16-10-2015، 0:43
قسمت اول
گری رویل الرد ( Gray Rouillardحتی وقتی جهنم به پا میکنه , اینکاررو با اصلات خاصی انجام میده . پسر بی پروا و جذابی که پول روی الردها همیشه ازش حمایت میکنه .
حالا دیگه کنترل شهر پریسکات دست گریِ . و دولین, اسمیِ که دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد دوباره بشنوه . اما وقتی فیث دولین رو میبینه , تمام چیزی که میخواد, بودن با اون زنه . ولی داشتن فیث غیر ممکنه , حتی نمیتونه فکرش رو بکنه . برای اینکه گری رویل الرد نقشه کشیده تا تمام قدرتش رو برای نابود کردن اون زن به کار بگیره .
***
روز خوبی برای خیال پردازی بود .اواخر عصر بود و خورشید وقتی میتوانست از میان درختان پر تعداد جنگل عبور کند , سایه های درازی ایجاد میکرد , ولی در بیشتر مواقع انوارِ شفاف طلایی رنگش ,همان بالای درختان باقی میماند و جنگل را در سایه ی مخوفی فرو می برد . هوای گرم و مرطوب تابستان , از بوی شیرین و صورتی رنگ شهد خانگی , عطر قهوه ا ی رنگ خاک و سبزیجات پوسیده ,همراه با بوی سبز برگها , معطر شده بود . رایحه ها برای فِیث دِولین رنگ داشتند . او از وقتی کوچک بود با رنگ کردن رایحه ها ,خودش را سرگرم میکرد .
بیشتر رنگها چون از شکل ظاهری چیزی ,گرفته شده بودند , مشخص بودند . البته که زمین بوی قهوه ای می داد ,البته که بوی تازه و تند برگها در ذهن فیث سبز رنگ بود .گریپ فروت بوی زردِ روشن می داد . او هیچ وقت گریپ فروت نخورده بود ولی یکبار که در فروشگاه با تردید یکی را بدست گرفته و پوستش را بو کرده بود , هم بوی شیرین و هم بوی ترشش را در بینی و روی زبانش حس کرده بود .
رنگ کردن اشیاء در ذهنش ,برای فیث راحت بود .رنگ امیزیِ بویی که انسانها می دادند, به مراتب سخت تر بود . چون انسانها هرگز ,نه فقط یک رنگ که ترکیبی از چند رنگ با هم بودند . رنگها در انسانها معنی متفاوتی, از انچه در اشیا می دادند ,داشتند . مادرش ,رنه ( ,) Reneeبوی قرمز اتشین می داد , به همراه گردابهایی از رنگ سیاه و زرد . ولی رنگ قرمز اتشین تقریبا تمام رنگ های دیگر را کنار میزد .زرد در اشیاء رنگ خوبی بود ولی در انسانها ,نه . همین طور سبز . یا حداقل بعضی از تن های سبز . پدرش ,اموس( ,) Amosترکیب چندش اوری از رنگهای سبز , بنفش , زرد و سیاه بود . رنگ امیزی بوی پدرش خیلی اسان بود چون از وقتی به یاد داشت همیشه پدرش و استفراغ کردن را کنار هم میدید . نوشیدن و بالا اوردن , نوشیدن و بالا اوردن , این تمام کاری بود که پدرش میکرد . و دستشویی کردن , او خیلی دستشویی می رفت .
فیث, با راز خوشحال کننده ی پنهان در اعماق سینه اش , در حالی که به نور درخشان روی برگها خیره شده بود , به بهترین بوی دنیا فکر کرد ... گرِی رویل الرد . فیث برای اینکه بتواند گری را برای یک لحظه ببیند , زندگی میکرد . اگر انقدر نزدیک بود که می توانست صدای سنگین و ژرف او را بشنود , از خوشحالی به خود می لرزید . امروز انقدر به او نزدیک شده بود که توانست او را بو کند . در واقع او امروز ,فیث را لمس کرد . تجربه ای که هنوز گیجش کرده بود .
همراه جودی ( ,) Jodieخواهر بزرگش ,در پریسکات به داروخانه رفته بودند . جودی می خواست با چند دالری که از کیف رنه, دزدیده بود برای خودش چند الک ناخن بخرد . بوی جودی ,نارنجی و زرد بود , تقلید کم رنگی از بوی رنه . داشتند از داروخانه بیرون می امدند . جودی برای اینکه رنه الکش را نبیند ,ان را داخل لباس زیرش, پنهان کرد . با وجود اینکه فقط سیزده سال داشت ,نزدیک سه سال بود که از لباس زیر استفاده میکرد .همیشه فیث را به خاطر اینکه یازده ساله بود و سینه ی تختی داشت , دست می انداخت . ان روزها ,فیث, میتوانست تغییراتی را در سینه ی صاف و کودکانه اش حس کند . با تصور اینکه همه متوجه این تغییرات شده اند , با خجالت رنج می کشید . می دانست, از زیر تیشرت نازک و بنفش LSUاش مشخص هستند ولی وقتی در پیاده
رو هر دو به گری ,که قصد وارد شدن به داروخانه را داشت برخوردند , نازک بودن تیشرتش را کامآل فراموش کرده بود .
تیشرت خوشگلیه
گری ,در حالی که شیطنت در چشمان تیره رنگش می رقصید رو به فیث گفت و روی شانه اش زد . برای تعطیالت از دانشگاه به خانه امده بود . بازیکن تیم فوتبال LSUبود و با وجود اینکه سال اولی بود , در پست دفاع بازی میکرد . هنوز در سن رشد قرار داشت ,نوزده سالش بود , 190 سانتی متر بود و 110 کیلو وزن داشت . فیث می دانست ,چون تمام این اطلاعات را از صفحه ی ورزشی روزنامه محلی خوانده بود . می دانست او میتواند 11 یارد در هر 4,1 ثانیه بدود و سرعت زیادی در حرکت در خط افقی زمین دارد . فیث ,همچنین می دانست که او... زیباست . نه به ان معنی زیبا ,بلکه مثل هدیه ی پدرش یعنی ماکسیمیلیان (اسب ) ,به شکل وحشی و قدرتمندانه ای زیبا بود . اجداد فرانسوی اش را می شد در پوست تیره و خطوط صاف و قدرتمند صورتش ,به وضوح دید. موهای تیره و پرپشتش تا روی شانه هایش پایین امده و او را به یک جنگجوی قرون وسطا, که تصادفا از زمان حال سر در اورده باشد , تبدیل کرده بود . فیث تمام رمانهای مربوط به شوالیه های قرون وسطا و عشاقشان را که به دستش می رسید , خوانده بود و وقتی یک شوالیه می دید ,می توانست به راحتی تشخیص دهد .
شانه اش ,جایی که گری دست زده بود , سوخت . فیث سرخ شد و سرش را پایین انداخته بود . حسهایش ,در مقابل بوی قوی و غیر قابل تعریف گری , گیج شده بودند . گرم و عطراگین . قرمز ,حتی تیره تر از رنه . پر از رنگهای گیج کننده در داخل و ظاهری مجلل .
جودی بالاتنه ی خوش فرمش را ,که بلوزی بدون استین به رنگ صورتی انها را پوشانده بود ,جلو داد و پرسید :
مال من چی ؟
همیشه دو دکمه ی اولش را باز می گذاشت . هنگام حرف زدن ,به تبعیت از رنه, لبهایش را کمی جلو می داد تا کلفت تر بنظر برسد . گری با لحنی تحقیر امیز و سخت ,جواب داد :
رنگ بدی داره
فیث دلیل توهین امیز حرف زدن گری را می دانست . برای اینکه رنه با پدر او گای رابطه داشت . قبال شنیده بود که مردم درباره ی رنه چطور حرف می زدند . میدانست معنی « هرزه » چیست .گری , از کنارشان سریع گذشته , در را هل داده و داخل داروخانه ناپدید شده بود .جودی چند دقیقه مسیری را که او رفته بود نگاه کرد و بعد چشمان زیاده خواهش را به فیث دوخته بود :
تیشرتت رو بده به من
برای تو خیلی کوچیکه !
فیث گفته بود و به شدت از اینکه حقیقت داشت ,خوشحال بود .گری از تیشرتش خوشش امده بود و به ان دست زده بود . امکان نداشت ان را از دست بدهد . صورت جودی ,در برابر این حقیقت اشکار, اویزان شد. فیث کوچک و استخوانی بود . به نظر می رسید تیشرت دو ساله ,حتی تاب تحمل شانه های باریک خود فیث را نداشته باشد . بالاخره گفته بود :
خودم یکی میگیرم
فیث خیره به اشکلای که خورشید روی درختان ساخته بود ,با خودش فکر کرده بود , می تواند برای خودش بخرد ولی تیشرت او, تیشرتی نیست که گرِی به ان دست زده باشد . فیث به محض اینکه به خانه رسیده بود, تیشرتش را دراورده با دقت تا کرده بود و زیر ملحفه اش پنهان کرده بود . تنها راهی که کسی می توانست , تیشرت را پیدا کند , وقتی بود که ملحفه ها را برای شستشو جمع کند و از انجایی که فیث تنها کسی بود که اینکار را میکرد ,جای تیشرتش امن بود و او میتوانست هر شب روی ان بخوابد .
گری ...شدت احساساتش , او را به وحشت می انداخت . نمی توانست انها را کنترل کند .وقتی او را می دید قلبش درون سینه ی نحیفش طوری می زد که قفسه ی سینه اش درد می گرفت . هم احساس گرما می کرد و هم از سرما به خود می لرزید . در شهر کوچکی مثل پریسکات لوئیزیانا گری مثل یک خدا بود . شنیده بود که مردم می گفتند : او مثل یک گوزن وحشی است ,ولی ثروت رویل الردها از او حمایت می کرد . حتی وقتی پسر کوچکی بود جذابیت بی پروا و سختش , قلب دخترهای زیادی را به تپش وا می داشت . خانواده ی رویل الرد, برای رفتار های دردسر سازشان مشهور بودند و گری از خیلی وقت پیش نشان داده بود که وحشی ترین عضو خانواده خواهد بود. او یک رویل الرد بود ؛ حتی وقتی جهنم به پا می کرد ,این کار را بااصلات خاصی انجام می داد .
با تمام این تفاسیر گری ,برخلاف ساکنین دیگر شهر ,هیچ وقت با فیث نامهربانی نکرده بود . خواهرش ,مونیکا ( ,) Monicaیکبار وقتی با فیث و جودی در پیاده رو روبرو شده بود ,به سمت انها تف کرده بود . فیث خیلی خوشحال بود که مونیکا در یک مدرسه ی غیرانتفاعی دخترانه در نیواورلئان ,درس می خواند وحتی تابستان را هم با دوستانش می گذراند و کمتر خانه می اید . از طرف دیگر ,وقتی گری به LSUمی رفت ,قلب فیث ماه ها درد می گرفت . باتون روگ ( Baton ,) Rougeشهر دوری نبود ولی با شروع بازی های لیگ فوتبال,زمان ازاد نداشت و فقط تعطیالت به خانه می امد . فیث ,هر وقت می دانست که گری به خانه برگشته ,برای یک لحظه دیدنش اطراف شهر پرسه می زد تا بتواند راه رفتن گربه وارش را ببیند . بلند , قوی و بشکل خطرناکی هیجان انگیز .
حالا که تابستان بود زمان زیادی را در دریاچه میگذراند و همین یکی از دلایل گشت وگذار فیث در اعماق جنگل بود . دریاچه ،محلی خصوصی بود . با بیش از دوهزار هکتار وسعت کاملا داخل اراضی رویل الرد قرار گرفته بود و شکل دراز و بی قاعده ای داشت با چند پیچ . پهن و کم عمق در بعضی قسمتها , باریک ولی عمیق در قسمتهای دیگر .ویلای بزرگ و سفید رنگ رویل الرد در قسمت شرق دریاچه قرار گرفته بود . خانه ی فیث در قسمت غرب ان . در واقع کسی در ساحل دریاچه زندگی نمی کرد .تنها خانه در ان حوالی ، ویلای تابستانی رویل الرد ها بود . ویلا یک طبقه بود . سفید , با دو اتاق خواب, یک اشپزخانه , سالن با ایوانی که دور تا دور خانه را گرفته بود . پایین تر از خانه ,یک خانه ی قایقی , یک اسکله و یک باربیکیوی اجری ساخته شده بود . بعضی وقتها که گری و دوستانش در ویلا برای شنا کردن و قایق سواری , جمع می شدند , فیث در گوشه و کنار جنگل برای خرسندی قلبش گری را تماشا می کرد .
با دلتنگی شیرین ,که هر وقت به گری فکر می کرد , وجودش را پر می کرد , با خودش فکر کرد شاید امروز هم انجا باشد . دیدنش ان هم دو بار در یک روز می توانست فوق العاده باشد .
پا برهنه بود . شلوارک کوتاهی که به پا داشت به سختی می توانست از پاهای استخوانیش در برابرخراشها و مارها محافظت کند . اما فیث ,مثل سایر موجودات خجالتی دیگر ,در جنگل به اندازه ی خانه راحت بود . خراشها را نادیده می گرفت و مارها نگرانش نمی کردند. موهای بلند و قرمز تیره رنگش ,همیشه به شکل نامرتبی روی صورتش می ریخت و اذیتش می کرد. پس پشت سر جمعشان کرده و با کشی پلاستیکی بسته بود . درست مثل یک روح میان درختان جنگل ,سر می خورد . چشمان گربه وار بزرگش با تصویر گری در ذهنش , رویایی می شد . احتمال داشت انجا
باشد . احتمال داشت روزی فیث را که میان بوته ها پنهان شده یا از پشت درختی او را دید میزد ,ببیند ودستش را به سمت فیث دراز کرده ,بگوید:
چرا از اونجا نمیای بیرون و کمی با ما تفریح نمیکنی ؟
فیث , در ان رویای شیرین گم شد . در رویایی که شاید روزی بتواند بخشی از ان گروه خندان و پر سرو صدا با پوستهایی برنزه و دختران مایو پوش , باشد .
حتی قبل از اینکه به محوطه ی صافی که ویلای تابستانی در ان واقع شده بود برسد , می توانست نور نقره ای رنگ شورلت گری را که مقابل خانه پارک شده بود , ببیند . قلبش با شدتی اشنا شروع به تپیدن کرد . انجا بود ! با احتیاط پشت تنه ی درخت بزرگی کمین گرفت . ولی بعد از چند دقیقه متوجه شد هیچ صدایی نمی شنود . هیچ خبری از صدای اب بازی , قهقهه و فریاد نبود .
