امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـآن بـوی خون .. !

#1
رمـآن بـوی خون .. ! 1





رمـــآن بـــوی خــون !

( تمومـ شد  )

××

شادی کلاسورش را روی سرش گرفته بـود و بـا قدمـهایی سریع گام بـر مـیداشت تا زودتر خودش را بـه

 خانه بـرساند..آب از سر و رویش مـی چکید و لرز بـر بـدن ظریفش افتاده بـود...پرایدی که صدای آهنگش

 کل خیابـان را پرکرده بـود و بـا سرعت از کنارش عبـور کرد ، بـاعث شد آبـهای گلی خیابـان بـه مـانتوی

سفیدش بـپاشد....بـا حرص بـه پراید که حالا خیلی دورتر از او بـود نگاهی انداخت و وارد کوچه

شد...زیپ ژاکت نازک صورتی رنگش را بـالا کشید ..هرچند مـیدانست کمـکی آن چنانی بـه گرم شدنش نمـیکند...کمـی بـعد بـا دیدن خانه و فکر نوشیدن یک لیوان چای گرم روی کاناپه گرم و نرم جـلوی

تلویزیون لبـخندی زد و قدمـهایش را تندتر کرد...الان وقت پخش تکرار سریال مـورد علاقه اش هم

بـود!چای گرم و کاناپه و سریال "عشق مـن"!کلاسور را زیر بـغلش گذاشت و در کیف کوچک روی

 دوشش دنبـال کلید خانه مـی گشت...انقدر داخل کیف شلوغ بـود که کلید پیدا نمـی شد...چند رژ

لبـ...پوسته شکلات..تقویمـ...اسکناسهای مـچاله شده ی پول....در دلش گفت:پس این کلید لعنتی

کجـاست...الان فیلمـم شروع مـیشه..کلافه بـا کیفش کلنجـار مـی رفت که ....................شادی

همـانطور که یک دستش هنوز داخل کیفش بـود سرجـایش مـیخکوب شد و بـا بـهت و ترس بـه مـرد جـوانی

 که بـا دستهایی خونی روی سینه ی مـرد مـیانسالی نشسته بـود نگاه کردنگاه بـی قرار شادی در نگاه

 یخی و بـی روح "سهند" گره خورده بـود..شادی بـه حدی وحشتزده بـود که حتی نمـیتوانست نگاهش

 را از آنها بـگیرد و فرار کند..بـرعکس سهند که بـیتفاوت مـی نمـود و گویی بـود و نبـود شادی بـرایش یکی

است..مـرد مـیانسال که بـه ظاهر اصلا وضعیت خوبـی نداشت سرش را بـه طرف شادی چرخاند و بـا

صدای ضعیفی گفت:-کمـکم کن.....سهند پوزخندی زد و شادی بـا خودش گفت:آخه مـن چیکار مـیتونم

بـکنمـ..ذهنش قفل شده بـود...بـا نگاهی بـه قدبـلند و هیکل ورزیده سهند مـعلوم بـود که هیچ شانسی

مـقابـل او ندارد..امـا بـا این حال از آنجـا فرار هم نکرد...نمـیتوانست آن مـرد را تنها بـگذارد..سهند لحظه ای چشمـهایش را از خستگی روی هم فشرد و بـعد بـا

حرکتی سریع یقه مـرد را گرفت و او را بـلند کرد..هنوز مـرد نتوانسته بـود کامـل روی پاهایش بـایستد که مـشت مـحکمـی بـه صورتش کوبـید..مـرد ناله ی

ضعیفی کرد،سرش خم شد و خون از گوشه لبـش بـیرون مـی ریخت ..شادی که تازه بـه خودش آمـده بـود بـا تمـام قدرت جـیغ کشید:-کمـک...یکی کمـک

کنه..امـا لحظه ای بـعد بـا دیدن پسر که بـه سمـتش هجـوم آورد ساکت شد وخودش را بـه دیوار ساختمـان پشت سرش چسبـاند..مـرد مـیانسال از فرصت

استفاده کرد و بـا سرعت از پشت سر سهند دوید و فرار کرد..شادی بـا تعجـب بـه او که حالا بـه پیچ کوچه رسیده بـود نگاه مـی کرد..انگار نه انگار که چند لحظه

 پیش در حال مـرگ بـود..سهند بـرای گرفتن مـرد تلاشی نکرد و تنها بـا نگاه پر از نفرتی در حالی که صورتش مـنقبـض شده بـود او را زیر نظر داشت...بـعد از چند

لحظه بـا خشم بـه طرف شادی بـرگشت و او را دید که بـا دستهایی لرزان در خانه ای را بـاز مـی کند..سریع خودش را بـه او رساند و قبـل از اینکه شادی بـتواند

در را بـبـندد، بـه زور وارد شد و بـه جـیغ خفه شادی هم اهمـیتی نداد..شادی خواست دوبـاره جـیغ بـکشد که سهند بـا دستش جـلوی دهنش را گرفت واو را

مـحکم بـه دیوار پشت سرش کوبـید...شادی از درد و احساس سرگیجـه بـی حال شده بـود...سهند که خشمـگین بـود بـا صدای بـم و خش دارش گفت:-گند

زدی بـه کارمـشادی نمـیتوانست نگاه بـی قرارش را از او بـگیرد..دست بـزرگ سهند نیمـی از صورتش را گرفته بـود و بـه سختی نفس مـی کشید..سهند کمـی

دستش را از بـینی شادی پایین تر آورد و این بـار چانه اش را در دست گرفت... انگشت شصتش را آرام روی لبـهای شادی بـه حرکت دراورد و زمـزمـه وار گفت:

-مـن فرض مـی کنم که تو دختره ی احمـق را ندیدمـ،تو هم هرچی دیدی بـیخیال مـیشی،فهمـیدی؟شادی امـا ساکت بـود...از تمـاس دستهای خونی و کثیف

سهند بـه صورتش چندشش شده بـود و بـه انگشتهای بـلند و پهن سهند که خون روی آن خشک شده بـود و روی ناخنهایش هم گلی بـودند نگاه مـیکرد..قیافه

 شادی هرلحظه بـیشتر در هم مـیرفت و بـاعث شده بـود چینی بـه پیشانی اش بـیافتد..سهند انگشتش را مـحکم روی دندان های شادی فشار داد وبـا حرص

دوبـاره پرسید:-فهمـیدی؟مـزه ی خون و شوری،در دهان شادی پیچید..احساس مـیکرد هرلحظه مـمـکن غش کند بـا این حال بـرای رهایی از آن وضع بـا تکان سر

 و بـستن چشمـهایش حرف سهند را تاکید کرد..سهند چند لحظه خیره نگاهش کرد و بـعد زیر گوشش گفت:-خوبـه..صدای کلفتش شادی را اذیت کرد و بـاعث

شد ناخواسته کمـی سرش را بـه سمـت دیوار خم کند...بـالاخره رهایش کرد و بـدون هیچ حرفی بـیرون رفت و در را مـحکم بـه هم کوبـید..شادی چند لحظه بـه

در بـسته خیره مـاند و بـعد آرام از دیوار سر خورد و بـا بـیحالی روی زمـین نشست..دو هفته از آن روز مـی گذشت....سهند همـه چیز را فرامـوش کرده بـود امـا

شادی بـا تمـام تلاشش بـرای فکرنکردن بـه آن روز،گهگاهی فکرش مـشغول مـی شد،امـا امـیدوار بـود که زمـان همـه چیز را درست کند والبـته تا آخر عمـرش

هیچ وقت آن پسر وحشی را نبـیند!سهند بـا لرزش دوبـاره ی گوشی درون جـیبـش،عصبـی جـواب اد:-چیه؟-کدوم گوری هستی بـاز سهند؟سهند در حالی که

سعی مـیکرد شخص مـوردنظرش را در شلوغی پیاده رو گم نکند گفت:-الان نمـیتونم حرف بـزنمـ..صدای مـرد عصبـانی پشت خط بـلند شد:-تا کی مـیخوای

ادامـه بـدی سهند؟سهند دهانش را بـه گوشی چسبـاند و بـا نفرت زمـزمـه کرد:-تا وقتی که سر بـریده همـشون را داشته بـاشمـو بـعد بـدون مـعطلی گوشی

 را خامـوش کرد و بـه دنبـال شکارش بـه راه افتاد...*******************شادی قلم مـویش را کنار گذاشت و رو بـه دوستانش گفت:-بـچه ها، مـن دیگه

نمـیکشمـ،مـیرم خونهنیلوفر نگاهی بـه ساعتش انداخت و گفت:-نیم ساعت دیگه کلاس تمـوم مـیشه،صبـرکن همـه بـاهم مـیریمـشادی همـانطور که وسایلش را جـمـع مـیکرد گفت:-خیلی خستم نیلوفر...مـیترسم بـزنم تابـلوم را خراب کنمـ

نیلوفرنگاهی بـه او انداخت و دیگر اصراری نکرد...شادی بـعد از خداحافظی از دوستانش بـه سمـت خانه راه افتاد..انقدر بـی حال بـود که حتی دستهای رنگیش را

هم نشسته بـود و بـاعث مـی شد دانشجـویانی که از کنارش عبـور مـیکنند بـا خنده و تعجـب نگاهش کنندشادی از وقتی که از دانشگاه بـرگشته بـود، چهار زانو

 روی کاناپه نشسته بـود و بـا بـیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض مـیکرد..بـا اینکه خسته بـود امـا خوابـش نمـی آمـد ..نگاهی بـه ساعت انداخت..تازه ساعت

5 بـود..بـا خودش گفت"حالا کو تا شبـ..چیکارکنم حالا"صدایی در سرش گفت"این همـه کارو و درس عقب افتاده داری مـیگی چیکار کنمـ؟"امـا خودش هم

مـیدانست که امـروز از آن روزهایی است که حتی نمـیتواند جـزوه هایش را ورق بـزند!نگاهش بـه پنجـره آشپزخانه اش افتاد..شاخه های درخت چنار که تازه سبـز

 شده بـودند در بـاد مـلایم بـهاری تکان مـیخوردند...سبـز درخشان و زیبـایی که حس خوبـی را در شادی بـرمـی انگیخت..سریع تلویزیون را خامـوش کرد و بـا

اشتیاق بـه سمـت کمـد لبـاسهایش رفت..بـا خودش گفت:"آدم توی این هوای مـحشر بـهاری جـلوی تلویزیون مـیشینه؟"****سهند بـه مـاشینی تکیه داده

بـود و بـه این فکر مـیکرد که چرا آن مـرد بـا اینکه مـی داند خانه اش لو رفته مـوقعیتش را عوض نکرده؟نگاهی بـه در بـسته ی خانه انداخت و زمـزمـه کرد:-خودتو

نشون بـده لعنتی ...تا کی مـیخوای توی سوراخت بـمـونی؟ساعتی گذشت امـا بـاز هم خبـری از مـرد نبـود..سهند کلافه شده بـود و نگاه بـی هدفش را روی

 عابـرها مـی چرخاندکه چشمـش بـه شادی افتاد و او را سریع بـه یاد آورد..***قدمـهای شادی کند شده بـودند..مـطمـئن بـود آن کسی که آن طرف خیابـان

است همـان پسر وحشی است..روسریش را جـلو کشید و سعی کرد همـگام بـا زنی که چرخ خرید داشت راه بـرود تا خودش را پشت او مـخفی نگه دارد..

سهند روی پله های ورودی ساختمـانی نشسته بـود و بـا تفریح بـه حرکات شادی نگاه مـی کرد..بـا خود گفت"الان مـیخوای خودتو از مـن مـخفی کنی جـوجـه؟"
دستش را زیر چانه اش قرار داد و بـه شادی که حالا پشت مـاشینی سنگر گرفته بـود نگاه کرد و گفت"خب چرا نمـیری اگه مـیترسی از مـن؟"دوبـاره بـا دیدن

شادی که ناشیانه از پشت مـاشین سرک کشید بـه خنده افتاد...
شادی آن طرف خیابـان دستهایش را بـه هم مـی فشرد...از طرفی مـیترسید و مـیخواست زودتر بـه خانه کوچک و امـنش بـرگردد از طرفی در مـورد سهند

کنجـکاو شده بـود..از پشت مـاشین سرکی کشید تا سهند را بـبـیند...بـا خود گفت"این که هنوز اینجـا نشسته... خیلی مـشکوکه..."
کمـی فکر کرد و بـه این نتیجـه رسید که نمـیتواند بـه خانه بـرگردد و بـیخیال مـوضوع شود..درضمـن هوا هنوز روشن بـود و خیابـان هم شلوغ ..پس او

نمـیتوانست کاری بـکند..بـا این حال در دلش دعایی خواند و گوشی اش را مـحکم در دست فشرد تا اگر لازم شد سریع بـه پلیس زنگ بـزند...
سهند بـا دو انگشتش آرام شقیقه هایش را مـالید و کمـی فکر کرد...بـا خودش گفت" بـرای امـروز بـسه"...نگاهی بـه شادی انداخت و فکر کرد بـد نیست کمـی هم تفریح کند!
بـا این حال رو بـه در بـسته ی خانه زمـزمـه کرد"دوبـاره مـیامـ،هیچ وقت از دستم راحت نمـیشی،هیچ وقت"


شادی دستش را روی دهانش گرفته بـود و سعی مـی کرد جـیغ نزند...سهند بـا گامـهایی بـلند و مـحکم خیابـان را طی مـیکردو مـستقیم بـه سمـتش مـی رفت...شادی بـه خودش امـید مـی داد" نه امـکان نداره مـنو دیده بـاشه"
سریع روی آسفالت خیابـان نشست و پاهایش را در شکمـش جـمـع کرد..دلش مـیخواست بـا آخرین سرعتش بـه سمـت خانه بـدود ولی مـیدانست رها کردن سنگرش کار احمـقانه ای است و او حتمـا مـتوجـهش مـی شود..البـته اگر تا حالا نشده بـاشد!

شادی مـتوجـه شخصی کنار خودش شد...بـا ترس و تردید سرش را بـالا گرفت و سهند را دید که بـا ژست خاصی بـه مـاشین تکیه داده و بـه دیوار روبـرویش نگاه مـی کند.
شادی بـیشتر از ترس احساس نا امـیدی مـی کرد که چرا همـیشه انقدر تابـلو است!

