انجمن های تخصصی  فلش خور
بعد از آن شب - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: بعد از آن شب (/showthread.php?tid=247157)



بعد از آن شب - sober - 16-10-2015

قسمت اول
گری رویل الرد (‪ Smile Gray Rouillard‬حتی وقتی جهنم به پا میکنه , اینکاررو با اصلات خاصی انجام‬ ‫میده . پسر بی پروا و جذابی که پول روی الردها همیشه ازش حمایت میکنه .‬

‫حالا دیگه کنترل شهر پریسکات دست گریِ . و دولین, اسمیِ که دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد‬ ‫دوباره بشنوه . اما وقتی فیث دولین رو میبینه , تمام چیزی که میخواد, بودن با اون زنه . ولی‬ ‫داشتن فیث غیر ممکنه , حتی نمیتونه فکرش رو بکنه . برای اینکه گری رویل الرد نقشه کشیده تا‬ ‫تمام قدرتش رو برای نابود کردن اون زن به کار بگیره .‬

‫***‬

‫روز خوبی برای خیال پردازی بود .اواخر عصر بود و خورشید وقتی میتوانست از میان درختان پر‬ ‫تعداد جنگل عبور کند , سایه های درازی ایجاد میکرد , ولی در بیشتر مواقع انوارِ شفاف طلایی‬ ‫رنگش ,همان بالای درختان باقی میماند و جنگل را در سایه ی مخوفی فرو می برد . هوای گرم و‬ ‫مرطوب تابستان , از بوی شیرین و صورتی رنگ شهد خانگی , عطر قهوه ا ی رنگ خاک و‬ ‫سبزیجات پوسیده ,همراه با بوی سبز برگها , معطر شده بود . رایحه ها برای فِیث دِولین رنگ‬ ‫داشتند . او از وقتی کوچک بود با رنگ کردن رایحه ها ,خودش را سرگرم میکرد .‬

‫بیشتر رنگها چون از شکل ظاهری چیزی ,گرفته شده بودند , مشخص بودند . البته که زمین بوی‬ ‫قهوه ای می داد ,البته که بوی تازه و تند برگها در ذهن فیث سبز رنگ بود .گریپ فروت بوی زردِ‬ ‫روشن می داد . او هیچ وقت گریپ فروت نخورده بود ولی یکبار که در فروشگاه با تردید یکی را‬ ‫بدست گرفته و پوستش را بو کرده بود , هم بوی شیرین و هم بوی ترشش را در بینی و روی‬ ‫زبانش حس کرده بود .‬

‫رنگ کردن اشیاء در ذهنش ,برای فیث راحت بود .رنگ امیزیِ بویی که انسانها می دادند, به‬ ‫مراتب سخت تر بود . چون انسانها هرگز ,نه فقط یک رنگ که ترکیبی از چند رنگ با هم بودند .‬ ‫رنگها در انسانها معنی متفاوتی, از انچه در اشیا می دادند ,داشتند . مادرش ,رنه ( ‪,) Renee‬بوی‬ ‫قرمز اتشین می داد , به همراه گردابهایی از رنگ سیاه و زرد . ولی رنگ قرمز اتشین تقریبا تمام‬ ‫رنگ های دیگر را کنار میزد .زرد در اشیاء رنگ خوبی بود ولی در انسانها ,نه . همین طور سبز . یا‬ ‫حداقل بعضی از تن های سبز . پدرش ,اموس( ,) Amos‬ترکیب چندش اوری از رنگهای سبز ,‬ ‫بنفش , زرد و سیاه بود . رنگ امیزی بوی پدرش خیلی اسان بود چون از وقتی به یاد داشت‬ ‫همیشه پدرش و استفراغ کردن را کنار هم میدید . نوشیدن و بالا اوردن , نوشیدن و بالا اوردن ,‬ ‫این تمام کاری بود که پدرش میکرد . و دستشویی کردن , او خیلی دستشویی می رفت .‬

‫فیث, با راز خوشحال کننده ی پنهان در اعماق سینه اش , در حالی که به نور درخشان روی برگها‬ ‫خیره شده بود , به بهترین بوی دنیا فکر کرد ... گرِی رویل الرد . فیث برای اینکه بتواند گری را‬ ‫برای یک لحظه ببیند , زندگی میکرد . اگر انقدر نزدیک بود که می توانست صدای سنگین و ژرف‬ ‫او را بشنود , از خوشحالی به خود می لرزید . امروز انقدر به او نزدیک شده بود که توانست او را بو‬ ‫کند . در واقع او امروز ,فیث را لمس کرد . تجربه ای که هنوز گیجش کرده بود .‬

‫همراه جودی ( ‪,) Jodie‬خواهر بزرگش ,در پریسکات به داروخانه رفته بودند . جودی می خواست با‬ ‫چند دالری که از کیف رنه, دزدیده بود برای خودش چند الک ناخن بخرد . بوی جودی ,نارنجی و‬ ‫زرد بود , تقلید کم رنگی از بوی رنه . داشتند از داروخانه بیرون می امدند . جودی برای اینکه رنه‬ ‫الکش را نبیند ,ان را داخل لباس زیرش, پنهان کرد . با وجود اینکه فقط سیزده سال داشت‬ ‫,نزدیک سه سال بود که از لباس زیر استفاده میکرد .همیشه فیث را به خاطر اینکه یازده ساله بود‬ ‫و سینه ی تختی داشت , دست می انداخت . ان روزها ,فیث, میتوانست تغییراتی را در سینه ی‬ ‫صاف و کودکانه اش حس کند . با تصور اینکه همه متوجه این تغییرات شده اند , با خجالت رنج‬ ‫می کشید . می دانست, از زیر تیشرت نازک و بنفش LSU‬اش مشخص هستند ولی وقتی در پیاده‬

‫رو هر دو به گری ,که قصد وارد شدن به داروخانه را داشت برخوردند , نازک بودن تیشرتش را‬ ‫کامآل فراموش کرده بود .‬

‫ تیشرت خوشگلیه ‬

‫گری ,در حالی که شیطنت در چشمان تیره رنگش می رقصید رو به فیث گفت و روی شانه اش زد‬ ‫. برای تعطیالت از دانشگاه به خانه امده بود . بازیکن تیم فوتبال LSU‬بود و با وجود اینکه سال‬ ‫اولی بود , در پست دفاع بازی میکرد . هنوز در سن رشد قرار داشت ,نوزده سالش بود , 190‬ ‫سانتی متر بود و 110 کیلو وزن داشت . فیث می دانست ,چون تمام این اطلاعات را از صفحه ی‬ ‫ورزشی روزنامه محلی خوانده بود . می دانست او میتواند 11 یارد در هر 4,1 ثانیه بدود و سرعت‬ ‫زیادی در حرکت در خط افقی زمین دارد . فیث ,همچنین می دانست که او... زیباست . نه به ان‬ ‫معنی زیبا ,بلکه مثل هدیه ی پدرش یعنی ماکسیمیلیان (اسب ) ,به شکل وحشی و قدرتمندانه ای‬ ‫زیبا بود . اجداد فرانسوی اش را می شد در پوست تیره و خطوط صاف و قدرتمند صورتش ,به‬ ‫وضوح دید. موهای تیره و پرپشتش تا روی شانه هایش پایین امده و او را به یک جنگجوی قرون‬ ‫وسطا, که تصادفا از زمان حال سر در اورده باشد , تبدیل کرده بود . فیث تمام رمانهای مربوط به‬ ‫شوالیه های قرون وسطا و عشاقشان را که به دستش می رسید , خوانده بود و وقتی یک شوالیه‬ ‫می دید ,می توانست به راحتی تشخیص دهد .‬

‫شانه اش ,جایی که گری دست زده بود , سوخت . فیث سرخ شد و سرش را پایین انداخته بود .‬ ‫حسهایش ,در مقابل بوی قوی و غیر قابل تعریف گری , گیج شده بودند . گرم و عطراگین . قرمز‬ ‫,حتی تیره تر از رنه . پر از رنگهای گیج کننده در داخل و ظاهری مجلل .‬

‫جودی بالاتنه ی خوش فرمش را ,که بلوزی بدون استین به رنگ صورتی انها را پوشانده بود ,جلو‬ ‫داد و پرسید :‬

‫ مال من چی ؟ ‬

‫همیشه دو دکمه ی اولش را باز می گذاشت . هنگام حرف زدن ,به تبعیت از رنه, لبهایش را کمی‬ ‫جلو می داد تا کلفت تر بنظر برسد . گری با لحنی تحقیر امیز و سخت ,جواب داد :‬

‫ رنگ بدی داره ‬

‫فیث دلیل توهین امیز حرف زدن گری را می دانست . برای اینکه رنه با پدر او گای رابطه داشت .‬ ‫قبال شنیده بود که مردم درباره ی رنه چطور حرف می زدند . میدانست معنی « هرزه » چیست‬ ‫.گری , از کنارشان سریع گذشته , در را هل داده و داخل داروخانه ناپدید شده بود .جودی چند‬ ‫دقیقه مسیری را که او رفته بود نگاه کرد و بعد چشمان زیاده خواهش را به فیث دوخته بود :‬

‫ تیشرتت رو بده به من ‬

‫ برای تو خیلی کوچیکه ! ‬

‫فیث گفته بود و به شدت از اینکه حقیقت داشت ,خوشحال بود .گری از تیشرتش خوشش امده‬ ‫بود و به ان دست زده بود . امکان نداشت ان را از دست بدهد . صورت جودی ,در برابر این حقیقت‬ ‫اشکار, اویزان شد. فیث کوچک و استخوانی بود . به نظر می رسید تیشرت دو ساله ,حتی تاب‬ ‫تحمل شانه های باریک خود فیث را نداشته باشد . بالاخره گفته بود :‬

‫ خودم یکی میگیرم ‬

‫فیث خیره به اشکلای که خورشید روی درختان ساخته بود ,با خودش فکر کرده بود , می تواند‬ ‫برای خودش بخرد ولی تیشرت او, تیشرتی نیست که گرِی به ان دست زده باشد . فیث به محض‬ ‫اینکه به خانه رسیده بود, تیشرتش را دراورده با دقت تا کرده بود و زیر ملحفه اش پنهان کرده‬ ‫بود . تنها راهی که کسی می توانست , تیشرت را پیدا کند , وقتی بود که ملحفه ها را برای‬ ‫شستشو جمع کند و از انجایی که فیث تنها کسی بود که اینکار را میکرد ,جای تیشرتش امن بود‬ ‫و او میتوانست هر شب روی ان بخوابد .‬

‫گری ...شدت احساساتش , او را به وحشت می انداخت . نمی توانست انها را کنترل کند .وقتی او‬ ‫را می دید قلبش درون سینه ی نحیفش طوری می زد که قفسه ی سینه اش درد می گرفت . هم‬ ‫احساس گرما می کرد و هم از سرما به خود می لرزید . در شهر کوچکی مثل پریسکات لوئیزیانا‬ ‫گری مثل یک خدا بود . شنیده بود که مردم می گفتند : او مثل یک گوزن وحشی است ,ولی ثروت‬ ‫رویل الردها از او حمایت می کرد . حتی وقتی پسر کوچکی بود جذابیت بی پروا و سختش , قلب‬ ‫دخترهای زیادی را به تپش وا می داشت . خانواده ی رویل الرد, برای رفتار های دردسر سازشان‬ ‫مشهور بودند و گری از خیلی وقت پیش نشان داده بود که وحشی ترین عضو خانواده خواهد بود.‬ ‫او یک رویل الرد بود ؛ حتی وقتی جهنم به پا می کرد ,این کار را بااصلات خاصی انجام می داد .‬

‫با تمام این تفاسیر گری ,برخلاف ساکنین دیگر شهر ,هیچ وقت با فیث نامهربانی نکرده بود .‬ ‫خواهرش ,مونیکا ( ,) Monica‬یکبار وقتی با فیث و جودی در پیاده رو روبرو شده بود ,به سمت‬ ‫انها تف کرده بود . فیث خیلی خوشحال بود که مونیکا در یک مدرسه ی غیرانتفاعی دخترانه در‬ ‫نیواورلئان ,درس می خواند وحتی تابستان را هم با دوستانش می گذراند و کمتر خانه می اید . از‬ ‫طرف دیگر ,وقتی گری به LSU‬می رفت ,قلب فیث ماه ها درد می گرفت . باتون روگ ( ‪Baton‬‬ ‫‪,) Rouge‬شهر دوری نبود ولی با شروع بازی های لیگ فوتبال,زمان ازاد نداشت و فقط تعطیالت‬ ‫به خانه می امد . فیث ,هر وقت می دانست که گری به خانه برگشته ,برای یک لحظه دیدنش‬ ‫اطراف شهر پرسه می زد تا بتواند راه رفتن گربه وارش را ببیند . بلند , قوی و بشکل خطرناکی‬ ‫هیجان انگیز .‬

‫حالا که تابستان بود زمان زیادی را در دریاچه میگذراند و همین یکی از دلایل گشت وگذار فیث‬ ‫در اعماق جنگل بود . دریاچه ،محلی خصوصی بود . با بیش از دوهزار هکتار وسعت کاملا داخل‬ ‫اراضی رویل الرد قرار گرفته بود و شکل دراز و بی قاعده ای داشت با چند پیچ . پهن و کم عمق در‬ ‫بعضی قسمتها , باریک ولی عمیق در قسمتهای دیگر .ویلای بزرگ و سفید رنگ رویل الرد در‬ ‫قسمت شرق دریاچه قرار گرفته بود . خانه ی فیث در قسمت غرب ان . در واقع کسی در ساحل‬ ‫دریاچه زندگی نمی کرد .تنها خانه در ان حوالی ، ویلای تابستانی رویل الرد ها بود . ویلا یک طبقه‬ ‫بود . سفید , با دو اتاق خواب, یک اشپزخانه , سالن با ایوانی که دور تا دور خانه را گرفته بود .‬ ‫پایین تر از خانه ,یک خانه ی قایقی , یک اسکله و یک باربیکیوی اجری ساخته شده بود . بعضی‬ ‫وقتها که گری و دوستانش در ویلا برای شنا کردن و قایق سواری , جمع می شدند , فیث در‬ ‫گوشه و کنار جنگل برای خرسندی قلبش گری را تماشا می کرد .‬

‫با دلتنگی شیرین ,که هر وقت به گری فکر می کرد , وجودش را پر می کرد , با خودش فکر کرد‬ ‫شاید امروز هم انجا باشد . دیدنش ان هم دو بار در یک روز می توانست فوق العاده باشد .‬

‫پا برهنه بود . شلوارک کوتاهی که به پا داشت به سختی می توانست از پاهای استخوانیش در‬ ‫برابرخراشها و مارها محافظت کند . اما فیث ,مثل سایر موجودات خجالتی دیگر ,در جنگل به اندازه‬ ‫ی خانه راحت بود . خراشها را نادیده می گرفت و مارها نگرانش نمی کردند. موهای بلند و قرمز‬ ‫تیره رنگش ,همیشه به شکل نامرتبی روی صورتش می ریخت و اذیتش می کرد. پس پشت سر‬ ‫جمعشان کرده و با کشی پلاستیکی بسته بود . درست مثل یک روح میان درختان جنگل ,سر می‬ ‫خورد . چشمان گربه وار بزرگش با تصویر گری در ذهنش , رویایی می شد . احتمال داشت انجا‬

‫باشد . احتمال داشت روزی فیث را که میان بوته ها پنهان شده یا از پشت درختی او را دید میزد‬ ‫,ببیند ودستش را به سمت فیث دراز کرده ,بگوید:‬

‫ چرا از اونجا نمیای بیرون و کمی با ما تفریح نمیکنی ؟ ‬

‫فیث , در ان رویای شیرین گم شد . در رویایی که شاید روزی بتواند بخشی از ان گروه خندان‬ ‫و پر سرو صدا با پوستهایی برنزه و دختران مایو پوش , باشد .‬