شاید مشغول ماهیگیری بود یا شاید با قایق بیرون رفته بود . برای انکه بتواند اسکله را ببیند ,کمی جلو رفت .ولی اسکله ی چوبی خالی بود . گری انجا نبود . ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفت . اگر با قایق رفته باشد ,معلوم نبود برگشتنش چقدر طول بکشد و فیث نمیتوانست تمام ان مدت ,منتظر او بماند . برای انجا بودن بزور زمان فراهم کرده بود و باید برمیگشت تا شام درست کند و از اسکاتی مواظبت کند .
برگشته بود که برود , صدای مبهمی به گوشش رسید . ایستاد و سرش را برای تشخیص مسیر صدا کج کرد . جنگل را ترک کرد و قدم به محوطه ی صاف گذاشت . به خانه که نزدیک شد ,دیگر میتوانست صدای زمزمه ها را بشنود . صداها هر چند ارام و غیر قابل فهم , برای به تپش انداختن قلبش ,کافی بود . گری انجا بود . ولی داخل خانه بود ,دیدنش داخل خانه ان هم از جنگل به مراتب سخت تر بود . اگر نزدیک تر می رفت ,میتوانست او را ببیند و این تنها چیزی بود که به ان احتیاج داشت .
فیث با مهارت حیوانات کوچک و وحشی در سکوت به جلو حرکت کرد . پاهای برهنه اش در عین نزدیک شدن به خانه هیچ صدایی ایجاد نمی کرد . تلاشش را کرد از مسیر دید تمام پنجره ها دور بماند . صدای نجواها بنظر از پشت خانه به گوش می رسید , جایی که اتاق خوابها قرار داشتند .
به ایوان نزدیک شد و کنار پله ها چمباتمه زد . دوباره سرش را برای شنیدن کلمات کج کرد ولی متوجه انها نشد . صدای گری بود . حداقل امکان نداشت که او ,تن صدای عمیقِ گری را با کسی
اشتباه بگیرد . صدای نفس زدن و چیزی شبیه ناله کردن به گوشش رسید . صدا ,صدای نازکی بود .
فیث نتوانست در برابر کنجکاوی و کشش صدای گری ,مقاومت کند . از جایش بلند شد و با کنجکاوی دستگیره ی در ایوان را گرفت . قفل نبود . الی در را به اندازه ای که یک گربه بتواند از ان وارد شود, باز کرد .. بدن استخوانی و باریکش را داخل ایوان ,سُر داد و به همان ارامی در را پشت سرش بست . روی دست و پاهایش از مسیر ایوان به سمت پنجره ی بازاتاق خواب, یعنی جایی که صدا ها میامد ,شروع به خزیدن کرد .
دوباره صدای شنید .
گری
صدای دیگر گفت ...صدای یک دختر . کش دار و لرزان . گری با صدایی ارام که فیث به زور ان را می شنید ,گفت:
ششششش
چیز دیگری گفت. ولی جمله ای که ساخته بود برای فیث معنی دار نبود . جملات بدون اینکه هیچ مفهومی برای او داشته باشند از گوشش وارد و خارج شد .
,Mon ch&re
گری گفت و همه چیز برای فیث روشن شد . داشت فرانسوی صحبت می کرد . بمحض اینکه متوجه این موضوع شد ,کلمات برایش روشن تر شدند . انگار که برای فهم ان صداها ابتدا باید ریتم مورد نیاز ان کلمات را در مغزش پیدا میکرد . فیث فرانسوی نبود ولی بیشتر مردم در پریسکات , صرف نظر از میزان تحصیالتشان ,فرانسوی حرف می زدند و فرانسوی متوجه می شدند .
فیث با خودش فکر کرد ,صدای گری طوری به گوش می رسد که انگاردر حال نوازش سگ ترسیده ای باشد . صدایش اهنگین و نرم بود .کلماتش اطمینان بخش و راحت کننده . وقتی دخترک دوباره شروع به صحبت کرد صدایش هنوز می لرزید ولی حالا ,در زیر ان صدا بی حسی خوابیده بود .
فیث کنجکاو کمی به یک سمت حرکت کرد و سرش را ,با احتیاط به اندازه ای که با یک چشم بتواند از میان پنجره ی باز داخل اتاق را ببیند, بالا اورد . با دیدن ,چیزی که در حال اتفاق افتادن بود , سر جایش خشک شد .
گری و ان دختر هر دو روی تخت بودند . تخت مقابل پنجره قرار داشت ,به صورتی که تاج ان به دیوار پایین پنجره چسبیده بود , احتمال اینکه ان دو , بتوانند فیث را ببیند کم بود . که این خودش خوش شانسی بزرگی بود . چون حتی اگر هر دو انها مستقیم به فیث نگاه هم می کردند , فیث توان حرکت کردن نداشت .
احساس سرگیجه کرد . متوجه شد سینه اش, از فرط نگه داشتن نفسی که در ان حبس کرده بود ,درد می کند . به ارامی نفس را ازاد کرد , روی زمین نشست و گونه اش را به دیوار چوبی سفید تکیه داد . می دانست در حال انجام چه کاری بودند . یازده سال داشت , بچه نبود .
صدای گری را می شنید که به او می گفت ,چقدر زیباست و چقدر گری او را می خواهد . ناگهان متوجه شد دخترک را می شناسد .
لیندزی پارتین ( ,) Lindsey Partainپدرش در پریسکات وکیل بود .چشمهایش شروع به سوختن کرد . حسادت نکرده بود . گری خیلی از او سر تر بود و فیث خیلی کوچک بود . هیچ وقت گری را به ان شکل دوست نداشته بود . گری ,مرکز درخشان زندگی فیث بود که از دور او را می پرستید . گاهی فقط با یک نگاه دیدنش، از خوشحالی پرواز میکرد . و امروز, که با فیث حرف زده و در واقع او را لمس کرده بود , خود بهشت بود . حتی نمی توانست خودش را جای لیندزی تصور کند . حتی نمی توانست تصور کند چه حسی میتوانست داشته باشد .
قلبش درون سینه دیوانه وار می تپید . چشمهای سبز رنگ گربه ایش ,وقتی از پنجره فاصله گرفت , بزرگ شده بود . ارام از همان راهی که امده بود برگشت و از ایوان خارج شد . پس این شکلی بود و او در واقع گری را دیده بود .
به منطقه ی امن جنگل که رسید ,ارام میان درختان خزید . دیر وقت بود و به احتمال زیاد وقتی به خانه می رسید از پدرش کتک می خورد . باید زودتر به خانه برمیگشت , شام درست می کرد و از اسکاتی ( ) Scottieمواظبت می کرد .کاری که موظف بود ,انجام دهد . ولی ارزشش را داشت . گری را دیده بود .
گری سرش را بلند کرد .بخش بزرگی از , بعد از ظهر را صرف از راه بدر کردن لیندزی کرده بود ولی ارزش تلاشش را داشت . رنگی آنی و جنبشی ناگهانی از گوشه ی چشمش ,توجه اش را جلب کرد .سرش را به سمت پنجره ی باز , ان طرف ایوان , به سمت جنگل ,برگرداند . برای لحظه ای چشمش به جسمی کوچک و نحیف با موهای قرمز تیره ,افتاد . همین هم برای او کافی بود تا کوچکترین عضو خانواده ی دولینها را بشناسد .
این بچه دور از خانه ,وسط جنگل ,چه کار میکرد ؟ برای اینکه لیندزی را نگران نکند ,چیزی به او نگفت . اگر فکر میکرد کسی او را هنگام وارد شدن به ویلا با گری دیده , هول می کرد ,حتی اگر ان کس ,یکی از دولین های اشغال می بود . لیندزی با دواین موتون ( )Dewayne Moutonنامزد بود. با چیزی , که میتوانست نامزدی اش را بهم بزند , مهربانانه برخورد نمیکرد , حتی گندی که خودش زده باشد . موتون ها به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ هیچ کس در ان قسمت از لوئیزیانا به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ اما لیندزی می دانست به شکلی که میتواند دواین را کنترل کند ,هرگز قادر نخواهد بود ,گری را کنترل کند .
گری ,شکار بزرگتری بود ولی نمیتوانست شوهر خوبی باشد . او به اندازه ای عاقل بود که متوجه باشد ,هیچ شانسی با گری ندارد . لیندزی با نجوا , پرسید :
چی شده؟
هیچی
گری او را بوسید و لبه ی تخت نشست :
تازه متوجه شدم چقدر دیر شده
لیندزی ,از پنجره نگاهی به بیرون کرد و با دیدن سایه ها از جا پرید :
خدای من, من امشب قراره با موتونها ,شام بخورم ! امکان نداره بتونم به موقع حاضر بشم .
از تخت پایین امد و شروع کرد به جمع کردن لباسهای پخش و پال . گری به ارامی لباس پوشید ,اما ذهنش هنوز مشغول فیث دولین بود . انها را دیده بود ؟ اگر دیده بود , به کسی میگفت؟ بچه ی کوچک عجیبی بود .خجالتی تر از خواهر بزرگترش بود که این روزها شروع کرده بود به نشان دادن اینکه به اندازه ی مادرش به لحاظ اخلاقی مشکل دارد . ولی دختر کوچک ,در ان صورت نحیف کودکانه اش ,چشمهای عاقل یک بزرگسال را داشت . چشمهایی که همیشه او را به یاد
چشمهای گربه می انداخت. سبز فندقی با رگه های زرد رنگ که گاهی چشمانش را سبز میکرد و گاهی زرد رنگ . حسی به او می گفت ,چیزی از ان چشمها پنهان نمی ماند . دخترک حتما می دانست که مادرش با پدر او رابطه دارد . دولین ها بدون پرداخت کرایه در ان خانه زندگی می کردند و این را مدیون رنه بودند که هر وقت گای او را میخواست ,در دسترسش بود . دخترک احتماال هیچ وقت ریسک در افتادن با یک رویل الرد را به جان نمی خرید .
بچه ی بیچاره ی استخوانی , با ان چشمهای عجیبش در خانواده ای اشغال بدنیا امده بود . خانواده ای که ,حتی اگر خودش هم میخواست ,شانس بیرون امدن از ان را نداشت . آموس دولین ,یک مرد بداخلاق الکلی بود , دوپسرش ,راس و نیکی ( ,) Russ & Nickyتنبل ,دزد و زورگیر بودند و نشان داده بودند که به زودی تبدیل خواهند شد به یک الکلیک ,درست مثل پدرشان . و مادرش ,رنه . او هم عاشق نوشیدنی بود ولی او هرگز اجازه نمیداد الکل اختیار او را بدست بگیرد .درست مثل کاری که با اموس کرده بود . با وجود اینکه پنج بچه به دنیا اورده بود , زیبا و لوند بود . با موهای قرمز تیره ,که فقط دختر کوچکش از او به ارث برده بود , درست مثل چشمهای سبز و پوست سفید و حساسش .رنه مثل اموس بد اخلاق نبود ولی برای ان بچه ها مادری هم نمیکرد .تمام چیزی که برای او مهم بود , رابطه اش با مردها بود . جذابیت از سر و رویش می بارید و مردها را مثل سگ به دنبالش میکشید .
جودی , دختر بزرگتر با اینکه جوانتر از ان بود ,که دنبال اینگونه روابط باشد , از خیلی وقت پیش شروع به اینکار کرده بود . وقتی موضوع رابطه به میان میامد, به اندازه ی رنه ذهن بسته ای داشت . با اینکه در مقطع راهنمایی درس میخواند گری شک داشت که تا به حال پاک مانده باشد . بارها به گری پیشنهاد داده بود ولی او ترجیح میداد به جای جودی دولین با یک مار باشد.
پسر کوچک دولین ,معلول بود .گری او را فقط یک یا دو بار دیده بود که هر بار از پای خواهر کوچکش اویزان بود . اسمش چه بود ,لعنتی؟ همین چند دقیقه ی پیش به چیزی فکر کرده بود که او را یاد نام دخترک انداخته بود . فای ؟ فای با چشمهای اشفته ؟ نه ,چیز دیگری بود ولی شبیه ان _فیث . خودش بود . اسم خنده داری برای یک دولین بود . چرا که هم رنه و هم اموس ,ذره ای اعتقادات مذهبی نداشتند . ( :Faithایمان)
با این چنین خانواده ای ,دخترک بیچاره محکوم به فنا بود . چند سال بعد او هم قدم در راهی میگذاشت که مادر و خواهرش گذاشته بودند . برای اینکه راه بهتری بلد نبود . حتی اگر بلد هم می
بود , فقط به خاطر اینکه نامش دولین بود , همه ی پسرها به دنبالش خواهند افتاد و زمان زیادی در مسیر درست نخواهد ماند .
تمام پریش میدانستند که پدرش ,سالهاست ,با رنه رابطه دارد . با وجود اینکه گری عاشق مادرش بود ولی پدرش را برای خیانتی که میکرد ,سرزنش نمیکرد . و خدا میدانست که مادرش هم او را سرزنش نمیکرد .نوئله ( ) Noelleاز ان افرادی بود که از ارتباط فیزیکی خوشش نمیامد . در سی و نه سالگی دست کم به اندازه ی مدونا کول و دوست داشتنی بود . همیشه ارام بود و دور از دسترس . دوست نداشت کسی به او دست بزند ,حتی بچه های خودش . به دنیا اوردن بچه ها هم خودش برای او معجزه ای بود . البته که گای انسان وفاداری نبود . هیچ وقت نبود و این به نفع نوئله بود . گای رویل الرد مرد خونگرم و زیاده خواهی بود .قبل از رنه با زنهای زیادی رابطه داشت ، ولی گای همیشه با نوئله گرم و حمایتگر رفتار میکرد . گری مطمئن بود گای هرگز مادرش را ترک نخواهد کرد .بخصوص به خاطر زن ارزانی مثل رنه دولین .
بنظر میرسید ,تنها کسی که از این رابطه ناراضی بود خواهرش مونیکا باشد . مونیکا به خاطر فاصله ی عاطفی که نوئله با بچه ها داشت , تشنه ی محبت بود و عاشق پدرش . به شدت به رنه حسادت میکرد . هم از طرف مادرش هم به خاطر اینکه گای زمان زیادی را با رنه میگذراند . اوضاع از وقتی که مونیکا به مدرسه میرفت و با دوستانش قاطی شده بود , در خانه به مراتب ارام تر از قبل بود .