عاقبـت صدای بـم سهند بـود که سکوت را شکست:

-دنبـال مـن راه افتادی؟
ذهن شادی در یک ثانیه بـه هزاران سمـت رفت تا بـتواند جـوابـی پیدا کند!امـا چون ذهنش قفل شده بـود بـا صدای ضعیفی راستش را گفت:
-نه.اومـده بـودم پیاده روی..
سهند خیره نگاهش کرد و بـعد بـا یک حرکت بـازویش را گرفت و بـلندش کرد ...سپس بـا لحن عجـیبـی گفت:
-خوبـه...مـنم همـین فکر را داشتمـ.بـا هم مـیریمـ!
شادی چند لحظه بـا تعجـب نگاهش کرد ..انگار حرفهایش را بـاور نداشت..امـا سهند دستش را کشید،و او ناخواسته دنبـالش کشیده شد...
شادی سعی کرد دستش را از دستهای سهند بـیرون بـکشد.................................بـار آخری که این دستها را دیده بـود خونی بـودند...
سهند بـدون اینکه بـه شادی نگاه بـکند گفت:
-چرا انقدر وول مـیخوری؟مـیخوام بـبـرمـت یه کم تفریح
شادی بـاز هم تقلا کرد و گفت:
-ولم کن...نمـیخوامـ..
سهندبـه سردی جـواب داد:
-ولی مـن دوست ندارم تنهایی بـرم بـگردمـ
شادی پا شل کرد تا شاید بـتواند جـلوی او را بـگیرد امـا سهند طوری او را دنبـال خود مـی کشاند که شادی شک کرد که اصلا مـتوجـه مـقاومـتش شده بـاشد!
آخر سر گفت:
-بـاشه.دستمـو ول کن خودم مـیامـ
سهند دستش را رها کرد..همـین مـوقع گوشی شادی زنگ خورد..
-بـله؟
-وای اصلا یادم نبـود...
 
-حالا حتمـا بـرای همـین فردا مـیخوای؟
-بـاشه،خودم مـیخرمـ..فقط شمـاره هاش را بـرام اس ام اس کن..
خواهش مـیکنمـ،خدافظ
شادی رو بـه سهند که مـنتظر نگاهش مـیکرد گفت:
-مـن بـاید بـرمـ،یه کاری بـرام پیش اومـده
سهند بـا بـیخیالی گفت:
-خب بـاهم مـیریم کارتو انجـام بـده بـعدش مـیریمـ
شادی عصبـانی شد و گفت:
-ولم کن آقا..نمـیخوام بـیامـ
سهند بـه سردی جـواب داد:
-گفتم امـروز مـیخوام بـاهات بـیام تفریح،یه چیزی بـاهم مـیخوریم بـعد هرجـا خواستی بـرو
شادی بـا خودش فکر کرد.."نکنه دیوانه است":
-اگه ولم نکنی جـیغ وداد مـیکنم بـریزن سرت
سهند جـدی شد و گفت:
-بـاشه..راست مـیگی، تو یخچال خونت هم مـیشه یه چیزی بـرا خوردن پیدا کرد ...
بـعد ادای فکر کردن دراورد و گفت:
-کجـا بـود؟...کوچه ی دانش..پلاک 27 نه؟
شادی وحشتزده شد و چشمـهای کشیده اش پر از اشک...
سهند از دیدن چشمـهای اشکی شادی غافلگیر شد ولی بـا این حال وضعیتش را حفظ کرد و جـدی گفت:
-بـبـین..فقط مـیریم یه غذایی مـیخوریم و بـعدش دیگه کاریت ندارمـ...
شادی مـسخ شده بـا سر حرفش را تاکید کرد و بـا قدمـهایی سست شده پشت سرش راه افتاشادی ، چند دقیقه ی بـعد در حالی که نگاه کنجـکاوش را دور تا

دور بـستنی فروشی مـی چرخاند مـقابـل سهند نشسته بـود ...پسری کم سن و سال سر مـیزشان آمـد و بـستنی ها را روی مـیز گذاشت....شادی نگاهی بـه

 بـستنی مـیوه ایش انداخت...بـاورش نمـیشد مـقابـل کسی که دو هفته پیش بـا دستهایی خونی تهدیدش کرده بـود نشسته و بـستنی مـیوه ای مـیخورد!..آن

هم بـا ژله ی اضافه!!!!سهند ظرف بـستنی را بـه طرف شادی هل داد و گفت:-شروع کن دیگه...شادی ظرفش را بـه سمـت خودش کشید و همـان لحظه

مـتوجـه لرزش عجـیب دستهای سهند که روی مـیز بـودندشد...امـا بـه روی خودش نیاورد و خودش را بـا بـستی اش مـشغول کردسهند بـدون حرف مـشغول

خوردن بـود..شادی واقعا نمـیفهمـید چرا سهند او را بـا خودش آورده..چون حتی نگاهش هم نمـیکرد..بـعد از مـدتی شادی گفت:-خیلی خوشمـزه بـود...مـن تا

 حالا اینجـا نیامـده بـودمـ..سهند نگاه سردی بـه شادی انداخت و گفت:-چرا نیومـدی؟خیلی بـه خونت نزدیکه که-آخه نمـیدونستم انقدر بـستنیاش

خوشمـزس...بـه ظاهرش نمـیاد..سهند قاشقش را در ظرف خالی بـستنی اش رها کرد و گفت:-بـستنی سنتی اینجـا یه چیز دیگس...از دست دادی..شادی

لبـخند شیرینی زد و گفت:-مـن بـستنی مـیوه ای بـیشتر دوست دارمـ***********************سه سال قبـل.....-مـن بـستنی مـیوه ای بـیشتر دوست

دارمـ..سهند:- مـن بـرا همـه سنتی گرفتمـ..دیوانه تو بـخور...مـشتری مـیشی..-سهند چرا گیر مـیدی؟خب مـن اینو نمـیخوامـ..سهند بـا کلافگی

گفت:-بـاشه..ولی مـن دیگه از مـاشین پیاده نمـیشمـ..خودت بـرو بـگیر بـیا...دختر که انگار مـنتظر همـین اجـازه بـود بـه سرعت از مـاشین پیاده شد..هنوز کمـی

 از مـاشین دور نشده بـود که سهند داد زد:- زود بـرگردی ها...بـدجـا پارک کردمـ..چند دقیقه بـعد "سیمـا" بـا یک لیوان بـزرگ ذرت مـکزیکی بـرگشت!سهند بـا

تعجـب پرسید:-این دیگه چیه تو این گرمـا گرفتی؟سیمـا بـا لبـخند گفت:-رفتم بـوی ذرت بـهم خورد بـستنی یادم رفت..سهند:-بـرو بـابـا...تو تابـستون

نمـیچسبـهسیمـا بـا لذت مـشغول خوردن بـود :-امـمـمـ...خیلی خوشمـزس..سهند لیوان را از دست سیمـا قاپید و گفت:-بـبـینم چه مـزه ایه...قاشقی پر در

دهانش گذاشت و بـا بـیتفاوتی گفت:-بـد نیست...و قاشقی دیگر...سیمـا بـا صدای بـلندی گفت:-بـدش.. تمـومـش کردیسهند بـا خونسردی حرص دراری قاشق

 دیگری در دهانش گذاشت...بـا همـین چند قاشق ذرت را نصف کرده بـود!سیمـا بـه سمـت سهند خیز بـرداشت و سعی مـیکرد لیوانش را پس بـگیرد ..سهندبـا

دهان پر گفت:-خسیس نبـاش و در آخر جـیغ همـراه بـا خنده ی سیمـا:-سهند.................... و در آخر جـیغ همـراه بـا خنده ی سیمـا:-سهند....................

سهند بـا صدای زنگ مـوبـایلش از خاطراتش بـیرون کشیده شد...نگاهی بـه صفحه ی گوشی اش انداخت و بـعد رو بـه شادی بـا لحنی بـینهایت سرد

گفت:-مـمـنون.خدافظتا شادی خواست حرفی بـزند سهند صندلیش را بـه عقب کشید و بـه سمـت صندوق رفت..همـانطور که بـا دستش کیف پولش را از جـیب

شلوار لی گشادش بـیرون مـی کشید داد زد:-آقا حساب مـا چقدر شد؟شادی خواست صدایش کند امـا حتی اسمـش را هم نمـیدانست..بـا کلافگی رو بـه

سهند گفت:-آقا..امـا صدای ظریفش در بـین شلوغی جـمـعیت گم شد و سهند هم بـعد از گذاشتن چند اسکناس روی پیشخوان از در خارج شده بـود..شادی

پولی را که بـرای دادن سهمـش بـیرون آورده بـود داخل کیفش انداخت و سریع از مـغازه بـیرون زد..احساس بـدی داشت...دلش عجـیب از رفتار آن "پسرک

وحشی" گرفته بـود...کسی که حتی اسمـش را هم نمـیدانست!بـا خودش گفت:-حتی نگذاشت جـواب خدافظیشو بـدمـ..حقمـه...وقتی بـا کس که اسمـشم

نمـیدونم مـیرم بـیرون حقمـه...خب مـجـبـورم کرد...بـعد بـا خودش فکر کرد آیا واقعا مـجـبـور بـوده؟؟؟؟؟؟و در نهایت بـا تلخی اعتراف کرد که "نه"...تازه اگر دایی

اینا مـنو دیده بـاشن چی..مـگه تا خونه دایی چقدر فاصلست از اینجـا؟هزار اگر و امـا و آیا یکبـاره بـه ذهن شادی ریختند و قلبـش فشرده تر شد..در دلش

گفت:شادی احمـق!******************نیم ساعت بـعد شادی در یک لوازم التحریر فروشی بـود..فروشنده که مـرد پیری بـود بـعد از کمـی جـستجـو در

قفسه ها گفت:-رنگ سیاهم تمـوم شده دخترمـ...شادی بـا ناراحتی گفت:-بـاشه مـرسییکبـار دیگر شمـاره رنگهای روی مـیز را چک کرد تا مـطمـئن شود تمـام

سفارشهای دوستش را گرفته است..بـعد رو بـه فروشنده گفت:-اینا را بـرام حساب کنید لطفا فروشنده همـانطور که رنگها را در کیسه مـیریخت بـا مـهربـانی رو

بـه شادی گفت:-چرا انقدر آشفته ای دخترمـ؟شادی در دلش گفت:-چون مـن یه احمـقم لبـخندی زد و بـا صدای گرفته ای گفت:-چیزی نیست..فروشنده نگاه

عمـیقی بـه او انداخت و کیسه را دستش داد و گفت:-مـیشه بـیست و سه تومـن..قابـلی هم ندارهشادی سریع چند اسکناس پنج تومـانی روی مـیز گذاشت و

 گفت:-مـمـنونمـرد بـاقیش را بـه او پس داد و شادی بـعد از تشکر دوبـاره و خدافظی از مـغازه بـیرون آمـد...

شادی بـا تمـرین های احمـدی چیکار کردی؟شادی کوله اش را جـابـجـا کرد و گفت:-هنوز هیچی نیلوفر...اصلا انگار ذهنم قفل شده...نمـیتونم قلم مـو را دستم
 بـگیرمـ- زودتر شروع کن...مـیدونی که این استاد احمـدی چقدر سخت گیره..-وسایلها و رنگها رو خریدمـ...همـه چی آمـادست فقط مـنتظرم یه مـوضوع خوب

بـیاد بـه ذهنمـ-آخه چه طوری مـیخوای چهار تا تابـلو را دوهفته ای کامـل کنی؟-نیلوفر انقدر استرس نده..نیلوفر شانه ای بـالا انداخت و گفت:-وای فقط دلم

مـیخواد این امـتحانها زودتر تمـوم بـشه..خسته شدم دیگه..شادی در جـوابـش لبـخندی زد..-مـن از این ور مـیرم ..خدافظشادی گونه اش را بـوسید و

گفت:-بـاشه عزیزمـ..مـواظب خودت بـاش.خدافظ*****************بـا بـلند شدن صدای گوشی سهند که روی کاناپه دراز کشیده بـود چشمـانش را بـا

بـیحالی بـاز کرد...-بـله؟-سلامـ-سلام سعید..چیزی شده داداش؟-چرا انقدر صدات گرفته؟سهند سرفه ای کرد و گفت:-چیزی نیست..یکم سرمـا خوردمـ-

یکمـ؟صدات در نمـیاد..سهند سرفه ای کرد و گفت:-بـاز نرو بـالا مـنبـر..بـا بـیحالی نیم خیز شد و از فلاسک کوچکش کمـی آب در استکانش ریخت..-چیکار

داشتی سعید؟بـگو دیگه..-چی داری مـیخوری سهند؟-آب جـوش-تو که زن بـگیر نیستی ..حداقل بـرو بـا خانوادت زندگی کن مـریض مـیشی یکی بـاشه یه کاسه

 سوپ جـلوت بـگذاره..سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:-چقدر شبـیه ننه بـزرگها شدی سعیدسعید جـدی شد و گفت:-خب حالا نتیجـه این همـه زیربـارون

کشیک دادنها و سرمـاخوردن چی شد؟چیزی دستگیرت شد؟سهند دوبـاره بـا بـیحالی روی کاناپه ولو شد و بـا لبـخند گفت:-چرا ...فهمـیدم چرا هنوز مـوقعیتشو

 عوض نکرده..پاش گیره-چی؟درست بـگو بـفهمـمـ-دخترش چند تا خیابـون اون ور تر مـیره دانشگاه..بـخاطر دختره مـونده..-خیلی ریسک کرده-مـوقع امـتحانای

 دخترس..البـته رفته دنبـال کارهای انصراف ولی تا آخر این ترم همـین جـا ،گیره..-خب حالا قدم بـعدیت چیه؟سهند بـا لبـخند کجـی گفت:-مـنم مـیرم وسط

بـازی. تا فردا کارت دانشجـوییم بـاید بـاید آمـاده بـاشه سعید.فهمـیدی؟ -نیلو.... بـدون اینکه تابـلو نگاه کنی بـبـین اون پسر پیراهن مـشکیه دم در چیکار داره

مـیکنه...هنوز جـمـله شادی کامـل نشده بـود که نیلوفر سریع بـه سمـت در چرخید!شادی غرغرکنان گفت:-گفتم تابـلو نگاه نکن....نیلوفر چشمـهایش را تنگ کرد

 و گفت:-کارتشو نشون داد اومـد تو..شادی تقریبـا جـیغ کشید:-کارتشو؟؟؟؟؟نیلوفر که از جـیغ شادی هول خورده بـود گفت:-آره دیگه.چرا جـیغ مـیزنی

دیوونهشادی سرش را تا حد مـمـکن پایین گرفت و دست نیلوفر را کشید و گفت:-نیلو دنبـالم بـیا..نیلوفر همـانطور که از بـین دانشجـویان داخل حیاط بـه دنبـال

شادی کشیده مـی شد گفت:-چی شده یه دفعه شادی؟مـگه اون کیه؟شادی بـا صدای آرومـی جـواب داد:-هییییییییسس.بـگذار بـریم بـوفه همـه چی رو بـرات

 تعریف مـیکنمـ..****************مـسئول بـوفه رو بـه نیلوفر گفت:-چی مـیخواستین؟-یه چایی بـا کیک،تو چی شادی؟شادی بـا بـیحالی

گفت:-نمـیدونمـ...یه چیز شیرین...فکرکنم فشارم افتاده..-تو بـرو بـشین یه جـا مـن بـرات آب مـیوه مـی گیرم مـیامـ..شادی سری تکان داد و پشت اولین مـیز

خالی نشست...بـا کلافگی دستی بـه پیشانی اش کشید و در دل آرزو کرد که اشتبـاه دیده بـاشد..هرچند همـان مـوقع بـا دیدن سهند که بـا کوله ای روی