‫حتی قبل از اینکه به محوطه ی صافی که ویلای تابستانی در ان واقع شده بود برسد , می‬ ‫توانست نور نقره ای رنگ شورلت گری را که مقابل خانه پارک شده بود , ببیند . قلبش با شدتی‬ ‫اشنا شروع به تپیدن کرد . انجا بود ! با احتیاط پشت تنه ی درخت بزرگی کمین گرفت . ولی بعد از‬ ‫چند دقیقه متوجه شد هیچ صدایی نمی شنود . هیچ خبری از صدای اب بازی , قهقهه و فریاد نبود .‬

‫شاید مشغول ماهیگیری بود یا شاید با قایق بیرون رفته بود . برای انکه بتواند اسکله را ببیند‬ ‫,کمی جلو رفت .ولی اسکله ی چوبی خالی بود . گری انجا نبود . ناامیدی تمام وجودش را فرا‬ ‫گرفت . اگر با قایق رفته باشد ,معلوم نبود برگشتنش چقدر طول بکشد و فیث نمیتوانست تمام ان‬ ‫مدت ,منتظر او بماند . برای انجا بودن بزور زمان فراهم کرده بود و باید برمیگشت تا شام درست‬ ‫کند و از اسکاتی مواظبت کند .‬

‫برگشته بود که برود , صدای مبهمی به گوشش رسید . ایستاد و سرش را برای تشخیص مسیر‬ ‫صدا کج کرد . جنگل را ترک کرد و قدم به محوطه ی صاف گذاشت . به خانه که نزدیک شد ,دیگر‬ ‫میتوانست صدای زمزمه ها را بشنود . صداها هر چند ارام و غیر قابل فهم , برای به تپش انداختن‬ ‫قلبش ,کافی بود . گری انجا بود . ولی داخل خانه بود ,دیدنش داخل خانه ان هم از جنگل به مراتب‬ ‫سخت تر بود . اگر نزدیک تر می رفت ,میتوانست او را ببیند و این تنها چیزی بود که به ان احتیاج‬ ‫داشت .‬

‫فیث با مهارت حیوانات کوچک و وحشی در سکوت به جلو حرکت کرد . پاهای برهنه اش در‬ ‫عین نزدیک شدن به خانه هیچ صدایی ایجاد نمی کرد . تلاشش را کرد از مسیر دید تمام پنجره‬ ‫ها دور بماند . صدای نجواها بنظر از پشت خانه به گوش می رسید , جایی که اتاق خوابها قرار‬ ‫داشتند .‬

‫به ایوان نزدیک شد و کنار پله ها چمباتمه زد . دوباره سرش را برای شنیدن کلمات کج کرد ولی‬ ‫متوجه انها نشد . صدای گری بود . حداقل امکان نداشت که او ,تن صدای عمیقِ گری را با کسی‬

‫اشتباه بگیرد . صدای نفس زدن و چیزی شبیه ناله کردن به گوشش رسید . صدا ,صدای نازکی بود‬ ‫.‬

‫فیث نتوانست در برابر کنجکاوی و کشش صدای گری ,مقاومت کند . از جایش بلند شد و با‬ ‫کنجکاوی دستگیره ی در ایوان را گرفت . قفل نبود . الی در را به اندازه ای که یک گربه بتواند از‬ ‫ان وارد شود, باز کرد .. بدن استخوانی و باریکش را داخل ایوان ,سُر داد و به همان ارامی در را‬ ‫پشت سرش بست . روی دست و پاهایش از مسیر ایوان به سمت پنجره ی بازاتاق خواب, یعنی‬ ‫جایی که صدا ها میامد ,شروع به خزیدن کرد .‬

‫دوباره صدای شنید .‬

‫ گری ‬

‫صدای دیگر گفت ...صدای یک دختر . کش دار و لرزان . گری با صدایی ارام که فیث به زور ان‬ ‫را می شنید ,گفت:‬

‫ ششششش ‬

‫چیز دیگری گفت. ولی جمله ای که ساخته بود برای فیث معنی دار نبود . جملات بدون اینکه‬ ‫هیچ مفهومی برای او داشته باشند از گوشش وارد و خارج شد .‬

‫ ,Mon ch&re‬‬

‫گری گفت و همه چیز برای فیث روشن شد . داشت فرانسوی صحبت می کرد . بمحض اینکه‬ ‫متوجه این موضوع شد ,کلمات برایش روشن تر شدند . انگار که برای فهم ان صداها ابتدا باید‬ ‫ریتم مورد نیاز ان کلمات را در مغزش پیدا میکرد . فیث فرانسوی نبود ولی بیشتر مردم در‬ ‫پریسکات , صرف نظر از میزان تحصیالتشان ,فرانسوی حرف می زدند و فرانسوی متوجه می‬ ‫شدند .‬

‫فیث با خودش فکر کرد ,صدای گری طوری به گوش می رسد که انگاردر حال نوازش سگ‬ ‫ترسیده ای باشد . صدایش اهنگین و نرم بود .کلماتش اطمینان بخش و راحت کننده . وقتی‬ ‫دخترک دوباره شروع به صحبت کرد صدایش هنوز می لرزید ولی حالا ,در زیر ان صدا بی حسی‬ ‫خوابیده بود .‬

‫فیث کنجکاو کمی به یک سمت حرکت کرد و سرش را ,با احتیاط به اندازه ای که با یک چشم‬ ‫بتواند از میان پنجره ی باز داخل اتاق را ببیند, بالا اورد . با دیدن ,چیزی که در حال اتفاق افتادن‬ ‫بود , سر جایش خشک شد .‬

‫گری و ان دختر هر دو روی تخت بودند . تخت مقابل پنجره قرار داشت ,به صورتی که تاج ان‬ ‫به دیوار پایین پنجره چسبیده بود , احتمال اینکه ان دو , بتوانند فیث را ببیند کم بود . که این‬ ‫خودش خوش شانسی بزرگی بود . چون حتی اگر هر دو انها مستقیم به فیث نگاه هم می کردند ,‬ ‫فیث توان حرکت کردن نداشت .‬

‫احساس سرگیجه کرد . متوجه شد سینه اش, از فرط نگه داشتن نفسی که در ان حبس کرده‬ ‫بود ,درد می کند . به ارامی نفس را ازاد کرد , روی زمین نشست و گونه اش را به دیوار چوبی‬ ‫سفید تکیه داد . می دانست در حال انجام چه کاری بودند . یازده سال داشت , بچه نبود .‬

‫صدای گری را می شنید که به او می گفت ,چقدر زیباست و چقدر گری او را می خواهد . ناگهان‬ ‫متوجه شد دخترک را می شناسد .‬

‫لیندزی پارتین ( ,) Lindsey Partain‬پدرش در پریسکات وکیل بود .چشمهایش شروع به‬ ‫سوختن کرد . حسادت نکرده بود . گری خیلی از او سر تر بود و فیث خیلی کوچک بود . هیچ وقت‬ ‫گری را به ان شکل دوست نداشته بود . گری ,مرکز درخشان زندگی فیث بود که از دور او را می‬ ‫پرستید . گاهی فقط با یک نگاه دیدنش، از خوشحالی پرواز میکرد . و امروز, که با فیث حرف زده‬ ‫و در واقع او را لمس کرده بود , خود بهشت بود . حتی نمی توانست خودش را جای لیندزی تصور‬ ‫کند . حتی نمی توانست تصور کند چه حسی میتوانست داشته باشد .‬

‫قلبش درون سینه دیوانه وار می تپید . چشمهای سبز رنگ گربه ایش ,وقتی از پنجره فاصله‬ ‫گرفت , بزرگ شده بود . ارام از همان راهی که امده بود برگشت و از ایوان خارج شد . پس این‬ ‫شکلی بود و او در واقع گری را دیده بود .‬

‫به منطقه ی امن جنگل که رسید ,ارام میان درختان خزید . دیر وقت بود و به احتمال زیاد وقتی‬ ‫به خانه می رسید از پدرش کتک می خورد . باید زودتر به خانه برمیگشت , شام درست می کرد و‬ ‫از اسکاتی ( ‪) Scottie‬مواظبت می کرد .کاری که موظف بود ,انجام دهد . ولی ارزشش را داشت .‬ ‫گری را دیده بود .‬

‫گری سرش را بلند کرد .بخش بزرگی از , بعد از ظهر را صرف از راه بدر کردن لیندزی کرده بود‬ ‫ولی ارزش تلاشش را داشت . رنگی آنی و جنبشی ناگهانی از گوشه ی چشمش ,توجه اش را‬ ‫جلب کرد .سرش را به سمت پنجره ی باز , ان طرف ایوان , به سمت جنگل ,برگرداند . برای‬ ‫لحظه ای چشمش به جسمی کوچک و نحیف با موهای قرمز تیره ,افتاد . همین هم برای او کافی‬ ‫بود تا کوچکترین عضو خانواده ی دولینها را بشناسد .‬

‫این بچه دور از خانه ,وسط جنگل ,چه کار میکرد ؟ برای اینکه لیندزی را نگران نکند ,چیزی به او‬ ‫نگفت . اگر فکر میکرد کسی او را هنگام وارد شدن به ویلا با گری دیده , هول می کرد ,حتی اگر‬ ‫ان کس ,یکی از دولین های اشغال می بود . لیندزی با دواین موتون (‪ )Dewayne Mouton‬نامزد‬ ‫بود. با چیزی , که میتوانست نامزدی اش را بهم بزند , مهربانانه برخورد نمیکرد , حتی گندی که‬ ‫خودش زده باشد . موتون ها به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ هیچ کس در ان قسمت از‬ ‫لوئیزیانا به اندازه ی رویل الردها ثروتمند نبودند _ اما لیندزی می دانست به شکلی که میتواند‬ ‫دواین را کنترل کند ,هرگز قادر نخواهد بود ,گری را کنترل کند .‬

‫گری ,شکار بزرگتری بود ولی نمیتوانست شوهر خوبی باشد . او به اندازه ای عاقل بود که متوجه‬ ‫باشد ,هیچ شانسی با گری ندارد . لیندزی با نجوا , پرسید :‬

‫ چی شده؟ ‬

‫ هیچی ‬

‫گری او را بوسید و لبه ی تخت نشست :‬

‫ تازه متوجه شدم چقدر دیر شده ‬

‫لیندزی ,از پنجره نگاهی به بیرون کرد و با دیدن سایه ها از جا پرید :‬

‫ خدای من, من امشب قراره با موتونها ,شام بخورم ! امکان نداره بتونم به موقع حاضر بشم . ‬

‫از تخت پایین امد و شروع کرد به جمع کردن لباسهای پخش و پال . گری به ارامی لباس پوشید‬ ‫,اما ذهنش هنوز مشغول فیث دولین بود . انها را دیده بود ؟ اگر دیده بود , به کسی میگفت؟ بچه‬ ‫ی کوچک عجیبی بود .خجالتی تر از خواهر بزرگترش بود که این روزها شروع کرده بود به نشان‬ ‫دادن اینکه به اندازه ی مادرش به لحاظ اخلاقی مشکل دارد . ولی دختر کوچک ,در ان صورت‬ ‫نحیف کودکانه اش ,چشمهای عاقل یک بزرگسال را داشت . چشمهایی که همیشه او را به یاد‬

‫چشمهای گربه می انداخت. سبز فندقی با رگه های زرد رنگ که گاهی چشمانش را سبز میکرد و‬ ‫گاهی زرد رنگ . حسی به او می گفت ,چیزی از ان چشمها پنهان نمی ماند . دخترک حتما می‬ ‫دانست که مادرش با پدر او رابطه دارد . دولین ها بدون پرداخت کرایه در ان خانه زندگی می‬ ‫کردند و این را مدیون رنه بودند که هر وقت گای او را میخواست ,در دسترسش بود . دخترک‬ ‫احتماال هیچ وقت ریسک در افتادن با یک رویل الرد را به جان نمی خرید .‬

‫بچه ی بیچاره ی استخوانی , با ان چشمهای عجیبش در خانواده ای اشغال بدنیا امده بود .‬ ‫خانواده ای که ,حتی اگر خودش هم میخواست ,شانس بیرون امدن از ان را نداشت . آموس دولین‬ ‫,یک مرد بداخلاق الکلی بود , دوپسرش ,راس و نیکی (‪ ,) Russ & Nicky‬تنبل ,دزد و زورگیر بودند‬ ‫و نشان داده بودند که به زودی تبدیل خواهند شد به یک الکلیک ,درست مثل پدرشان . و مادرش‬ ‫,رنه . او هم عاشق نوشیدنی بود ولی او هرگز اجازه نمیداد الکل اختیار او را بدست بگیرد .درست‬ ‫مثل کاری که با اموس کرده بود . با وجود اینکه پنج بچه به دنیا اورده بود , زیبا و لوند بود . با‬ ‫موهای قرمز تیره ,که فقط دختر کوچکش از او به ارث برده بود , درست مثل چشمهای سبز و‬ ‫پوست سفید و حساسش .رنه مثل اموس بد اخلاق نبود ولی برای ان بچه ها مادری هم نمیکرد‬ ‫.تمام چیزی که برای او مهم بود , رابطه اش با مردها بود . جذابیت از سر و رویش می بارید و‬ ‫مردها را مثل سگ به دنبالش میکشید .‬

‫جودی , دختر بزرگتر با اینکه جوانتر از ان بود ,که دنبال اینگونه روابط باشد , از خیلی وقت پیش‬ ‫شروع به اینکار کرده بود . وقتی موضوع رابطه به میان میامد, به اندازه ی رنه ذهن بسته ای داشت‬ ‫. با اینکه در مقطع راهنمایی درس میخواند گری شک داشت که تا به حال پاک مانده باشد . بارها‬ ‫به گری پیشنهاد داده بود ولی او ترجیح میداد به جای جودی دولین با یک مار باشد.‬

‫پسر کوچک دولین ,معلول بود .گری او را فقط یک یا دو بار دیده بود که هر بار از پای خواهر‬ ‫کوچکش اویزان بود . اسمش چه بود ,لعنتی؟ همین چند دقیقه ی پیش به چیزی فکر کرده بود که‬ ‫او را یاد نام دخترک انداخته بود . فای ؟ فای با چشمهای اشفته ؟ نه ,چیز دیگری بود ولی شبیه ان‬ ‫_فیث . خودش بود . اسم خنده داری برای یک دولین بود . چرا که هم رنه و هم اموس ,ذره ای‬ ‫اعتقادات مذهبی نداشتند . ( :Faith‬ایمان)‬

‫با این چنین خانواده ای ,دخترک بیچاره محکوم به فنا بود . چند سال بعد او هم قدم در راهی‬ ‫میگذاشت که مادر و خواهرش گذاشته بودند . برای اینکه راه بهتری بلد نبود . حتی اگر بلد هم می‬

‫بود , فقط به خاطر اینکه نامش دولین بود , همه ی پسرها به دنبالش خواهند افتاد و زمان زیادی‬ ‫در مسیر درست نخواهد ماند .‬

‫تمام پریش میدانستند که پدرش ,سالهاست ,با رنه رابطه دارد . با وجود اینکه گری عاشق‬ ‫مادرش بود ولی پدرش را برای خیانتی که میکرد ,سرزنش نمیکرد . و خدا میدانست که مادرش‬ ‫هم او را سرزنش نمیکرد .نوئله ( ‪) Noelle‬از ان افرادی بود که از ارتباط فیزیکی خوشش نمیامد .‬ ‫در سی و نه سالگی دست کم به اندازه ی مدونا کول و دوست داشتنی بود . همیشه ارام بود و دور‬ ‫از دسترس . دوست نداشت کسی به او دست بزند ,حتی بچه های خودش . به دنیا اوردن بچه ها‬ ‫هم خودش برای او معجزه ای بود . البته که گای انسان وفاداری نبود . هیچ وقت نبود و این به نفع‬ ‫نوئله بود . گای رویل الرد مرد خونگرم و زیاده خواهی بود .قبل از رنه با زنهای زیادی رابطه داشت‬ ‫، ولی گای همیشه با نوئله گرم و حمایتگر رفتار میکرد . گری مطمئن بود گای هرگز مادرش را‬ ‫ترک نخواهد کرد .بخصوص به خاطر زن ارزانی مثل رنه دولین .‬