لیندزی عصبی و التماس کنان به گری گفت:
عجله کن ,گری
دستانش را داخل استین پیراهنش فرو برد و بدون اینکه دکمه هایش را ببندد ,همان طور رهایشان کرد .
من اماده ام
بعد دخترک را بوسید و به پشتش زد :
نگران نباش , .cehériتنها کاری که باید بکنی ,اینه که لباست رو عوض کنی . همینجوریشم خیلی خوشگلی
لیندزی ,خوشحال از تعریفی که شنیده بود ,ارامتر شد و در حالی که از خانه ی تابستانی خارج میشد ,پرسید:
کی دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟
گری بلند خندید . بخش بزرگی از تابستانش را صرف وسوسه کردن او کرده بود و حالا این لیندزی بود که نمیخواست زمان را از دست بدهد . برعکس ,گری بعد از اینکه او را بدست اورده بود ,بیشتر عزم ظالمانه اش را از دست داده بود . تنبل گفت :
نمیدونم . باید برای شروع لیگ فوتبال برگردم دانشگاه
لیندزی ناراحت نشد . برعکس در حین اینکه شورلت از راه مخصوص به سمت جاده ی اصلی حرکت میکرد , موهایش را به دست باد سپرد و گفت:
هر وقت دلت خواست
یک سال از گری بزرگ تر بود و به اندازه ی خودش اعتماد به نفس داشت .شورلت وارد جاده ی اصلی شد .با برخورد الستیک ها با اسفالت ,لیندزی به مهارت گری در کنترل ماشین قدرتمند ,خندید .
پنج دقیقه ای میرسونمت خونه .
گری به لیندزی قول داد .چون او هم نمیخواست نامزدی لیندزی با دواین بهم بخورد .
به فیث دولین کوچک و استخوانی فکر کرد . اینکه ایا توانسته بود سلام به خانه برسد .نباید تنها در جنگل برای خودش می گشت . ممکن بود اتفاقی برایش بیفتد یا گم شود .بدتر از اینکه وارد ملک خصوصی شده بود , پسربچه های مدرسه ای بودند که دریاچه مثل اهنربا انها را به خود جذب میکرد .گری ,حتی نمیتوانست تصور کند نوجوانها به حالت دسته جمعی چه کارها که نمیکردند. اگر جلوی فیث سبز میشدند , برای اینکه او یک دولین بود , ممکن بود به اینکه چقدر کوچک بود فکر نکنند. مو قرمز کوچک هیچ شانسی نمیتوانست دربرابر گرگها داشته باشد .
یک نفر باید همیشه مراقب دخترک می بود .
فصل دوم
سه سال بعد ....
رنه با اعصابی بهم ریخته رو به فیث گفت:
فیث ,اسکاتی رو خفه اش کن . داره با ناله هاش میره رو اعصابم
فیث سیب زمینی را که در حال پوست کندن بود زمین گذاشت . دستهایش را پاک کرد و به سمت اسکاتی رفت . اسکاتی دماغش را بالا می کشید و با دست به در میزد که می خواهد بیرون برود . او اجازه نداشت هرگز تنها بیرون برود .چون معنی داخل حیاط بمان را نمیدانست و اطراف پرسه میزد و گم میشد . بالای در ,جایی که دست اسکاتی به ان نمی رسید ,قفلی وجود داشت که همیشه بسته بود تا از بیرون رفتنش جلوگیری کند. فیث, نمیتوانست حالا با او بیرون برود. داشت شام درست میکرد. اگر چه بنظر میرسید او و اسکاتی تنها کسانی خواهند بود که ان شام را می خورند .
فیث دستهای اسکاتی را از در دور کرد وگفت:
میخوای توپ بازی کنیم ,اسکاتی ؟ توپ کو ؟
حواس اسکاتی به راحتی پرت شد و پسرک به دنبال پیدا کردن توپ قرمز جویده شده اش, رفت. اما ,فیث میدانست که این زمان زیادی او را مشغول نخواهد کرد . اهی کشید و سراغ سیب زمینی هایش رفت .
رنه از اتاق خواب بیرون امد .فیث با خودش فکر کرد ,امشب طوری لباس پوشیده که انگار قصد جان کسی را کرده باشد .هماهنگ با رنگ موهایش ,پیراهن قرمز کوتاه و تنگی به تن کرده, پاهای بلند و خوش فرمش را به نمایش گذاشته بود . رنه پاهای فوق العاده ای داشت . همه چیز رنه فوق العاده بود و خودش این را میدانست . موهای پرپشت قرمزش مثل ابری اطرافش را گرفته بود و رایحه ی قرمز اتشینش با وجودش در هم امیخته بود . روی کفشهای پاشنه بلندش چرخی زد و در حالی که گوشواره های ارزانش را داخل نرمه ی گوشش فرو میکرد, پرسید :
چطور به نظر میام ؟
خوشگل
فیث گفت و خیلی خوب می دانست این چیزی بود که رنه انتظار شنیدنش را داشت . و در واقع ، عین حقیقت بود . رنه به اندازه ی یک گربه بی بند وبار ، و به همان اندازه زیبا بود . با اندامی عالی و چهره ای خوش رنگ و لعاب .
رنه خم شد و بی خیال روی سر فیث بوسه ای زد و گفت:
من دیگه برم
خوش بگذره ,مامان
همین قصدم دارم و قهقهه ی بلندی زد اوه ,همین قصدم دارم
چفت در را باز کرد و با پاهای بلندی که می درخشیدند ,از خانه خارج شد. فیث بلند شد تا دوباره در را ببندد . ایستاد و رنه را تماشا کرد که سوار ماشین کوچک اسپورتش ,دور شد .مادرش عاشق ان ماشین بود .یک روز با ان ماشین خانه امده بود و کوچکترین توضیحی در مورد اینکه از کجا امده ,نداده بود . نه اینکه کسی نداند گای رویل الرد ان ماشین را برایش خریده باشد .
با دیدن فیث کنار در ,اسکاتی برگشت و دوباره صدای بریم بیرون را از سر گرفت .با درک اینکه متوجه مسائل نمی شد ,فیث با او بشکل بی انتهایی صبور بود :
نمیتونم ببرمت بیرون ...باید شام درست کنم . دوست داری سیب زمینیت رو پوره بخوری یا سرخ شده ؟
جواب سوالش مشخص بود . چون خوردن پوره سیب زمینی برای او به مراتب راحت تر بود . دستی روی موهای تیره ی اسکاتی کشید و دوباره پشت میز ,سراغ کاسه ی سیب زمینی اش برگشت .
اسکاتی اخیرا به اندازه ی قبل پر انرژی نبود و هر چه بیشتر بازی میکرد, رنگ لبهایش کبودتر میشد . همان طور که دکتر ها احتمال اتفاق افتادنش را پیش بینی کرده بودند , قلبش داشت ضعیف تر میشد .حتی اگر دولینها پول عمل را داشته باشند , هیچ عمل معجزه اسای پیوند قلبی برای اسکاتی وجود نداشت . قلبهای کودکانه ای که برای جراحی در دسترس بود , ارزشش بیش از ان بود که برای پسری که هرگز قادر نخواهد بود ,خودش لباس بپوشد , بخواند یا نتواند بیش از چند کلمه _ مهم نیست چند سال زندگی کند _ حرف بزند , حرام شود . به شدت عقب مانده این طبقه ای بود که اسکاتی به ان تعلق داشت . با فکر به مرگ اسکاتی ,گرهی بزرگ روی سینه اش حس کرد . از اینکه کسی کاری برای سلامتی اسکاتی نمیکرد ناراحت نبود . یک قلب جدید نمیتوانست به او کمک کند . نه به شکلی که مفید باشد .دکترها از اینکه تا به حال نمرده بود, متعجب بودند . فیث فقط کافی بود تا زمانی که زنده بود از او نگهداری کند .
فیث برای یک مدت فکر کرده بود ممکن است اسکاتی پسر گای باشد . چقدر برای اسکاتی ناراحت شده بود که نمیتوانست باقی مانده ی سالهای زندگی اش را در ان خانه ی سفید با شرایطی به مراتب بهتر زندگی کند . فکر کرده بود چون اسکاتی عقب مانده بود ,گای از اینکه پنهانش کند ,خوشحال است . ولی حقیقت این بود که اسکاتی میتوانست پسر پدرش نیز باشد . گفتنش غیر ممکن بود . چون اسکاتی به هیچ کدام شباهت نداشت . خیلی ساده , شبیه خودش بود . حالا شش ساله بود . پسری ارام که کوچکترین چیزها میتوانست خوشحالش کند .پسری که امنیتش ریشه در خواهر چهارده ساله اش داشت . فیث درست از روزی که رنه او را از بیمارستان به خانه اورد , از اسکاتی مواظبت میکرد . در برابر خشم و غضب پدرالکلیش و در برابر راس و نیک که بی رحمانه مسخره اش میکردند . جودی و رنه معموال نادیده اش می گرفتند که بنظر نمی رسید اسکاتی با این مسئله مشکلی داشته باشد .
جودی ان شب از فیث خواسته بود که با او سر یک قرار دو نفره بروند و وقتی فیث مخلافت کرده بود ,شانه هایش را با بی خیالی بالا انداخته بود ,چون یک نفر باید خانه میماند و از اسکاتی مواظبت میکرد . به هر حال فیث امکان نداشت با جودی سر قرار برود . چون تعریف ان دو از تفریح کاملا متفاوت بود . برای جودی تفریح یعنی خوردن غیر قانونی نوشیدنیهای الکلی _ چون جودی فقط 40 سال داشت _ مست کردن و رابطه داشتن .
با تصورش تمام وجودش لرزید . یکبار جودی را دیده بود, که با لباسهایی پر لکه و پاره شده در حالی که بوی ابجو میداد , به خانه امده و درباره ی اینکه چقدر تفریح کرده , صحبت کرده بود . بنظر میرسید اصلا از اینکه ان پسرها در جمع با او صحبت نمیکنند , نمی رنجد .
ولی فیث از این مسئله ناراحت بود . از تحقیری که در نگاه مردم , وقتی او یا یکی از اعضای خانواده اش را می دیدند , بود . دولینهای اشغال ... این چیزی بود که مردم صدایشان میکردند . الکلی و هرزه ,همه ی انها .
ولی من اینجوری نیستم ! این فریاد بی صدایی بود که فیث همیشه در درونش خفه میکرد. چرا مردم شهر ورای اسمها را نمی دیدند؟ او هیچ وقت خودش را نقاشی نمیکرد . بر عکس رنه و جودی هیچ وقت لباس تنگ یا کوتاه نمی پوشید . با هدف از راه بدر کردن هر شلوار پوشی ,به جاهای عجیب و غریب نمی رفت . لباسهایش ارزان بودند و کهنه ، ولی همیشه انها را تمیز نگه میداشت . اگر میتوانست , حتی یک روز هم از مدرسه غایب نمیشد . نمره هایش خوب بودند . تشنه ی کمی احترام بود . دلش میخواست میتوانست بدون اینکه مغازه دار مثل یک شاهین به او
خیره شود ,بتواند خرید کند . چون او یک دولین بود و همه میدانستند , دولینها میتوانند در یک چشم بهم زدن از شما دزدی کنند . دلش نمیخواست مردم با دیدن او دستهایشان را به دهان ببرند و پشت دستها پچ پچ کنند.
ولی او بیشتر از جودی , مردم را یاد رنه می انداخت , همین کارها را به مراتب سخت تر میکرد . فیث همان موهای پر پشت قرمز رنگ رنه را داشت ,درست مثل اتش _ زنده _ . همان پوست حساس و نازکی که رگهای صورتش را نشان میداد . همان گونه های برجسته و همان چشمهای سبز خوش رنگ را . ترکیب صورتش به اندازه ی رنه بی نقص نبود . صورتش لاغرتر بود . چانه اش برجسته تر . دهانش عریض بود ولی لبهایش به اندازه ی رنه گوشتی نبود . فیث بلندقدتر و ظریف تر بود . اندام زیباتری داشت . بالا تنه اش بالاخره شروع به رشد کرده بودند ولی جودی ,در همان سن و سال لباس زیرش دو سایز بزرگتر بود .
مردم هیچوقت دست از پیش داوریهایشان بر نمی داشتند .چون او شبیه رنه بود , از او انتظار داشتند مثل رنه رفتار کند . او , با همان قلم مویی نقاشی شده بود ,که باقی اعضای خانواده اش . ارام به اسکاتی گفت:
ولی یک روز خودمو نجات میدم ...ببین اگه این کار رو نکردم
مثل تمام زمانهایی که میخواست خودش را تشویق کند , به گری فکر کرد . احساسات دردناکش نسبت به گری ,از روزی که او را با لیندزی پارتین دیده بود , نه تنها کم نشده بود بلکه با بزرگتر شدندش قوی تر هم شده بودند . ان حس عجین شده با ترس هنگام تماشای گری در یازده سالگی با بزرگتر و بالغتر شدنش ,بزرگتر و بالغتر شده بود . حالا وقتی به او فکر میکرد احساسات جسمی اش با احساسات عاشقانه اش در هم می امیخت و به خاطر شکلی که بزرگ شده بود , جزئیات برایش از دختران چهارده ساله ی دیگر صریح تر و برنده تر بودند .
رویاهایش دیگر با اتفاقات اطرافش رنگ نمیگرفت . ان روز در ویلا وقتی او و لیندزی پارتین _ که حالا موتون شده بود _ را دید , اطلاعات زیادی در مورد گری بدست اورده بود . میدانست پشتش بلند بود با دو الیه ی عضالنی ضخیم در دو طرف گودی ستون فقراتش . سینه ی پر مویی داشت . . فیث میدانست او فرانسوی حرف میزند . با صدایی عمیق ,نرم , تاریک و اهنگین . فیث ,با غروری پنهانی موفقیت گری را در LSUدنبال میکرد . اخیرا از دو رشته اقتصاد و مدیریت بازرگانی فارغ التحصیل شده بود و اماده ی به دست گرفتن مایملک روی الردها بود . با اینکه در فوتبال
بسیار موفق بود, ولی دلش نمیخواست فوتبالیست شود .برای همین به خانه برگشته بود تا در اداراه ی امور به گای کمک کند . حالا دیگر مجبور نبود منتظر تابستانها بماند . میتوانست در طول سال گاهی برای یک لحظه هم که شده ,او را ببیند .