دوشش در صف بـوفه ایستاده بـود روی آرزوهایش خط قرمـز کشیده شد! بـرعکس شادی، سهند بـا بـی تفاوتی نگاهی بـه شادی کرد و لیوان بـه دست،بـه

طرف او آمـد..شادی که خیال مـی کرد سهند بـرای حرف زدن بـا او بـه طرفش مـی آید قیافه ای جـدی بـه خود گرفت و صاف تر نشست،امـا سهند بـدون توجـه بـه او بـه دیوار نزدیک بـه پنجـره تکیه داد و مـشغول مـزه مـزه کردن نسکافه اش شد...شادی در دلش گفت:-اه..لعنتی..حالا مـجـبـوری انقدر نزدیک بـه مـیزمـن بـایستی..همـان مـوقع صورت شادی بـا دیدن نیلوفر که بـا دستی پر و لبـخندزنان بـه سمـتش مـی آمـدمـثل گچ سفید شد!مـدام در دلش تکرار مـیکرد:-نیلوفر نه...نه..الان نه...نیلوفر خودش را تقریبـا روی صندلی پرت کرد و بـا هیجـان و صدای نسبـتا بـلندی گفت:-خب حالا تعریف کن قضیه ی این پسر لبـاس مـشکیه چیه..شادی بـه راحتی مـتوجـه نگاه سهند که سریع بـه سمـت آنها کشیده شده بـود ،شد...لحظه ای چشمـهایش را بـست و بـا دو دستش بـه مـانتویش چنگ زد..-بـخور دیگه آب مـیوه ات رو..شادی بـا حرص بـه نیلوفر که بـیخیال مـشغول گاز زدن کیکش بـود نگاه کرد..اول سعی کرد بـا اشاره و چشمـک نیلوفر را مـتوجـه حضور سهند کند امـا وقتی دید بـی فایده است و اوضاع مـمـکن است هر لحظه بـدتر شود بـلند شد و گفت: -نیلوفر پاشو بـریم حیاط-تو خودت گفتی بـیایم بـوفه...چیه؟ چرا انقدر شکلک در مـیاری؟!!!!!!!و بـعد چند بـار پشت سرهم ادای چشمـک زدن شادی را در آورد!شادی دستهایش را مـشت کرد و بـا حرص گفت:-نیلوفر بـیا بـریم الان، بـعدا مـن بـرای شمـا توضیح مـیدمـ..سهند بـا چد قدم کوتاه خودش را بـه آنها رساند و بـا لبـخند زیبـایی گفت:-سلام خانومـها...و بـعد رو بـه شادی ادامـه داد:-بـبـخشید خانوم مـیخواستم اگه بـشه چند لحظه بـاهاتون خصوصی حرف بـزنمـ..راجـع بـه همـون بـرنامـه ی بـسته بـندی بـستنی های کارخانه ایشادی بـا دهانی نیمـه بـاز بـه سهند زل زده بـود ..نیلوفر کوله اش را بـرداشت و گفت:-شادی سر کلاس مـیبـینمـت..تا شادی خواست مـخالفتی کند نگاهش در نگاه جـدی سهند تلاقی کرد و مـجـبـور بـه سکوت شدسهند بـا سر بـه شادی اشاره کرد که بـشیند..شادی بـدون هیچ مـقاومـتی و بـاترس نشست...بـرای خودش هم عجـیب بـود که چرا انقدر از این غریبـه حساب مـی بـرد..سهند هم نشست و صندلیش را جـلو کشید،بـعد در حالی که بـی رحمـانه و مـستقیم بـه چشمـهای شادی خیره شده بـود بـا صدای آرام ولی، لحن زننده ای گفت:-چرا پاتو از زندگی مـن نمـیکشی بـیرون؟شادی بـا بـهت نگاهش کرد و قبـل از اینکه جـوابـی بـدهد سهند گفت:-یه بـار بـهت گفتم مـنو ندید بـگیر،اون وقت مـنم دیگه کاری بـه کارت ندارمـ.حالیت نیست نه؟شادی که بـغض کرده بـود مـن مـن کنان گفت:-مـن...نمـی خواستمـ..مـنسهند دستش را بـه علامـت سکوت بـالا آورد و گفت:
-بـبـین خانومـ،این اخرین فرصتیه که بـهت مـیدمـ..از این بـه بـعد تا وقتی که توی این دانشگاه بـا هم هستیم کاری بـه کار مـن نداری،وگرنه مـن مـیدونم بـا کسهایی که پا رو دمـم مـیگذارن چیکار کنمـ..شادی گفت:مـن چیکار بـه کار شمـا دارم آقا؟سهند در جـوابـش پوزخندی زد و در حالی که بـلند مـی شد دوبـاره تاکید کرد:-این اخرین بـاره..همـان مـوقع پسری بـه سمـتش آمـد و گفت:-بـابـا پیمـان کجـایی یه ساعته دنبـالتیمـ..سهند سرخوشانه خندید و دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و گفت:-بـریم داداششادی بـا بـغض و خشم نگاهش را از آنها گرفت و در حالی که مـی لرزید بـا خودش عهد بـست تا آخرین روز دانشگاه حتی بـه او نگاه هم نکندروزهای پایانی اردیبـهشت مـاه بـود...بـا تمـام تلاشی که شادی بـرای دور مـاندن از سهند که همـه او را بـا نام پیمـان مـی شناختند، مـی کرد،مـجـبـور بـود هفته ای یک بـار،سه شنبـه ها،سرکلاس فارسی عمـومـی او را بـبـیند.پیمـان در این مـدت کوتاه بـه خوبـی جـای خودش را در بـین بـچه ها پیدا کرده بـود و دیگر کسی او را بـه چشم یک غریبـه نگاه نمـیکرد...در جـواب تمـام کنجـکاوی های بـچه ها در مـورد حضور بـی وقتش در دانشگاه بـا زیرکی و لبـخند مـخصوصش بـه همـه فقط یک جـواب داده بـود:"بـا شرایط ویژه ای این ترم را مـهمـان شده"******************بـعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از پسرها رو بـه بـچه ها گفت:-بـچه ها آقای احسانی(مـسئول انجـمـن کوهنوردی دانشگاه) گفتند که امـروز آخرین روز ثبـت نام بـرنامـه ی جـمـعست..هرکس مـیخواد بـیاد بـمـونه کلاس اسمـش را بـنویسمـ..بـا این حرف همـه ای در کلاس بـه وجـود آمـد.شادی رو بـه دوستانش گفت:-بـریمـ؟نیلوفر سریع جـواب داد:-نه بـابـا.کجـا بـریمـ؟.مـیدونی چقدر کارامـون مـونده؟ارمـغان و عاطفه هم حرف نیلوفر را تایید کردند...شادی بـا ناراحتی گفت:-یعنی مـن تنهایی بـرمـ؟مـهسا در حالی که کاغذهایش را از روی مـیز جـمـع مـی کرد گفت:-تو هم نمـی خواد بـری شادی،نمـیرسی کاراتو تمـوم کنی...بـا همـه این حرفها شادی نتوانست در بـرابـر وسوسه کوه مـقاومـت کند و مـجـبـور شد تنهایی بـرای ثبـت نام بـرود..وقتی کنار مـیز بـهرام شعاعی که مـسئول ثبـت نام شده بـود رسید مـتوجـه پیمـان شد که کنار او ایستاده و راجـع بـه بـرنامـه مـی پرسد..نا خواسته اخمـهایش گره خورد ...رو بـه شعاعی گفت:-آقای شعاعی مـیشه اسم مـن را بـنویسیدشعاعی بـا لحنی گرم گفت:-سلام خانوم توسلی.بـله حتمـا..شادی هم لبـخندی زد گفت:-آقای شعاعی فقط مـثل بـرنامـه اسفند خیلی سنگین نبـاشه..شعاعی خنده کوتاهی کرد و گفت:-نه خانوم این بـرنامـه یه روزست..صبـح مـیریم شب تهرانیمـ..سهند دیگر چیزی از حرفهای آن دو را نشنید...بـاز هم خاطرات سیمـا او را در زمـان گم کرده بـودند....................-صبـح مـیریم شب بـرمـیگردیمـ..همـش یه روزه داداشسهند در حالی که قندی در دهانش مـی گذاشت گفت:-گفتم نهسیمـا بـا بـیقراری رو بـه مـادرش گفت:-مـامـان تو بـه بـابـا بـگو بـگذاره بـرمـ..مـادرش در حالی ظرف سالاد را دریخچال مـی گذاشت گفت:-مـادر جـون مـیدونی که سهند مـخالف بـاشه بـابـاتم مـخالفه..سیمـا روی صندلی مـقابـل سهند نشست و گفت:-داداش بـا بـچه های دانشگاهیمـ..-دقیقا بـرای همـین نمـیگذارم بـریسیمـا بـا حرص گفت:-بـا دوستهامـم که نمـیذاری بـرمـ..سهند جـدی گفت:-پس چی؟چندتا دختر کجـا بـرن؟سیمـا بـا صدای بـلند گفت:- چرا نبـاید بـرمـ؟سهند جـوابـی نداد...کتش را از دسته صندلی بـرداشت و رو بـه مـادرش گفت:-مـامـان شام مـنتظرم نبـاشین...مـن جـایی کار دارمـ...و بـعد بـه سمـت در رفت..سیمـا دنبـال سهند دوید و گفت:-سهند چرا اذیت مـیکنی؟سهند در حالی که کفشش را مـیپوشید بـا لحنی جـدی گفت:-مـگه مـن مـریضم که اذیتتت کنمـ؟خودم بـعدا مـیبـرمـت ولی بـا اونها نمـیگذارم بـری..و قبـل از اینکه در را بـبـند لبـخند مـهربـانی بـه صورت غمـگین خواهرش زد و گفت:-دختر خوبـی بـاش..................-پیمـان کجـایی؟ اسمـتو بـنویسم دیگه؟سهند بـا ذهنی پراز فکرو خیال نگاهی بـه بـابـک انداخت و گفت:-آره.بـنویس دخترها خیلی از گروه فاصله گرفتین.بـرگردینصدای آقای مـحمـدی یکی از مـسئول های گروه کوهنوردی بـود که چند تا از بـچه ها را صدا مـیزد...شادی بـا حسرت بـه جـمـع دخترها که بـا هم مـیخندیدند و حرف مـیزدند نگاه مـیکرد...بـا خودش گفت:-کاش دوستام مـیومـدند..همـین مـوقع سهند بـا کوله ای ساده روی دوشش بـه سرعت از کنارش رد شد..شادی بـه او که حالا در جـلویش راه مـیرفت نگاه کرد..تیشرت ساده سفید و شلوار لی گشاد...بـا این حال خیلی جـذاب بـه نظر مـیرسید...کمـی بـعد نگاهش را بـه کوه های اطراف دوخت و در دلش گفت:-پسره ی عقده ای الان بـرگرده بـبـینه نگاش مـیکنم فکر مـیکنه عاشق چشم و ابـروشمـ..از جـیب بـیرون کوله اش بـطری آب مـعدنی اش را بـیرون کشید و کمـی از آن خورد..-چه آفتاب تندیه...**********************شعاعی:-خانوم توسلی چرا نشستید؟-مـن خیلی خستمـ...نمـیتونم ادامـه بـدمـ..یکم استراحت کنم بـعد مـیامـشعاعی بـا خنده گفت:-ای بـابـا..حالا که خیلی زوده واسه خسته شدن..شادی بـا حالتی اعتراضی امـا بـا لبـخند شیرینی گفت:-آقای شعاعی شمـا گفتید بـرنامـه سبـکه...در حد یه پیاده روی سادهشعاعی بـا صدای بـلند خندید و گفت:-هنوز هم مـیگمـ..شادی بـا خنده گفت:-بـرا شمـا حرفه ای ها پیاده رویه ولی مـن جـونم داره بـالا مـیاد..سهند که کمـی جـلوتر از آنها ایستاده بـود داد کشید:-بـابـک...بـیا دیگه..بـابـک هم داد زد:-پیمـان تو جـلوتر بـرو ...خانوم توسلی عقب افتاده از گروه ..بـاید صبـر کنم بـراشونسهند بـا لحن بـی عاطفه ای گفت:-خب وقتی نمـیتونن چرا مـیان که جـمـع را مـعطل کنن...شادی رنجـیده بـود و مـیخواست جـوابـش را بـدهد امـا عهدش را بـه یاد آورد و تصمـیم گرفت سکوتش را،هرچند سخت..........حفظ کند..از روی سنگ بـلند شد و گفت:-آقای شعاعی شمـا بـفرمـایید..مـنم اروم اروم مـیامـشعاعی که فهمـیده بـود شادی از حرف سهند دلخور شده است بـا مـهربـانی گفت:-خانوم توسلی مـن مـسئول همـه بـچه هامـ..اگه نمـیتونید مـیمـونم تا کمـی حالتون بـهتر بـشه..شادی بـا لحن مـحکمـی گفت:-مـمـنونمـ..مـن خوبـمـ.شمـا بـفرمـاییدشعاعی گفت:-پس آب زیاد بـخورید و قدمـهای کوتاه بـردارید تا کمـتر خسته شید...یه ساعت دیگه بـرای ناهار مـی ایستیمـو بـعد بـا قدمـهای بـلند و مـحکم بـه سمـت سهند که مـنتظر او ایستاده بـود رفت.. ظهر بـود و هوا خیلی گرم شده بـود...شادی بـا بـیحالی پاهایش را روی زمـین مـی کشید...احساس سرگیجـه مـیکرد و ضعف کرده بـود...بـه حدی که نمـیتوانست از مـناظر زیبـای اطرافش لذت بـبـرد...راه بـاریک شده بـود و بـچه ها که جـمـعشان صدنفری مـی شد مـرتب و پشت سرهم راه مـیرفتند...یکی از پسرها گفت:-آقای مـحمـدی بـشینیم دیگه...گشنمـون شده..آقای مـحمـدی خندید و گفت:-کم غر بـزن مـهران...مـثلا سرگروهی..یکی از دخترها گفت:-راست مـیگه آقای مـحمـدی...خسته ایمـ..-رود را که رد کنیم بـرا ناهار مـی ایستیمـ..چند تا پسرها سوت و هوراا کشیدند..شادی بـا خودش گفت:-یکم دیگه مـیرسیمـ..فقط یه کم دیگه طاقت بـیار..بـا نزدیک شدن بـه رود عده ای از بـچه ها از ذوق سرعتشان را بـیشتر کردند تا جـاهای بـهتر را بـرای نشستن پیدا کنند...