‫بنظر میرسید ,تنها کسی که از این رابطه ناراضی بود خواهرش مونیکا باشد . مونیکا به خاطر‬ ‫فاصله ی عاطفی که نوئله با بچه ها داشت , تشنه ی محبت بود و عاشق پدرش . به شدت به رنه‬ ‫حسادت میکرد . هم از طرف مادرش هم به خاطر اینکه گای زمان زیادی را با رنه میگذراند . اوضاع‬ ‫از وقتی که مونیکا به مدرسه میرفت و با دوستانش قاطی شده بود , در خانه به مراتب ارام تر از‬ ‫قبل بود .‬

‫لیندزی عصبی و التماس کنان به گری گفت:‬

‫ عجله کن ,گری ‬

‫دستانش را داخل استین پیراهنش فرو برد و بدون اینکه دکمه هایش را ببندد ,همان طور رهایشان‬ ‫کرد .‬

‫ من اماده ام ‬

‫بعد دخترک را بوسید و به پشتش زد :‬

‫ نگران نباش , ‪.cehéri‬تنها کاری که باید بکنی ,اینه که لباست رو عوض کنی . همینجوریشم‬ ‫خیلی خوشگلی ‬

‫لیندزی ,خوشحال از تعریفی که شنیده بود ,ارامتر شد و در حالی که از خانه ی تابستانی خارج‬ ‫میشد ,پرسید:‬

‫ کی دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم ؟ ‬

‫گری بلند خندید . بخش بزرگی از تابستانش را صرف وسوسه کردن او کرده بود و حالا این‬ ‫لیندزی بود که نمیخواست زمان را از دست بدهد . برعکس ,گری بعد از اینکه او را بدست اورده‬ ‫بود ,بیشتر عزم ظالمانه اش را از دست داده بود . تنبل گفت :‬

‫ نمیدونم . باید برای شروع لیگ فوتبال برگردم دانشگاه ‬

‫لیندزی ناراحت نشد . برعکس در حین اینکه شورلت از راه مخصوص به سمت جاده ی اصلی‬ ‫حرکت میکرد , موهایش را به دست باد سپرد و گفت:‬

‫ هر وقت دلت خواست ‬

‫یک سال از گری بزرگ تر بود و به اندازه ی خودش اعتماد به نفس داشت .شورلت وارد جاده ی‬ ‫اصلی شد .با برخورد الستیک ها با اسفالت ,لیندزی به مهارت گری در کنترل ماشین قدرتمند‬ ‫,خندید .‬

‫ پنج دقیقه ای میرسونمت خونه . ‬

‫گری به لیندزی قول داد .چون او هم نمیخواست نامزدی لیندزی با دواین بهم بخورد .‬

‫به فیث دولین کوچک و استخوانی فکر کرد . اینکه ایا توانسته بود سلام به خانه برسد .نباید تنها‬ ‫در جنگل برای خودش می گشت . ممکن بود اتفاقی برایش بیفتد یا گم شود .بدتر از اینکه وارد‬ ‫ملک خصوصی شده بود , پسربچه های مدرسه ای بودند که دریاچه مثل اهنربا انها را به خود جذب‬ ‫میکرد .گری ,حتی نمیتوانست تصور کند نوجوانها به حالت دسته جمعی چه کارها که نمیکردند. اگر‬ ‫جلوی فیث سبز میشدند , برای اینکه او یک دولین بود , ممکن بود به اینکه چقدر کوچک بود فکر‬ ‫نکنند. مو قرمز کوچک هیچ شانسی نمیتوانست دربرابر گرگها داشته باشد .‬

‫یک نفر باید همیشه مراقب دخترک می بود .‬

‫فصل دوم‬

‫سه سال بعد ....‬

‫رنه با اعصابی بهم ریخته رو به فیث گفت:‬

‫ فیث ,اسکاتی رو خفه اش کن . داره با ناله هاش میره رو اعصابم ‬

‫فیث سیب زمینی را که در حال پوست کندن بود زمین گذاشت . دستهایش را پاک کرد و به سمت‬ ‫اسکاتی رفت . اسکاتی دماغش را بالا می کشید و با دست به در میزد که می خواهد بیرون برود .‬ ‫او اجازه نداشت هرگز تنها بیرون برود .چون معنی داخل حیاط بمان را نمیدانست و اطراف‬ ‫پرسه میزد و گم میشد . بالای در ,جایی که دست اسکاتی به ان نمی رسید ,قفلی وجود داشت که‬ ‫همیشه بسته بود تا از بیرون رفتنش جلوگیری کند. فیث, نمیتوانست حالا با او بیرون برود. داشت‬ ‫شام درست میکرد. اگر چه بنظر میرسید او و اسکاتی تنها کسانی خواهند بود که ان شام را می‬ ‫خورند .‬

‫فیث دستهای اسکاتی را از در دور کرد وگفت:‬

‫ میخوای توپ بازی کنیم ,اسکاتی ؟ توپ کو ؟ ‬

‫حواس اسکاتی به راحتی پرت شد و پسرک به دنبال پیدا کردن توپ قرمز جویده شده اش, رفت.‬ ‫اما ,فیث میدانست که این زمان زیادی او را مشغول نخواهد کرد . اهی کشید و سراغ سیب زمینی‬ ‫هایش رفت .‬

‫رنه از اتاق خواب بیرون امد .فیث با خودش فکر کرد ,امشب طوری لباس پوشیده که انگار قصد‬ ‫جان کسی را کرده باشد .هماهنگ با رنگ موهایش ,پیراهن قرمز کوتاه و تنگی به تن کرده, پاهای‬ ‫بلند و خوش فرمش را به نمایش گذاشته بود . رنه پاهای فوق العاده ای داشت . همه چیز رنه فوق‬ ‫العاده بود و خودش این را میدانست . موهای پرپشت قرمزش مثل ابری اطرافش را گرفته بود و‬ ‫رایحه ی قرمز اتشینش با وجودش در هم امیخته بود . روی کفشهای پاشنه بلندش چرخی زد و در‬ ‫حالی که گوشواره های ارزانش را داخل نرمه ی گوشش فرو میکرد, پرسید :‬

‫ چطور به نظر میام ؟ ‬

‫ خوشگل ‬

‫فیث گفت و خیلی خوب می دانست این چیزی بود که رنه انتظار شنیدنش را داشت . و در واقع ،‬ ‫عین حقیقت بود . رنه به اندازه ی یک گربه بی بند وبار ، و به همان اندازه زیبا بود . با اندامی عالی‬ ‫و چهره ای خوش رنگ و لعاب .‬

‫رنه خم شد و بی خیال روی سر فیث بوسه ای زد و گفت:‬

‫ من دیگه برم ‬

‫ خوش بگذره ,مامان ‬

‫ همین قصدم دارم و قهقهه ی بلندی زد اوه ,همین قصدم دارم ‬

‫چفت در را باز کرد و با پاهای بلندی که می درخشیدند ,از خانه خارج شد. فیث بلند شد تا دوباره‬ ‫در را ببندد . ایستاد و رنه را تماشا کرد که سوار ماشین کوچک اسپورتش ,دور شد .مادرش عاشق‬ ‫ان ماشین بود .یک روز با ان ماشین خانه امده بود و کوچکترین توضیحی در مورد اینکه از کجا‬ ‫امده ,نداده بود . نه اینکه کسی نداند گای رویل الرد ان ماشین را برایش خریده باشد .‬

‫با دیدن فیث کنار در ,اسکاتی برگشت و دوباره صدای بریم بیرون را از سر گرفت .با درک‬ ‫اینکه متوجه مسائل نمی شد ,فیث با او بشکل بی انتهایی صبور بود :‬

‫ نمیتونم ببرمت بیرون ...باید شام درست کنم . دوست داری سیب زمینیت رو پوره بخوری یا‬ ‫سرخ شده ؟ ‬

‫جواب سوالش مشخص بود . چون خوردن پوره سیب زمینی برای او به مراتب راحت تر بود .‬ ‫دستی روی موهای تیره ی اسکاتی کشید و دوباره پشت میز ,سراغ کاسه ی سیب زمینی اش‬ ‫برگشت .‬

‫اسکاتی اخیرا به اندازه ی قبل پر انرژی نبود و هر چه بیشتر بازی میکرد, رنگ لبهایش کبودتر‬ ‫میشد . همان طور که دکتر ها احتمال اتفاق افتادنش را پیش بینی کرده بودند , قلبش داشت‬ ‫ضعیف تر میشد .حتی اگر دولینها پول عمل را داشته باشند , هیچ عمل معجزه اسای پیوند قلبی‬ ‫برای اسکاتی وجود نداشت . قلبهای کودکانه ای که برای جراحی در دسترس بود , ارزشش بیش‬ ‫از ان بود که برای پسری که هرگز قادر نخواهد بود ,خودش لباس بپوشد , بخواند یا نتواند بیش از‬ ‫چند کلمه _ مهم نیست چند سال زندگی کند _ حرف بزند , حرام شود . به شدت عقب مانده ‫این طبقه ای بود که اسکاتی به ان تعلق داشت . با فکر به مرگ اسکاتی ,گرهی بزرگ روی سینه‬ ‫اش حس کرد . از اینکه کسی کاری برای سلامتی اسکاتی نمیکرد ناراحت نبود . یک قلب جدید‬ ‫نمیتوانست به او کمک کند . نه به شکلی که مفید باشد .دکترها از اینکه تا به حال نمرده بود,‬ ‫متعجب بودند . فیث فقط کافی بود تا زمانی که زنده بود از او نگهداری کند .‬

‫فیث برای یک مدت فکر کرده بود ممکن است اسکاتی پسر گای باشد . چقدر برای اسکاتی‬ ‫ناراحت شده بود که نمیتوانست باقی مانده ی سالهای زندگی اش را در ان خانه ی سفید با‬ ‫شرایطی به مراتب بهتر زندگی کند . فکر کرده بود چون اسکاتی عقب مانده بود ,گای از اینکه‬ ‫پنهانش کند ,خوشحال است . ولی حقیقت این بود که اسکاتی میتوانست پسر پدرش نیز باشد .‬ ‫گفتنش غیر ممکن بود . چون اسکاتی به هیچ کدام شباهت نداشت . خیلی ساده , شبیه خودش‬ ‫بود . حالا شش ساله بود . پسری ارام که کوچکترین چیزها میتوانست خوشحالش کند .پسری که‬ ‫امنیتش ریشه در خواهر چهارده ساله اش داشت . فیث درست از روزی که رنه او را از بیمارستان‬ ‫به خانه اورد , از اسکاتی مواظبت میکرد . در برابر خشم و غضب پدرالکلیش و در برابر راس و‬ ‫نیک که بی رحمانه مسخره اش میکردند . جودی و رنه معموال نادیده اش می گرفتند که بنظر نمی‬ ‫رسید اسکاتی با این مسئله مشکلی داشته باشد .‬

‫جودی ان شب از فیث خواسته بود که با او سر یک قرار دو نفره بروند و وقتی فیث مخلافت کرده‬ ‫بود ,شانه هایش را با بی خیالی بالا انداخته بود ,چون یک نفر باید خانه میماند و از اسکاتی‬ ‫مواظبت میکرد . به هر حال فیث امکان نداشت با جودی سر قرار برود . چون تعریف ان دو از‬ ‫تفریح کاملا متفاوت بود . برای جودی تفریح یعنی خوردن غیر قانونی نوشیدنیهای الکلی _ چون‬ ‫جودی فقط 40 سال داشت _ مست کردن و رابطه داشتن .‬

‫با تصورش تمام وجودش لرزید . یکبار جودی را دیده بود, که با لباسهایی پر لکه و پاره شده در‬ ‫حالی که بوی ابجو میداد , به خانه امده و درباره ی اینکه چقدر تفریح کرده , صحبت کرده بود .‬ ‫بنظر میرسید اصلا از اینکه ان پسرها در جمع با او صحبت نمیکنند , نمی رنجد .‬

‫ولی فیث از این مسئله ناراحت بود . از تحقیری که در نگاه مردم , وقتی او یا یکی از اعضای‬ ‫خانواده اش را می دیدند , بود . دولینهای اشغال ... این چیزی بود که مردم صدایشان میکردند .‬ ‫الکلی و هرزه ,همه ی انها .‬

‫ولی من اینجوری نیستم ! این فریاد بی صدایی بود که فیث همیشه در درونش خفه میکرد. چرا‬ ‫مردم شهر ورای اسمها را نمی دیدند؟ او هیچ وقت خودش را نقاشی نمیکرد . بر عکس رنه و‬ ‫جودی هیچ وقت لباس تنگ یا کوتاه نمی پوشید . با هدف از راه بدر کردن هر شلوار پوشی ,به‬ ‫جاهای عجیب و غریب نمی رفت . لباسهایش ارزان بودند و کهنه ، ولی همیشه انها را تمیز نگه‬ ‫میداشت . اگر میتوانست , حتی یک روز هم از مدرسه غایب نمیشد . نمره هایش خوب بودند .‬ ‫تشنه ی کمی احترام بود . دلش میخواست میتوانست بدون اینکه مغازه دار مثل یک شاهین به او‬

‫خیره شود ,بتواند خرید کند . چون او یک دولین بود و همه میدانستند , دولینها میتوانند در یک‬ ‫چشم بهم زدن از شما دزدی کنند . دلش نمیخواست مردم با دیدن او دستهایشان را به دهان‬ ‫ببرند و پشت دستها پچ پچ کنند.‬

‫ولی او بیشتر از جودی , مردم را یاد رنه می انداخت , همین کارها را به مراتب سخت تر میکرد .‬ ‫فیث همان موهای پر پشت قرمز رنگ رنه را داشت ,درست مثل اتش _ زنده _ . همان پوست‬ ‫حساس و نازکی که رگهای صورتش را نشان میداد . همان گونه های برجسته و همان چشمهای‬ ‫سبز خوش رنگ را . ترکیب صورتش به اندازه ی رنه بی نقص نبود . صورتش لاغرتر بود . چانه‬ ‫اش برجسته تر . دهانش عریض بود ولی لبهایش به اندازه ی رنه گوشتی نبود . فیث بلندقدتر و‬ ‫ظریف تر بود . اندام زیباتری داشت . بالا تنه اش بالاخره شروع به رشد کرده بودند ولی جودی‬ ‫,در همان سن و سال لباس زیرش دو سایز بزرگتر بود .‬

‫مردم هیچوقت دست از پیش داوریهایشان بر نمی داشتند .چون او شبیه رنه بود , از او انتظار‬ ‫داشتند مثل رنه رفتار کند . او , با همان قلم مویی نقاشی شده بود ,که باقی اعضای خانواده اش .‬ ‫ارام به اسکاتی گفت:‬

‫ ولی یک روز خودمو نجات میدم ...ببین اگه این کار رو نکردم ‬

‫مثل تمام زمانهایی که میخواست خودش را تشویق کند , به گری فکر کرد . احساسات دردناکش‬ ‫نسبت به گری ,از روزی که او را با لیندزی پارتین دیده بود , نه تنها کم نشده بود بلکه با بزرگتر‬ ‫شدندش قوی تر هم شده بودند . ان حس عجین شده با ترس هنگام تماشای گری در یازده‬ ‫سالگی با بزرگتر و بالغتر شدنش ,بزرگتر و بالغتر شده بود . حالا وقتی به او فکر میکرد احساسات‬ ‫جسمی اش با احساسات عاشقانه اش در هم می امیخت و به خاطر شکلی که بزرگ شده بود ,‬ ‫جزئیات برایش از دختران چهارده ساله ی دیگر صریح تر و برنده تر بودند .‬

‫رویاهایش دیگر با اتفاقات اطرافش رنگ نمیگرفت . ان روز در ویلا وقتی او و لیندزی پارتین _ که‬ ‫حالا موتون شده بود _ را دید , اطلاعات زیادی در مورد گری بدست اورده بود . میدانست پشتش‬ ‫بلند بود با دو الیه ی عضالنی ضخیم در دو طرف گودی ستون فقراتش . سینه ی پر مویی داشت .‬ ‫. فیث میدانست او فرانسوی حرف میزند . با صدایی عمیق ,نرم , تاریک و اهنگین . فیث ,با‬ ‫غروری پنهانی موفقیت گری را در LSU‬دنبال میکرد . اخیرا از دو رشته اقتصاد و مدیریت بازرگانی‬ ‫فارغ التحصیل شده بود و اماده ی به دست گرفتن مایملک روی الردها بود . با اینکه در فوتبال‬