متاسفانه مونیکا هم برای همیشه به خانه برگشته بود و مثل همیشه کینه توز بود . همه با دولینها توهین امیز رفتار میکردند ولی مونیکا از هرکس با نام خانوادگی دولین منتفر بود . فیث سرزنشش نمیکرد . حتی گاهی او را درک هم میکرد . هیچ کس نمیتوانست بگوید گای رویل الرد ,پدر بدی بود . او عاشق هر دو فرزندش بود و انها عاشق پدرشان . مونیکا چه حسی میتوانست داشته باشد وقتی میشنید مردم درباره ی رابطه ی بلند مدت پدرش با رنه حرف میزنند و گای علنا به مادرش خیانت میکند؟
وقتی بچه بود ,فیث ,گاهی در رویاهایش تصور میکرد که گای پدر او هم هست. اموس ,در ان رویا هیچ جایی نداشت . گای بلندقد بود و برنزه . صورت ظریفش به قدری شبیه گری بود که , مهم نبود چه کاری بکند , فیث نمیتوانست از او متنفر شود . او همیشه با فیث مهربان بود . با همه ی بچه های رنه مهربان بود . ولی برای حرف زدن با فیث بیشتر تلاش میکرد و حتی چند بار برایش هدیه های کوچکی هم خریده بود . فیث فکر میکرد شاید به خاطر شباهت او به رنه باشد . اگر گای پدر فیث می بود در ان حالت گری باید برادرش میشد . در ان صورت میتوانست با او زندگی کند و از نزدیک او را بپرستد . این رویاپردازیها همیشه باعث میشد نسبت به پدرش احساس گناه کند . برای جبران این حس گناه سعی میکرد نسبت به اموس مهربانتر هم باشد . اگر چه اخیرا دیگر نمیخواست دختر گای باشد چون دلش نمیخواست گری برادرش باشد .
دلش میخواست با او ازدواج کند .
این خصوصیترین بخش رویاپردازیهایش بود که گاهی باعث ترس خود فیث هم میشد . چطور میتوانست اینقدر بلند پرواز باشد ؟ یک رویل الرد با یک دولین ازدواج میکرد ؟ یک دولین پایش را داخل عمارت چند صد ساله ی رویل الردها میگذاشت ؟ تمام اجداد رویل الردها از قبرهایشان بلند میشدند تا مزاحم را بیرون کنند . تمام پریسکات از شدت ترس ماتشان میبرد .
ولی باز هم خیالپردازی میکرد . خودش را در لباس سفید عروسی تصور میکرد که در کلیسا به سمت گری که کنار محراب ایستاده حرکت میکند . با ان چشمهای سیاه, خمار,گرم و پر از
خواستن, بر میگردد و به فیث نگاه میکند . او را بغل میکند و روی بازوهایش ,نه به خانه رویل الردها _که فیث جرات خیالپردازی ان را نداشت _ به هر جایی که تنها باشند ,میبرد .
صدای گریه ی بلند اسکاتی فیث را از رویاهایش بیرون کشید . سیب زمینی که در حال پوست کندن بود رها کرد و از جا پرید . چون اسکاتی هیچ وقت گریه نمیکرد مگر اینکه به خودش اسیبی رسانده باشد .هنور جلوی در بود و انگشتش را گرفته بود . فیث بغلش کرد و کنار میز رفت . روی صندلی نشست و اسکاتی را روی پاهایش گذاشت . دستش را معاینه کرد . روی انگشت اشاره اش خراش کوچک و عمیقی بود . احتماال انگشتش را روی یکی از سوراخ های در کشیده و سیمهای پاره شده روی در,انگشتش را زخمی کرده . یک قطره خون روی زخم باریک جمع شده بود .
خیلی خوب ,خیلی خوب . چیزی نشده
برای ارام کردنش اسکاتی را بغل کرد و اشکهایش را پاک کرد :
الان روش چسب زخم میزنم و خیلی زود خوب میشه . تو چسب زخم دوست داری
و واقعا دوست داشت . وقتی طوری زخمی میشد که احتیاج به چسب داشته باشد ,فیث مجبور میشد به همه جای دستها و پاهایش هم چسب بزند . چون اسکاتی ,تا تمام نشدن چسب زخم های داخل جعبه, دست بردار نبود . فیث یاد گرفته بود که باید بیشتر چسبها را از جعبه خارج کرده ,پنهان کند و فقط دو یا سه چسب برای اسکاتی باقی بگذارد .
انگشتش را شست و جعبه را از قفسه ی بالا ,جایی که دور از دسترس اسکاتی بود , برداشت . وقتی انگشت خراشیده اش را به سمت فیث گرفته بود, صورت گرد کوچکش از خوشحالی برق میزد . فیث با مهارت چسب را روی زخم چسباند . اسکاتی به جلو خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد . بعد خرخری کرد و دست دیگرش را به سمت فیث دراز کرد .
اون یکی دستتم زخمی شده ؟ حیوونی دست اسکاتی !
فیث کف دست کوچک و کثیف اسکاتی را بوسید و چسب دیگری روی دستش چسباند . اسکاتی دوباره خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد . با دیدن چسب دیگری خنده ای کرد و پایش را برای فیث دراز کرد . فیث از روی تعجب فریادی زد و گفت:
خدای من ! تو که همه جات زخمی شده
و چسبی روی زانویش چسباند . اسکاتی ,دوباره داخل جعبه را نگاه کرد ولی جعبه اینبار خالی بود . با رضایت کامل پشت کرد و دوباره به سمت در رفت . فیث هم دوباره به سراغ تهیه شام رفت .
تابستان بود و روزها طوالنی . با وجود اینکه ساعت هشت و نیم بود , خورشید تازه شروع کرده بود به غروب کردن . از ساعت هشت اسکاتی خسته شده بود و مدام چرت میزد . فیث او را حمام کرد و روی تختش خواباند . قلبش در حین اینکه موهای اسکاتی را نوازش میکرد ,فشرده شد . اسکاتی پسر بچه ی شیرین و بی خبر dبود , که مشکلات سلامتیش, او را از بزرگ شدن منع میکرد .
ساعت نه و نیم بود که فیث صدای ماشین اموس را شنید . کامیون قدیمیش در عین رانندگی صداهای بلند و عجیبی ایجاد میکرد . به طرف در رفت , چفتش را باز کرد و اموس را داخل خانه راه داد . همراه با وارد شدن پدرش ,بوی بد ویسکی هم وارد خانه شد . بوی گَند چرکی و زننده ی زرد و سبز .
اموس تلو تلو خورد و قبل از اینکه بیافتد صاف ایستاد . با تن صدای زشت و بدجنسانه اش که هر وقت مست میشد از ان استفاده میکرد _که این یعنی بیشتر وقتها _ پرسید :
مامانت کجاس؟
چند ساعت پیش رفت بیرون
تلو تلو خوران به سمت میز رفت . سطح ناصاف زمین باعث شده بود , قدمهایش خطرناکتر شوند . زمزمه کرد :
ایکبیری ...هیچ وقت خونه نیست . همیشه پیش اون دوست پسر لعنتی پولدارشه . هیچ وقت خونه نیست که یه لقمه غذا به من بده . یه مرد چطوری باید غذا بخوره ؟
ناگهان عصبانی شد و مشت محکمی روی میز زد . فیث به ارامی و با امید اینکه صدای فریاد اموس اسکاتی را بیدار نکرده باشد گفت:
شام امده اس , پا( . ) paالان یه بشقاب برات میکشم
نمیخوام هیچی بخورم
دقیقا همانطور که فیث انتظار داشت . اموس وقتی مست بود چیزی نمیخورد و فقط یک چیز میخواست ؛ نوشیدنی بیشتر .
تو این خراب شده چیزی برای نوشیدن پیدا میشه ؟
لنگ لنگان بلند شد . شروع کرد به باز کردن در تک تک کابینتها و با پیدا نکردن چیزی که به دنبالش بود ,در کابینتها را با صدا بست .فیث سریع حرکت کرد .
اتاق پسرها باید یه شیشه باشه . الان برات میارم .
دلش نمیخواست اموس در حالی که فحش میداد و یا احتماال بالا میاورد , در خانه بگردد و اسکاتی را بیدار کند . سریع وارد اتاق تاریک شد . تا وقتی دستش به شئ شیشه ای خنک نخورده بود, در تاریکی زیر تخت نیک را جستجو کرد . بطری را بیرون کشید و به اشپزخانه برد . فقط یک چهارمش پر بود ولی همین هم برای ارام کردن اموس کافی بود . در بطری را باز کرد و به دست پدرش داد .
اینهاش ,پا
دختر خوب
اموس با خوشحالی شیشه را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
تو دختر خوبی هستی ,فیث . مثل مادر و خواهرت هرزه نیستی
فیث با اعتراض گفت:
در موردشون اینجوری حرف نزن ,بابا
دانستن این حقیقت که مادر و خواهرش هرزه بودند یک چیز بود و حرف زدن در مورد ان چیز دیگر . اموس اخرین کسی بود که اجازه داشت از انها انتقاد کند .
هر چی دلم بخواد میگم
عصبانی ادامه داد :
با من بی ادبی نکن وگرنه کتکت میزنم
بی ادبی نکردم , بابا
با صدای ارامی گفت و محتاطانه از دسترس اموس دور شد . اگر دستش به او نمیرسید ,نمیتوانست او را بزند . احتماال چیزی پرتاب میکرد ولی فیث فرز بود و تیر اموس معموال به خطا میرفت . با نیشخند گفت:
چه بچه های خوبی برای من به دنیا اورده.... راس و نیک تنها بچه هایی هستند که تحمل دیدنشون رو دارم . جودی مثل مادرش یه هرزه اس , تو عقل کلی , و اخریم یه مونگل به تمام معنی
سرش را برگرداند تا اموس اشکهایی را که داشتند چشمانش را میسوزاندند , نبیند . روی مبل زهوار در رفته نشست و شروع کرد به تا کردن لباسهایی که ان روز شسته بود . هیچ وقت امکان نداشت به اموس اجازه دهد , رنجشش را ببیند . اگر بوی خون میشنید ,برای قتل حمله میکرد و هر چه مست تر بود ,ظالمتر میشد . بهترین کاری که میشد در مقابلش کرد ,نادیده گرفتنش بود . مثل همه ی الکلیها خیلی زود حواسش پرت میشد . فیث خوب میدانست که در هر صورت خیلی زود از حال خواهد رفت .
نمیدانست چرا ناراحت شده .مدتهای زیادی بود که دیگر هیچ حسی به اموس نداشت , حتی ترس . چیزی برای دوست داشتن در وجودش نمانده بود .خبری از مردی که مدتها قبل وجود داشت نبود .مردی که به تعداد بیشمار ، بطری ویسکی نابود کرده بود . اگر ذره ای امید برای نجاتش وجود داشت بعد از تولد فیث کاملا از بین رفته بود . ولی چیزی به فیث میگفت اموس همیشه ,دقیقا همین چیزی بوده که حالا هست . اموس یکی از ان ادمهایی بود که ترجیح میداد دیگران را برای مشکلاتی که داشت ,سرزنش کند . بدون اینکه خودش برای اصلاح انها اقدام کند .
بعضی وقت ها که هوشیار بود ؛ فیث میتوانست ,چیزی را که باعث شده رنه زمانی جذب او شود , ببیند . اموس قدی بلندتر از قد متوسط مردان دیگر داشت و با بدنی سفت و سخت که هیچ وقت چاق نمیشد . موهایش هنوز تیره بود . اگرچه در قسمت بالا کمی تنک شده بود ولی هنوز میشد اموس را مرد خوش تیپی نامید _ البته اگر هوشیار بود . مست , درست مثل الان , اصلاح نشده با موهایی بهم ریخته و کثیف , چشمهایی که به خاطر الکل سرخ بودند و خیس ، و صورتی باد کرده , هیچ چیزی که بشود ان را خوشتیپ خواند در او وجود نداشت . لباسهایش کثیف بودند و پر از لکه . با بوی گندی که از فاصله ی چند متریش میشد حس کرد . از بوی متعفنی که میداد میشد گفت
حداقل یکبار بالا اورده و لکه های مقابل شلوارش حکایت از این داشت که موقع دستشویی کردن ,انقدرها که موظف بوده ، دقت نکرده است .
بطری را در سکوت تمام کرد و با صدای بلندی اروغ زد .
باید دستشویی کنم
اعلام کرد و تلوتلوخوران به سمت در حیاط قدم برداشت . تمام کارهایی که فیث باید انجام میداد ,مشخص بود . برای همین وقتی صدای دستشویی کردن پدرش را مقابل پله ها شنید ,دستانش نلرزید . با در نظر گرفتن تمام افرادی که قرار بود از جلوی خانه گذشته و وارد ان شوند , فیث فردا اولین کاری که باید میکرد ,دستمال کشیدن زمین بود .
اموس دوباره برگشت . فیث متوجه شد زیپش را هنوز نبسته ولی از اینکه چیزی دیده نمیشد سپاسگزار بود . راهش را به سمت اتاق پشت در پیش گرفت و گفت:
میرم بخوابم
فیث ,تماشایش کرد که سکندری خورد و قبل از اینکه بیفتد ,دستگیره ی در را گرفت . بدون اینکه لباسهایش را در بیاورد به همان شکل خودش را روی تخت رها کرد . رنه که به خانه برمیگشت ,با دیدن او که با لباسهای کثیف روی تخت خوابیده ,جهنم به پا میکرد و همه را بیدار میکرد .
چند دقیقه ی بعد صدای خرناس بلندش درون خانه طنین انداخته بود . فیث سریع بلند شد و به اتاق کوچکش ,پشت خانه که ان را با جودی تقسیم میکرد ,رفت .در ان خانه اموس و رنه تنها کسانی بودند, که تخت درست و حسابی داشتند . بقیه ی اعضای خانواده روی تختهایی بشکل برانکارد میخوابیدند . چراغ را روشن کرد . المپ تکی لختی وسط اتاق درخشید . سریع لباس خوابش را پوشید و کتابش را از زیر ملحفه اش بیرون کشید . حالا که اسکاتی خوابیده بود و اموس هم از هوش رفته بود
گری رویل الرد ( Gray Rouillardحتی وقتی جهنم به پا میکنه , اینکاررو با اصلات خاصی انجام میده . پسر بی پروا و جذابی که پول روی الردها همیشه ازش حمایت میکنه .