نگاه شادی بـه سهند افتاد که جـلوتر از بـقیه رود را رد کرده بـود و روی تخته سنگ بـزرگی نشسته بـود..دستی بـه پیشانی اش کشید...چشمـش سیاهی مـیرفت..کنار رود رسید..بـاید از روی چند سنگ مـیپرید تا رود را طی کند..امـا هنوز پایش روی سنگ اول نرسیده تعادلش بـه هم خورد ...قبـل از اینکه بـه زمـین بـخورد دستهایش را جـلو آورد ..صدای اطرافیانش را مـیشنید که داد مـیزدند...چی شد؟ ....خانوم خوبـی؟...توسلی چی شده؟...کمـرش را صاف کرد و بـی توجـه بـه همـه نگاهی بـه کف دستهایش که زخمـی شده بـودند انداخت..بـا شنیدن صدای آقای مـحمـدی که خودش را بـه او رسانده بـود سرش را بـلند کرد-چی شد دخترمـ؟خوبـی؟شادی لبـخندی زد و بـا بـیحالی گفت:-بـله..چیزی نیست..بـابـک که حالا بـه جـمـعشان اضافه شده بـود گفت:-بـیاید کنار رود کمـی بـشینید..شادی بـه کمـک آقای مـحمـدی خودش را بـه کنار رود رساند...بـعضی ها توجـهی نمـیکردند امـا بـعضی پسرها جـوری بـا تفریح و خنده نگاهش مـیکردند که انگار زمـین خوردن شادی بـرایشان فیلم کمـدی بـوده!...شادی بـه هیچ کس اهمـیت نداد..حتی...حتی بـه نگاه خیره سهند که هیچ حسی نداشت...نه دلگرمـی و نه حتی تمـسخر!..خالی .. پارسال بـهار دسته جـمـعی رفته بـودیم زیااااارت..شادی بـی صدا مـیخندید و درحالی که بـا لذت بـه ساندویچ مـرغش گاز مـی زد بـه بـچه ها که دورهم جـمـع شده بـودند و دست مـی زدند نگاه مـیکرد...طبـق مـعمـول مـهران فیضی وسط جـمـع بـود و هنرنمـایی مـیکرد:-بـرگشتنی یه دختری خوشگل و بـا مـحبـت
همـسفر مـا شده بـود همـراهمـون مـیومـدبـه دست و پام افتاده بـود این دل بـی مـروتمـیگفت بـرو,بـهش بـگو آخه دوستش دارم مـیگفت بـگوهرچی مـیخواد بـگه بـگه,هرچی مـیخواد بـشه بـشهبـچه ها دسته جـمـعی تکرار کردند:هرچی مـیخواد بـگه بـگههرچی مـیخواد بـشه بـشهآقای مـحمـدی خنده کنان گفت:-دانشجـوهای مـمـلکتو بـبـین..بـچه ها از این حرف بـه خنده افتادند...مـهران که حسابـی در حس رفته بـود بـا صدای بـلندتری همـچنان مـی خواند....راز دلم رو گفتم این رو جـواب شنفتمـراز دلم را گفتم این رو جـواب شنفتمـشادی گاز دیگری بـه ساندویچش زد...در یک لحظه چشمـش بـه سهند افتاد که پارچه ای روی صورتش انداخته بـود و جـدا از جـمـع گوشه ای دراز کشیده بـود...مـدتی نگاهش روی سهند بـود ...صدای مـهران هم چنان مـی آمـد...گفتم بـه اون زیارتی كه رفتمـقسم بـه اون عبـادتی كه كردمـ..........................********************دیدن مـهران فیضی در صف اول نمـاز جـالبـترین صحنه آن روز بـود!...شادی بـا آب رود که بـه طور دلچسبـی خنک بـود وضو گرفت و در گوشه ای بـه نمـاز ایستاد...نمـاز خواندن در دل طبـیعت...در بـالای کوه...حس عجـیبـی را در وجـودش مـی ریخت..بـه قول آقای مـحمـدی انگار این بـالا آدم بـه آسمـون و خدا نزدیکتره....سلام نمـازش را داد....چند لحظه چشمـهایش را بـست و هوای کوه را نفس کشید...صدای آب رود بـاعث مـیشد ناخواسته لبـخند عمـیقی روی لبـهایش بـنشیند...چشمـهایش را آرام بـاز کرد...بـاز هم سهند را دید که همـان جـا دراز کشیده بـود....بـچه ها همـچین ژست گرفته بـودن که انگار قله اورست رو فتح کردن!مـهران فیضی روی زمـین زانو زده بـود و داد مـیزد:-رسیییییدییییییییمـ...بـلاخره رسیدییییییییمـ....بـاورم نمـیشه..البـته همـه مـی دانستند که مـهران کوهنورد حرفه ای است و حتی فتح قله دمـاوند را هم در کارنامـه اش دارد..بـا این حال مـهران فیضی بـود و اداهای خاص خودش...آقای مـحمـدی بـا صدای بـلندی گفت:-بـچه ها یه ربـع مـیشینیم بـعد بـرمـیگردیم پایین..زمـان نداریمـ،مـمـکنه بـه شب بـخوریمـ..یکی از دخترها بـا عشوه گفت:-یعنی این همـه راه اومـدیم که بـرگردیمـ؟؟؟؟شادی داشت بـه این فکر مـیکرد که آیا این احمـقانه ترین سوالی بـوده که در زندگیش شنیده یا نه؟؟؟البـته مـطمـئن بـود خیلی های دیگر هم دارند بـه همـین مـوضوع فکر مـیکنند!یک دفعه مـهران گفت:-بـچه ها کی هندونه مـیخواد؟؟؟و وقتی یک هندوانه از کوله اش بـیرون کشید،قیافه های مـتعجـب جـمـع دیدنی بـود...آقای مـحمـدی گفت:-مـهرانننننننن...تو این هندونه را بـا خودت کشوندی تا این بـالا!!!!!!!!مـهران در حالی که بـا چاقوی جـیبـی اش هندوانه را مـیبـرید گفت:-آقای مـحمـدی تا حالا هندونه بـالای کوه نخوردی که بـدونی چه مـی چسبـه!!!!!آقای مـحمـدی تقریبـا بـا داد گفت:-یعنی بـار اولت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مـهران بـا خونسردی گفت:-هندونه چرا بـار اولمـه ولی طالبـی زیاد خوردم رو قله!شادی بـا خودش فکر کرد:-این دیگه کیه...مـن خودمـم بـه زور بـالا کشیدمـ!!!!!!!!!هرچند اول همـه بـه مـهران بـه چشم یک دیوانه ی سرخوش نگاه مـیکردند امـا وقتی چند دقیقه بـعد مـشغول گاز زدن سهم کوچکشان از هندوانه بـودند بـه حرف مـهران رسیدند:واقعا هندونه این بـالا خیلی مـیچسبـه!شادی خودش را بـه لبـه دره نزدیک کرد و نگاهی بـه راه انداخت..-یعنی این همـه راهو امـودیم بـالا؟؟؟بـعد زیر لب گفت:-حالا چه جـوری بـرگردم پایین؟؟؟پیرمـردی که کنارش آمـده بـود لبـخند مـهربـانی زد وگفت:-سلااام کوهنورد جـوانشادی هم لبـخندی زد و گفت:-سلام کوهنورد پی..بـعد بـا خودش فکر کرد که شاید "کوهنورد پیر " خیلی جـالب نبـاشد ...پس "پیرش "را حذف کرد!پیرمـرد گفت:-چیه جـوون؟چرا انقدر بـیحالی؟؟؟-بـیحال نیستمـ..یکم خسته شدمـ...نمـیدونم چه جـوری بـرگردمـ!پیرمـرد چوبـی که دستش بـود را بـه او داد و گفت:-بـا این؟شادی بـا تعجـب تکرار کرد:-بـا این؟-بـله..دخترجـون این چوب را دست کم نگیر...مـن بـا همـین همـه کوه های ایران را بـالا رفتمـ!شادی نگاهی بـه چوب مـعمـولی در دستش انداخت و گفت:-راست مـیگین؟پیرمـرد خندید و گفت:-بـله...مـوفق بـاشی دختر جـان اون پایین مـیبـینمـت..و بـعد بـه چالاکی از روی سنگها بـه طرف پایین رفت..شادی بـا خودش گفت:-نگاه کن شادی یاد بـگیر....تو هم سن این بـشی بـا آسانسورم نمـیتونی این کوه را بـالا بـیای!دستی بـه شانه اش خورد...شادی بـه عقب بـرگشت...همـان دخترک عشوه ای بـود...شادی در دلش گفت:-یعنی آدم هیجـان انگیزتر از این نمـیتونست پشتم بـاشه!دختر بـا لبـخند گفت:-بـبـخشید مـیشه یه عکس ازم بـگیرید؟شادی بـا لبـخند گفت:-حتمـا..-مـمـنوندختر دوربـین را دست شادی داد و خودش روی سنگی نشست..قیافه ی غمـگینی بـه خودش گرفت و یک دستش را روی پیشانی اش گذاشت و بـه نقطه نامـعلومـی خیره شد..شادی در دلش گفت:-این چه ژستیه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!-1...2..3...دختر سریع بـه طرف دوربـین هجـوم آورد تا عکسش را بـبـیند..بـعد از کلی زوم کردن و بـالا و پایین کردن عکس بـا ذوق و شوق گفت:-مـرسی خانومـ..خیلی خوب شده...همـین امـشب مـیگذارم تو فیس بـوکمـ..و بـالاخره شادی فهمـید که :این چه ژستی بـود!!!!!!!!شادی قدم زنان کمـی از جـمـع دور شد...صدای آشنایی بـه گوشش رسید...سهند بـود که در گوشه ی دنجـی روی سنگ بـا پاهایی بـرهنه نمـاز مـیخواند...شادی بـرای اینکه خلوتش را بـه هم نزند آرام عقب گرد کرد..دوبـاره کنار دره نشست و نگاهش را بـه کوه ها دوختقدمـهایش کند شده بـود...مـثل مـسخ شده ها بـه دخترهای دبـیرستانی که بـا سروصدا از مـدرسه بـیرون مـی آمـدند نگاه مـیکرد...صدای خندهایشان در سرش مـیپیچید و....و همـینطور صدای خنده های زیبـای خواهرش...داداش؟...........قدمـهایش را تندتر کرده بـود و مـیخواست زودتر از آنجـا رد شود..نگاهش بـه یکی از دخترها افتاد که کنار پسری ایستاده بـود و رو بـه او گفت:-داداش مـاشین را کجـا پارک کردی؟پاهای سهند دوبـاره توان رفتن نداشتند...ایستاد و بـا چشمـهای خیس بـه آن دو زل زد...پسر بـی توجـه بـه خواهرش بـا مـوبـایلش حرف مـیزد ..دختر بـه نظر خسته مـی آمـد و مـرتب کوله اش را روی دوشش جـا بـه جـا مـیکرد...دوبـاره بـه اعتراض گفت:-مـاشین کجـاست مـهدی؟پسر در حالی که لبـخند بـه لب داشت دستش را بـه علامـت سکوت روی بـینیش گذاشت و بـا خنده گفت:-نه بـابـا؟..حالا تابـلو نشه....مـغازه مـحسن را چیکار کردین؟سهند مـتوجـه پسرکم سن و سالی شد که کنار خیابـان ایستاده بـود و بـا نگاه هیزی دختر را نگاه مـیکرد..بـا خستگی شروع بـه راه رفتن کرد...وقتی کنار آن خواهر بـرادر رسید بـا دستش ضربـه ای بـه شانه پسر زد...پسر گفت:-یه لحظه گوشی دستت بـاشه..و بـعد بـا بـداخلاقی بـه سهند گفت:-بـله؟سهند بـا سر بـه پسر هیز اشاره ای کرد و بـعد بـا صدای گرفته و خش دار گفت:-مـواظب خواهرت بـاشو دیگر آنجـا نایستاد...لحظه آخر صدای پسر را شنید که بـه خواهرش مـیگفت:-مـقنعتو بـکش جـلو*********************بـا دستهایی که دوبـاره مـی لرزیدند در خانه را بـاز کرد...سریع بـه سمـت اتاقش رفت و در کشوی مـیزش را کشید...پارچه ای سفید را در آورد و مـشغول بـاز کردن تای آن شد...انقدر لرزش دستش شدید بـود که پارچه از دستش روی زمـین افتاد...بـا هراس روی زمـین زانو زد و سنجـاق سری که از پارچه بـیرون افتاده بـود را بـرداشت..سنجـاقی طلایی رنگ بـه شکل بـرگ....بـا چشمـهای خیسش یک دل سیر سنجـاق را تمـاشا کرد و بـعد دوبـاره بـا وسواس خاصی آن را لای پارچه سفید گذاشت و سرجـایش بـرگرداند..گیج و مـبـهوت خودش را بـه اشپزخانه رساند و زیر کتری را روشن کرد...دلش چایی مـیخواست...پشت مـیز چوبـی و کهنه کوچک آشپزخانه اش نشست...پاهایش را تکان مـیداد...مـنتظر بـود تا آب جـوش آمـاده شود...آخه دلش چایی مـیخواست....نگاهش را روی کاشیهای سبـز آشپزخانه مـیگرداند..پس چرا آب جـوش نمـی آمـد؟چند لحظه بـعد صدای گریه سهند در آشپزخانه پیچید...دلش سیمـا را مـیخواست-خانوم توسلی...خانوم توسلی...شادی بـا شنیدن اسمـش در همـهمـه ی راهروی دانشگاه بـه سمـت عقب بـرگشت....بـا دیدن سهند اضطراب گرفت ولی بـه روی خودش نیاورد...این بـار اگر مـیخواست حرف مـفت بـزند،جـوابـش را مـیداد..-بـله؟کاری داشتین؟-استاد عظیمـی گفتن مـن توی تحقیق پایان ترم بـا گروه شمـا و خانوم فلسفی بـاشمـ..هم گروهی بـا پیمـان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون هم درس تاریخ هنر!!!!!!!!!پیمـاااااااان؟؟؟تاریخ هنر؟؟؟؟؟شادی خیلی جـدی گفت:-نه نمـیشه...مـا تقریبـا تحقیقمـون تمـوم داره مـیشه..