‫بسیار موفق بود, ولی دلش نمیخواست فوتبالیست شود .برای همین به خانه برگشته بود تا در‬ ‫اداراه ی امور به گای کمک کند . حالا دیگر مجبور نبود منتظر تابستانها بماند . میتوانست در طول‬ ‫سال گاهی برای یک لحظه هم که شده ,او را ببیند .‬

‫متاسفانه مونیکا هم برای همیشه به خانه برگشته بود و مثل همیشه کینه توز بود . همه با دولینها‬ ‫توهین امیز رفتار میکردند ولی مونیکا از هرکس با نام خانوادگی دولین منتفر بود . فیث سرزنشش‬ ‫نمیکرد . حتی گاهی او را درک هم میکرد . هیچ کس نمیتوانست بگوید گای رویل الرد ,پدر بدی‬ ‫بود . او عاشق هر دو فرزندش بود و انها عاشق پدرشان . مونیکا چه حسی میتوانست داشته باشد‬ ‫وقتی میشنید مردم درباره ی رابطه ی بلند مدت پدرش با رنه حرف میزنند و گای علنا به مادرش‬ ‫خیانت میکند؟‬

‫وقتی بچه بود ,فیث ,گاهی در رویاهایش تصور میکرد که گای پدر او هم هست. اموس ,در ان رویا‬ ‫هیچ جایی نداشت . گای بلندقد بود و برنزه . صورت ظریفش به قدری شبیه گری بود که , مهم‬ ‫نبود چه کاری بکند , فیث نمیتوانست از او متنفر شود . او همیشه با فیث مهربان بود . با همه ی‬ ‫بچه های رنه مهربان بود . ولی برای حرف زدن با فیث بیشتر تلاش میکرد و حتی چند بار برایش‬ ‫هدیه های کوچکی هم خریده بود . فیث فکر میکرد شاید به خاطر شباهت او به رنه باشد . اگر‬ ‫گای پدر فیث می بود در ان حالت گری باید برادرش میشد . در ان صورت میتوانست با او زندگی‬ ‫کند و از نزدیک او را بپرستد . این رویاپردازیها همیشه باعث میشد نسبت به پدرش احساس گناه‬ ‫کند . برای جبران این حس گناه سعی میکرد نسبت به اموس مهربانتر هم باشد . اگر چه اخیرا‬ ‫دیگر نمیخواست دختر گای باشد چون دلش نمیخواست گری برادرش باشد .‬

‫دلش میخواست با او ازدواج کند .‬

‫این خصوصیترین بخش رویاپردازیهایش بود که گاهی باعث ترس خود فیث هم میشد . چطور‬ ‫میتوانست اینقدر بلند پرواز باشد ؟ یک رویل الرد با یک دولین ازدواج میکرد ؟ یک دولین پایش را‬ ‫داخل عمارت چند صد ساله ی رویل الردها میگذاشت ؟ تمام اجداد رویل الردها از قبرهایشان بلند‬ ‫میشدند تا مزاحم را بیرون کنند . تمام پریسکات از شدت ترس ماتشان میبرد .‬

‫ولی باز هم خیالپردازی میکرد . خودش را در لباس سفید عروسی تصور میکرد که در کلیسا به‬ ‫سمت گری که کنار محراب ایستاده حرکت میکند . با ان چشمهای سیاه, خمار,گرم و پر از‬

‫خواستن, بر میگردد و به فیث نگاه میکند . او را بغل میکند و روی بازوهایش ,نه به خانه رویل‬ ‫الردها _که فیث جرات خیالپردازی ان را نداشت _ به هر جایی که تنها باشند ,میبرد .‬

‫صدای گریه ی بلند اسکاتی فیث را از رویاهایش بیرون کشید . سیب زمینی که در حال پوست‬ ‫کندن بود رها کرد و از جا پرید . چون اسکاتی هیچ وقت گریه نمیکرد مگر اینکه به خودش اسیبی‬ ‫رسانده باشد .هنور جلوی در بود و انگشتش را گرفته بود . فیث بغلش کرد و کنار میز رفت . روی‬ ‫صندلی نشست و اسکاتی را روی پاهایش گذاشت . دستش را معاینه کرد . روی انگشت اشاره‬ ‫اش خراش کوچک و عمیقی بود . احتماال انگشتش را روی یکی از سوراخ های در کشیده و‬ ‫سیمهای پاره شده روی در,انگشتش را زخمی کرده . یک قطره خون روی زخم باریک جمع شده‬ ‫بود .‬

‫ خیلی خوب ,خیلی خوب . چیزی نشده ‬

‫برای ارام کردنش اسکاتی را بغل کرد و اشکهایش را پاک کرد :‬

‫ الان روش چسب زخم میزنم و خیلی زود خوب میشه . تو چسب زخم دوست داری ‬

‫و واقعا دوست داشت . وقتی طوری زخمی میشد که احتیاج به چسب داشته باشد ,فیث مجبور‬ ‫میشد به همه جای دستها و پاهایش هم چسب بزند . چون اسکاتی ,تا تمام نشدن چسب زخم‬ ‫های داخل جعبه, دست بردار نبود . فیث یاد گرفته بود که باید بیشتر چسبها را از جعبه خارج کرده‬ ‫,پنهان کند و فقط دو یا سه چسب برای اسکاتی باقی بگذارد .‬

‫انگشتش را شست و جعبه را از قفسه ی بالا ,جایی که دور از دسترس اسکاتی بود , برداشت .‬ ‫وقتی انگشت خراشیده اش را به سمت فیث گرفته بود, صورت گرد کوچکش از خوشحالی برق‬ ‫میزد . فیث با مهارت چسب را روی زخم چسباند . اسکاتی به جلو خم شد و داخل جعبه را نگاه‬ ‫کرد . بعد خرخری کرد و دست دیگرش را به سمت فیث دراز کرد .‬

‫ اون یکی دستتم زخمی شده ؟ حیوونی دست اسکاتی ! ‬

‫فیث کف دست کوچک و کثیف اسکاتی را بوسید و چسب دیگری روی دستش چسباند . اسکاتی‬ ‫دوباره خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد . با دیدن چسب دیگری خنده ای کرد و پایش را برای‬ ‫فیث دراز کرد . فیث از روی تعجب فریادی زد و گفت:‬

‫ خدای من ! تو که همه جات زخمی شده ‬

‫و چسبی روی زانویش چسباند . اسکاتی ,دوباره داخل جعبه را نگاه کرد ولی جعبه اینبار خالی بود .‬ ‫با رضایت کامل پشت کرد و دوباره به سمت در رفت . فیث هم دوباره به سراغ تهیه شام رفت .‬

‫تابستان بود و روزها طوالنی . با وجود اینکه ساعت هشت و نیم بود , خورشید تازه شروع کرده بود‬ ‫به غروب کردن . از ساعت هشت اسکاتی خسته شده بود و مدام چرت میزد . فیث او را حمام کرد‬ ‫و روی تختش خواباند . قلبش در حین اینکه موهای اسکاتی را نوازش میکرد ,فشرده شد .‬ ‫اسکاتی پسر بچه ی شیرین و بی خبر‪ d‬بود , که مشکلات سلامتیش, او را از بزرگ شدن منع‬ ‫میکرد .‬

‫ساعت نه و نیم بود که فیث صدای ماشین اموس را شنید . کامیون قدیمیش در عین رانندگی‬ ‫صداهای بلند و عجیبی ایجاد میکرد . به طرف در رفت , چفتش را باز کرد و اموس را داخل خانه راه‬ ‫داد . همراه با وارد شدن پدرش ,بوی بد ویسکی هم وارد خانه شد . بوی گَند چرکی و زننده ی زرد‬ ‫و سبز .‬

‫اموس تلو تلو خورد و قبل از اینکه بیافتد صاف ایستاد . با تن صدای زشت و بدجنسانه اش که هر‬ ‫وقت مست میشد از ان استفاده میکرد _که این یعنی بیشتر وقتها _ پرسید :‬

‫ مامانت کجاس؟ ‬

‫ چند ساعت پیش رفت بیرون ‬

‫تلو تلو خوران به سمت میز رفت . سطح ناصاف زمین باعث شده بود , قدمهایش خطرناکتر شوند‬ ‫. زمزمه کرد :‬

‫ ایکبیری ...هیچ وقت خونه نیست . همیشه پیش اون دوست پسر لعنتی پولدارشه . هیچ وقت‬ ‫خونه نیست که یه لقمه غذا به من بده . یه مرد چطوری باید غذا بخوره ؟ ‬

‫ناگهان عصبانی شد و مشت محکمی روی میز زد . فیث به ارامی و با امید اینکه صدای فریاد‬ ‫اموس اسکاتی را بیدار نکرده باشد گفت:‬

‫ شام امده اس , پا( . ) pa‬الان یه بشقاب برات میکشم ‬

‫ نمیخوام هیچی بخورم ‬

‫دقیقا همانطور که فیث انتظار داشت . اموس وقتی مست بود چیزی نمیخورد و فقط یک چیز‬ ‫میخواست ؛ نوشیدنی بیشتر .‬

‫ تو این خراب شده چیزی برای نوشیدن پیدا میشه ؟ ‬

‫لنگ لنگان بلند شد . شروع کرد به باز کردن در تک تک کابینتها و با پیدا نکردن چیزی که به‬ ‫دنبالش بود ,در کابینتها را با صدا بست .فیث سریع حرکت کرد .‬

‫ اتاق پسرها باید یه شیشه باشه . الان برات میارم . ‬

‫دلش نمیخواست اموس در حالی که فحش میداد و یا احتماال بالا میاورد , در خانه بگردد و اسکاتی‬ ‫را بیدار کند . سریع وارد اتاق تاریک شد . تا وقتی دستش به شئ شیشه ای خنک نخورده بود, در‬ ‫تاریکی زیر تخت نیک را جستجو کرد . بطری را بیرون کشید و به اشپزخانه برد . فقط یک‬ ‫چهارمش پر بود ولی همین هم برای ارام کردن اموس کافی بود . در بطری را باز کرد و به دست‬ ‫پدرش داد .‬

‫ اینهاش ,پا ‬

‫ دختر خوب ‬

‫اموس با خوشحالی شیشه را به دهانش نزدیک کرد و گفت:‬

‫ تو دختر خوبی هستی ,فیث . مثل مادر و خواهرت هرزه نیستی ‬

‫فیث با اعتراض گفت:‬

‫ در موردشون اینجوری حرف نزن ,بابا ‬

‫دانستن این حقیقت که مادر و خواهرش هرزه بودند یک چیز بود و حرف زدن در مورد ان چیز دیگر‬ ‫. اموس اخرین کسی بود که اجازه داشت از انها انتقاد کند .‬

‫ هر چی دلم بخواد میگم ‬

‫عصبانی ادامه داد :‬

‫ با من بی ادبی نکن وگرنه کتکت میزنم ‬

‫ بی ادبی نکردم , بابا ‬

‫با صدای ارامی گفت و محتاطانه از دسترس اموس دور شد . اگر دستش به او نمیرسید‬ ‫,نمیتوانست او را بزند . احتماال چیزی پرتاب میکرد ولی فیث فرز بود و تیر اموس معموال به خطا‬ ‫میرفت . با نیشخند گفت:‬

‫ چه بچه های خوبی برای من به دنیا اورده.... راس و نیک تنها بچه هایی هستند که تحمل‬ ‫دیدنشون رو دارم . جودی مثل مادرش یه هرزه اس , تو عقل کلی , و اخریم یه مونگل به تمام‬ ‫معنی ‬

‫سرش را برگرداند تا اموس اشکهایی را که داشتند چشمانش را میسوزاندند , نبیند . روی مبل‬ ‫زهوار در رفته نشست و شروع کرد به تا کردن لباسهایی که ان روز شسته بود . هیچ وقت امکان‬ ‫نداشت به اموس اجازه دهد , رنجشش را ببیند . اگر بوی خون میشنید ,برای قتل حمله میکرد و هر‬ ‫چه مست تر بود ,ظالمتر میشد . بهترین کاری که میشد در مقابلش کرد ,نادیده گرفتنش بود . مثل‬ ‫همه ی الکلیها خیلی زود حواسش پرت میشد . فیث خوب میدانست که در هر صورت خیلی زود از‬ ‫حال خواهد رفت .‬

‫نمیدانست چرا ناراحت شده .مدتهای زیادی بود که دیگر هیچ حسی به اموس نداشت , حتی‬ ‫ترس . چیزی برای دوست داشتن در وجودش نمانده بود .خبری از مردی که مدتها قبل وجود‬ ‫داشت نبود .مردی که به تعداد بیشمار ، بطری ویسکی نابود کرده بود . اگر ذره ای امید برای‬ ‫نجاتش وجود داشت بعد از تولد فیث کاملا از بین رفته بود . ولی چیزی به فیث میگفت اموس‬ ‫همیشه ,دقیقا همین چیزی بوده که حالا هست . اموس یکی از ان ادمهایی بود که ترجیح میداد‬ ‫دیگران را برای مشکلاتی که داشت ,سرزنش کند . بدون اینکه خودش برای اصلاح انها اقدام‬ ‫کند .‬

‫بعضی وقت ها که هوشیار بود ؛ فیث میتوانست ,چیزی را که باعث شده رنه زمانی جذب او شود ,‬ ‫ببیند . اموس قدی بلندتر از قد متوسط مردان دیگر داشت و با بدنی سفت و سخت که هیچ وقت‬ ‫چاق نمیشد . موهایش هنوز تیره بود . اگرچه در قسمت بالا کمی تنک شده بود ولی هنوز میشد‬ ‫اموس را مرد خوش تیپی نامید _ البته اگر هوشیار بود . مست , درست مثل الان , اصلاح نشده با‬ ‫موهایی بهم ریخته و کثیف , چشمهایی که به خاطر الکل سرخ بودند و خیس ، و صورتی باد کرده ,‬ ‫هیچ چیزی که بشود ان را خوشتیپ خواند در او وجود نداشت . لباسهایش کثیف بودند و پر از لکه‬ ‫. با بوی گندی که از فاصله ی چند متریش میشد حس کرد . از بوی متعفنی که میداد میشد گفت‬

‫حداقل یکبار بالا اورده و لکه های مقابل شلوارش حکایت از این داشت که موقع دستشویی کردن‬ ‫,انقدرها که موظف بوده ، دقت نکرده است .‬

‫بطری را در سکوت تمام کرد و با صدای بلندی اروغ زد .‬

‫ باید دستشویی کنم ‬

‫اعلام کرد و تلوتلوخوران به سمت در حیاط قدم برداشت . تمام کارهایی که فیث باید انجام میداد‬ ‫,مشخص بود . برای همین وقتی صدای دستشویی کردن پدرش را مقابل پله ها شنید ,دستانش‬ ‫نلرزید . با در نظر گرفتن تمام افرادی که قرار بود از جلوی خانه گذشته و وارد ان شوند , فیث‬ ‫فردا اولین کاری که باید میکرد ,دستمال کشیدن زمین بود .‬

‫اموس دوباره برگشت . فیث متوجه شد زیپش را هنوز نبسته ولی از اینکه چیزی دیده نمیشد‬ ‫سپاسگزار بود . راهش را به سمت اتاق پشت در پیش گرفت و گفت:‬

‫ میرم بخوابم ‬

‫فیث ,تماشایش کرد که سکندری خورد و قبل از اینکه بیفتد ,دستگیره ی در را گرفت . بدون اینکه‬ ‫لباسهایش را در بیاورد به همان شکل خودش را روی تخت رها کرد . رنه که به خانه برمیگشت ,با‬ ‫دیدن او که با لباسهای کثیف روی تخت خوابیده ,جهنم به پا میکرد و همه را بیدار میکرد .‬