حالا دیگه کنترل شهر پریسکات دست گریِ . و دولین, اسمیِ که دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد دوباره بشنوه . اما وقتی فیث دولین رو میبینه , تمام چیزی که میخواد, بودن با اون زنه . ولی داشتن فیث غیر ممکنه , حتی نمیتونه فکرش رو بکنه . برای اینکه گری رویل الرد نقشه کشیده تا تمام قدرتش رو برای نابود کردن اون زن به کار بگیره .
***
روز خوبی برای خیال پردازی بود .اواخر عصر بود و خورشید وقتی میتوانست از میان درختان پر تعداد جنگل عبور کند , سایه های درازی ایجاد میکرد , ولی در بیشتر مواقع انوارِ شفاف طلایی رنگش ,همان بالای درختان باقی میماند و جنگل را در سایه ی مخوفی فرو می برد . هوای گرم و مرطوب تابستان , از بوی شیرین و صورتی رنگ شهد خانگی , عطر قهوه ا ی رنگ خاک و سبزیجات پوسیده ,همراه با بوی سبز برگها , معطر شده بود . رایحه ها برای فِیث دِولین رنگ داشتند . او از وقتی کوچک بود با رنگ کردن رایحه ها ,خودش را سرگرم میکرد .
بیشتر رنگها چون از شکل ظاهری چیزی ,گرفته شده بودند , مشخص بودند . البته که زمین بوی قهوه ای می داد ,البته که بوی تازه و تند برگها در ذهن فیث سبز رنگ بود .گریپ فروت بوی زردِ روشن می داد . او هیچ وقت گریپ فروت نخورده بود ولی یکبار که در فروشگاه با تردید یکی را بدست گرفته و پوستش را بو کرده بود , هم بوی شیرین و هم بوی ترشش را در بینی و روی زبانش حس کرده بود .
رنگ کردن اشیاء در ذهنش ,برای فیث راحت بود .رنگ امیزیِ بویی که انسانها می دادند, به مراتب سخت تر بود . چون انسانها هرگز ,نه فقط یک رنگ که ترکیبی از چند رنگ با هم بودند . رنگها در انسانها معنی متفاوتی, از انچه در اشیا می دادند ,داشتند . مادرش ,رنه ( ,) Reneeبوی قرمز اتشین می داد , به همراه گردابهایی از رنگ سیاه و زرد . ولی رنگ قرمز اتشین تقریبا تمام رنگ های دیگر را کنار میزد .زرد در اشیاء رنگ خوبی بود ولی در انسانها ,نه . همین طور سبز . یا حداقل بعضی از تن های سبز . پدرش ,اموس( ,) Amosترکیب چندش اوری از رنگهای سبز , بنفش , زرد و سیاه بود . رنگ امیزی بوی پدرش خیلی اسان بود چون از وقتی به یاد داشت همیشه پدرش و استفراغ کردن را کنار هم میدید . نوشیدن و بالا اوردن , نوشیدن و بالا اوردن , این تمام کاری بود که پدرش میکرد . و دستشویی کردن , او خیلی دستشویی می رفت .
فیث, با راز خوشحال کننده ی پنهان در اعماق سینه اش , در حالی که به نور درخشان روی برگها خیره شده بود , به بهترین بوی دنیا فکر کرد ... گرِی رویل الرد . فیث برای اینکه بتواند گری را برای یک لحظه ببیند , زندگی میکرد . اگر انقدر نزدیک بود که می توانست صدای سنگین و ژرف او را بشنود , از خوشحالی به خود می لرزید . امروز انقدر به او نزدیک شده بود که توانست او را بو کند . در واقع او امروز ,فیث را لمس کرد . تجربه ای که هنوز گیجش کرده بود .
همراه جودی ( ,) Jodieخواهر بزرگش ,در پریسکات به داروخانه رفته بودند . جودی می خواست با چند دالری که از کیف رنه, دزدیده بود برای خودش چند الک ناخن بخرد . بوی جودی ,نارنجی و زرد بود , تقلید کم رنگی از بوی رنه . داشتند از داروخانه بیرون می امدند . جودی برای اینکه رنه الکش را نبیند ,ان را داخل لباس زیرش, پنهان کرد . با وجود اینکه فقط سیزده سال داشت ,نزدیک سه سال بود که از لباس زیر استفاده میکرد .همیشه فیث را به خاطر اینکه یازده ساله بود و سینه ی تختی داشت , دست می انداخت . ان روزها ,فیث, میتوانست تغییراتی را در سینه ی صاف و کودکانه اش حس کند . با تصور اینکه همه متوجه این تغییرات شده اند , با خجالت رنج می کشید . می دانست, از زیر تیشرت نازک و بنفش LSUاش مشخص هستند ولی وقتی در پیاده
رو هر دو به گری ,که قصد وارد شدن به داروخانه را داشت برخوردند , نازک بودن تیشرتش را کامآل فراموش کرده بود .
تیشرت خوشگلیه
گری ,در حالی که شیطنت در چشمان تیره رنگش می رقصید رو به فیث گفت و روی شانه اش زد . برای تعطیالت از دانشگاه به خانه امده بود . بازیکن تیم فوتبال LSUبود و با وجود اینکه سال اولی بود , در پست دفاع بازی میکرد . هنوز در سن رشد قرار داشت ,نوزده سالش بود , 190 سانتی متر بود و 110 کیلو وزن داشت . فیث می دانست ,چون تمام این اطلاعات را از صفحه ی ورزشی روزنامه محلی خوانده بود . می دانست او میتواند 11 یارد در هر 4,1 ثانیه بدود و سرعت زیادی در حرکت در خط افقی زمین دارد . فیث ,همچنین می دانست که او... زیباست . نه به ان معنی زیبا ,بلکه مثل هدیه ی پدرش یعنی ماکسیمیلیان (اسب ) ,به شکل وحشی و قدرتمندانه ای زیبا بود . اجداد فرانسوی اش را می شد در پوست تیره و خطوط صاف و قدرتمند صورتش ,به وضوح دید. موهای تیره و پرپشتش تا روی شانه هایش پایین امده و او را به یک جنگجوی قرون وسطا, که تصادفا از زمان حال سر در اورده باشد , تبدیل کرده بود . فیث تمام رمانهای مربوط به شوالیه های قرون وسطا و عشاقشان را که به دستش می رسید , خوانده بود و وقتی یک شوالیه می دید ,می توانست به راحتی تشخیص دهد .
شانه اش ,جایی که گری دست زده بود , سوخت . فیث سرخ شد و سرش را پایین انداخته بود . حسهایش ,در مقابل بوی قوی و غیر قابل تعریف گری , گیج شده بودند . گرم و عطراگین . قرمز ,حتی تیره تر از رنه . پر از رنگهای گیج کننده در داخل و ظاهری مجلل .
جودی بالاتنه ی خوش فرمش را ,که بلوزی بدون استین به رنگ صورتی انها را پوشانده بود ,جلو داد و پرسید :
مال من چی ؟
همیشه دو دکمه ی اولش را باز می گذاشت . هنگام حرف زدن ,به تبعیت از رنه, لبهایش را کمی جلو می داد تا کلفت تر بنظر برسد . گری با لحنی تحقیر امیز و سخت ,جواب داد :
رنگ بدی داره
فیث دلیل توهین امیز حرف زدن گری را می دانست . برای اینکه رنه با پدر او گای رابطه داشت . قبال شنیده بود که مردم درباره ی رنه چطور حرف می زدند . میدانست معنی « هرزه » چیست .گری , از کنارشان سریع گذشته , در را هل داده و داخل داروخانه ناپدید شده بود .جودی چند دقیقه مسیری را که او رفته بود نگاه کرد و بعد چشمان زیاده خواهش را به فیث دوخته بود :
تیشرتت رو بده به من
برای تو خیلی کوچیکه !
فیث گفته بود و به شدت از اینکه حقیقت داشت ,خوشحال بود .گری از تیشرتش خوشش امده بود و به ان دست زده بود . امکان نداشت ان را از دست بدهد . صورت جودی ,در برابر این حقیقت اشکار, اویزان شد. فیث کوچک و استخوانی بود . به نظر می رسید تیشرت دو ساله ,حتی تاب تحمل شانه های باریک خود فیث را نداشته باشد . بالاخره گفته بود :
خودم یکی میگیرم
فیث خیره به اشکلای که خورشید روی درختان ساخته بود ,با خودش فکر کرده بود , می تواند برای خودش بخرد ولی تیشرت او, تیشرتی نیست که گرِی به ان دست زده باشد . فیث به محض اینکه به خانه رسیده بود, تیشرتش را دراورده با دقت تا کرده بود و زیر ملحفه اش پنهان کرده بود . تنها راهی که کسی می توانست , تیشرت را پیدا کند , وقتی بود که ملحفه ها را برای شستشو جمع کند و از انجایی که فیث تنها کسی بود که اینکار را میکرد ,جای تیشرتش امن بود و او میتوانست هر شب روی ان بخوابد .
گری ...شدت احساساتش , او را به وحشت می انداخت . نمی توانست انها را کنترل کند .وقتی او را می دید قلبش درون سینه ی نحیفش طوری می زد که قفسه ی سینه اش درد می گرفت . هم احساس گرما می کرد و هم از سرما به خود می لرزید . در شهر کوچکی مثل پریسکات لوئیزیانا گری مثل یک خدا بود . شنیده بود که مردم می گفتند : او مثل یک گوزن وحشی است ,ولی ثروت رویل الردها از او حمایت می کرد . حتی وقتی پسر کوچکی بود جذابیت بی پروا و سختش , قلب دخترهای زیادی را به تپش وا می داشت . خانواده ی رویل الرد, برای رفتار های دردسر سازشان مشهور بودند و گری از خیلی وقت پیش نشان داده بود که وحشی ترین عضو خانواده خواهد بود. او یک رویل الرد بود ؛ حتی وقتی جهنم به پا می کرد ,این کار را بااصلات خاصی انجام می داد .
با تمام این تفاسیر گری ,برخلاف ساکنین دیگر شهر ,هیچ وقت با فیث نامهربانی نکرده بود . خواهرش ,مونیکا ( ,) Monicaیکبار وقتی با فیث و جودی در پیاده رو روبرو شده بود ,به سمت انها تف کرده بود . فیث خیلی خوشحال بود که مونیکا در یک مدرسه ی غیرانتفاعی دخترانه در نیواورلئان ,درس می خواند وحتی تابستان را هم با دوستانش می گذراند و کمتر خانه می اید . از طرف دیگر ,وقتی گری به LSUمی رفت ,قلب فیث ماه ها درد می گرفت . باتون روگ ( Baton ,) Rougeشهر دوری نبود ولی با شروع بازی های لیگ فوتبال,زمان ازاد نداشت و فقط تعطیالت به خانه می امد . فیث ,هر وقت می دانست که گری به خانه برگشته ,برای یک لحظه دیدنش اطراف شهر پرسه می زد تا بتواند راه رفتن گربه وارش را ببیند . بلند , قوی و بشکل خطرناکی هیجان انگیز .
حالا که تابستان بود زمان زیادی را در دریاچه میگذراند و همین یکی از دلایل گشت وگذار فیث در اعماق جنگل بود . دریاچه ،محلی خصوصی بود . با بیش از دوهزار هکتار وسعت کاملا داخل اراضی رویل الرد قرار گرفته بود و شکل دراز و بی قاعده ای داشت با چند پیچ . پهن و کم عمق در بعضی قسمتها , باریک ولی عمیق در قسمتهای دیگر .ویلای بزرگ و سفید رنگ رویل الرد در قسمت شرق دریاچه قرار گرفته بود . خانه ی فیث در قسمت غرب ان . در واقع کسی در ساحل دریاچه زندگی نمی کرد .تنها خانه در ان حوالی ، ویلای تابستانی رویل الرد ها بود . ویلا یک طبقه بود . سفید , با دو اتاق خواب, یک اشپزخانه , سالن با ایوانی که دور تا دور خانه را گرفته بود . پایین تر از خانه ,یک خانه ی قایقی , یک اسکله و یک باربیکیوی اجری ساخته شده بود . بعضی وقتها که گری و دوستانش در ویلا برای شنا کردن و قایق سواری , جمع می شدند , فیث در گوشه و کنار جنگل برای خرسندی قلبش گری را تماشا می کرد .
با دلتنگی شیرین ,که هر وقت به گری فکر می کرد , وجودش را پر می کرد , با خودش فکر کرد شاید امروز هم انجا باشد . دیدنش ان هم دو بار در یک روز می توانست فوق العاده باشد .
پا برهنه بود . شلوارک کوتاهی که به پا داشت به سختی می توانست از پاهای استخوانیش در برابرخراشها و مارها محافظت کند . اما فیث ,مثل سایر موجودات خجالتی دیگر ,در جنگل به اندازه ی خانه راحت بود . خراشها را نادیده می گرفت و مارها نگرانش نمی کردند. موهای بلند و قرمز تیره رنگش ,همیشه به شکل نامرتبی روی صورتش می ریخت و اذیتش می کرد. پس پشت سر جمعشان کرده و با کشی پلاستیکی بسته بود . درست مثل یک روح میان درختان جنگل ,سر می خورد . چشمان گربه وار بزرگش با تصویر گری در ذهنش , رویایی می شد . احتمال داشت انجا
باشد . احتمال داشت روزی فیث را که میان بوته ها پنهان شده یا از پشت درختی او را دید میزد ,ببیند ودستش را به سمت فیث دراز کرده ,بگوید:
چرا از اونجا نمیای بیرون و کمی با ما تفریح نمیکنی ؟
فیث , در ان رویای شیرین گم شد . در رویایی که شاید روزی بتواند بخشی از ان گروه خندان و پر سرو صدا با پوستهایی برنزه و دختران مایو پوش , باشد .
حتی قبل از اینکه به محوطه ی صافی که ویلای تابستانی در ان واقع شده بود برسد , می توانست نور نقره ای رنگ شورلت گری را که مقابل خانه پارک شده بود , ببیند . قلبش با شدتی اشنا شروع به تپیدن کرد . انجا بود ! با احتیاط پشت تنه ی درخت بزرگی کمین گرفت . ولی بعد از چند دقیقه متوجه شد هیچ صدایی نمی شنود . هیچ خبری از صدای اب بازی , قهقهه و فریاد نبود .