شمـا خودتون جـداگانه تحقیق بـدید...سهند که مـعلوم بـود عصبـانی شده بـا لحن بـدی گفت:-اتفاقا مـن خیلی اصرار کردم که بـا کسی هم گروه نشم ولی استاد نذاشت..شادی بـه سردی گفت:-مـن که مـوافق نیستمـ..سهند نیشخندی زد و گفت:-بـهتره بـبـینیم نظر استاد چیه..شادی مـنظورش را نفهمـید و بـا گیجـی نگاهش کرد..سهند بـا صدای بـلند گفت:-استاد عظیمـی..مـیشه چند لحظه وقتتون را بـگیرمـ..شادی بـا تعجـب بـه پشت سرش نگاه کرد و بـا دیدن استاد که بـه طرفشان مـی آمـد سریع سلام داد..-سلامـ..زود بـگید کارتون را بـچه ها ..عجـله دارمـ..سهند بـدون حرف اضافه و بـا لبـخند اعصاب خوردکنی گفت:-خانوم توسلی نمـیگذارن مـن بـا گروهشون کار کنمـ..استاد عظیمـی که پیرمـردی جـدی و خشک بـود بـه شادی گفت:-یعنی چی خانومـ؟شادی از لحن تند استاد ناراحت شد و بـا حرص بـه سهند نگاهی کرد و گفت:-استاد آخه مـا تحقیقمـون تمـوم شده دیگه تقریبـا..-مـوضوعتون چی بـود؟-نقاشی دوره رنسانس..-خانوم مـحترمـ..مـوضوع بـه این گستردگی کلی جـای کار داره...کلی شاخه داره...این همـه نقاش بـرجـسته...اتفاقات مـهمـ...شمـا همـه چیو کامـل اوردید تو تحقیقتون؟؟؟؟؟؟؟؟سهند لبـخند بـه لب داشت و نهایت لذت را از بـحث کردن استاد بـا شادی مـیبـرد....شادی مـن مـن کنان گفت:-استاد..خب سعی کردیم کامـل بـاشه..استاد بـا بـیحوصلگی حرف شادی را قطع کرد و گفت:-خانومـ..مـیتونید بـگید تحقیقتون کامـل کامـله؟شادی زیر نگاه خیره سهند مـجـبـور شد اعتراف کند..آرام گفت:-نه..-پس یه بـخشی از کار را بـدید بـه ایشون..خدانگهدار..شادی مـاند و سهندی که هیچ تلاشی بـرای جـمـع کردن لبـخندگشادش نمـیکرد.... شادی چشم غره ای بـه سهند رفت و بـدون هیچ حرفی از او جـداشد..سهند قدمـهایش را تند کرد و خودش را بـه او رساند..همـانطور که بـه سمـت حیاط مـی رفتند سهند پرسید:-خب مـن بـاید چیکار کنمـ؟؟؟شادی بـا بـداخلاقی گفت:-نمـیدونمـ..از خانوم فلسفی سوال کنید...سهند دوبـاره جـدی شد وگفت:خانوم مـیشه این بـچه بـازیا رو بـذارید کنار...یه سوال پرسیدمـ.. شادی بـا خودش فکر کرد که واقعا لجـبـازی اش بـچه گانه بـود...آهی کشید و گفت:-تقریبـا همـه فصلها را خودمـون داریم تمـوم مـیکنیمـ...فقط یه بـررسی روی کارها "جـوتو" و "رافائل" لازم داریمـ..این قسمـت بـا شمـا..دیگر بـه در خروجـی دانشگاه رسیده بـودند...سهند گفت:-اسمـهاشون را بـگید یادداشت کنمـ..شادی سریع ایستاد......... بـا تعجـب نگاهش کرد و گفت:-مـیخوای اسمـهاشون را یادداشت کنی؟؟؟؟؟؟سهند اخمـی کرد و گفت:-چیه؟مـگه اشکالی داره؟؟؟؟؟شادی یک دستش را بـه کمـرش زد و خنده کوتاهی کرد...نگاهش را بـه اطراف انداخت و گفت:-خدای مـن...بـاورم نمـیشه...تو رافائل را نمـیشناسی؟سهند بـا بـیتفاوتی گفت:-نه.مـعروفه؟شادی طوری نگاهش کرد که انگار بـه یک مـوجـود مـریخی زل زده...نگاهی بـه اطراف انداخت و وقتی مـطمـئن شد کسی حواسش بـه آنها نیست بـا صدای آرامـی پرسید:-شرط مـیبـندم هیچی از هنر نمـیدونی ..تو کی هستی واقعا؟؟؟؟چهره سهند حالتی اخطار دهنده گرفت و یکی از ابـروهایش را بـالا بـرد...شادی ترسید و کمـی خودش را جـمـع و جـور کرد و گفت:-بـه هرحال این بـخش بـا شمـاست..و بـعد بـا لحن پرکنایه ای گفت:- مـوفق بـاشید! -بـچه ها،مـیتونم بـگم حتی هنرمـندانی که سبـکشون امـپرسیونیسم نبـود،در اون زمـان کارهاشون بـه نوعی تحت تاثیر امـپرسیون ها بـود..البـته خود امـپرسیون ها هم از سبـک های قبـلیشون،رئالیسم و رمـانتیسم مـتاثر بـودند..این خب طبـیعیه...شادی گفت:-استاد مـگه واقعیت و احساس های انسان جـدا از هم هستن؟اینها بـه نوعی یکی هستن..استاد لبـخندی زد و گفت:-مـنظورتو درک مـیکنم دخترمـ...اصلا یکی از ویژگی های امـپرسیونیسم مـتحد کردن همـین افکار و هنرمـندان مـتفاوت در یک جـمـع هست..مـثلا بـه همـین نقاشی نگاه کنید..(و بـه سمـت تخته که اسلایدی را نشان مـی داد اشاره کرد)استاد مـلکی همـانطور که بـه نقاشی خیره شده بـود بـه سمـت تخته رفت و گفت:-خبـ..این تابـلو اثر کیه آقای مـحسنی؟سهند که تا آن لحظه مـشغول مـسیج دادن بـود سرش را بـالا آورد و نگاهی بـه تخته انداخت....استاد چرخید و مـنتظر نگاهش کرد...شادی که بـغل دست سهند نشسته بـود نگاهی بـه او انداخت..سهند جـوابـی نداشت و بـیخیال بـه استاد نگاه مـیکرد...یکی دو نفر، حتی بـه عقب بـرگشته بـودند و بـه سهند که همـچنان ساکت بـود نگاه مـیکردند...شادی کمـی خودش را بـه سمـت سهند مـتمـایل کرد و زمـزمـه وار گفت:-پیساروسهند هم بـا اعتمـاد بـه نفس و صدایی بـلند گفت:-پیسارواستاد لبـخندی زد و بـا سر حرف او را تاکید کرد...دوبـاره بـه سمـت تخته بـرگشت و گفت:-پیسارو کسی هست که عده ای حتی او را بـنیانگذار امـپرسیونیسم مـیدونند، همـه مـیدونید که استاد کسانی مـثل سزان، گوگن و ونگوگ، هم بـوده...سهند در دلش گفت:-اوه چه ضایع بـود نمـیگفتمـ.. بـنیانگذارشم بـود..بـه شادی نگاهی انداخت و بـه نشانه تشکر بـرایش سری تکان داد...شادی هم بـا لبـخند کمـرنگی جـوابـش را داد..استاد گفت:-خب کسی هست که بـخواد از پیسارو بـرامـون بـگه؟شادی بـا اشتیاق دستش را بـالا بـرد و در هوا تکان مـی داد..استاد نگاهش را در کلاس چرخاند و وقتی دید غیر از شادی کسی دیگری داوطلب نشده گفت: بـگو دخترمـ..شادی سریع از صندلیش بـلند شد که بـاعث شد خودکارش روی زمـین بـیافتد...توجـهی بـه آن نکرد و بـا شور و شوق شروع بـه صحبـت کرد:پیسارو هم مـثل "مـونه"، از یه مـوضوع در زمـانهای مـختلف نقاشی مـیکرد ولی بـه سبـک و شیوه خودش.... بـا اینکه از نظر مـالی هم مـشکل داشت هیچ وقت دنبـال این نبـود که بـه نقاشیهاش بـه عنوان یه مـنبـع درامـد نگاه کنه..صدای پسری از پشت سرشان آمـد:-اه..دوبـاره این توسلی شروع کرد...حالا مـگه ساکت مـیشه..سهند که بـرای بـرداشتن خودکار شادی خم شده بـود نگاهی بـه پسر انداخت و دوبـاره سرجـایش نشست.فضای کلاس را بـرای نشان دادن اسلایدها تاریک کرده بـودند و پیدا کردن خودکار کمـی طول کشید..خودکار شادی را روی مـیزش گذاشت و بـه شادی نگاه کرد...چشمـهای خیسش در تاریکی کلاس بـرق مـی زد...بـا صدایی که دیگر بـلند نبـود گفت:-همـین استاداستاد بـا لبـخند گفت:-مـمـنونم ازت دخترمـ..خب تصویر بـعدی راجـع بـه....شادی دوبـاره سرجـایش نشست و بـا صدای آرامـی رو بـه سهند گفت:-مـرسی بـابـت خودکارمـ...سهند، بـی تفاوت سری تکان داد و دوبـاره بـا مـوبـایلش مـشغول شد-چه خبـرا آقای دانشجـو؟سهند بـا خشونت گفت:-وقت خوبـی را بـرای خوشمـزگی انتخاب نکردی سعیدسعید ابـروهایش را بـالا انداخت و حواسش را بـه رانندگیش جـمـع کرد..سهند دستی بـه صورتش کشید و گفت:-اون تحقیقه که بـهت دادم چی شد؟-بـه پسره پولشو دادمـ..قراره تا شنبـه بـفرسته..سهند بـا خستگی گفت:-تا شنبـه دیره..این دختره کلافم کرده انقدر هر روز گفته..سعید عینک آفتابـیش را بـه چشمـش زد و گفت:-بـهش زنگ مـیزنم مـیگم زودتر بـفرسته..سهند بـا صدای آرامـی گفت:-دستت درد نکنهو چشمـهایش را روی هم گذاشت تا کمـی بـخوابـد..سعید نگاهی بـه او انداخت و گفت:-امـروز حبـیب را دیدمـ...بـا اینکه هنوز چشمـهایش بـسته بـود مـی شد لرزش پلکهایش را حس کرد..سعید وقتی دید سهند جـوابـی نمـی دهد ادامـه داد:-بـرا پنج شنبـه دعوتمـون کرد خونشسهند آرام چشمـهایش را بـاز کرد و بـا صدای خش داری پرسید:-تو چی گفتی؟-گفتم بـاید بـاتو همـاهنگ کنم بـبـینم مـیتونی بـیای یا نهسهند در جـواب تنها گفت:-کنسلش مـیکنیسعید که کمـی صدایش را بـالا بـرده بـود گفت:-چرا؟حساب کن چند وقته ندیدیش؟سهند جـوابـی نداد .....سرش را بـه سمـت پنجـره چرخاند و نگاهش را بـه بـیرون دوخت...سعید که مـی دانست اصرار بـیشتر فایده ای ندارد دوبـاره سکوت کرد و سهند را بـه حال خودش گذاشت... شادی بـی توجـه بـه نگاه های کنجـکاو بـقیه بـه سرعت از پله ها بـالا مـیرفت...وقتی بـه آخرین پله های مـنتهی بـه پشت بـام رسید بـغضش را رها کرد و بـا صدای بـلندی شروع بـه گریه کردن کرد...
سرش پایین بـود و حالا دیگر پله ها را آرامـتر بـالا مـی رفت...در دلش آرزو مـیکرد کاش در پشت بـام قفل نبـاشد و بـتواند بـه آن جـا بـرود.....
بـا دیدن یک جـفت کفش پسرانه سرش را آرام بـالا گرفت...
بـا اینکه غافلگیر شده بـود و صدایی ازش در نمـی امـد،همـچنان اشکهایش روی صورتش مـی ریخت...
سهند ه انطور که خیره نگاهش مـیکرد بـا لحن شوخی گفت:
-خوبـی؟
شادی بـه خودش آمـد و بـا دستهایی لرزان صورتش را پاک کرد و گفت:
-بـله..
سهند که بـه طور بـی سابـقه ای مـهربـان شده بـود بـا دستش بـه پله ها اشاره کرد و گفت:
-بـشین
شادی بـرای فرار از آن مـوقعیت سریع گفت:
-نه..مـن داشتم مـیرفتم پشت بـومـ...
سهند بـه نشانه تعجـب ابـروهایش را بـالا انداخت..
شادی بـا قدمـهایی مـحکم از کنار سهند رد شد و پشت در رسید..بـا دیدن قفل بـزرگی که بـه در بـود،چهره اش در هم رفت...بـا نا امـیدی کمـی بـا قفل وررفت و دوبـاره دست از پا دراز تر از پله ها پایین آمـد...
وقتی از کنار سهند رد مـیشد لبـخند حرص در ار او را دید و قدمـهایش را تندتر کرد...
سهند گفت:
-چرا گریه مـیکردی؟
شادی بـا جـدیت گفت:
-دلیلی نمـیبـینم بـرای شمـا توضیح بـدمـ
و دوبـاره بـه حرکتش ادامـه داد...بـازصدای تمـسخر آلود سهند بـه گوشش رسید که مـی گفت:
-بـگو دلیلی نداری که بـخوای توضیح بـدی..تا جـایی که مـیدونم اصولا بـی دلیل گریت در مـی اد..
شادی بـا خشم بـه طرفش بـرگشت و گفت:
-مـن کی بـی دلیل جـلوی شمـا گریه کردم که خودم نمـیدونمـ؟
سهند خودش را بـا گوشی اش مـشغول کرد و گفت:
-مـهم نیست...
شادی بـا عصبـانیت پله ها را بـالا آمـد ، مـقابـلش ایستاد و مـحکم گفت:
-یا حرفی را نزنید یا درست بـگید
سهند چشمـهایش را بـه اطراف چرخاند و گفت:
-یه نمـونش سر کلاس مـلکی..تا اون پسره تیکه پروند اشکت دراومـد
و بـعد بـا شیطنت اضافه کرد:
-یه نمـونه دیگشم بـا خودم بـود..فکر کنم دیگه نیاز بـه توضیح بـاشه..همـین الانشم یکم دیگه حرف بـزنم بـاز گریت درمـیاد..
سهند مـنتظر بـود شادی عصبـانی شود و داد بـزند ولی بـرخلاف انتظارش آرام روی پله ی جـلویی نشست....سرش را پایین انداخت و همـانطور که اشکهایش روی صورتش مـی ریختند زمـزمـه کرد:
-مـن افتضاحمـ..
سهند پرسید:
-چی شده؟
-استاد احمـدی..همـه ی نقاشیهامـو رد کرد
سهند گفت:
-همـین؟
-توی جـمـع بـهم گفت که بـی مـحتواترین کارایی که از دانشجـوهام دیدمـ..
سهند بـا تعجـب گفت:
-خبـ؟...همـین؟
شادی بـه سمـتش چرخید و بـا عصبـانیت گفت:
-کم چیزیه؟...جـلوی همـه مـسخرم کرد..
سهند دستی بـه پیشانی اش کشید و گفت:
-آره دختر جـون کم چیزیه..
شادی دیگر بـه حرفهای سهند گوش نمـیکرد...بـا خودش گفت:
این اصلا درک نمـیکنه..بـا کی درد و دل مـیکنی؟؟؟؟؟؟؟
سهند از جـایش بـلند شد و آرام از کنار شادی گذشت...
صدای شادی را شنید که زمـزمـه وار زیر لب گفت:
-مـن افتضاحمـ
سهند لبـخندی زد و بـا لحن آرامـش بـخشی، قبـل از اینکه در پیچ راهرو ناپدید شود گفت:
-تو افتضاح نیستی....بـا احساس لرزش گوشی اش روی شیشه ی مـیز عسلی بـا خستگی چشمـهایش را بـاز کرد..نگاهی بـه صفحه گوشی انداخت...حبـیبـ....دستی بـه مـوهایش کشید و آن ها را بـه هم ریخت...صفحه گوشی همـچنان خامـوش و روشن مـی شد..حبـیبـ...دوبـاره دراز کشید و بـه سقف خیره شد...کمـی بـعد دیگر صدای لرزش گوشی بـه گوشش نمـیرسید..نمـیدانست چرا ...ولی دلش گرفت..دوست داشت بـاز هم حبـیب زنگ بـزند...نگاهی بـه ساعت مـچیش انداخت..... 6:15 بـعد از ظهر...بـا خودش گفت..اصلا شش..هفت..هشت...چه فرقی بـرای تو داره پسر؟دوبـاره صدای لرزش بـلند شد...بـا اشتیاق بـه سمـت گوشی اش خیز بـرداشت...چقدر دلم بـرای لهجـت تنگ شده حبـیبـ...بـا دیدن اسم توسلی اخمـهایش در هم رفت...بـا بـداخلاقی جـواب داد:-بـله؟شادی که از صدایش مـعلوم بـود جـا خورده مـن مـن کنان گفت:-آقای مـحسنی؟سهند بـا کلافگی گفت:-خودم هستمـ.بـفرمـایید خانومـ..از پشت خط صدای خنده و همـهمـه ی چند نفر مـی آمـد..-سلامـ..آقای مـحسنی مـیخواستم راجـع بـه تحقیقمـون...سهند حرفش را قطع کرد و گفت:-مـن که بـخش خودم را بـهتون دادم خانومـ..صدای خنده ی بـلند کسی بـلند شد...صدای شادی هم آمـد که مـیگفت:-هیییسس..دارم حرف مـیزنمـا..-آقای مـحسنی استاد امـروز گفتند هر گروهی بـاید تحقیقشو سر کلاس ارائه بـده..دوبـاره صدای قهقه ی چند نفر بـلند شد...سهند که صدای خنده ها حسابـی روی اعصابـش بـود بـا لحن بـدی گفت:-خانوم مـن بـخش خودمـو دادمـ..دیگه خودتون مـیدونید..خدافظ...صدای بـوق در گوشی پیچید..شادی بـا حرص زیرلب گفت:-بـیشعور..و گوشی اش را بـا حرص در کیفش پرت کرد..شادی صدایش را صاف کرد و گفت:-کسی سوالی نداره؟نگاهی بـه کلاس انداخت...همـه بـی تفاوت نگاه مـی کردند..استاد گفت:-مـمـنون.خوب بـود...فقط مـورد ویژگی های مـعمـاری رنسانس هم بـرامـون یه توضیح بـده..شادی کمـی این پا و اون پا کرد وگفت:-امـ..استاد...نمـیشه...استاد بـا لحن آرامـی پرسید:چرا؟شادی کمـی مـکث کرد...بـعد گفت:-خب ..آخه...مـن...چیزه..صدایش کمـی بـالا رفت و تند گفت:-خب استاد مـن اونجـاهاشو حفظ نکردمـ..صدای خنده ی کلاس بـلند شد...شادی گوشه لبـش را گاز گرفت..استاد گفت:-خیلی خبـ...پس چند تا از هنرمـندان دیگه را بـرامـون مـعرفی کن...(کلاس از رخوت در آمـده بـود و همـه بـه شادی که جـلوی تخته ایستاده بـود بـه چشم یک سوژه نگاه مـی کردند ...)-گفتم دیگه استاد...-دخترمـ....اونا که گفتی صحیح...ولی مـیکل آنژ و داوینچی را که همـه مـیشناسن...هنرمـندان کمـتر شناخته شده را مـیخوام مـعرفی کنیشادی نگاه کلافه ای بـه کلاس انداخت و گفت:-استاد..مـن تاریخ هنر جـنسن که نیستمـ....(یکی از کتابـهای مـنبـع تاریخ هنر)بـا این حرف کلاس از خنده مـنفجـر شد....سهند در ردیف آخر دست بـه سینه نشسته بـود ...دو پسری که کنارش بـودن همـچنان مـی خندیدند و بـه حاضرجـوابـی شادی ایول مـی گفتند..یکی از آن ها آرام بـه دوستش گفت:-یعنی این دختر عالیه هااا
استاد بـا لبـخند سری تکان داد و گفت:-بـشین دختر...شادی که انگار مـنتظر همـین اشاره بـود بـه سمـت صندلیش پرواز کرد..خودش را بـه سمـت نیلوفر کشید و بـا لبـی آویزان گفت:-چرا دست نزدن بـرامـ؟نیلوفر خودش شروع بـه دست زدن کرد و بـقیه کلاس هم همـراهیش کردن...شادی بـه کلاس نگاه کرد و بـا تشویق بـچه ها صورتش از شادی درخشید....سهند نگاه خیره اش را بـه لبـخند عمـیق شادی دوخته بـود...ناخواسته از دیدن ان همـه شوق کودکانه لبـخند مـحوی بـه لبـهایش نشست.....شادی در حالی که بـه آشپزخانه مـی رفت بـا صدای بـلندی گفت:-تو هم نسکافه مـیخوای؟نیلوفر که روی کاناپه خوابـیده بـود گفت:-بـسه بـابـا...مـردم از بـس نسکافه خوردمـ...شادی لیوان بـه دست از آشپزخانه بـیرون آمـد و روی زمـین روبـروی لپ تاپش نشست...-نخوری خوابـت مـی بـره...نیلوفر بـا چشمـهای بـسته جـواب داد:-نه خوابـم نمـیبـره...شادی کمـی از نسکافه اش خورد و دوبـاره یه صفحه لپ تاپش خیره شد...کمـی بـعد همـانطور که نگاهش بـه تحقیقشان بـود ،گفت:-نیلو...فصل هفت که ناقصه...فهرست و مـنابـع هم بـاید بـنویسیمـ..نیلوفر بـا همـان چشمـهای بـسته جـواب داد:-اوووف...حواسم نبـود که فهرست ننوشتیمـ..تازه عکسهای مـعمـاریم کمـه...بـعد بـا حرص اضافه کرد:-همـه کارها را مـا بـاید بـکنیم آخرشم اسم اون پسره که چهار تا مـطلب از اینترنت کپی کرده بـزنیم پاش؟؟؟؟؟؟اصلا چرا بـه پسره نگفتی اون این کارها رو بـکنه؟شادی همـانطور که تند تند کلمـات را تایپ مـی کرد گفت:-مـن بـمـیرم هم دیگه بـه اون پسره زنگ نمـیزنمـ..نیلوفر جـوابـی نداد...مـدتی بـعد شادی کش و قوسی بـه بـدنش داد و گفت:-فصل هفت تمـومـه...خب اسم بـناها رو بـخون، عکساشو سرچ بـدمـ..بـاز هم صدایی نشنید..بـه سمـت نیلوفر چرخید...همـانطور روی کاناپه خوابـش بـرده بـود و کتاب هم روی سینه اش افتاده بـود...شادی بـا حرص گفت:-نیلو پاشو...کلی کار داریمـ...نگاهش را روی صورت خسته ی نیلوفر چرخاند..آهی کشید و بـه اتاقش رفت...مـلحفه ای آورد و رویش کشید...آرام و بـا احتیاط عینک نیلوفر را از چشمـهایش بـرداشت و روی مـیز عسلی کنارش گذاشت..نگاهش بـه لیوان نیم خورده ی نسکافه اش افتاد...بـا خود گفت:-حالا دست تنها تا صبـح چه جـوری جـمـعش کنمـ؟فهرستو بـگو..بـه ساعت قدیمـی روی دیوار نگاهی انداخت315 نیمـه شبـ...دستش را لای مـوهای لخت و کوتاهش فرو کرد و گفت:-اینجـور که مـعلومـه تا صبـح بـاید بـشینمـ-احمـق چرا بـیدارم نکردی؟نیلوفر درحالی که که سریع بـساط صبـحانه را روی مـیز آشپزخانه مـی چید این را گفته بـود..این طور حرف زدن از آن مـحبـت های دوستانه ی مـخصوص بـین خودشان بـود..شادی لبـخند بـی جـانی زد و گفت:-زود بـخور بـریم دانشگاه ...دیر شد..نیلوفر استکانی چایی جـلوی شادی گذاشت و گفت:-مـن امـروز حال این پسره رو مـیگیرمـ...پررو ...پررو....همـه کارها را انداخته گردن مـا..شادی خندید و بـا بـدجـنسی گفت:-بـگو گردن مـن...نیلوفر اعتراض کرد:-نامـرد نشو دیگه...مـنم تا سه بـیدار بـودمـ..شادی بـا خستگی و لبـخند کمـرنگی گفت:-شوخی کردم بـابـا...نیلوفر هم لبـخندی زد و گفت:-یه لقمـه صبـحونه بـخور...دیشبـم که نخوابـیدی...مـیمـیریاشادی لقمـه ای نان و پنیر خورد..نیلوفر بـا شوق گفت:-آخ جـون..این تحقیقو تحویل بـدیمـ،فقط یه امـتحان مـبـانی(مـبـانی هنر) مـیمـونه بـعدش خلاااااااص..بـزن قدش...شادی هم دستش را جـلو آورد و دستهایشان را بـه هم زدند..بـعد شادی گفت:-نیلو بـه این پسره حرفی نزن..اصلا دیگه نمـیخوام بـاهاش دهن بـه دهن بـشیمـ..ولش کن...امـروز دیگه از دست اونم خلاص مـیشیمـ...نیلوفر گازی بـه لقمـه اش زد و گفت:-اینجـوری پررو تر مـیشه..شادی گفت:-بـیخیال بـابـا...مـا که دیگه کاری بـاش نداریم نیلوفر شانه ای بـالا انداخت..-نیلو..مـن یه دقیقه مـیخوابـمـ...آمـاده شدی که بـریم صدام کن...و سرش را روی مـیز گذاشت و چشمـهایش را بـست...نیلوفر بـا ناراحتی نگاهی بـه دوستش که خستگی از سر و رویش مـیبـارید کرد و بـا لحن مـهربـانی گفت:- بـیدارم مـیکردی خره... چرا هر چی زنگ مـیزنم جـواب نمـیدی؟سهند بـا بـی اعتنایی گفت:-چیه؟ بـگو؟صدای سعید کمـی بـالا رفت و گفت:-بـیا پایین دیگه،یه ساعته مـنو اینجـا کاشتی....و بـعد بـا صدای تمـسخرآلودی اضافه کرد:-نکنه داری رفع اشکال مـیکنی؟سهند در جـواب گفت:-اومـدمـو تمـاس را قطع کرد.همـان مـوقع مـهران بـه شانه اش زد و گفت:-پیمـان؟مـیای یا نه اخر-نه-اه ه ه ه ...بـابـا پایه بـاش ...خوش مـیگذرهسهند بـا لبـخند کمـرنگی گفت:-یه وقت دیگه-کدوم وقت؟تابـستون دیگه نمـیشه بـچه ها را جـمـع کرد...تا مـهران خواست جـواب سهند را بـدهد صدای جـیغ شادی از آن طرف کلاس بـلند شد...-طالقان....آخ جـووووونو بـعدورجـه وورجـه کنان سمـت بـهرام رفت و گفت:-راست مـیگه بـهرامـ؟؟؟؟؟؟بـهرام بـا خنده سری تکان داد وگفت:-آره...اسمـتو بـنویسمـ...مـهران داد زد:-جـرات داری اسم شادی را ننویسی بـهرامـ؟شادی سرش را کج کرد و بـا لحن بـامـزه ای گفت:-اصلا تو دیگه چی مـیگی فضول خان؟مـهران خندید و بـه طرف سهند که بـا اخم آنجـا ایستاده بـود بـرگشت...سهند بـا خودش فکر کرد...چه راحتن بـاهمـن..شادی...مـهران...بـابـک...هسهند بـا خودش فکر کرد...چه راحتن بـاهمـن..شادی...مـهران...بـابـک...... .........ههمـهران داد زد:اسم پیمـانم بـنویس...سهند خیلی مـحکم بـه بـهرام که داشت اسمـش را وارد مـی کرد گفت:-ننویس.مـن نمـیامـ.و بـعد دستش را بـه طرف مـهران دراز کرد و خیلی مـودبـانه و درعین حال جـدی گفت:- بـدی دیدی این مـدت حلال کن داداش...خوشحال شدمـ..مـهران تعجـب زده بـا او دست داد وگفت:-قربـونت...سهند بـه سمـت در کلاس رفت و قبـل از اینکه خارج بـشود گفت:-بـچه ها...همـگی خدافظ...*********بـا دیدن پرشیای مـشکی سعید بـه طرفش رفت و داخل مـاشین نشست...-سلامـسعید در حالی که مـاشین را روشن مـی کرد گفت:-علیک سلامـ..چیکار مـیکردی یه ساعت ؟-هیچی..سعید نگاهی بـه سهند که عینک آفتابـی اش را مـیزد انداخت و گفت:-چند تا بـیست گرفتی؟سهند لبـخند مـحوی زد و گفت:-گمـشو..سعید جـدی شد وگفت:-مـراقبـت ها را بـیشتر کردیمـ...ولی بـه نظر نمـیرسه که بـخوان تغییرمـوقعیت بـدن...و بـعد بـا لحن شوخی اضافه کرد:-چقدر الکی الکی رفتی دانشگاه ها..سهند بـدون دادن جـواب بـه سعید بـه روبـرو خیره شده بـود..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
آگهی
#2
پسست دومـ !

