزون، چهره نجیب و رفتار متین او، بسیاری را شیفته و علاقهمند میکرد. لباس روحانیت برازندهاش بود. بعدها، بیش از نیم قرن پس از آن سالها، این طلبه گمنام اهل خمین، با همین عمامه و عبا، نزد علما و تودههای مردم به امام خمینی مشهور شد و عشق او در قلب میلیونها نفر جای گرفت، اما در حوزه اراک کسی نمیدانست که این طلبه جوان و مودب اهل خمین، همان امام خمینی معروف خواهد شد.
به هر حال، امام در حوزه علمیه اراک با پشتکاری مثال زدنی، مثل تشنهای که در بیابانی بیآب باشد، چشمهگوارای خود را یافته بود و از آن سیراب میشد.
امام در آنجا با استادی آشنا شد که مدتی بعد یکی از مهمترین حوزه های علمیه اسلام را در شهر قم تأسیس کرد. این عالم بزرگ کسی جز آیتالله شیخ عبدالکریم حائری نبود که در آن زمان در حوزه علمیه اراک تدریس میکرد.