‫چند دقیقه ی بعد صدای خرناس بلندش درون خانه طنین انداخته بود . فیث سریع بلند شد و به‬ ‫اتاق کوچکش ,پشت خانه که ان را با جودی تقسیم میکرد ,رفت .در ان خانه اموس و رنه تنها‬ ‫کسانی بودند, که تخت درست و حسابی داشتند . بقیه ی اعضای خانواده روی تختهایی بشکل‬ ‫برانکارد میخوابیدند . چراغ را روشن کرد . المپ تکی لختی وسط اتاق درخشید . سریع لباس‬ ‫خوابش را پوشید و کتابش را از زیر ملحفه اش بیرون کشید . حالا که اسکاتی خوابیده بود و‬ ‫اموس هم از هوش رفته بود


RE: بعد از آن شب - sober - 27-11-2015

قسمت دوم
تا برگشتن دیگران به خانه ,برای مطالعه ,چند ساعت پر از ارامش‬ ‫داشت . اموس اولین کسی بود که به خانه میامد و اولین کسی بود که صبح از خانه خارج میشد .‬

‫فیث ,یاد گرفته بود وقتی فرصتی برای تفریح بدست اورد تردید نکند و از لحظه به لحظه ی ان‬ ‫لذت ببرد . تعداد این لحظات زیاد نبود . او عاشق خواندن بود و تقریبا هر چیزی را که به دستش‬ ‫میرسید ,میخواند .برایش اعجاب انگیز بود که کلمات میتوانستند کنار هم چیده شوند و بسته به‬ ‫نوع چیدمانشان , دنیای جدیدی خلق کنند .موقع کتاب خواندن ,این خانه ی شلوغ را فراموش‬

‫میکرد و وارد دنیایی میشد پر از هیجان , زیبایی و عشق .او موقع خواندن در ذهنش کس دیگری‬ ‫بود , یک نفر به مراتب باارزش تر ، نه یکی از دولینهای اشغال .‬

‫یادگرفته بود که در مقابل پدرش یا یکی از پسرها هیچ وقت مطالعه نکند . چون کمترین کاری که‬ ‫میکردند ,مسخره کردن فیث بود . هر کدام از انها , وقتی حالشان بد بود ، احتمال داشت کتاب را‬ ‫از دستش بگیرند و داخل اتش یا توالت پرت کنند و بعد به تلاش فیث برای نجات کتابش ,درست‬ ‫مثل اینکه شاهد خنده دارترین اتفاق زندگیشان باشند , بخندند . رنه همیشه غر میزد که به جای‬ ‫انجام کارهای خانه زمانش را با خواندن کتاب تلف میکند ولی حداقل او کاری با کتابهای فیث‬ ‫نداشت . جودی بعضی وقتها بیخیال و عجول , مسخره اش میکرد . برای او _به خاطر شکل‬ ‫خاصی که زندگی میکرد _درک اینکه چرا فیث به جای بیرون رفتن همیشه سرش در کتابهایش‬ ‫بود , سخت بود .‬

‫این لحظات باارزش , ان هم تنها , که به فیث اجازه میداد در ارامش کتاب بخواند , برای فیث‬ ‫بهترین لحظات روز بود . مگر اینکه خیلی اتفاقی گری را ببیند . بعضی وقتها فکر می کرد اگر نتواند‬ ‫در روز فقط چند دقیقه مطالعه کند , دیوانه خواهد شد و شروع خواهد کرد به فریاد زدن , بدون‬ ‫اینکه قادر باشد خودش را کنترل کند . اما مهم نبود که پدرش چکار کند , مهم نبود مردم پشت‬ ‫سر خانواده اش چه گفته باشند , مهم نبود راس و نیک چه نقشه هایی کشیده باشند , مهم نبود‬ ‫اسکاتی چقدر ضعیف شده بود , به محض اینکه الی کتابهایش را باز میکرد , فیث میتوانست در‬ ‫میان صفحات کتاب گم شود .‬

‫امشب چیزی بیشتر از چند دقیقه برای مطالعه فرصت داشت . تا خودش را در میان صفحات‬ ‫ربکـــــا گم کند . روی تختِ برانکارد مانندش دراز کشید و شمعی را که زیر تختش پنهان‬ ‫میکرد, بیرون اورد . ان را روشن کرد و به شکلی که نورش روی صفحات کتاب بیافتد ,روی‬ ‫صندوقچه ای که سمت راست تختش قرار داشت گذاشت و به دیوار تکیه داد . نور شمع زیاد نبود‬ ‫.ولی برای خواندن کتابش ,بدون اینکه چشمانش را خسته کند ,کافی بود . به خودش قول داد یکی‬ ‫از این روزها برای خودش یک چراغ بخرد . یک چراغ مطالعه ی واقعی که نوری نرم و روشن از‬ ‫خودش ساطع کند و یک بالش نرم که بتواند هنگام مطالعه با ان تکیه دهد .‬

‫یکی از همین روزها .‬

‫وقتی در مقابل سنگینی پلکهایش کوتاه امد , تقریبا نیمه شب بود . متنفر بود که این لحظات‬ ‫ارامش بخش را از دست بدهد و خواندن را تمام کند ولی خیلی خواب الود بود و دیگر معنی کلماتی‬ ‫را که میخواند ,متوجه نمیشد . از نظر او اسراف کلمات به مراتب بدتر از اسراف زمان بود . اهی‬ ‫کشید . بلند شد و کتابش را در جای همیشگی پنهان کرد . المپ را خاموش کرد و زیر ملحفه های‬ ‫کهنه اش خزید . برانکار زیر وزن بدنش جر صدا داد و شمع را فوت کرد .‬

‫برعکس چیزی که فکر میکرد ,با تاریک شدن ناگهانی اتاق ، خوابش نگرفت . بیقرار روی تخت‬ ‫نازکش به چپ و راست چرخید . میان خواب و بیداری ,عشق پر کشمکش و تاریکی را که در‬ ‫کتاب خوانده بود ,دوباره در ذهن مجسم کرد .ساعت یک نصفه شب بود که صدای امدن نیک و‬ ‫راس را شنید . تلو تلو خوران وارد خانه شدند . هیچ تلاشی برای ساکت بودن نکردند . به کاری که‬ ‫یکی از هم پیاله هایشان کرده بود , پر سرو صدا میخندیدند . هر دو هنوز برای نوشیدن مایعات‬ ‫الکلی زیر سن قانونی بودند. ولی چیز کوچکی مثل قانون ,نمیتوانست جلوی کاری را که یک دولین‬ ‫میخواست بکند , بگیرد . نمیتوانستند به بار بروند ولی راه های زیادی برای خریدن مشروب وجود‬ ‫داشت که انها همه ی این راه ها را خوب میدانستند . گاهی می دزدیدند , گاهی پولش را میدادند و‬ ‫از کس دیگری میخواستند تا برایشان نوشیدنی بخرد که در این صورت هم پول را دزدیده بودند .‬ ‫هیچ کدام کار نمیکردند . چه پاره وقت ,چه چیز دیگری . هیچ کس حاضر نبود انها را استخدام کند‬ ‫. مشهور بود که یک دولین میتواند در عرض یک دقیقه از شما دزدی کند .‬

‫ پوس احمق نیک داشت قهقهه میزد بـــــــــــوم ‬

‫همین برای راس کافی بود تا نعره های مستانه بکشد . از میان کلمات نامفهومی که فیث میشنید ,‬ ‫میتوانست متوجه شود که « پوس احمق» از چیزی که صدای بوم مانند داشت ,ترسیده و این اتفاق‬ ‫هر چیزی که بوده , به نظر راس و نیک حسابی خنده دار بوده . اگر چه فردا صبح احتماال به یاد هم‬ ‫نخواهند اورد .‬

‫اسکاتی را بیدار کردند . فیث صدای نق نق اسکاتی را شنید ولی چون گریه نکرد ,از جایش بلند‬ ‫نشد . دلش نمی خواست با لباس خوابش به اتاق پسرها برود _در واقع در حد مرگ از اینکار‬ ‫میترسید _ ولی این را هم خوب میدانست که اگراسکاتی را بترسانند و گریه اش بیندازند ,خواهد‬ ‫رفت . نیکی گفت :‬

‫ خف ف فه شو . بگیر بخواب ‬

‫و اسکاتی دوباره ساکت شد . چند دقیقه ی بعد همگی خواب بودند .صدای خروپف شان ,مثل یک‬ ‫گروه هم سرایی درتاریکی خانه بالا و پایین میرفت .‬

‫نیم ساعت بعد جودی به خانه امد . او ساکت تر بود . یا حداقل تلاشش را میکرد تا ساکت باشد .‬ ‫کفشهایش را در دست گرفته بود و نوک انگشتانش راه میرفت . جودی بوی ابجو میداد . ترکیب‬ ‫چندش اوری از رنگ زرد ,قرمز و قهوه ای . بدون اینکه لباسهایش را دربیاورد خودش را روی‬ ‫تخت انداخت و نفسش را با صدایی شبیه خرخر بیرون داد . چند دقیقه بعد با صدای ارامی پرسید‬ ‫:‬

‫ بیداری ,فیثی ؟ ‬

‫ اره ‬

‫ فکرشو میکردم بیدار باشی. باید با من می امدی , یه کم تفریح میکردی ,کلی تفریح میکردی . ‬

‫جمله ی اخر را با احساس بیشتری گفت:‬

‫ نمیدونی داری چی رو از دست میدی ,فیثی ‬

‫ پس از دست نمیدمش ,مگه نه ؟ ‬

‫فیث نجوا کنان گفت و جودی ریسه رفت . فیث نصفه و نیمه در حالی که یک گوشش به در بود تا‬ ‫از امدن رنه به خانه مطمئن شود, به خواب رفت . دو بار با ترس از خواب پرید و با خودش تصور‬ ‫کرد ,شاید رنه بدون اینکه او را بیدار کند به خانه برگشته باشد . بلند شد و به دنبال پیدا کردن‬ ‫ماشین رنه از پنجره به بیرون نگاه کرد . ماشینش انجا نبود .‬

‫رنه, ان شب اصلا خانه نیــامد .‬

‫فصل سوم :‬

‫ دیشب بابا خونه نیومد ‬

‫مونیکا با صورتی که از شدت اضطراب سخت شده بود ,پشت پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بود .‬ ‫گری به خوردن صبحانه اش ادامه داد ؛ چیزی وجود نداشت که بتواند اشتهای او را کور کند . پس‬

‫به خاطر این بود که مونیکا صبح به این زودی بیدار شده بود . او معموال زودتر از ده یا حتی دیرتر,‬ ‫از تختش بیرون نمی امد . چه کار کرده بود ؟ تمام شب را منتظر برگشتن گای بیدار مانده بود ؟‬ ‫گری هیچ وقت پدرش را بدون اینکه زنی کنارش باشد ,به یاد نداشت . اگر چه مطمئنآ , رنه دولین‬ ‫,خیلی بیشتر از معشوقه های قبلی کنارش مانده بود .‬

‫مادرش نوئله, تا زمانی کنار او نباشد ,برایش مهم نبود گای شبش را کجا می گذراند. خیلی ساده‬ ‫فقط وانمود میکرد که خیانت همسرش اصلا وجود ندارد . چون برای نوئله مهم نبود . برای گای هم‬ ‫همینطور . اگر این مسئله نوئله را ناراحت میکرد , همه چیز می توانست متفاوت باشد . اما این غیر‬ ‫ممکن بود . اینطور نبود که گای را دوست نداشته باشد . گری مطمئن بود که مادرش ,گای را‬ ‫دوست داشت , ولی به سبک خودش . او از ع ش ق بازی خوشش نمیامد . حتی از یک تماس‬ ‫ساده بدنی هم متنفر بود . برای گای , بهترین راه حل برای این مشکل , گرفتن معشوقه بود . هیچ‬ ‫وقت با نوئله با بی احترامی رفتار نمیکرد ,در عین حال هیچ وقت داشتن معشوقه را پنهان هم‬ ‫نمیکرد . جای نوئله به عنوان زن او همیشه محفوظ بود . این تصمیم اگر چه قدیمی , تصمیمی بود‬ ‫که پدر و مادرش گرفته بودند . این چیزی بود که اگر گری یک روز میخواست ازدواج کند ,امکان‬ ‫نداشت از ان خوشش بیاید ولی به نظر میرسید این تصمیم به کار هر دو نفر انها میامد .‬

‫اما مونیکا ,قادر نبود این مسئله را درک کند . او در مقابل نوئله بشکل رنج اوری ,حمایتگر بود . به‬ ‫نظر مونیکا_که گری اصلا نمیتوانست حتی تصورش را بکند _ خیانت گای ,نوئله را تحقیر میکرد.‬ ‫مونیکا عاشق پدرش هم بود . گری ,هیچ وقت مونیکا را شادتر از زمانهایی که گای به او توجه‬ ‫نشان میداد ,ندیده بود . تصویری از یک خانواده ی ایدال در ذهن مونیکا بود. صمیمی , عاشق هم ,‬ ‫حمایتگر, با پدر و مادری فداکار .او تمام تلاشش را میکرد تا خانواده شان را با ان تصویر تطابق‬ ‫دهد .‬

‫ مامان خبر داره ؟ ‬

‫گری با تن صدای ارامی پرسید . خودش را به زور کنترل میکرد تا از مونیکا نپرسد, واقعا او فکر‬ ‫میکند نوئله اگر میدانست که پدرشان شب خانه نیامده ناراحت میشد ؟! بعضی وقتها گری واقعا‬ ‫دلش برای مونیکا می سوخت ولی او عاشق خواهرش بود و هیچ وقت عمدآ دلش را نمی شکست .‬

‫مونیکا سرش را تکان داد و گفت:‬

‫ نه . هنوز بیدار نشده ‬

پس نگران چی هستی ؟ وقتی بیدار بشه و امدن پدر رو ببینه ,با خودش فکر میکنه صبح جایی‬ ‫رفته بوده و الان برگشته ‬

‫ اما شب رو با اون زن بوده ! ‬

‫به سمت گری برگشت و در حالی که چشمان قهوه ای تیره اش پر از اشک شده بود ادامه داد :‬

‫ با اون زنیکه دولین ‬

‫ از کجا معلوم ,شاید تمام شب رو مشغول پوکر بوده باشه ‬

‫گای عاشق بازی پوکر بود ولی گری شک داشت که غیبت دیشبش به خاطر کارتها باشد . اگر‬ ‫پدرش را ذره ای می شناخت _ که خیلی خوب می شناخت _ می دانست شب را یا با رنه بوده یا با‬ ‫زن دیگری که چشمش را گرفته . رنه دولین واقعا احمق بود اگر فکر میکرد , گای به او بیشتر از‬ ‫زن خودش وفادار خواهد ماند .‬

‫مونیکا مشتاقانه برای قبول هر بهانه ای بجز محتمل ترین بهانه پرسید:‬

‫ این جوری فکر میکنی؟ ‬

‫گری با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و گفت:‬

‫ امکانش هست! ‬

‫خوب ,امکان برخورد یک شهاب سنگ به خانه اش هم وجود داشت, ولی احتمالش کم بود . ته‬ ‫مانده ی قهوه اش را سر کشید و صندلیش را به عقب هل داد و بلند شد .‬

‫ وقتی برگشت ,بهش بگو من رفتم باتون روگ یه سری به زمینهایی که صحبتش رو کردیم بزنم‬ ‫.حداکثر تا سه برمیگردم ‬

‫وقتی صورت نگران و غمگین مونیکا را دید ,دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و بغلش کرد .‬ ‫مونیکا به شکلی ،خودشیفتگی , یکدندگی و خودخواهی سایر اعضای خانواده را به ارث نبرده بود .‬ ‫حتی نوئله به عنوان سردترین عضو خانواده خیلی خوب میدانست چه میخواهد و چیزی را که‬ ‫میخواهد چطور باید بدست بیاورد. مونیکا همیشه در برابر سایر شخصیتهای قوی و موکد خانواده ,‬ ‫درمانده به نظر می رسید .‬