شاید مشغول ماهیگیری بود یا شاید با قایق بیرون رفته بود . برای انکه بتواند اسکله را ببیند ,کمی جلو رفت .ولی اسکله ی چوبی خالی بود . گری انجا نبود . ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفت . اگر با قایق رفته باشد ,معلوم نبود برگشتنش چقدر طول بکشد و فیث نمیتوانست تمام ان مدت ,منتظر او بماند . برای انجا بودن بزور زمان فراهم کرده بود و باید برمیگشت تا شام درست کند و از اسکاتی مواظبت کند .
برگشته بود که برود , صدای مبهمی به گوشش رسید . ایستاد و سرش را برای تشخیص مسیر صدا کج کرد . جنگل را ترک کرد و قدم به محوطه ی صاف گذاشت . به خانه که نزدیک شد ,دیگر میتوانست صدای زمزمه ها را بشنود . صداها هر چند ارام و غیر قابل فهم , برای به تپش انداختن قلبش ,کافی بود . گری انجا بود . ولی داخل خانه بود ,دیدنش داخل خانه ان هم از جنگل به مراتب سخت تر بود . اگر نزدیک تر می رفت ,میتوانست او را ببیند و این تنها چیزی بود که به ان احتیاج داشت .
فیث با مهارت حیوانات کوچک و وحشی در سکوت به جلو حرکت کرد . پاهای برهنه اش در عین نزدیک شدن به خانه هیچ صدایی ایجاد نمی کرد . تلاشش را کرد از مسیر دید تمام پنجره ها دور بماند . صدای نجواها بنظر از پشت خانه به گوش می رسید , جایی که اتاق خوابها قرار داشتند .
به ایوان نزدیک شد و کنار پله ها چمباتمه زد . دوباره سرش را برای شنیدن کلمات کج کرد ولی متوجه انها نشد . صدای گری بود . حداقل امکان نداشت که او ,تن صدای عمیقِ گری را با کسی
اشتباه بگیرد . صدای نفس زدن و چیزی شبیه ناله کردن به گوشش رسید . صدا ,صدای نازکی بود .
فیث نتوانست در برابر کنجکاوی و کشش صدای گری ,مقاومت کند . از جایش بلند شد و با کنجکاوی دستگیره ی در ایوان را گرفت . قفل نبود . الی در را به اندازه ای که یک گربه بتواند از ان وارد شود, باز کرد .. بدن استخوانی و باریکش را داخل ایوان ,سُر داد و به همان ارامی در را پشت سرش بست . روی دست و پاهایش از مسیر ایوان به سمت پنجره ی بازاتاق خواب, یعنی جایی که صدا ها میامد ,شروع به خزیدن کرد .
دوباره صدای شنید .
گری
صدای دیگر گفت ...صدای یک دختر . کش دار و لرزان . گری با صدایی ارام که فیث به زور ان را می شنید ,گفت:
ششششش
چیز دیگری گفت. ولی جمله ای که ساخته بود برای فیث معنی دار نبود . جملات بدون اینکه هیچ مفهومی برای او داشته باشند از گوشش وارد و خارج شد .
,Mon ch&re
گری گفت و همه چیز برای فیث روشن شد . داشت فرانسوی صحبت می کرد . بمحض اینکه متوجه این موضوع شد ,کلمات برایش روشن تر شدند . انگار که برای فهم ان صداها ابتدا باید ریتم مورد نیاز ان کلمات را در مغزش پیدا میکرد . فیث فرانسوی نبود ولی بیشتر مردم در پریسکات , صرف نظر از میزان تحصیالتشان ,فرانسوی حرف می زدند و فرانسوی متوجه می شدند .
فیث با خودش فکر کرد ,صدای گری طوری به گوش می رسد که انگاردر حال نوازش سگ ترسیده ای باشد . صدایش اهنگین و نرم بود .کلماتش اطمینان بخش و راحت کننده . وقتی دخترک دوباره شروع به صحبت کرد صدایش هنوز می لرزید ولی حالا ,در زیر ان صدا بی حسی خوابیده بود .
فیث کنجکاو کمی به یک سمت حرکت کرد و سرش را ,با احتیاط به اندازه ای که با یک چشم بتواند از میان پنجره ی باز داخل اتاق را ببیند, بالا اورد . با دیدن ,چیزی که در حال اتفاق افتادن بود , سر جایش خشک شد .
گری و ان دختر هر دو روی تخت بودند . تخت مقابل پنجره قرار داشت ,به صورتی که تاج ان به دیوار پایین پنجره چسبیده بود , احتمال اینکه ان دو , بتوانند فیث را ببیند کم بود . که این خودش خوش شانسی بزرگی بود . چون حتی اگر هر دو انها مستقیم به فیث نگاه هم می کردند , فیث توان حرکت کردن نداشت .
احساس سرگیجه کرد . متوجه شد سینه اش, از فرط نگه داشتن نفسی که در ان حبس کرده بود ,درد می کند . به ارامی نفس را ازاد کرد , روی زمین نشست و گونه اش را به دیوار چوبی سفید تکیه داد . می دانست در حال انجام چه کاری بودند . یازده سال داشت , بچه نبود .
صدای گری را می شنید که به او می گفت ,چقدر زیباست و چقدر گری او را می خواهد . ناگهان متوجه شد دخترک را می شناسد .
لیندزی پارتین ( ,) Lindsey Partainپدرش در پریسکات وکیل بود .چشمهایش شروع به سوختن کرد . حسادت نکرده بود . گری خیلی از او سر تر بود و فیث خیلی کوچک بود . هیچ وقت گری را به ان شکل دوست نداشته بود . گری ,مرکز درخشان زندگی فیث بود که از دور او را می پرستید . گاهی فقط با یک نگاه دیدنش، از خوشحالی پرواز میکرد . و امروز, که با فیث حرف زده و در واقع او را لمس کرده بود , خود بهشت بود . حتی نمی توانست خودش را جای لیندزی تصور کند . حتی نمی توانست تصور کند چه حسی میتوانست داشته باشد .
قلبش درون سینه دیوانه وار می تپید . چشمهای سبز رنگ گربه ایش ,وقتی از پنجره فاصله گرفت , بزرگ شده بود . ارام از همان راهی که امده بود برگشت و از ایوان خارج شد . پس این شکلی بود و او در واقع گری را دیده بود .
به منطقه ی امن جنگل که رسید ,ارام میان درختان خزید . دیر وقت بود و به احتمال زیاد وقتی به خانه می رسید از پدرش کتک می خورد . باید زودتر به خانه برمیگشت , شام درست می کرد و از اسکاتی ( ) Scottieمواظبت می کرد .کاری که موظف بود ,انجام دهد . ولی ارزشش را داشت . گری را دیده بود .
گری سرش را بلند کرد .بخش بزرگی از , بعد از ظهر را صرف از راه بدر کردن لیندزی کرده بود ولی ارزش تلاشش را داشت . رنگی آنی و جنبشی ناگهانی از گوشه ی چشمش ,توجه اش را جلب کرد .سرش را به سمت پنجره ی باز , ان طرف ایوان , به سمت جنگل ,برگرداند . برای لحظه ای چشمش به جسمی کوچک و نحیف با موهای قرمز تیره ,افتاد . همین هم برای او کافی بود تا کوچکترین عضو خانواده ی دولینها را بشناسد .
این بچه دور از خانه ,وسط جنگل ,چه کار میکرد ؟ برای اینکه لیندزی را نگران نکند ,چیزی به او نگفت . اگر فکر میکرد کسی او را هنگام وارد شدن به ویلا با گری دیده , هول می کرد ,حتی اگر ان کس ,یکی از دولین های اشغال می بود . لیندزی با دواین موتون ( )Dewayne Moutonنامزد بود. با چیزی , که میتوانست نامزدی اش را بهم بزند , مهربانانه برخورد نمیکرد , حتی گندی که خودش زده باشد . موتون ها به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ هیچ کس در ان قسمت از لوئیزیانا به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ اما لیندزی می دانست به شکلی که میتواند دواین را کنترل کند ,هرگز قادر نخواهد بود ,گری را کنترل کند .
گری ,شکار بزرگتری بود ولی نمیتوانست شوهر خوبی باشد . او به اندازه ای عاقل بود که متوجه باشد ,هیچ شانسی با گری ندارد . لیندزی با نجوا , پرسید :
چی شده؟
هیچی
گری او را بوسید و لبه ی تخت نشست :
تازه متوجه شدم چقدر دیر شده
لیندزی ,از پنجره نگاهی به بیرون کرد و با دیدن سایه ها از جا پرید :
خدای من, من امشب قراره با موتونها ,شام بخورم ! امکان نداره بتونم به موقع حاضر بشم .
از تخت پایین امد و شروع کرد به جمع کردن لباسهای پخش و پال . گری به ارامی لباس پوشید ,اما ذهنش هنوز مشغول فیث دولین بود . انها را دیده بود ؟ اگر دیده بود , به کسی میگفت؟ بچه ی کوچک عجیبی بود .خجالتی تر از خواهر بزرگترش بود که این روزها شروع کرده بود به نشان دادن اینکه به اندازه ی مادرش به لحاظ اخلاقی مشکل دارد . ولی دختر کوچک ,در ان صورت نحیف کودکانه اش ,چشمهای عاقل یک بزرگسال را داشت . چشمهایی که همیشه او را به یاد
چشمهای گربه می انداخت. سبز فندقی با رگه های زرد رنگ که گاهی چشمانش را سبز میکرد و گاهی زرد رنگ . حسی به او می گفت ,چیزی از ان چشمها پنهان نمی ماند . دخترک حتما می دانست که مادرش با پدر او رابطه دارد . دولین ها بدون پرداخت کرایه در ان خانه زندگی می کردند و این را مدیون رنه بودند که هر وقت گای او را میخواست ,در دسترسش بود . دخترک احتماال هیچ وقت ریسک در افتادن با یک رویل الرد را به جان نمی خرید .
بچه ی بیچاره ی استخوانی , با ان چشمهای عجیبش در خانواده ای اشغال بدنیا امده بود . خانواده ای که ,حتی اگر خودش هم میخواست ,شانس بیرون امدن از ان را نداشت . آموس دولین ,یک مرد بداخلاق الکلی بود , دوپسرش ,راس و نیکی ( ,) Russ & Nickyتنبل ,دزد و زورگیر بودند و نشان داده بودند که به زودی تبدیل خواهند شد به یک الکلیک ,درست مثل پدرشان . و مادرش ,رنه . او هم عاشق نوشیدنی بود ولی او هرگز اجازه نمیداد الکل اختیار او را بدست بگیرد .درست مثل کاری که با اموس کرده بود . با وجود اینکه پنج بچه به دنیا اورده بود , زیبا و لوند بود . با موهای قرمز تیره ,که فقط دختر کوچکش از او به ارث برده بود , درست مثل چشمهای سبز و پوست سفید و حساسش .رنه مثل اموس بد اخلاق نبود ولی برای ان بچه ها مادری هم نمیکرد .تمام چیزی که برای او مهم بود , رابطه اش با مردها بود . جذابیت از سر و رویش می بارید و مردها را مثل سگ به دنبالش میکشید .
جودی , دختر بزرگتر با اینکه جوانتر از ان بود ,که دنبال اینگونه روابط باشد , از خیلی وقت پیش شروع به اینکار کرده بود . وقتی موضوع رابطه به میان میامد, به اندازه ی رنه ذهن بسته ای داشت . با اینکه در مقطع راهنمایی درس میخواند گری شک داشت که تا به حال پاک مانده باشد . بارها به گری پیشنهاد داده بود ولی او ترجیح میداد به جای جودی دولین با یک مار باشد.
پسر کوچک دولین ,معلول بود .گری او را فقط یک یا دو بار دیده بود که هر بار از پای خواهر کوچکش اویزان بود . اسمش چه بود ,لعنتی؟ همین چند دقیقه ی پیش به چیزی فکر کرده بود که او را یاد نام دخترک انداخته بود . فای ؟ فای با چشمهای اشفته ؟ نه ,چیز دیگری بود ولی شبیه ان _فیث . خودش بود . اسم خنده داری برای یک دولین بود . چرا که هم رنه و هم اموس ,ذره ای اعتقادات مذهبی نداشتند . ( :Faithایمان)
با این چنین خانواده ای ,دخترک بیچاره محکوم به فنا بود . چند سال بعد او هم قدم در راهی میگذاشت که مادر و خواهرش گذاشته بودند . برای اینکه راه بهتری بلد نبود . حتی اگر بلد هم می
بود , فقط به خاطر اینکه نامش دولین بود , همه ی پسرها به دنبالش خواهند افتاد و زمان زیادی در مسیر درست نخواهد ماند .
تمام پریش میدانستند که پدرش ,سالهاست ,با رنه رابطه دارد . با وجود اینکه گری عاشق مادرش بود ولی پدرش را برای خیانتی که میکرد ,سرزنش نمیکرد . و خدا میدانست که مادرش هم او را سرزنش نمیکرد .نوئله ( ) Noelleاز ان افرادی بود که از ارتباط فیزیکی خوشش نمیامد . در سی و نه سالگی دست کم به اندازه ی مدونا کول و دوست داشتنی بود . همیشه ارام بود و دور از دسترس . دوست نداشت کسی به او دست بزند ,حتی بچه های خودش . به دنیا اوردن بچه ها هم خودش برای او معجزه ای بود . البته که گای انسان وفاداری نبود . هیچ وقت نبود و این به نفع نوئله بود . گای رویل الرد مرد خونگرم و زیاده خواهی بود .قبل از رنه با زنهای زیادی رابطه داشت ، ولی گای همیشه با نوئله گرم و حمایتگر رفتار میکرد . گری مطمئن بود گای هرگز مادرش را ترک نخواهد کرد .بخصوص به خاطر زن ارزانی مثل رنه دولین .
بنظر میرسید ,تنها کسی که از این رابطه ناراضی بود خواهرش مونیکا باشد . مونیکا به خاطر فاصله ی عاطفی که نوئله با بچه ها داشت , تشنه ی محبت بود و عاشق پدرش . به شدت به رنه حسادت میکرد . هم از طرف مادرش هم به خاطر اینکه گای زمان زیادی را با رنه میگذراند . اوضاع از وقتی که مونیکا به مدرسه میرفت و با دوستانش قاطی شده بود , در خانه به مراتب ارام تر از قبل بود .