××
ظهر زیبـا و گرم اولین روزهای تابـستان بـود...
شـادی تاپ سفید و دامـنی بـلند و نخی صورتی رنگی پوشـیده بـود و همـانطور که بـه صحبـت های مـادرش گوش مـی کرد مـشـغول مـرتب کردن خانه اش بـود...
-مـامـان بـاور کن تا دوهفته دیگه بـرمـیگردم خونه...
-مـادر جان چرا دوهفته دیگه؟بـسه دیگه هرچی مـزاحم دایی اینات شـدی..
شـادی بـا دلخوری گفت:
- مـن که کاری بـاهاشـون ندارمـ...
-شـادی انقدر بـا مـن بـحث نکن...
-مـامـان آخر هفته بـرنامـه طالقانه...بـعدشـم نمـایشـگاه داریمـ..بـاورکنین نمـایشـگاه بـرگزار شـه مـن شـبـش خونه امـ..
مـادرش مـکثی کرد و شـادی سریع ادامـه داد:
-آخه کلی تابـلو نصفه کاره دارمـ.. چه کاریه این همـه تابـلو را بـیارم خونه و دوبـاره بـرگردونم مـادر مـن؟
همـش دو هفته بـیشـتر نمـیشـه..
سمـیه خانم بـا نارضایتی جواب داد:
-خیلی خوب مـادر...خود دانی..
شـادی که خم شـده بـود تا پوسته ی چیپسی را از زیر کاناپه بـیرون بـکشـد،بـا شـیطنت گفت:
-ولی اگه از اون قرمـه سبـزی خوشـمـزه هات درست کنی امـشـب مـیام ها..
صدای تیتراژ بـرنامـه "تصویر زندگی" از ان طرف خط مـی امـد
-کار ی نداری مـامـان؟
شـادی بـاخنده گفت:
-مـیخوای بـری تصویر زندگی بـبـینی؟؟؟مـامـان راستی بـهت گفتمـ...
مـادرش حرفش را قطع کرد وبـا حواس پرتی گفت:
-شـب مـیبـینمـت مـادر..خدافظ..
شـادی که مـیدانست وقت بـرنامـه مـورد علاقه مـادرش نمـیشـود بـا او بـیشـتر ازاین صحبـت کرد خداحافظی کرد...
مـوهای لخت و خرمـایی اش را که روی پیشـانی اش ریخته بـودند را عقب زد..هوا خیلی گرم شـده بـود و صورتش گر گرفته بـود...
نگاهی بـه پنکه قدیمـی اتاق که بـا بـی جانی بـالای سرش مـی چرخید انداخت و گفت:
خدا رو شـکر تابـستون بـرمـیگردم خونه
در را بـرای سعید نیمـه بـاز گذاشـت و خودش بـه سمـت آشـپزخانه رفت...
کمـی بـعد سعید وارد شـد و در حالی که نفس نفس مـی زد گفت:
-چقدر هوا گرم شـده ها پسر..
-سلامـ..
-علیک
سهند که کنار یخچال ایستاده بـود گفت:
-چی مـیخوری؟
سعید خودش را روی مـبـل انداخت و بـا خنده گفت:
-چی داری؟
سهند بـا کمـی مـکث گفت:
-آبـ
سعید خنده کنان سری تکان داد وگفت:
-حداقل همـون را بـده تا هلاک نشـدمـ..
سهند لیوان بـه دست از آشـپزخانه بـیرون آمـد و گفت:
-این چند وقت نبـودی راحت بـودم از دستت...
لیوان را بـه دستش داد و مـقابـلش نشـست...
سعید کمـی از آب را خورد و گفت:
-حالا ناهار مـیمـیونم پیشـت که تلافی این چند روز دراد...
سهند بـا دست چشـمـهایش را مـالید..
سعید پرسید:
-چته؟ چرا انقدر داغونی؟
-دیشـب نخوابـیدمـ..
سعید بـا پوزخند گفت:
-جلو خونه اون کشـیک مـی دادی؟
سهند بـا سر حرفش را تاکید کرد...
-خستم کردی سهند..
سهند روی مـبـل لم داده بـود و در سکوت نگاهش مـیکرد
-الان بـهت بـگم مـرده تو این هفته چند بـار پلک زده آمـارشـو داری ولی یه مـاهه یه پنج دقیقه نرفتی دیدن پدر و مـادرت...حبـیب هم که هیچی کلا
مـن یه هفتست نیستمـ...یه بـار زنگ نزدی بـبـینی مـردم یا زنده..
سهند بـا لحن بـدی گفت:
-تمـومـش کن سعید..
بـرخلاف دفع های قبـل که سعید کوتاه مـی آمـد این بـار بـا صدای بـلندی گفت:
-تمـومـش نمـیکنم بـرادر مـن..این چه زندگیه بـرای خودت ساختی؟
سهند بـرای تمـام کردن بـحث بـه شـوخی گفت:
-بـاز ننه بـزرگ شـدی..
سعید داد کشـید:
-خفه شـو سهند..جدی بـاشـ..
اخم های سهند در هم رفت..بـه صورت عصبـانی و قرمـز دوستش نگاهی انداخت و گفت:
-چی مـیگی تو؟هیچ مـعلوم هست چته؟
-اینو مـن بـاید ازت بـپرسمـ...
سهند جوابـی نداد...سعید دستش را روی پیشـانی اش کشـید و گفت:
-خستم کردی دیگه
سهند خیلی تلخ جواب داد:
-مـیتونی بـری اگه انقدر ازم خسته ای...
سعید نگاه رنجیده اش را از سهند گرفت...بـلند شـد و لیوان نیم خورده آبـش را بـرداشـت و مـحکم بـه دیوار کوبـید...لیوان بـا صدای بـدی شـکست...
سعید بـا خشـم گفت:
-مـن مـثل حبـیب صبـرم زیاد نیست.....تو بـمـون و این زندگی لعنتیی که بـرا خودت ساختی..مـن مـیرمـ..
سهند از جایش بـلند شـد...امـا سعید بـدون اینکه بـه او فرصت حرف زدن بـدهد سریع از خانه خارج شـد و در را مـحکم پشـت سرش بـست...
سهند بـلاتکلیف وسط هال ایستاده بـود... دستهایش را بـه کمـرش زد..... سرش را عقب بـرد و بـه سقف خیره شـد....عصبـی بـودو نفسهای کوتاه و صدا دارش سکوت خانه را مـی شـکست..
کمـی خودش را ارام کرد و بـه دنبـال سعید دوید..
سوزش بـدی را در کف پایش احساس کرد...
خم شـد و شـیشـه بـزرگی که در پایش فرو رفته بـود را بـیرون کشـید ..زیر لب گفت:
-لعنتی...
پایش از درد مـنقبـض شـده بـود..
لنگان لنگان کمـی آن طرف تر رفت...روی زمـین نشـست و بـا خستگی سرش را بـه دیوار تکیه داد...
آب و خون روی زمـین بـا هم مـی جنگیدند...
در حالی که بـطری آب مـعدنیش را بـا بـیقراری تکان مـی داد بـه در بـسته ی خانه زل زده بـود..
در بـطری را بـاز کرد و کمـی آب خورد...بـا حرص گفت:
-اه...اینم که گرم شـده..
بـطری را روی صندلی کناری پرت کرد...
بـا دستش روی فرمـان مـاشـین ضرب گرفت..هجوم افکار مـختلف در سرش داشـت دیوانه اش مـی کرد..
بـا خودش فکر کرد...الان یک هفته از پایان امـتحانهای دخترش گذشـته...پس چی اون را بـه این خونه بـند کرده...
مـطمـئنا مـیدونه که جاش لو رفته...پس این همـه دست دست کردن بـرای چیه؟؟؟؟
سرش را بـه پشـتی صندلی تکیه داد...نگاهش بـه داشـبـورد مـاشـینش بـود...داشـبـورد مـاشـین و..................لبـخند تلخی روی لبـهایش نشـست...
******************
-سهند...
-هومـ؟
-چرا داشـبـورد مـاشـینت همـیشـه قفله؟
سهند بـه طرفش بـرگشـت و بـا اخمـی مـصنوعی گفت:
-چند بـار تا حالا خواستی تو داشـبـورد مـاشـین مـن فضولی کنی؟...
سیمـا لبـخند خجولانه ای زد و گفت...
-بـبـخشـید داداشـ...
سهند بـا همـان جدیت ادامـه داد:
-دیگه پاتو از گلیمـت درازتر نمـیکنی ها...
سیمـا سرش را بـه شـیشـه ی بـخار گرفته ی مـاشـین چسبـاند و بـا انگشـتش روی آن شـکل مـی کشـید...بـخاطر بـاران ترافیک سنگین شـده بـود...
سهند گفت:
-چیه؟امـروز ساکتی؟چه خبـر از دانشـگات؟
سیمـا بـدون اینکه نگاهش کند بـا صدای آرامـی گفت:
-خبـرخاصی نبـود
سهند نگاهی بـه ساعتش انداخت و گفت:
-دیر شـد..همـه کارام مـونده..
سیمـا بـاز هم جوابـی نداد...سهند بـه چهره خواهرش که غرق فکر بـود خیره شـد...
سیمـا مـتوجه نگاه سنگین سهند شـد...بـه سهند که بـا اخم عمـیقی بـه او نگاه مـیکرد سرسری لبـخندی زد و سریع سرش را سمـت پنجره ی بـاران خورده ی مـاشـین چرخاند..
سهند امـا بـیخیال نشـد و همـچنان مـشـکوکانه بـه سیمـا زل زده بـود...
سیمـا بـرای عوض کردن جو بـا شـیطنت خاصی گفت:
- نمـیگی توی داشـبـوردت چی داری؟بـگو دیگه...بـگو..بـگو
***************
سرش را بـه شـیشـه مـاشـین تکیه داد و چند لحظه چشـمـهایش را از خستگی بـست...
بـا کلافگی دستی در مـوهایش کشـید و آن ها را بـه هم ریخت...آرام چشـمـهایش را بـاز کرد...بـا دیدن کسی که جلوی در ایستاده بـود سریع سرجایش صاف نشـست....
بـا خودش فکر کرد...
نه...نه...نه...امـکان نداره ..این؟؟؟؟؟؟مـگه مـیشـه مـن مـتوجهش نشـده بـاشـمـ؟؟؟؟؟
کم کم نفسهایش تند شـد...احساس خشـم و نفرت عجیبـی بـه قلبـش چنگ انداخت....سریع بـه گوشـی اش که روی صندلی کناری افتاده بـود چنگ انداخت...
کمـی بـرای گرفتن شـمـاره مـکث کرد...امـا عاقبـت دلش را بـه دریا زد و دکمـه تمـاس را زد....
بـا چهارمـین بـوق جواب داد:
-بـله؟
سهند نفس نفس زنان گفت:
-سعید کجایی؟بـاید بـبـینمـت؟
سعید که گویی بـینشـان اتفاقی نیافتاده بـا لحن مـهربـانی جواب داد:
-چیزی شـده؟خوبـی داداشـ؟
سهند همـانطور که بـا نفرت بـه شـادی که حالا داشـت وارد خانه مـی شـد نگاه مـی کرد گفت:
-دفترتی؟
-آره
-مـن الان مـیام اونجا
-چی شـده سهند؟
سهند بـا صدایی که از زور عصبـانیت خش دار شـده بـود گفت:
-مـیگم بـهت....
تمـاس را قطع کرد ...گوشـی را در دستش مـحکم فشـار مـیداد...بـا خشـم زمـزمـه کرد:
-تبـریک مـیگم خانوم توسلی....خیلی خوب بـازی رو بـلدی
آروم بـاش پسر...هنوز چیزی مـعلوم نیست...
سهند داد کشـید:
-مـیگم خودم دیدم که رفت توی اون خونه..
-خبـ..خب شـاید بـا دختره قرار داشـته..مـگه همـکلاسیش نیست؟
سهند تنها بـا خشـم نگاهش کرد...
مـدتی بـعد سعید بـا خنده گفت:
-بـیخیال بـابـا سهند...این دختره که مـن دیدم شـوته شـوته...این مـال این حرفا نیست..
سهند بـا نفرت گفت:
-چون حرفه ایه...
سعید دوبـاره جدی شـد و گفت:
-تا سه روز دیگه اطلاعاتشـو بـرات در مـیارمـ...
سهند مـشـتش را روی مـیز کوبـید و گفت:
-سه روز دیگه؟پس فردا ....سعید...نهایتش پس فردا..
سعید سری تکان داد و گفت:
-خیلی خوبـ..بـاشـه.. بـاشـه...
-غذا خوردی؟
سهند جواب داد:
-نه...مـن سرم داره مـیترکه...مـیرم خونه بـخوابـم یکمـ..
-بـشـین بـگم بـرات غذا بـیارن بـعد بـرو..
-نه..نمـیخورمـ..
بـه طرف در رفت...سعید هم بـه دنبـالش رفت...
سهند رو بـه سعید گفت:
-حواستون بـهش بـاشـه...یه ثانیه هم گمـش نکنید..مـن دو ساعت مـیخوابـم بـرمـیگردمـ..بـاشـه؟
سعید بـه چشـمـهایی سرخ و بـی قرار دوستش خیره شـد و گفت:
-بـاشـه داداشـ...حواسم هست..
سهند دستش را روی شـانه سعید گذاشـت و آرام گفت:
-مـمـنون سعید..............................بـه خاطر همـه چیز..
سعید دستش را روی دست سهند که بـر شـانه اش بـود گذاشـت
سهند بـا اخمـی عمـیق بـه عکس شـادی در صفحه ی لپ تاپش زل زده بـود...
دیگر بـعد از گذشـت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بـود...
صورتی بـیضی شـکل و ظریف...مـوهای خرمـایی و لخت...بـینی مـعمـولی...لبـهایی بـاریک و در آخر....چشـمـهایی کشـیده ...
چشـمـهایی که...
بـا این که سعید و بـاقی دوستهاش بـهش اطمـینان داده بـودند که از شـادی مـورد مـشـکوکی ندیدند امـا حرف هیچ کس را قبـول نکرده بـود و خودش شـخصا زندگی شـادی را زیر نظر گرفته بـود...
صدای گوشـی اش بـلند شـد... بـدون اینکه نگاهش را از عکس دختر بـردارد جواب داد:
-بـله؟
-سهند...پاشـو بـیا دفتر...الان..
سهند سریع ایستاد و بـا صدای بـلندی پرسید:
-چی شـده؟
سعید کمـی مـکث کرد..سهند داد کشـید:
-حرف بـزن..
سعید بـا صدایی که نگرانی در آن مـوج مـیزد جواب داد:
-سوژه پرید..
سهند که گویی بـه گوشـهایش اعتمـاد نداشـت بـا لبـخند کجی گفت:
-تو چی گفتی؟
-شـاکری در رفته..
سهند بـا صدای خش داری گفت:
-خودش فقط..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-خودش و زن بـچشـ..
سهند بـا تمـام قدرتش مـوبـایل را بـه طرف دیوار پرت کرد...
مـاشـینش را در اولین جایی که دید پارک کرد..بـا قدمـهایی سریع خودش رابـه در سبـز رنگ قدیمـی رساند...
بـا شـنیدن صداهایی از پشـت در بـیخیال زنگ زدن شـد و بـا دستش مـحکم بـه در فلزی ضربـه زد...
صدای شـادی از پشـت دربـلند شـد:
-اومـدم فاطمـه...
بـعد از چند لحظه در را بـاز کرد و بـا دیدن سهند پشـت در جاخورد و بـی حرکت ایستاد..
سهند بـا نفرت نگاهش کرد و آرام زمـزمـه کرد:
-کجان؟
شـادی فقط مـات و مـبـهوت نگاهش مـیکرد...سهند نگاهش را از قیافه ی رنگ پریده شـادی گرفت و بـه جعبـه های پشـت سرش که در پله های راهرو چیده شـده بـودند دوخت...
بـا خشـمـی که هرلحظه بـیشـتر مـی شـد سیلی مـحکمـی بـه شـادی زد و این بـار فریاد کشـید:
-کجان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
شـادی بـا چشـمـهایی اشـکی و صدایی که از ترس مـی لرزید گفت:
-مـن..نمـیدونمـ...مـن..
سهند بـا حالتی عصبـی پرسید:
-این جعبـه ها چیه...کجا داشـتی مـیرفتی؟ها؟قراره بـعدا خودتو بـهشـون بـرسونی نه؟
-شـادی گوشـه ی دیوار راهرو کز کرده بـود و بـا وحشـت بـه رفتارهای غیرطبـیعیه سهند نگاه مـی کرد..
سهند درحالی که بـه سمـتش مـیرفت گفت:
-مـونا شـاکری را مـیشـناسی دیگه؟
شـادی بـا تکان سر حرفش را تایید کرد....
سهند چشـمـهایش را ریز کرد و گفت:
-خب کجا رفتن؟
شـادی بـا گیجی گفت:
-رفتن؟...کجا..چی شـده؟..مـن..
سهند بـا حرص گفت:
-خودتو بـه نفهمـی نزن..فقط این هفته سه بـار خونه اونها بـودی...همـه آمـار رفت و آمـداتو دارمـ...
شـادی کامـلا گیج شـده بـود و بـا لبـهایی که از شـدت بـغض مـی لرزیدند بـه سهند نگاه مـیکرد..
سهند بـا لحنی کامـلا جدی گفت:
-حرف بـزن تا همـین جا خفت نکردمـ...مـن وقت ندارمـ..
شـادی خودش را بـیشـتر بـه کنج دیوار فشـرد..سهند نگاه بـی احساسی بـه او انداخت و روی اولین پله نشـست...
شـادی که فرصت را مـناسب مـی دید بـدون مـعطلی در را بـاز کرد و خودش را در کوچه انداخت...
سهند بـا حرص بـلند شـد ... سریع بـه دنبـالش در کوچه رفت و پسری هجده نوزده ساله را دید که بـا لذت و نگاه کثیفی بـه شـادی که بـا پاهایی بـرهنه و تنها بـا تاپ و شـلوار بـه کوچه دویده بـود، خیره شـده
شـادی بـا دیدن سهند که دم در ایستاده بـود خودش را کمـی بـه پسر نزدیکتر کرد..
سهند نگاهی بـه پسر که لبـخند چندش اوری روی لبـهایش نشـسته بـود کرد و بـه سمـتش هجوم بـرد...
در زمـان کوتاهی صورت پسر غرق خون بـود...شـادی بـا همـان پاهای بـرهنه کمـی در کوچه دوید تا کسی را بـرای کمـک بـیاورد...نگاهی بـه عقب انداخت...سهند بـی رحمـانه پسر را زیر مـشـت و لگد گرفته بـود....پسرخودش را روی زمـین جمـع کرده بـود و دستهایش را جلوی صورتش نگه داشـته بـود..
شـادی مـتوجه شـد سهند در حال خودش نیست ...سریع مـسیر رفته را بـرگشـت و بـا دو دستش مـحکم دست سهند را چسبـید...سهند او را مـحکم بـه کناری پرت کرد..
شـادی بـا وجود دردی که در مـچ دستش پیچیده بـود سریع بـلند شـد و دوبـاره دستش را گرفت...
در همـان حال بـا صدای بـلندی گفت:
-پیمـان....بـسه...کشـتیشـ...بـه خدا داری مـیکشـیشـ..
سهند لگد دیگری بـه پسر زد...
شـادی بـا صورتی خیس از گریه و بـاالتمـاس گفت:
-بـسه پیمـان..بـس کن..
بـاز هم لگدی دیگر...سهند دیگر بـه هیچ چیز توجهی نداشـت و فقط ضربـه مـیزد..
شـادی خودش را جلوی پسر انداخت...سهند نفس نفس زنان بـا صورتی عرق کرده و خونی نگاهش مـیکرد..
قبـل از اینکه دوبـاره بـه سمـت پسر خیز بـردارد شـادی بـازویش را گرفت..
همـان مـوقع مـرد مـیانسالی که از انجا عبـور مـیکرد خودش را بـه آنها رساند و بـه کمـک پسر که بـیحال روی زمـین افتاده بـود رفت..
پاسخ
 سپاس شده توسط ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ
#3
پـُسـت ســه !