‫مونیکا برای چند لحظه صورتش را به شانه ی گری فشار داد . درست مثل کودکیهایشان ,وقتی‬ ‫اتقاق بدی می افتاد و گای در دسترس نبود تا همه چیز را راست و ریس کند , به گری پناه می برد‬ ‫. گری با اینکه فقط دو سال از مونیکا بزرگتر بود , همیشه از او حمایت میکرد . از همان بچگی‬ ‫متوجه شده بود که مونیکا ان سرسختی باطنی را که باید , ندارد . مونیکا با سری دفن شده در‬ ‫شانه گری و با صدایی خفه گفت :‬

‫ اگه با اون زنیکه ی عوضی باشه , من چیکار باید بکنم ؟ ‬

‫داشت حوصله اش را سر می برد .گری تمام تلاشش را کرد تا بداخلاقی نکند ولی نتوانست تن‬ ‫صدایش را کنترل کند:‬

‫ هیچ کاری نمیکنی . به تو ربطی نداره ‬

‫مونیکا انگار که برق گرفته باشدش از گری فاصله گرفت و با نگاه سرزنش امیزی گفت:‬

‫ چطور میتونی همچین حرفی بزنی ؟ من نگرانشم ! ‬

‫گری ,صدایش را کمی نرم کرد و گفت:‬

‫ میدونم نگرانشی ولی داری وقتت رو تلف میکنی . گای وقتی برگشت به خاطر اینکار ازت تشکر‬ ‫نمیکنه ‬

‫ تو همیشه طرف اونو میگیری ,برای اینکه توام دقیقا مثل اونی ‬

‫اشکها ارام ارام از چشمانش روی گونه هایش سر می خوردند . به گری پشت کرد و ادامه داد :‬

‫ مطمئنم اون زمینهای باتون روگ ,خیلی اتفاقی دو تا پای بلند دارن . خوب , خوش بگذره ‬

‫گری ,با تمسخر گفت:‬

‫ خوش میگذره ‬

‫گری واقعا قرار بود چند زمین را در باتون روگ ببیند ولی بعد از تمام شدن کارش , قصه ی‬ ‫دیگری داشت . او مرد جوان و سلامی بود با طبع بسیار گرم که از سالهای نوجوانی اصلا کم نشده‬ ‫بود .نیازی که همیشه در درونش می سوخت . خودش را خوش شانس می دانست که همیشه‬

‫زنهایی برای رفع این نیاز می توانست پیدا کند . و به این مسئله که ثروت خانواده اش به موفقیت‬ ‫رابطه اش با زنها کمک کرده بود , بدگمان بود .‬

‫دلیل انتخاب زنها برایش مهم نبود . اینکه یک زن با او رابطه دارد ,چون از او خوشش امده بود یا‬ ‫به حساب بانکی خانواده ی رویل الرد چشم داشت , مهم نبود. او هنوز عاشق هیچ زنی نشده بود .‬ ‫همیشه در برابر حاملگیهای ناخواسته در حد زیادی محتاط بود . هیچ وقت وارد روابط بی بند وبار‬ ‫نمیشد .حتی اگر به او میگفتند قرص ضد بارداری مصرف میکنند باز هم جوانب احتیاط را رعایت‬ ‫میکرد. چون تجربه ثابت کرده بود که زنها در این مورد دروغ می گویند و یک مرد عاقل هیچ وقت‬ ‫کارش را به شانس واگذار نمیکرد .‬

‫مطمئن نبود ولی فکر میکرد مونیکا هنوز باک*ره باشد . با اینکه به مراتب از نوئله با احساس تر‬ ‫بود ,ولی هنوز تکه ای از نوئله در وجود او بود . تکه ای سرد در اعماق وجودش ,که باعث شده بود‬ ‫تا ان روز اجازه ی نزدیک شدن به هیچ مردی را ندهد . مونیکا ترکیب عجیبی بود از طبیعت پدر و‬ ‫مادرش . سردی نوئله را بدون اعتماد به نفسی که داشت , به ارث برده بود و احساسات گای را‬ ‫بدون عشقی که به روابط داشت . از طرف دیگر, گری اعتماد به نفس مادرش را به ارث برده بود با‬ ‫عشق پدرش به اینگونه روابط . قدرت کنترلی که از نوئله به ارث برده بود , باعث شده بود که هر‬ ‫قدر عاشق ان روابط هم که باشد , هیچ وقت غلام حلقه به گوش غرایزش نباشد. دقیقا کاری که‬ ‫این غریزه با گای کرده بود . خیلی خوب میدانست کی و کجا باید بگوید , نــــــــه . خدا را‬ ‫شکر میکرد که سلیقه ی بهتری هم در انتخاب زنها نسبت به پدرش داشت .‬

‫دسته ای از موهای سیاه مونیکا را کشید و گفت :‬

‫ زنگ میزنم از الکس می پرسم ,شاید اون بدونه بابا کجاست ‬

‫الکساندر چِلِته (‪ , ) Alexander Chelette‬وکیلی در پریسکات و بهترین دوست گای بود .‬

‫مونیکا با اینکه لبهایش می لرزید , از میان اشکهایش لبخندی زد و گفت :‬

‫ اون بابا رو پیدا میکنه . بهش بگو بفرستتش خونه ‬

‫گری از عصبانیت خرناسی کشید .برایش عجیب بود چطور مونیکا به سن بیست سالگی رسیده‬ ‫بود و تقریبا هیچ چیز در مورد مردها یاد نگرفته بود .‬

‫ مطمئن نیستم اینکار رو بکنه ولی شایدم بخواد یکم ارومت بکنه ‬

‫گری ترجیح می داد به مونیکا بگوید گای تمام شب مشغول بازی پوکر بوده ,حتی اگر الکس‬ ‫شماره ی اتاقی را که گای تا خود صبح مشغول بود , میدانست .‬

‫به اتاق مطالعه رفت . جایی که گای اموال بیشمار رویل الردها را اداره میکرد و گری یاد‬ ‫میگرفت چگونه انها را اداره کند . او عاشق پیچیدگی های علم تجارت و اقتصاد بود . انقدر که ,‬ ‫داوطلبانه فوتبال را که می توانست در ان به صورت حرفه ای بازی کند , به عشق وارد شدن به‬ ‫دنیای تجارت کنار گذاشت . به نظر خودش این کار فداکاری نبود . خیلی خوب میدانست ,انقدر‬ ‫خوب فوتبال بازی می کرد که بتواند یک بازیکن حرفه ای باشد ,چون او یک پیشاهنگ بود . ولی او‬ ‫برای ستاره شدن ساخته نشده بود . اگر زندگی اش را صرف فوتبال میکرد , میتوانست حدود‬ ‫هشت سال بازی کند . اگر انقدر خوش شانس بود که زخمی نمیشد , میتوانست درامدی خوب‬ ‫_ولی نه عالی _داشته باشد . گری هر چقدر هم که فوتبال را دوست داشته باشد , به تجارت علاقه‬ ‫ی بیشتری داشت . تجارت بازیی بود که میتوانست مدت طوالنی تری در ان شرکت داشته باشد .‬ ‫درامدی به مراتب بیشتر از فوتبال داشت و به همان اندازه پر رقابت بود .‬

‫گای حتی اگر پسرش زندگی حرفه ای فوتبال را انتخاب میکرد باز هم به پسرش افتخار میکرد‬ ‫ولی گری فکر میکرد , وقتی او برگشتن به خانه را به جای فوتبال انتخاب کرد , پدرش خوشحال‬ ‫تر شد . در ان چند ماهی که از گرفتن مدرک دانشگاهیش می گذشت , گای با خوشحالی شروع‬ ‫کرده بود به تزریق تمام اطلاعات مربوط به دنیای تجارت ,به پسرش . اطلاعاتی که نمیشد در‬ ‫کتابهای درسی یافت .‬

‫گری ,انگشتانش را روی سینه ی براق میز چوبی کشید . قاب عکسی ده در هشت از نوئله‬ ‫گوشه ی میز خودنمایی میکرد که با عکسهای کوچکتری از او و مونیکا در سنین مختلف محاصره‬ ‫شده بود . نوئله دقیقا مثل ملکه ای بود که ندیمه هایش اطراف او را گرفته باشند . بیشتر مردم ,‬ ‫ممکن بود مادری را تصور کنند که بچه هایش دور تا دورش را گرفته اند ولی نوئله ذره ای به مادر‬ ‫شباهت نداشت . نور صبحگاهی روی عکسها افتاده بود و باعث برجسته تر شدن جزئیاتی شده‬ ‫بود که معموال به چشم نمیامد . گری نگاهش روی چهره ی مادرش ثابت ماند .‬

‫نوئله زن زیبایی بود . به شکل کاملا متفاوتی از رنه دولین . رنه مثل خورشید بود , گستاخ , گرم‬ ‫و پرنور . نوئله در عوض مثل ماه بود , سرد و دور از دسترس . موهای تیره و ابریشمی اش را به‬ ‫شکل ماهرانه ای بالای سرش جمع میکرد . چشمهای دوست داشتنی ابی رنگی داشت که هیچ‬ ‫کدام از بچه هایش به ارث نبرده بودند . فرانسوی نبود , نوئله یک امریکایی خالص بود . بیشتر‬

‫مردم پریسکات در ابتدا تصور کرده بودند که گای رویل الرد ,با زنی که پایین تر از سطح خودش‬ ‫بود, ازدواج کرده ؛ولی بعد ها نوئله , ملکه تر از هر زن فرانسوی دیگری از اب درامده بود و تمام‬ ‫ان شک و شبهه ها سالها قبل فراموش شده بود . تنها چیزی که امریکایی بودن مادرش را به یاد‬ ‫همه می انداخت , نام گری بود . گریسون , که در واقع نام خانوادگی مادرش بود . ولی خیلی وقت‬ ‫بود که نامش کوتاه شده بود به گری . به طوری که بیشتر مردم تصور میکردند این نام به خاطر‬ ‫شباهتی که به نام گای داشت برای او انتخاب شده .‬

‫دفتر قرار و مدارهای گای روی میز باز مانده بود . گری به میز تکیه داد و دستش را برای‬ ‫برداشتن تلفن دراز کرد . لیست قرارهای ان روز گای را چک کرد . ساعت ده با یک بانکدار به نام‬ ‫ویلیام گرادی قرار داشت . گری برای اولین بار دلش به شور افتاد . گای هیچ وقت ,تحت هیچ‬ ‫شرایطی به هیچ زنی اجازه نمیداد , سر راه تجارتش بایستد . او هیچ وقت سر هیچ قراری بدون‬ ‫لباس تمیز رسمی و صورت اصلاح شده نمی رفت .‬

‫سریع شماره تلفن الکس چلته را گرفت . منشی اش با اولین زنگ جواب داد :‬

‫ دفتر وکلات چلته و اندرسون , بفرمایید ؟ ‬

‫ صبح بخیر اندریا ...الکس امده ؟ ‬

‫اندریا سریع صدای اشنا و عمیق گری را که مخملی بود ,شناخت و با لحن شادی گفت :‬

‫ البته که هست . الکس رو که میشناسی , شاید یه زلزله بتونه جلوی اونو از اینکه سر ساعت‬ ‫نه از در دفتر وارد بشه , بگیره .صبر کن تا وصل کنم ‬

‫صدای کلیک را شنید . اندریا او را پشت خط نگه داشته بود ولی گری او را انقدر خوب می‬ ‫شناخت که بداند از تلفن برای خبر کردن الکس استفاده نخواهد کرد . از بچگی بارها و بارها در‬ ‫دفتر الکس بوده و خوب میدانست اندریا فقط زمانی که مهمان نااشنایی داشتند از تلفن استفاده‬ ‫میکرد . او فقط روی صندلی اش میچرخید و از انجایی که در اتاق الکس درست پشت سرش بود ,‬ ‫او را صدا میکرد .‬

‫گری با به یاد اوردن خاطره ای که گای با قهقهه برایش در مورد اندریا و الکس گفته بود ,‬ ‫لبخند زد . یکبار الکس سعی کرده بود به اندریا رفتار یک منشی حرفه ای یک دفتر وکلات را یاد‬ ‫دهد ولی الکس مظلوم بیچاره نتوانسته بود از پس منشی اش بربیاید . اندریا که به او برخورده بود‬

‫, از ان روز او را نه الکس که اقای چلته صدا میکرد . هر وقت میخواست چیزی به الکس بگوید از‬ ‫تلفن استفاده میکرد و موقعی که الکس سعی میکرد با او حرف بزند بلند میشد و به دستشویی می‬ ‫رفت . انجام کارهایی را که خارج از وظایفش بود ولی قبال محض کمک به الکس انجام میداد ,‬ ‫ترک کرده بود و تمام ان کارها روی میز الکس جمع شده بودند . الکس مجبور بود زودتر به دفتر‬ ‫بیاید و دیرتر از همیشه برود . در حالی که اندریا برنامه ی منظمی برای رفت و امدش تنظیم کرده‬ ‫بود . الکس , هیچ راهی برای عوض کردن منشی اش نداشت . منشی برای دفتر وکلات به ان‬ ‫راحتی ها در پریسکات پیدا نمیشد. دو هفته بعد الکس شکست را پذیرفته , کوتاه امده بود و اندریا‬ ‫داد زدن در دفتر را دوباره از سر گرفته بود .‬

‫خط دوباره کلیکی کرد وصدای ارام ولی دلنشین الکس به گوشش رسید :‬

‫ صبح بخیر گری . امروز سحر خیز شدی ‬

‫ اون قدرها هم زود نیست ‬

‫در واقع گری همیشه سحر خیز بود ولی بیشتر مردم فکر میکردند او هم مثل پدرش است .‬

‫ من دارم میرم باتون روگ تا به چند زمین سر بزنم ,الکس . تو میدونی بابا کجاست ؟ ‬

‫الکس مکث کوتاهی کرد و گفت :‬

‫ نه نمیدونم ‬

‫دوباره مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :‬

‫ مشکلی پیش امده ؟ ‬

‫ دیشب خونه نیومد , امروز هم ساعت 10 با ویلیام گرادی قرار داره ‬

‫ لعنتی ! ‬

‫الکس به نرمی این کلمه را گفت ولی گری توانست بوی خطر را در این کلمه احساس کند .‬ ‫الکس ادامه داد :‬

‫ شایدم این کار رو نکرده باشه ...شاید فقط خواب مونده ‬

‫ چه کاری نکرده باشه ؟ ‬

قبال یه چند بار گفته بود ولی فقط وقتهایی که مست بود . قسم میخورم ,هیچ وقت فکر‬ ‫نمیکردم جدی گفته باشه . خدای من , چطور تونست یه همچین کاری بکنه ؟ ‬

‫بدنه پلاستیکی گوشی در مشت گری از شدت فشاری که بهش وارد میشد صدا داد .‬

‫ چی رو جدی گفته باشه ؟ ‬

‫ در مورد ترک کردن مادرت... ‬

‫الکس اب دهانش را با صدا قورت داد :‬

‫ ... و فرار کردن با رنه دولین ‬

‫گری خیلی ارام گوشی را سر جایش گذاشت . برای چند ثانیه بدون کوچکترین حرکتی به تلفن‬ ‫خیره شد . این امکان نداشت . گای نمی توانست همچین کاری کرده باشد . چرا باید اینکار را‬ ‫میکرد ؟ چرا باید با رنه فرار میکرد وقتی هر وقت دلش میخواست در دسترسش بود ؟ الکس باید‬ ‫اشتباه کرده باشد . اون هیچ وقت بچه ها و کسب و کارش را رها نمیکرد ، ، ولی وقتی گری‬ ‫پیشنهاد بازی حرفه ای را رد کرد , خوشحال شده بود و خیلی سریع همه چیز را به گری برای‬ ‫اداره ی امور، یاد داده بود .‬

‫گری با ناباوری مدت کوتاهی کاملا بی حس و ارام بود . ولی او بیش از ان واقع گرا بود که این‬ ‫ارامش ادامه پیدا کند . بی حسی محو شد و خشونتی خالص جای ان را گرفت . مثل ماری زهراگین‬ ‫حرکت کرد . تلفن را از روی میز برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد . با صدای شکسته شدن‬ ‫پنجره , صدای پای چند نفر را که به سمت اتاق مطالعه می امدند را شنید‬