لیندزی عصبی و التماس کنان به گری گفت:
عجله کن ,گری
دستانش را داخل استین پیراهنش فرو برد و بدون اینکه دکمه هایش را ببندد ,همان طور رهایشان کرد .
من اماده ام
بعد دخترک را بوسید و به پشتش زد :
نگران نباش , .cehériتنها کاری که باید بکنی ,اینه که لباست رو عوض کنی . همینجوریشم خیلی خوشگلی
لیندزی ,خوشحال از تعریفی که شنیده بود ,ارامتر شد و در حالی که از خانه ی تابستانی خارج میشد ,پرسید:
کی دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟
گری بلند خندید . بخش بزرگی از تابستانش را صرف وسوسه کردن او کرده بود و حالا این لیندزی بود که نمیخواست زمان را از دست بدهد . برعکس ,گری بعد از اینکه او را بدست اورده بود ,بیشتر عزم ظالمانه اش را از دست داده بود . تنبل گفت :
نمیدونم . باید برای شروع لیگ فوتبال برگردم دانشگاه
لیندزی ناراحت نشد . برعکس در حین اینکه شورلت از راه مخصوص به سمت جاده ی اصلی حرکت میکرد , موهایش را به دست باد سپرد و گفت:
هر وقت دلت خواست
یک سال از گری بزرگ تر بود و به اندازه ی خودش اعتماد به نفس داشت .شورلت وارد جاده ی اصلی شد .با برخورد الستیک ها با اسفالت ,لیندزی به مهارت گری در کنترل ماشین قدرتمند ,خندید .
پنج دقیقه ای میرسونمت خونه .
گری به لیندزی قول داد .چون او هم نمیخواست نامزدی لیندزی با دواین بهم بخورد .
به فیث دولین کوچک و استخوانی فکر کرد . اینکه ایا توانسته بود سلام به خانه برسد .نباید تنها در جنگل برای خودش می گشت . ممکن بود اتفاقی برایش بیفتد یا گم شود .بدتر از اینکه وارد ملک خصوصی شده بود , پسربچه های مدرسه ای بودند که دریاچه مثل اهنربا انها را به خود جذب میکرد .گری ,حتی نمیتوانست تصور کند نوجوانها به حالت دسته جمعی چه کارها که نمیکردند. اگر جلوی فیث سبز میشدند , برای اینکه او یک دولین بود , ممکن بود به اینکه چقدر کوچک بود فکر نکنند. مو قرمز کوچک هیچ شانسی نمیتوانست دربرابر گرگها داشته باشد .
یک نفر باید همیشه مراقب دخترک می بود .
فصل دوم
سه سال بعد ....
رنه با اعصابی بهم ریخته رو به فیث گفت:
فیث ,اسکاتی رو خفه اش کن . داره با ناله هاش میره رو اعصابم
فیث سیب زمینی را که در حال پوست کندن بود زمین گذاشت . دستهایش را پاک کرد و به سمت اسکاتی رفت . اسکاتی دماغش را بالا می کشید و با دست به در میزد که می خواهد بیرون برود . او اجازه نداشت هرگز تنها بیرون برود .چون معنی داخل حیاط بمان را نمیدانست و اطراف پرسه میزد و گم میشد . بالای در ,جایی که دست اسکاتی به ان نمی رسید ,قفلی وجود داشت که همیشه بسته بود تا از بیرون رفتنش جلوگیری کند. فیث, نمیتوانست حالا با او بیرون برود. داشت شام درست میکرد. اگر چه بنظر میرسید او و اسکاتی تنها کسانی خواهند بود که ان شام را می خورند .
فیث دستهای اسکاتی را از در دور کرد وگفت:
میخوای توپ بازی کنیم ,اسکاتی ؟ توپ کو ؟
حواس اسکاتی به راحتی پرت شد و پسرک به دنبال پیدا کردن توپ قرمز جویده شده اش, رفت. اما ,فیث میدانست که این زمان زیادی او را مشغول نخواهد کرد . اهی کشید و سراغ سیب زمینی هایش رفت .
رنه از اتاق خواب بیرون امد .فیث با خودش فکر کرد ,امشب طوری لباس پوشیده که انگار قصد جان کسی را کرده باشد .هماهنگ با رنگ موهایش ,پیراهن قرمز کوتاه و تنگی به تن کرده, پاهای بلند و خوش فرمش را به نمایش گذاشته بود . رنه پاهای فوق العاده ای داشت . همه چیز رنه فوق العاده بود و خودش این را میدانست . موهای پرپشت قرمزش مثل ابری اطرافش را گرفته بود و رایحه ی قرمز اتشینش با وجودش در هم امیخته بود . روی کفشهای پاشنه بلندش چرخی زد و در حالی که گوشواره های ارزانش را داخل نرمه ی گوشش فرو میکرد, پرسید :
چطور به نظر میام ؟
خوشگل
فیث گفت و خیلی خوب می دانست این چیزی بود که رنه انتظار شنیدنش را داشت . و در واقع ، عین حقیقت بود . رنه به اندازه ی یک گربه بی بند وبار ، و به همان اندازه زیبا بود . با اندامی عالی و چهره ای خوش رنگ و لعاب .
رنه خم شد و بی خیال روی سر فیث بوسه ای زد و گفت:
من دیگه برم
خوش بگذره ,مامان
همین قصدم دارم و قهقهه ی بلندی زد اوه ,همین قصدم دارم
چفت در را باز کرد و با پاهای بلندی که می درخشیدند ,از خانه خارج شد. فیث بلند شد تا دوباره در را ببندد . ایستاد و رنه را تماشا کرد که سوار ماشین کوچک اسپورتش ,دور شد .مادرش عاشق ان ماشین بود .یک روز با ان ماشین خانه امده بود و کوچکترین توضیحی در مورد اینکه از کجا امده ,نداده بود . نه اینکه کسی نداند گای رویل الرد ان ماشین را برایش خریده باشد .
با دیدن فیث کنار در ,اسکاتی برگشت و دوباره صدای بریم بیرون را از سر گرفت .با درک اینکه متوجه مسائل نمی شد ,فیث با او بشکل بی انتهایی صبور بود :
نمیتونم ببرمت بیرون ...باید شام درست کنم . دوست داری سیب زمینیت رو پوره بخوری یا سرخ شده ؟
جواب سوالش مشخص بود . چون خوردن پوره سیب زمینی برای او به مراتب راحت تر بود . دستی روی موهای تیره ی اسکاتی کشید و دوباره پشت میز ,سراغ کاسه ی سیب زمینی اش برگشت .
اسکاتی اخیرا به اندازه ی قبل پر انرژی نبود و هر چه بیشتر بازی میکرد, رنگ لبهایش کبودتر میشد . همان طور که دکتر ها احتمال اتفاق افتادنش را پیش بینی کرده بودند , قلبش داشت ضعیف تر میشد .حتی اگر دولینها پول عمل را داشته باشند , هیچ عمل معجزه اسای پیوند قلبی برای اسکاتی وجود نداشت . قلبهای کودکانه ای که برای جراحی در دسترس بود , ارزشش بیش از ان بود که برای پسری که هرگز قادر نخواهد بود ,خودش لباس بپوشد , بخواند یا نتواند بیش از چند کلمه _ مهم نیست چند سال زندگی کند _ حرف بزند , حرام شود . به شدت عقب مانده این طبقه ای بود که اسکاتی به ان تعلق داشت . با فکر به مرگ اسکاتی ,گرهی بزرگ روی سینه اش حس کرد . از اینکه کسی کاری برای سلامتی اسکاتی نمیکرد ناراحت نبود . یک قلب جدید نمیتوانست به او کمک کند . نه به شکلی که مفید باشد .دکترها از اینکه تا به حال نمرده بود, متعجب بودند . فیث فقط کافی بود تا زمانی که زنده بود از او نگهداری کند .
فیث برای یک مدت فکر کرده بود ممکن است اسکاتی پسر گای باشد . چقدر برای اسکاتی ناراحت شده بود که نمیتوانست باقی مانده ی سالهای زندگی اش را در ان خانه ی سفید با شرایطی به مراتب بهتر زندگی کند . فکر کرده بود چون اسکاتی عقب مانده بود ,گای از اینکه پنهانش کند ,خوشحال است . ولی حقیقت این بود که اسکاتی میتوانست پسر پدرش نیز باشد . گفتنش غیر ممکن بود . چون اسکاتی به هیچ کدام شباهت نداشت . خیلی ساده , شبیه خودش بود . حالا شش ساله بود . پسری ارام که کوچکترین چیزها میتوانست خوشحالش کند .پسری که امنیتش ریشه در خواهر چهارده ساله اش داشت . فیث درست از روزی که رنه او را از بیمارستان به خانه اورد , از اسکاتی مواظبت میکرد . در برابر خشم و غضب پدرالکلیش و در برابر راس و نیک که بی رحمانه مسخره اش میکردند . جودی و رنه معموال نادیده اش می گرفتند که بنظر نمی رسید اسکاتی با این مسئله مشکلی داشته باشد .
جودی ان شب از فیث خواسته بود که با او سر یک قرار دو نفره بروند و وقتی فیث مخلافت کرده بود ,شانه هایش را با بی خیالی بالا انداخته بود ,چون یک نفر باید خانه میماند و از اسکاتی مواظبت میکرد . به هر حال فیث امکان نداشت با جودی سر قرار برود . چون تعریف ان دو از تفریح کاملا متفاوت بود . برای جودی تفریح یعنی خوردن غیر قانونی نوشیدنیهای الکلی _ چون جودی فقط 40 سال داشت _ مست کردن و رابطه داشتن .
با تصورش تمام وجودش لرزید . یکبار جودی را دیده بود, که با لباسهایی پر لکه و پاره شده در حالی که بوی ابجو میداد , به خانه امده و درباره ی اینکه چقدر تفریح کرده , صحبت کرده بود . بنظر میرسید اصلا از اینکه ان پسرها در جمع با او صحبت نمیکنند , نمی رنجد .
ولی فیث از این مسئله ناراحت بود . از تحقیری که در نگاه مردم , وقتی او یا یکی از اعضای خانواده اش را می دیدند , بود . دولینهای اشغال ... این چیزی بود که مردم صدایشان میکردند . الکلی و هرزه ,همه ی انها .
ولی من اینجوری نیستم ! این فریاد بی صدایی بود که فیث همیشه در درونش خفه میکرد. چرا مردم شهر ورای اسمها را نمی دیدند؟ او هیچ وقت خودش را نقاشی نمیکرد . بر عکس رنه و جودی هیچ وقت لباس تنگ یا کوتاه نمی پوشید . با هدف از راه بدر کردن هر شلوار پوشی ,به جاهای عجیب و غریب نمی رفت . لباسهایش ارزان بودند و کهنه ، ولی همیشه انها را تمیز نگه میداشت . اگر میتوانست , حتی یک روز هم از مدرسه غایب نمیشد . نمره هایش خوب بودند . تشنه ی کمی احترام بود . دلش میخواست میتوانست بدون اینکه مغازه دار مثل یک شاهین به او
خیره شود ,بتواند خرید کند . چون او یک دولین بود و همه میدانستند , دولینها میتوانند در یک چشم بهم زدن از شما دزدی کنند . دلش نمیخواست مردم با دیدن او دستهایشان را به دهان ببرند و پشت دستها پچ پچ کنند.
ولی او بیشتر از جودی , مردم را یاد رنه می انداخت , همین کارها را به مراتب سخت تر میکرد . فیث همان موهای پر پشت قرمز رنگ رنه را داشت ,درست مثل اتش _ زنده _ . همان پوست حساس و نازکی که رگهای صورتش را نشان میداد . همان گونه های برجسته و همان چشمهای سبز خوش رنگ را . ترکیب صورتش به اندازه ی رنه بی نقص نبود . صورتش لاغرتر بود . چانه اش برجسته تر . دهانش عریض بود ولی لبهایش به اندازه ی رنه گوشتی نبود . فیث بلندقدتر و ظریف تر بود . اندام زیباتری داشت . بالا تنه اش بالاخره شروع به رشد کرده بودند ولی جودی ,در همان سن و سال لباس زیرش دو سایز بزرگتر بود .
مردم هیچوقت دست از پیش داوریهایشان بر نمی داشتند .چون او شبیه رنه بود , از او انتظار داشتند مثل رنه رفتار کند . او , با همان قلم مویی نقاشی شده بود ,که باقی اعضای خانواده اش . ارام به اسکاتی گفت:
ولی یک روز خودمو نجات میدم ...ببین اگه این کار رو نکردم
مثل تمام زمانهایی که میخواست خودش را تشویق کند , به گری فکر کرد . احساسات دردناکش نسبت به گری ,از روزی که او را با لیندزی پارتین دیده بود , نه تنها کم نشده بود بلکه با بزرگتر شدندش قوی تر هم شده بودند . ان حس عجین شده با ترس هنگام تماشای گری در یازده سالگی با بزرگتر و بالغتر شدنش ,بزرگتر و بالغتر شده بود . حالا وقتی به او فکر میکرد احساسات جسمی اش با احساسات عاشقانه اش در هم می امیخت و به خاطر شکلی که بزرگ شده بود , جزئیات برایش از دختران چهارده ساله ی دیگر صریح تر و برنده تر بودند .
رویاهایش دیگر با اتفاقات اطرافش رنگ نمیگرفت . ان روز در ویلا وقتی او و لیندزی پارتین _ که حالا موتون شده بود _ را دید , اطلاعات زیادی در مورد گری بدست اورده بود . میدانست پشتش بلند بود با دو الیه ی عضالنی ضخیم در دو طرف گودی ستون فقراتش . سینه ی پر مویی داشت . . فیث میدانست او فرانسوی حرف میزند . با صدایی عمیق ,نرم , تاریک و اهنگین . فیث ,با غروری پنهانی موفقیت گری را در LSUدنبال میکرد . اخیرا از دو رشته اقتصاد و مدیریت بازرگانی فارغ التحصیل شده بود و اماده ی به دست گرفتن مایملک روی الردها بود . با اینکه در فوتبال
بسیار موفق بود, ولی دلش نمیخواست فوتبالیست شود .برای همین به خانه برگشته بود تا در اداراه ی امور به گای کمک کند . حالا دیگر مجبور نبود منتظر تابستانها بماند . میتوانست در طول سال گاهی برای یک لحظه هم که شده ,او را ببیند .