‫همه تا لنگ ظهر می خوابیدند ,بجز فیث و اسکاتی .فیث بلافاصله بعد از دادن صبحانه ی‬ ‫اسکاتی او را به نهر برد تا کمی در اب کم عمق بازی کند و خرچنگ بگیرد . در واقع هیچ وقت نمی‬ ‫توانست بگیرد ولی دوست داشت سعی اش را بکند . صبح زیبایی بود . انوار طلایی خورشید از‬ ‫میان شاخه های درختان می گذشت و اب را روشن میکرد . بوها تازه و تند بودند . پر از رنگهای‬ ‫تمیز و قشنگ ,که میتوانستند بوی متعفن الکل را که ریه هایش را پر کرده بود و باقی مانده ی بوی‬ ‫چهار انسانی بودند که در خانه خوابیده بودند , پاک کند و ببرد .‬

‫انتظار داشتن از اسکاتی که لباسهایش را خیس نکند , برای فیث مثل این بود که از خورشید‬ ‫انتظار داشته باشد تا از غرب طلوع کند . برای همین وقتی به نهر رسیدند , شلوارک و تیشرت‬ ‫اسکاتی را از تنش دراورد و اجازه داد فقط با پوشکی که به پا داشت ,اب بازی کند . پوشک‬ ‫دیگری به همراه داشت تا بعد از تمام شدن بازیش , ان را عوض کند . لباسهای اسکاتی را با‬ ‫دقت به شاخه ی درخت اویزان کرد و قدم داخل اب گذاشت تا از نزدیک مواظب او باشد . امکان‬ ‫داشت یک مار ابی به اسکاتی نزدیک شود و او نمی دانست باید از مار بترسد . فیث خودش از مار‬ ‫نمی ترسید ولی همیشه احتیاط می کرد.‬

‫اجازه داد چند ساعتی در اب بازی کند , بعد اسکاتی را بغل کرد و از اب بیرون اورد . تمام مسیر تا‬ ‫کنار نهر را لگد انداخت و اعتراض کرد . فیث گفت :‬

‫ نمیتونی که همش تو اب بمونی ‬

‫و توضیح داد :‬

‫ ببین انگشتهای پات چروک شدن ‬

‫روی زمین نشست . پوشک اسکاتی را عوض کرد و لباسهایش را دوباره تنش کرد . این کار با‬ ‫تکانهای اسکاتی و تلاشش برای برگشتن به اب , واقعا برای فیث سخت بود .‬

‫ بریم دنبال سنجاب بگردیم ....این دور و برها سنجاب می بینی؟ ‬

‫سریع حواسش پرت شد . بالا را نگاه کرد و با چشمهای مشتاقش روی درختان دنبال سنجاب‬ ‫گشت . فیث دستان کوچک و کلفت او را به دست گرفت . به سمت جنگل برد و مسیر پر پیچ و‬ ‫خم خانه را در پیش گرفت . شاید وقتی به خانه می رسید , رنه هم برگشته باشد .‬

‫اگر چه قبال شبهایی بوده که مادرش به خانه برنگشته باشد ولی اینبار فیث دلش شور میزد . این‬ ‫فکر را در ذهنش پس میزد ولی همیشه با این ترس زندگی می کرد که رنه یک شب انها را ترک و‬ ‫دیگر به خانه باز نخواهد گشت . فیث این حقیقت تلخ را خوب می دانست که اگر رنه یک روز با‬ ‫مردی اشنا شود که پول و پله ای داشته باشد و قول خریدن چیزهای زیبا را به او بدهد , او سریعتر‬ ‫از حرکت یک گلوله انها را ترک خواهد کرد . احتماال تنها چیزی که تا به حال او را در پریسکات‬ ‫نگه داشته بود ,گای رویل الرد بود و چیزهایی که ان مرد به او میداد . اگر گای روزی ترکش میکرد‬

‫, مدتی که رنه در پریسکات میماند به درازی مدت زمانی بود که میتوانست ,لباسهایش را جمع کند‬ ‫.‬

‫اسکاتی بالاخره موفق شد دو سنجاب ببیند . یکی از انها در حال پریدن از روی شاخه ی نازکی بود‬ ‫و دیگری داشت از درختی بالا می رفت . همین او را انقدر خوشحال کرده بود که به راحتی هر‬ ‫سمتی که فیث میخواست ,می رفت . خانه را که از دور دید متوجه شد در حال برگشتن به خانه‬ ‫هستند و شروع کرد به نق زدن و اعتراض کردن . خودش را عقب میکشید و سعی داشت دستش‬ ‫را از دست فیث بیرون بکشد .‬

‫ اسکاتی , نکن ‬

‫فیث گفت و او را از میان درختان به جاده ی کثیف و باریکی ,که به خانه میرسید , کشید .‬

‫ الان دیگه نمیتونم باهات بازی کنم . باید لباسها رو بشورم . ولی بهت قول میدم باهات ماشین‬ ‫بازی کنم , به محض .... ‬

‫صدای غرش اهسته ی ماشینی را ,که هر چه نزدیکتر میشد صدای موتورش بلند تر میشد ,‬ ‫ازپشت سرش شنید . اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که رنه به خانه برگشته . ولی‬ ‫ماشینی که داخل جاده پیچید ,ماشین اسپرت رنه نبود . شورلت سیاه و روبازی که داشت نزدیک‬ ‫میشد , همان ماشینی بود که جایگزین ماشین نقره ای سالهای نوجوانی گری شده بود . فیث سر‬ ‫جایش خشکش زد . رنه و اسکاتی را فراموش کرد . قلبش که تا همین چند لحظه ی قبل دیگر‬ ‫نمی تپید , طوری شروع به تپیدن کرد که قفسه ی سینه اش درد گرفت و حالت تهوع به او دست‬ ‫داد . گری داشت اینجا میامد !‬

‫انقدر مست دیدار گری شده بود که فراموش کرد اسکاتی را از جاده بیرون بکشد و میان درختان‬ ‫بایستد . گری ...., قلبش گریست . با فکر اینکه ممکن بود دوباره بتواند با گری حرف بزند, لرزشی‬ ‫عجیب از زانوهایش شروع شد و تا بدن نحیفش بالا امد . حتی اگر این صحبت کردن در حد یک‬ ‫سلام ارام باشد .‬

‫چشمانش را به گری دوخت . نزدیکتر که میشد , فیث تمام جزییات مربوط به او را مثل اب می‬ ‫نوشید . پشت فرمان نشسته بود و فیث نمیتوانست چیز زیادی ببیند . ولی فکر کرد نسبت به‬ ‫زمانی که فوتبال بازی میکرد لاغرتر شده . موهایش بلندتر از قبل بود ولی چشمانش هنوز همان‬

‫بود , افسونگر و به سیاهی گناه . شورلت وقتی از مقابل فیث و اسکاتی گذشت ,چشمان گری‬ ‫برای لحظه ای به فیث افتاد و فیث احساس کرد سرش را تکان داد .‬

‫اسکاتی که محو ماشین زیبای گری شده بود ,تکانی خورد و دست فیث را کشید . اسکاتی عاشق‬ ‫ماشین رنه بود ولی رنه از اینکه اسکاتی به ان دست بزند و رد دستهای کوچک کثیفش روی‬ ‫ماشین بماند , متنفر بود . برای همین فیث مجبور بود همیشه مواظب باشد تا اسکاتی به ماشین‬ ‫رنه نزدیک نشود .‬

‫سر مست از حضور گری ارام زمزمه کرد:‬

‫ باشه ,بریم ماشین خوشگله رو ببینیم ‬

‫وارد جاده شدند و شورلتی را که حالا مقابل خانه پارک شده بود ,دنبال کردند . گری خودش را از‬ ‫پشت فرمان بالا کشید و پاهای بلندش را از روی در رد کرد و بیرون پرید . انگار که نه یک ماشین‬ ‫واقعی که یک اسبای بازی باشد . پله های قدیمی را بالا رفت , در ورودی را سریع باز کرد و داخل‬ ‫شد .‬

‫در نزد , فیث با خودش گفت ؛ باید اتفاقی افتاده باشه , در نزد .!‬

‫سرعتش را زیاد کرد , اسکاتی را دنبالش با عجله کشید . اسکاتی وقتی با پاهای کوچکش‬ ‫نتوانست پا به پای فیث حرکت کند صدایی به معنی اعتراض دراورد . فیث به یاد قلب بیمار او‬ ‫افتاد و از ترس به خود لرزید .ایستاد , با دقت خم شد و برادرش را بغل کرد :‬

‫ معذرت میخوام عسلم , دلم نمیخواست مجبورت کنم بدویی ‬

‫بی توجه به دردی که با بغل کردن اسکاتی در پشتش احساس کرد , دوباره قدم هایش تند تر شد‬ ‫. با هر قدمی که بر می داشت گرد و خاک بلند می شد .سنگ ریزه ها را زیر پای برهنه اش حتی‬ ‫حس نکرد . سنگینی اسکاتی سرعتش را کمتر کرده بود و هر چه می رفت به خانه نمی رسید .‬ ‫خون به گوشهایش هجوم اورد , سینه اش از حس ترس باد کرد و به سرفه افتاد . صدای پریشان‬ ‫و مبهمی شنید , که به نظرش صدای پدرش بود . صدایی به مراتب عمیق تر و تندر مانند گری را‬ ‫در پس زمینه ی صدای پدرش شناخت . پاهای لاغرش را محکمتر از قبل روی زمین کوبید و‬ ‫بالاخره به خانه رسید . در را سریع باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت . برای اینکه چشمانش‬

‫به نور کم خانه عادت کند ,چندبار پلک زد . فریاد و فحشهایی نا مفهوم در اطرافش در حال پرواز‬ ‫بود , انگار که در یک تونل کابوس وار گیر افتاده باشد .‬

‫اسکاتی را ارام روی زمین سر داد و نفس عمیقی کشید . اسکاتی از صدای فریادها ترسید . پاهای‬ ‫فیث را بغل کرد و صورتش را پشت فیث پنهان کرد‬

‫با عادت کردن چشمانش به نور و با قطع شدن صدای بوق در گوشهایش ؛ معنی تمام ان‬ ‫فریادها را درک کرد و ارزو کرد کاش هیچ وقت نمی کرد .‬

‫گری ,اموس را از تختش بیرون کشیده بود و داشت کشان کشان به اشپزخانه می برد . اموس‬ ‫داشت فریاد می زد و فحش میداد , برای اینکه گری نتواند او را بکشد با هر دو دست چهار چوب‬ ‫در را گرفته بود و مقاومت می کرد . اما نتوانست در برابر نیروی جوان خشمگینی مثل گری تاب‬ ‫بیاورد . وقتی گری او را به سمت وسط اتاق هل داد ,تنها کاری که توانست بکند , تقال کرد تا‬ ‫تعادل از دست رفته اش را دوباره بیابد . گری با صدایی خشن فریاد زد :‬

‫ رنه کجاست ؟ ‬

‫و تهدید امیز به اموس که ,سر جایش خشک شده بود, نگاه کرد . اموس ,به دنبال همسرش ,با‬ ‫چشمانی خیس دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نجوا کنان گفت :‬

‫ اینجا که نیست ‬

‫ منم دارم می بینم اینجا نیست ,حروم زاده ی احمق . دارم ازت می پرسم کدوم گوریه ! ‬

‫اموس روی پاهای برهنه اش به عقب و جلو تلوتلو خورد و ناگهان اروغ زد . پیراهن به تن‬ ‫نداشت , با شلواری که هنوز زیپش باز بود . موهایش سیخ ایستاده و از هر سمت بالا امده بود ,‬ ‫صورتش را اصلاح نکرده بود , چشمهایش قرمز قرمز بود و نفسش از الکل و خواب بوی گند میداد‬ ‫. طرف دیگر, گری با قدی حدود 190 cm‬و ماهیچه هایی باریک و اهنین , کنارش ایستاده بود .‬ ‫موهای بلند و سیاهش مرتب پشت سرش شانه شده بود , تیشرت سفیدی به تن داشت با‬ ‫شلواری که انگار درست برای او دوخته شده باشد .‬

‫اموس شاکی گفت :‬

‫ بابات هر کی میخواد باشه , نمیتونی با من اینجوری رفتار کنی ‬

‫برخلاف لحن گستاخانه اش ,هر بار گری قدمی به سمت او بر میداشت از ترس عقب عقب می‬ ‫رفت . راس و نیک از اتاق خوابشان بیرون امدند ولی به خودشان زحمت جانبداری از پدرشان را‬ ‫ندادند . روبرو شدن با گری رویل الرد خشمگین , استایل انها نبود , اصلا حمله کردن به کسی که‬ ‫بتواند در مقابل انها از خود دفاع کند , شیوه ی ان دو نبود . گری با صدای سردی دوباره پرسید :‬

‫ میدونی رنه کجاست ؟ ‬

‫اموس شانه ای بالا انداخت و با صدایی تقریبا جدی گفت :‬

‫ باید رفته باشه بیرون ‬

‫ کی ؟ ‬

‫ یعنی چی کی ؟ من خواب بودم ...از کدوم گوری باید بدونم کی رفته ‬

‫ دیشب خونه برگشت ؟ ‬

‫اموس با فریاد گفت :‬

‫ معلومه که امد ,لعنتی . چی میخوای بگی تو ؟ ‬

‫شکل عجیبی که کلمات را تلفظ میکرد , نشان میداد هنوز مست است .‬

‫گری متقابال با فریاد جواب داد :‬

‫ دارم میگم اون زن هرزه ت فرار کرده ‬

‫صورت برنزه اش از خشم جمع شد و گردنش را کج کرد . ترس مطلق وجود فیث را شکافت و‬ ‫دیدش را تار کرد :‬

‫ نه ! ‬

‫گفت و با صدا نفس کشید . گری صدایش را شنید و سرش را به سمت او برگرداند . با چشمان‬ ‫سیاهش که خشم در انها موج میزد سر تا پای فیث را بررسی کرد و گفت :‬

‫ حداقل تو یکی هوشیاری . میدونی رنه کجاست ؟ دیشب امد خونه ؟ ‬

‫فیث بی حس فقط توانست با تکان سر نفی کند . فاجعه ی سیاه داشت مقابلش جوالن می داد‬ ‫. ریه هایش پر شد از بوی تیز و زرد رنگ ترس ...ترس خودش !‬

‫گری دندانهای سفیدش را با عصبانیت روی هم فشار داد و غرید :‬

‫ منم همین فکر رو میکردم . با پدر من فرار کردن ‬

‫فیث سرش را با ناباوری تکان داد , بعد نتوانست جلوی تکان ان را بگیرد . نه, کلمه پشت سر‬ ‫هم درون جمجمه اش طنین انداخت . خدایا , خواهش میکنم, نه !‬

‫اموس فریاد زد :‬

‫ داری دروغ میگی ‬

‫به سمت میز حرکت کرد و خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت :‬

‫ رنه من و بچه هاش رو ترک نمیکنه . اون عاشق منه . اون پدر عوضیت ,اون بیرون با یکی ... ‬

‫گری مثل ماری زخمی به طرف اموس خیز برداشت و با مشت زیر چانه اش زد . اموس همراه با‬ ‫صندلی که روی ان نشسته بود , روی زمین افتاد . صندلی شکست و چند تکه شد .‬

‫اسکاتی ترسید و با ناله صورتش را محکمتر به پشت فیث فشار داد . فیث شوکه تر از ان بود‬ ‫که بتواند دستی به پشت او بزند یا بغلش کند . اسکاتی شروع به گریه کرد . اموس نامتعادل از‬ ‫زمین بلند شد و تلوخوران خودش را پشت میز کشید تا از گری دور شود . با دست چانه اش را‬ ‫لمس کرد و با صدایی شبیه شیهه ی اسب گفت :‬

‫ منو چرا میزنی ؟ من که کاری باهات ندارم , کاری که پدرت و رنه کرده که تقصیر من نیست ‬