متاسفانه مونیکا هم برای همیشه به خانه برگشته بود و مثل همیشه کینه توز بود . همه با دولینها توهین امیز رفتار میکردند ولی مونیکا از هرکس با نام خانوادگی دولین منتفر بود . فیث سرزنشش نمیکرد . حتی گاهی او را درک هم میکرد . هیچ کس نمیتوانست بگوید گای رویل الرد ,پدر بدی بود . او عاشق هر دو فرزندش بود و انها عاشق پدرشان . مونیکا چه حسی میتوانست داشته باشد وقتی میشنید مردم درباره ی رابطه ی بلند مدت پدرش با رنه حرف میزنند و گای علنا به مادرش خیانت میکند؟
وقتی بچه بود ,فیث ,گاهی در رویاهایش تصور میکرد که گای پدر او هم هست. اموس ,در ان رویا هیچ جایی نداشت . گای بلندقد بود و برنزه . صورت ظریفش به قدری شبیه گری بود که , مهم نبود چه کاری بکند , فیث نمیتوانست از او متنفر شود . او همیشه با فیث مهربان بود . با همه ی بچه های رنه مهربان بود . ولی برای حرف زدن با فیث بیشتر تلاش میکرد و حتی چند بار برایش هدیه های کوچکی هم خریده بود . فیث فکر میکرد شاید به خاطر شباهت او به رنه باشد . اگر گای پدر فیث می بود در ان حالت گری باید برادرش میشد . در ان صورت میتوانست با او زندگی کند و از نزدیک او را بپرستد . این رویاپردازیها همیشه باعث میشد نسبت به پدرش احساس گناه کند . برای جبران این حس گناه سعی میکرد نسبت به اموس مهربانتر هم باشد . اگر چه اخیرا دیگر نمیخواست دختر گای باشد چون دلش نمیخواست گری برادرش باشد .
دلش میخواست با او ازدواج کند .
این خصوصیترین بخش رویاپردازیهایش بود که گاهی باعث ترس خود فیث هم میشد . چطور میتوانست اینقدر بلند پرواز باشد ؟ یک رویل الرد با یک دولین ازدواج میکرد ؟ یک دولین پایش را داخل عمارت چند صد ساله ی رویل الردها میگذاشت ؟ تمام اجداد رویل الردها از قبرهایشان بلند میشدند تا مزاحم را بیرون کنند . تمام پریسکات از شدت ترس ماتشان میبرد .
ولی باز هم خیالپردازی میکرد . خودش را در لباس سفید عروسی تصور میکرد که در کلیسا به سمت گری که کنار محراب ایستاده حرکت میکند . با ان چشمهای سیاه, خمار,گرم و پر از
خواستن, بر میگردد و به فیث نگاه میکند . او را بغل میکند و روی بازوهایش ,نه به خانه رویل الردها _که فیث جرات خیالپردازی ان را نداشت _ به هر جایی که تنها باشند ,میبرد .
صدای گریه ی بلند اسکاتی فیث را از رویاهایش بیرون کشید . سیب زمینی که در حال پوست کندن بود رها کرد و از جا پرید . چون اسکاتی هیچ وقت گریه نمیکرد مگر اینکه به خودش اسیبی رسانده باشد .هنور جلوی در بود و انگشتش را گرفته بود . فیث بغلش کرد و کنار میز رفت . روی صندلی نشست و اسکاتی را روی پاهایش گذاشت . دستش را معاینه کرد . روی انگشت اشاره اش خراش کوچک و عمیقی بود . احتماال انگشتش را روی یکی از سوراخ های در کشیده و سیمهای پاره شده روی در,انگشتش را زخمی کرده . یک قطره خون روی زخم باریک جمع شده بود .
خیلی خوب ,خیلی خوب . چیزی نشده
برای ارام کردنش اسکاتی را بغل کرد و اشکهایش را پاک کرد :
الان روش چسب زخم میزنم و خیلی زود خوب میشه . تو چسب زخم دوست داری
و واقعا دوست داشت . وقتی طوری زخمی میشد که احتیاج به چسب داشته باشد ,فیث مجبور میشد به همه جای دستها و پاهایش هم چسب بزند . چون اسکاتی ,تا تمام نشدن چسب زخم های داخل جعبه, دست بردار نبود . فیث یاد گرفته بود که باید بیشتر چسبها را از جعبه خارج کرده ,پنهان کند و فقط دو یا سه چسب برای اسکاتی باقی بگذارد .
انگشتش را شست و جعبه را از قفسه ی بالا ,جایی که دور از دسترس اسکاتی بود , برداشت . وقتی انگشت خراشیده اش را به سمت فیث گرفته بود, صورت گرد کوچکش از خوشحالی برق میزد . فیث با مهارت چسب را روی زخم چسباند . اسکاتی به جلو خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد . بعد خرخری کرد و دست دیگرش را به سمت فیث دراز کرد .
اون یکی دستتم زخمی شده ؟ حیوونی دست اسکاتی !
فیث کف دست کوچک و کثیف اسکاتی را بوسید و چسب دیگری روی دستش چسباند . اسکاتی دوباره خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد . با دیدن چسب دیگری خنده ای کرد و پایش را برای فیث دراز کرد . فیث از روی تعجب فریادی زد و گفت:
خدای من ! تو که همه جات زخمی شده
و چسبی روی زانویش چسباند . اسکاتی ,دوباره داخل جعبه را نگاه کرد ولی جعبه اینبار خالی بود . با رضایت کامل پشت کرد و دوباره به سمت در رفت . فیث هم دوباره به سراغ تهیه شام رفت .
تابستان بود و روزها طوالنی . با وجود اینکه ساعت هشت و نیم بود , خورشید تازه شروع کرده بود به غروب کردن . از ساعت هشت اسکاتی خسته شده بود و مدام چرت میزد . فیث او را حمام کرد و روی تختش خواباند . قلبش در حین اینکه موهای اسکاتی را نوازش میکرد ,فشرده شد . اسکاتی پسر بچه ی شیرین و بی خبر dبود , که مشکلات سلامتیش, او را از بزرگ شدن منع میکرد .
ساعت نه و نیم بود که فیث صدای ماشین اموس را شنید . کامیون قدیمیش در عین رانندگی صداهای بلند و عجیبی ایجاد میکرد . به طرف در رفت , چفتش را باز کرد و اموس را داخل خانه راه داد . همراه با وارد شدن پدرش ,بوی بد ویسکی هم وارد خانه شد . بوی گَند چرکی و زننده ی زرد و سبز .
اموس تلو تلو خورد و قبل از اینکه بیافتد صاف ایستاد . با تن صدای زشت و بدجنسانه اش که هر وقت مست میشد از ان استفاده میکرد _که این یعنی بیشتر وقتها _ پرسید :
مامانت کجاس؟
چند ساعت پیش رفت بیرون
تلو تلو خوران به سمت میز رفت . سطح ناصاف زمین باعث شده بود , قدمهایش خطرناکتر شوند . زمزمه کرد :
ایکبیری ...هیچ وقت خونه نیست . همیشه پیش اون دوست پسر لعنتی پولدارشه . هیچ وقت خونه نیست که یه لقمه غذا به من بده . یه مرد چطوری باید غذا بخوره ؟
ناگهان عصبانی شد و مشت محکمی روی میز زد . فیث به ارامی و با امید اینکه صدای فریاد اموس اسکاتی را بیدار نکرده باشد گفت:
شام امده اس , پا( . ) paالان یه بشقاب برات میکشم
نمیخوام هیچی بخورم
دقیقا همانطور که فیث انتظار داشت . اموس وقتی مست بود چیزی نمیخورد و فقط یک چیز میخواست ؛ نوشیدنی بیشتر .
تو این خراب شده چیزی برای نوشیدن پیدا میشه ؟
لنگ لنگان بلند شد . شروع کرد به باز کردن در تک تک کابینتها و با پیدا نکردن چیزی که به دنبالش بود ,در کابینتها را با صدا بست .فیث سریع حرکت کرد .
اتاق پسرها باید یه شیشه باشه . الان برات میارم .
دلش نمیخواست اموس در حالی که فحش میداد و یا احتماال بالا میاورد , در خانه بگردد و اسکاتی را بیدار کند . سریع وارد اتاق تاریک شد . تا وقتی دستش به شئ شیشه ای خنک نخورده بود, در تاریکی زیر تخت نیک را جستجو کرد . بطری را بیرون کشید و به اشپزخانه برد . فقط یک چهارمش پر بود ولی همین هم برای ارام کردن اموس کافی بود . در بطری را باز کرد و به دست پدرش داد .
اینهاش ,پا
دختر خوب
اموس با خوشحالی شیشه را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
تو دختر خوبی هستی ,فیث . مثل مادر و خواهرت هرزه نیستی
فیث با اعتراض گفت:
در موردشون اینجوری حرف نزن ,بابا
دانستن این حقیقت که مادر و خواهرش هرزه بودند یک چیز بود و حرف زدن در مورد ان چیز دیگر . اموس اخرین کسی بود که اجازه داشت از انها انتقاد کند .
هر چی دلم بخواد میگم
عصبانی ادامه داد :
با من بی ادبی نکن وگرنه کتکت میزنم
بی ادبی نکردم , بابا
با صدای ارامی گفت و محتاطانه از دسترس اموس دور شد . اگر دستش به او نمیرسید ,نمیتوانست او را بزند . احتماال چیزی پرتاب میکرد ولی فیث فرز بود و تیر اموس معموال به خطا میرفت . با نیشخند گفت:
چه بچه های خوبی برای من به دنیا اورده.... راس و نیک تنها بچه هایی هستند که تحمل دیدنشون رو دارم . جودی مثل مادرش یه هرزه اس , تو عقل کلی , و اخریم یه مونگل به تمام معنی
سرش را برگرداند تا اموس اشکهایی را که داشتند چشمانش را میسوزاندند , نبیند . روی مبل زهوار در رفته نشست و شروع کرد به تا کردن لباسهایی که ان روز شسته بود . هیچ وقت امکان نداشت به اموس اجازه دهد , رنجشش را ببیند . اگر بوی خون میشنید ,برای قتل حمله میکرد و هر چه مست تر بود ,ظالمتر میشد . بهترین کاری که میشد در مقابلش کرد ,نادیده گرفتنش بود . مثل همه ی الکلیها خیلی زود حواسش پرت میشد . فیث خوب میدانست که در هر صورت خیلی زود از حال خواهد رفت .
نمیدانست چرا ناراحت شده .مدتهای زیادی بود که دیگر هیچ حسی به اموس نداشت , حتی ترس . چیزی برای دوست داشتن در وجودش نمانده بود .خبری از مردی که مدتها قبل وجود داشت نبود .مردی که به تعداد بیشمار ، بطری ویسکی نابود کرده بود . اگر ذره ای امید برای نجاتش وجود داشت بعد از تولد فیث کاملا از بین رفته بود . ولی چیزی به فیث میگفت اموس همیشه ,دقیقا همین چیزی بوده که حالا هست . اموس یکی از ان ادمهایی بود که ترجیح میداد دیگران را برای مشکلاتی که داشت ,سرزنش کند . بدون اینکه خودش برای اصلاح انها اقدام کند .
بعضی وقت ها که هوشیار بود ؛ فیث میتوانست ,چیزی را که باعث شده رنه زمانی جذب او شود , ببیند . اموس قدی بلندتر از قد متوسط مردان دیگر داشت و با بدنی سفت و سخت که هیچ وقت چاق نمیشد . موهایش هنوز تیره بود . اگرچه در قسمت بالا کمی تنک شده بود ولی هنوز میشد اموس را مرد خوش تیپی نامید _ البته اگر هوشیار بود . مست , درست مثل الان , اصلاح نشده با موهایی بهم ریخته و کثیف , چشمهایی که به خاطر الکل سرخ بودند و خیس ، و صورتی باد کرده , هیچ چیزی که بشود ان را خوشتیپ خواند در او وجود نداشت . لباسهایش کثیف بودند و پر از لکه . با بوی گندی که از فاصله ی چند متریش میشد حس کرد . از بوی متعفنی که میداد میشد گفت
حداقل یکبار بالا اورده و لکه های مقابل شلوارش حکایت از این داشت که موقع دستشویی کردن ,انقدرها که موظف بوده ، دقت نکرده است .
بطری را در سکوت تمام کرد و با صدای بلندی اروغ زد .
باید دستشویی کنم
اعلام کرد و تلوتلوخوران به سمت در حیاط قدم برداشت . تمام کارهایی که فیث باید انجام میداد ,مشخص بود . برای همین وقتی صدای دستشویی کردن پدرش را مقابل پله ها شنید ,دستانش نلرزید . با در نظر گرفتن تمام افرادی که قرار بود از جلوی خانه گذشته و وارد ان شوند , فیث فردا اولین کاری که باید میکرد ,دستمال کشیدن زمین بود .
اموس دوباره برگشت . فیث متوجه شد زیپش را هنوز نبسته ولی از اینکه چیزی دیده نمیشد سپاسگزار بود . راهش را به سمت اتاق پشت در پیش گرفت و گفت:
میرم بخوابم
فیث ,تماشایش کرد که سکندری خورد و قبل از اینکه بیفتد ,دستگیره ی در را گرفت . بدون اینکه لباسهایش را در بیاورد به همان شکل خودش را روی تخت رها کرد . رنه که به خانه برمیگشت ,با دیدن او که با لباسهای کثیف روی تخت خوابیده ,جهنم به پا میکرد و همه را بیدار میکرد .
چند دقیقه ی بعد صدای خرناس بلندش درون خانه طنین انداخته بود . فیث سریع بلند شد و به اتاق کوچکش ,پشت خانه که ان را با جودی تقسیم میکرد ,رفت .در ان خانه اموس و رنه تنها کسانی بودند, که تخت درست و حسابی داشتند . بقیه ی اعضای خانواده روی تختهایی بشکل برانکارد میخوابیدند . چراغ را روشن کرد . المپ تکی لختی وسط اتاق درخشید . سریع لباس خوابش را پوشید و کتابش را از زیر ملحفه اش بیرون کشید . حالا که اسکاتی خوابیده بود و اموس هم از هوش رفته بود