‫ این سر و صداها چیه راه انداختین ؟ ‬

‫جودی با صدایی پر از ناز ,که معموال برای از راه به در کردن مردها استفاده میکرد , گفت . فیث‬ ‫برگشت و نگاهی به در اتاقشان کرد. چشمانش از وحشت چیزی که می دید, گرد شد . جودی به‬ ‫چهارچوب در تکیه داده بود , موهای بهم ریخته و بلوند قرمز وارش روی شانه های لختش ریخته‬ ‫بودند . تنها چیزی که به تن داشت ست قرمز رنگ لباس زیرش بود با لباس خوابی که به ندرت‬ ‫توانسته بود بالا تنه اش را پنهان کند . با معصومیتی ساختگی به گری نگاه کرد و چند بار پلک زد .‬ ‫فیث از شدت خجالت دلش میخواست اب شود .‬

‫گری با دیدن جودی , صورتش از شدت انزجار سخت شد . لبهایش را جمع کرد و عمدا به او‬ ‫پشت کرد و گفت :‬

‫ تا اخر امشب گورتون رو از اینجا گم کنید ‬

‫با همان صدای پر صالبت ادامه داد :‬

‫ زمینهامون رو به گند کشیدین و دیگه از بوی متعفنتون خسته شدم ‬

‫اموس با صدای وزغ مانند گفت :‬

‫ بریم ؟ حروم زداه ی عوضی . تو نمیتونی ما رو بیرون کنی ,این مملکت قانون .... ‬

‫گری با لبخندی موذی و سرد گفت :‬

‫ شما اجاره پرداخت نمیکنید ...قانون تخلیه شامل حال متجاوزها نمیشه ‬

‫برگشت و به سمت در قدم برداشت . اموس فریاد زد :‬

‫ صبر کن ‬

‫بعد نگاهش دور تا دور اتاق را کاوید , انگار که به دنبال چیزی برای الهام گرفتن باشد . زبانش‬ ‫را روی لبهایش کشید و گفت :‬

‫ اینقدر عجله نکن , شاید ...شاید باهم یه چند روزی رفته باشن سفر . برمیگردن ...اره حتما‬ ‫برمیگردن . رنه بر میگرده , اصلا دلیلی نداره بره ‬

‫گری خنده ی بلندی کرد . با نگاهی تحقیر امیز تمام خانه را کاوید و ان را بررسی کرد . یک نفر‬ ‫, احتماال کوچترین دختر خانواده ,سعی کرده بود ان را تمیز نگه دارد ولی تلاشش مثل پس زدن‬ ‫یک موج بود . اموس و دو پسرش که نسخه ی جوان خود او بودند , با جدیت داشتند او را تماشا‬ ‫می کردند . دختر بزرگش هنور تکیه به در داده بود و سعی میکرد بیشترین مقدار ممکنه از بدنش‬ ‫را به گری نشان دهد . پسر کوچکش که سندروم داون داشت از پاهای خواهر کوچکش اویزان‬ ‫شده بود و داشت فریاد میزد . دخترک درست مثل یک مجسمه ,خشک شده بود و چشمان درشت‬ ‫سبز رنگش را به گری دوخته بود . موهای بهم ریخته ی قرمز رنگش روی شانه هایش ریخته‬ ‫بودند و پاهای برهنه اش کثیف بودند .‬

‫فیث انقدر به گری نزدیک بود که میتوانست ,چهره اش را بخواند . از درون اب شد وقتی‬ ‫چشمان گری خانه و ساکنان ان را کاویید . او زندگی فیث , خانواده ی فیث و خود فیث را‬ ‫فهرست کرده بود و تمام ان را بی ارزش یافته بود .‬

‫گری با تمسخر پرسید :‬

‫ دلیلی نداره بره ؟ خدای من , تا اونجایی که من دارم میبینم , دلیلی برای برگشتن نداره ! ‬

‫بعد از چند ثانیه سکوت , گری قدمی برداشت و از پشت فیث به سمت در حرکت کرد . در را‬ ‫باز کرد . در, ابتدا به دیوار بیرون خانه خورد و بعد با صدا بسته شد . صدای روشن شدن ماشینش‬ ‫به گوش رسید و بعد از چند ثانیه ناپدید شد . فیث هنوز وسط اتاق یخ زده بود , با اسکاتی که‬ ‫هنوز از پاهایش اویزان بود و داشت گریه میکرد . مغزش بی حس شده بود . می دانست باید‬ ‫کاری بکند , اما چه کاری ؟ گری گفته بود باید از انجا بروند , این مسئله برایش بزرگتر از ان بود‬ ‫که بتواند هضم کند . بروند ؟ کجا میتوانستند بروند ؟ نتوانست مغزش را دوباره به کار بیاندازد .‬ ‫تنها کاری که توانست بکند این بود که دستش را ,که مثل سرب سنگین شده بود, بالا اورد و‬ ‫موهای اسکاتی را نوازش کرد:‬

‫ چیزی نیست , چیزی نیست ‬

‫اگر چه ,خودش هم می دانست که دروغ گفته . رنه انها را ترک کرده بود و دیگر هیچ چیز مثل‬ ‫سابق نمیشد.‬

‫فصل چهار :‬

‫گری قبل از اینکه بدنش به اندازه ای شروع به لرزیدن کند , که قادر به رانندگی نباشد , نیم مایل‬ ‫دور شده بود . سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست . تلاش کرد با حمله ای عصبی‬ ‫که به او دست داده بود ,مبارزه کند . خدایا چه کار باید میکرد ؟ تا به حال به این اندازه در زندگیش‬ ‫نترسیده بود .‬

‫دردی مبهم تمام وجودش را گرفته بود . حس کودکی را داشت که دلش می خواست بدود و‬ ‫صورتش را در دامن مادرش پنهان کند . مثل پسر کوچک دولین ها که صورتش را پشت پاهای‬ ‫استخوانی خواهرش قایم کرده بود . اما نمیتوانست پیش نوئله برود , حتی وقتی پسر کوچکی بود‬

‫اینکار را نکرده بود . او همیشه از دستهای کوچک و چسبناک گری دوری می کرد . در این گونه‬ ‫مواقع همیشه برای ارام شدن , پیش پدرش می رفت . حتی اگر نوئله خونگرم تر از این حرفها‬ ‫بود , باز هم در این چنین موقعیتی سراغ او نمی رفت , برای اینکه احتماال خود نوئله برای دلگرمی‬ ‫سراغ گری خواهد امد . مواظبت کردن از مادر و خواهرش ,حالا جزو مسئولیتهای او محسوب میشد‬ ‫.‬

‫گای چرا این کار را کرده بود ؟ غیبت پدرش و خیانتش باعث شده بود گری احساس کند , قلبش‬ ‫از درون سینه اش بیرون کشیده شده . گای که در هر صورت رنه را در اختیار داشت ؛ ان زن چه‬ ‫پیشنهادی داده بود , که گای را به پشت کردن به خانواده اش , تجارتش و اموالش , راضی کرده‬ ‫بود ؟ گری همیشه به پدرش نزدیک بود , با عشق از طرف پدرش بزرگ شده بود , همیشه حمایت‬ ‫گای را مثل کوه پشت سرش احساس کرده بود و حال ان عشق , ان منبع ارامش , دیگر کنارش‬ ‫نبود و همراه او بنیان زندگی گری هم از هم پاشیده بود.‬

‫ترسیده بود , او فقط بیست و دو سال داشت . مشکلات در مقابلش مثل رشته کوه های غیر قابل‬ ‫فتح به نظر میرسیدند . مونیکا و نوئله هنوز از چیزی خبر نداشتند ؛ باید توان گفتن حقیقت به انها‬ ‫را از جایی می یافت . باید برای انها مثل یک کوه میشد , مجبور بود رنجهای خودش را کنار بگذارد‬ ‫و روی نگه داشتن اموال خانوادگیشان , تمرکز کند . وگرنه همه چیز را از دست می دادند . اگر گای‬ ‫مرده بود , شرایط فرق میکرد . گری میتوانست سهام , پول و کنترل اموال را به ارث ببرد ولی حالا‬ ‫گای صاحب همه چیز بود و رفته بود . تمام ثروت رویل الردها می توانست , به دست سرمایه‬ ‫گذاران فرصت طلب , مقابل چشمان گری محو و نابود شود . باید درست مثل یک مبارز ,حتی اگر‬ ‫شده بود نصف اموالشان را حفظ کند , مبارزه می کرد .‬

‫او , نوئله و مونیکا هر کدام اموالی به اسم خودشان داشتند , ولی این کافی نبود . گای به او به‬ ‫صورت فشرده چگونگی اداره ی اموالشان را یاد داده بود ولی اختیار قانونی برای اینکار را به گری‬ ‫نداده بود . مگر اینکه وکلات نامه ای به اسم گری به جا گذاشته باشد . کور سوی امیدی در دلش‬ ‫تابید . اگر نامه ای وجود داشته باشد , باید روی میز در اتاق مطالعه باشد .‬

‫اگر نامه ای وجود نداشته باشد , باید به الکس زنگ بزند و از او کمک بگیرد تا راه حلی برای این‬ ‫مسئله بیابد . الکس یک مرد باهوش و یک وکیل خوب بود . در یک جای دیگر می توانست وکیل‬ ‫موفق تری باشد ولی ثروت خانوادگیش باعث شده بود که احتیاجی به ترک پریسکات نداشته‬ ‫باشد . در کنار اینکه بهترین دوست گای بود ,اختیار تمام اموال او را هم به دست داشت . موارد‬

‫قانونی مربوط به حل این مشکل را به اندازه ی گری و یا حتی بهتر از او می دانست . گری‬ ‫ناامیدانه با خودش فکر کرد , که فقط خدا میداند چقدر به هر کمکی که الکس بتواند بکند , احتیاج‬ ‫دارد . اگر وکلاتنامه ای در کار نباشد , باید خودش را خوش شانس بداند ,اگر بتواند سقف بالای‬ ‫سرشان را حفظ کند .‬

‫گری وقتی سرش را از روی فرمان بلند کرد , دوباره کنترلش را به دست اورده بود . ترس را عقب‬ ‫رانده بود و اراده ای فوالدین جای ان را گرفته بود . مادر و خواهرش وقتی در مورد اتفاقی که‬ ‫افتاده بود , می شنیدند , به اندازه ی کافی لحظات سخت در انتظارشان بود و گری ترجیح میداد‬ ‫بمیرد , ولی اجازه ندهد انها خانه شان را هم از دست بدهند .‬

‫دنده را جابجا کرد , حرکت کرد و اخرین بقایای , پسر بچگیش را در ان جاده ی باریک و کثیف به‬ ‫جا گذاشت .‬

‫اولین جایی که رفت , پریسکات و دفتر الکس بود .برای اینکه بتواند , بیشترین مقدار ممکنه از‬ ‫اموالشان را نجات دهد , باید سریع اقدام میکرد . اندریا به محض اینکه چشمش به او افتاد ,‬ ‫لبخند زد . این عکس العملی بود که بیشتر زنها با دیدن او , نشان میدادند . صورت گرد و دوست‬ ‫داشتنی اندریا سرخ شد , چهل و پنج سال داشت , جای مادرش بود ولی واکنش غریزی و زنانه ی‬ ‫او به موجود عضالنی که مقابلش ایستاده بود , ربطی به سن و سال نداشت .‬

‫گری با ذهنی پرمشغله , اتوماتیک وار لبخندش را جواب داد و پرسید :‬

‫ کسی پیش الکسه ؟ باید ببینمش ‬

‫ نه, برو تو , عسلم ‬

‫گری از کنار میز او رد و وارد اتاق الکس شد . در را محکم پشت سرش بست . الکس از پشت کوه‬ ‫پرونده های مرتبی که روی میزش بود , نگاهی به او کرد و بلند شد . صورت زیبایش از شدت‬ ‫نگرانی در هم رفت و پرسید :‬

‫ پیداش کردی ؟ ‬

‫گری سرش را تکان داد و گفت :‬

رنه دولین هم رفته ‬

‫الکس خودش را روی صندلی اش رها کرد , چشمانش را بست و گفت :‬

‫ خدای من ‬

‫با دو انگشت استخوان بینیش را گرفت و ادامه داد :‬

‫ باورم نمیشه , فکر نمیکردم جدی گفته باشه , چرا باید اینکار رو کرده باشه , اون که ... ‬

‫جمله اش را ناتمام گذاشت و چشمانش را باز کرد , کمی قرمز شده بودند . گری جمله ی او را‬ ‫کامل کرد :‬

‫ اونکه به هر حال با رنه بود ‬

‫کنار پنجره رفت , دستانش را داخل جیبش فرو کرد و به خیابان اصلی خیره شد . پریسکات شهر‬ ‫کوچکی بود , فقط 10 هزار سکنه داشت ولی ان روز ترافیک میدان دادسرا سنگین تر از همیشه‬ ‫بود . خیلی زود قرار بود تمام ان مردم بفهمند ,که گای رویل الرد به خاطر یک دولین , زن و بچه‬ ‫هایش را ترک کرده . الکس با صدایی خسته پرسید :‬

‫ مادرت خبر داره ؟ ‬

‫گری سرش را تکان داد و گفت :‬

‫ هنوز نه , وقتی برگردم خونه بهشون میگم ‬

‫شوک اولیه و درد ,وجودش را ترک کرده بود و جایش را به سردی و اراده ای قوی داده بود .‬ ‫درست مثل این بود که از دور ایستاده و در حال تماشای خودش باشد که حرکت میکند . مقداری‬ ‫از ان فاصله و سردی به صدایش هم سرایت کرده بود , سرد و محکم پرسید :‬

‫ بابام پیش تو وکلاتنامه ای چیزی گذاشته ؟ ‬

‫به ظاهر , تا ان لحظه الکس فقط به جنبه های شخصی اقدام گای فکر کرده بود و با اگاهی از جنبه‬ ‫های قانونی عمل گای چشمانش از ترس گرد شد . با لحنی کاملا بی ادبانه گفت :‬

‫ لعنتی , نه به من چیزی نداده , اگه اینکار رو میکرد , متوجه میشدم تو کارش جدیه و جلوشو‬ ‫میگرفتم ‬

احتماال روی میز , تو خونه هم میتونه یه نامه باشه , یا شاید در عرض چند روز زنگ بزنه ....که‬ ‫اگه نزنه , من شانس نشستن و منتظر موندن رو ندارم . باید قبل از پخش شدن این خبر و پایین‬ ‫امدن قیمت سهام , تمام چیزهایی رو که میتونم تبدیل به پول کنم ‬

‫الکس با صدای ارامی گفت :‬

‫ زنگ میزنه , مجبوره زنگ بزنه , نمیتونه همین جوری از زیر یه همچین الزام مالی فرار کنه, پای‬ ‫یه ثروت در میونه ‬

‫گری با صورتی بی حس ,شانه ای بالا انداخت و گفت :‬

‫ از کسی که خانواداش رو ول کرده رفته , نمیتونم انتظار داشته باشم که به فکر مال و اموالش‬ ‫باشه ‬

‫مکثی کرد و ادامه داد :‬

‫ فکر نکنم برگرده , یا حتی زنگ بزنه . به نظرم فقط می خواد از همه چیز دست بکشه , دور بشه‬ ‫و دیگه هیچ وقت برنگرده . تو این چند ماه هر چیزی رو که میتونست بهم یاد داد... حالا دارم درک‬ ‫میکنم چرا اینکار رو کرده . اگه میخواست اختیار امور رو هنوزم به دست داشته باشه , هیچ وقت‬ ‫اینکار رو نمیکرد ‬

‫ پس حتما باید یه وکلاتنامه برات گذاشته باشه , گای اونقدر تاجر خوبی بود که متوجه باشه , باید‬ ‫فکری به حال این مسئله بکنه ‬

‫ شاید , ولی من باید مواظب مادر و مونیکا هم باشم . نمیتونم منتظر بمونم , باید تا جایی که بتونم‬ ‫امالک رو به پول تبدیل کنم . حداقل اینجوری یه چیزی دستمو میگیره و میتونم از اول شروع کنم .‬ ‫اگه اینکار رو نکنم و اونم ترتیب وکلاتنامه رو نداده باشه , حتی یه جا برای دستشویی کردن هم‬ ‫برامون نمی مونه