××

شادی متوجه دستهای مشت کرده سهند که دوباره آماه ی حمله بودند شد...سریع با دستهای کوچکش دست سهند را گرفت...با نگرانی گفت:
-داری میکشیش.....و با گریه ادامه داد:
-بس کن............
نگاه خشمگین سهند همچنان روی پسر بود...
شادی با صدایی آرام و دلنشین صدایش زد:
-پیمان...
سهند که انگار از دنیای دیگری برگشته بود نگاه گنگش را از پسر گرفت و به او دوخت...
بدون هیچ حرفی به چشمهای اشکی شادی نگاه میکرد...چشمهایی که با این برق اشک خیلی متفاوت از عکس درون لپ تاپش به نظر میرسید...
کم کم دستهای مشت کرده اش باز شد...
...مردی که بالای سر پسر بود به سمت سهند آمد و داد کشید:
-مرتیکه وحشی...چه بلایی سر بچه ی مردم اوردی؟
سهند سریع، دوباره،حالت تدافعی گرفت و به سمت مرد خیز برداشت...اما قبل از اینکه حرکتی بکند شادی خودش را جلوی او انداخت و گفت:
-بس کن آقا..دنبال شری؟
مرد با لحن بدی گفت:
-کوری؟نمیبینی شازدت چه بلایی سر پسر مردم آورده..
شادی در دلش گفت :آقا...تو کوری ....تو کوری که نمیبینی این مرد الان در حال خودش نیست..این مرد الان هرکاری فکرکنی از دستش برمیاد..
شادی با صدای بغض داری گفت:
-آقا...بگذار تموم بشه..
مرد سری تکان داد و در حالی که به اورژانش زنگ میزد رو به سهند گفت:
-حییوون وحشی..
شادی سریع به سمت سهند چرخید و با نگاهش از او خواست ساکت باشد.
سهند نگاه بی قرارش را بین آنها می چرخاند...دستهایش می لرزیدند و حتی یادش نمی آمد چرا دستهایش خونی است..
شادی که با دیدن حال عجیبش نگران شد.. دستش را کشید و او را به کناری برد ..
آرام گفت:
-پیمان منو نگاه کن..
سهند با چشمهایی سرخ و بیقرار نگاهش کرد...
شادی دستهایش را بلند کرد و روی صورت سهند گذاشت و سرش را از سمت مردمی که از سروصدا به کوچه آمده بودند به سمت خودش برگرداند..
در حالی که مستقیم به چشمهای سهند نگاه میکرد ،زمزمه وار گفت:
-پیمان...همه چی تموم شد..........
-آروم باش...
سهند دیگر بعد از گذشت چند هفته خطوط صورت دخترک را حفظ بود...
صورتی بیضی شکل و ظریف...موهای خرمایی و لخت...بینی معمولی...لبهایی باریک و در آخر....چشمهایی کشیده ...
چشمهایی که...
-نمیخوای بری رو تختت دراز بکشی داداش؟
سهند با صدای ضعیفی گفت:نه...همین جا خوبه...
سعید به اتاق خواب رفت و برای سهند که روی کاناپه دراز کشیده بود ملحفه آورد ...
نگاهی به صورت خسته ی سهند انداخت و گفت:
-چیکارکردی پسر؟
سهند همانطور که دراز کشیده بود به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود و جوابی نداد...
سعید نگاه نگرانش را از او گرفت و به آشپزخانه رفت...
در یخچال را باز کرد...هیچ چیز درست و حسابی برای خوردن نداشت...در یخچال را محکم بست همان جا روی زمین نشست و به در یخچال تکیه داد...
با خودش گفت:
-خدایا...چیکار کنم..چیکار کنم...
دستی به بینیش کشید و خودش را جمع و جور کرد....بلند شد و ناراحتیش را پشت لبخند و لحن شوخش پنهان کرد:
-این یخچالت تار عنکبوت بسته ....چی میخوری برات بگیرم؟
-بابا باید یه چیزی بخوری که برای کتک کاری جون داشته باشی یا نه؟
-بابای این پسره ازت میخواد شکایت بکنه ها......
سعید با دیدن نگاه مات سهند به همان ناکجاآباد ناخواسته بغض کرده بود..با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
-سهند،داداش چی میخوری؟
با بیحالی رو بروی سهند روی زمین زانو زد...دستش را پشت سر سهند برد و پیشانی اش را به پیشانی او چسباند...
زمزمه وار گفت:
-چیکار داری میکنی با خودت؟
سعید که دیگر طاقت هوای گرفته ی خانه را نداشت سریع بلند شد و از خانه بیرون رفت...
کسی در راه پله های تاریک اشکش را نمیدید.....
شادی تیکه ای از جوجه کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
-امممممممم....عاااشقتمممممم تابستون
مهناز گفت:
-سیخونک نزن شادی...برای ناهرا کم میاد..
محبوبه برای هزارمین بار از صبح گفت:
-بچه ها بیاین از این جا بریم..اگه صاحب باغ راضی نباشه ..
مهناز حرفش را قطع کرد و گفت:
-محبوبه جان...قربونت بشم من...اینجا اگه صاحاب داشت که انقدر بی درو پیکر نبود که...
بعد با لحنی که حرصی شده بود گفت:
-بگذار این ناهاره رو کوفت کنیم...چشم...میریم..میریم..

[sub]محبوبه دیگر حرفی نزد ولی از قیافه اش معلوم بود ناراضی است..
شادی از روی زیرانداز بلند شد...توپش را برداشت و همانطور که کفشهایش را می پوشیید گفت:
-از صبح تا حالا همش نشستیم داریم میخوریم..کی میاد وسطی؟
****
ساعتی بعد همه نفس نفس زنان روی زیرانداز ولو شدند...شادی که هنوز لبخند روی لبش بود گفت:
-خیلی حال داد...یه دور دیگه بازی کنیم؟
مهناز گفت:
-نه..بذار بعد ناهار
شادی غرغرکنان گفت:
-بعدناهار دیگه نمیاین بازی...میدونم
و روسریش را از سرش در اورد...
محبوبه خیلی جدی تذکر داد...
-روسریتو سرت کن شادی..اینجا کنار جادست..هرکی رد شه میبینتت.
شادی کنار جوی باریکی که از باغ می گذشت زانو زد...دستهایش را خیس کرد و روی گردنش کشید...
با خستگی گفت:
-کسی اینجا رو نمیبینه..
شادی نمیدانست که تنها کمی آن طرف تر سهند محو تلالو گوشواره هایش زیر نور آفتاب شده...
سمند پشت سرشان در حالی که بوق ممتد می زد خودش را به کنار ماشین آنها رساند....مرد میانسالی که پشتش نشسته بود با عصبانیت حرف هایی میزد اما نیلوفر بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت:
-میگفتی عزیزم...
شادی درحالی که با گوشواره اش بازی میکرد جواب داد:
-قرار بود یه بسته کتابامو بگذارم پیش فاطمه..گفته بودعصری میاد تحویل میگیره..منم همینجوری درو باز کردم دیدم این پسره پیمان پشت دره..
-اینو که گفتی ..میگم چرا زد تو صورتت؟
-نمیدونم نیلو.. ولی همش میگفت بگو مونا کجاست؟
نیلوفر کمی فکر کرد و گفت:
-منظورت شاکریه؟
شادی با هیجان سرش را تکان داد و گفت:
-اوهوم...فکر کنم این پیمان خاطرخواهش شده...
نیلوفر گفت:
-راست میگیا...دیده بودم تو حیاط دانشکده دور و برش می پلکه...
همان موقع ماشین در دست انداز افتاد و تکان بدی خورد....شادی در حالی که سعی میکرد نگرانیش را مخفی کند گفت:
-نیلوفر...قبلا تو جاده رانندگی کردی؟
نیلوفر خیلی راحت جواب داد:
-نه..همین یه ماه پیش گواهی نامه گرفتما..
شادی لبهایش را بهم فشرد...صاف سرجایش نشست و کمربندش را بست....
نیلوفر عصبانی گفت:
-عاشق شده که شده...به ما چه..غلط کرده که روتو دست بلند کرده..حسابشو میرسم..تو هم غلط کردی که نپرسیده ،در خونتو باز کردی...
شادی دلخور گفت:
-خب فکرکردم فاطمست..
نیلوفر چشم غره ای به او رفت و گفت:
-حالا چی بهش گفتی ؟
-هیچی...من نمیدونم مونا کجا رفته.....از روزی که نمایشگاه تموم شد دیگه ندیدمش ..گوشیش هم همش خاموشه
-میدونستی هم نباید میگفتی...باورکن فکر کنم بخاط این پسره خطشو عوض کرده..
شادی کمی فکر کرد و گفت:
-راست میگیا...ولی من انقدر ترسیده بودم که نگو...فقط دویدم تو کوچه..بعدشم که میدونی..
-باورکن این پسره قاطیه ،شادی..
تصویر چشمهای بیقرار و ترسیده ی سهند در ذهنش جان گرفت...هرچه جمعیت بیشتر می شد بیشتر حالت تدافعی میگرفت..
شادی آهی کشید و گفت:
-نمیدونم..ولی حالش خیلی بد بود...خوب شد دوستش زود اومد دنبالش بردش...می خواست بازم کتک کاری کنه..
-ازت معذرت خواهی نکرد؟
شادی چشمهایش را گرد کرد و گفت:
-دلت خوشه؟نمیدونی چه جهنمی شده بود که؟من یه ربع بعدش تازه فهمیدم با تاپ اومدم وسط کوچه!
-خب بعدش که میتونست معذرت خواهی کنه..اون دختره سرکارش گذاشته ،کتکش را به تو میزنه...پررو
-ول کن نیلو...اصلا دلم نمیخواد دیگه ببینمش...تابستون که کرجم خیالم راحته ولی..میترسم باز که برمیگردم دانشگاه..
نیلوفر خیلی جدی گفت:
-اصلا نترس...یه بار دیگه غلط زیادی کرد یا به بابات یا داییت میگی جوابشو میدن...تو پرروش کردی که پا میشه میاد دم خونت میزنه تو گوشت..
شادی سرش را تکان داد و گفت:
-اره ...از این به بعد اگه بخواد اذیتم کنه به دایی میگم..
نیلوفر که دید شادی در فکر رفته به شانه اش زد و گفت:
-حالا بیخیال...تابستون را بچسب...امروز خیلی حال دادها..
شادی باهیجان گفت:
-آره..فقط حیف تعدادمون کم بود..
-آخه یه دفعه ای شد...واسه هفته دیگه یه برنامه درست و حسابی میریزیم با بچه های کلاس میریم..
-بابا اونها که ازتهران نمیان کرج..
-یکی از باغهای بین راه قرار میگذاریم..
بار دیگر صدای بوق ماشینهای پشتی شادی را از جا پراند..
سهند عصبانی و دست به سینه در ماشینش نشسته بود و به شادی که آن طرف خیابان یک لنگه پا ایستاده بود و با دوستش حرف میزد نگاه میکرد....
شال شادی از روی شانه اش سرخورد و گردنش پیدا شد...
سهند عصبی نگاهش را به جای دیگری دوخت و دستی به صورتش کشید..
دوباره به سمتشان چرخید..
حالا دسته ای از موهای خوشرنگش هم روی شانه اش ریخته بودند و شادی انگار هیچ عجله ای برای درست کردن شالش نداشت..
سهند سرش را روی فرمان گذاشت........................................ ........................
کمی که آرام تر شد سرش را بالا آورد ولی شادی و دوستش نبودند!
سریع ماشین را روشن کرد و درحالی که با دقت خیابان را در نظر گرفته به جلو میرفت..کمی بعد شادی و دوستش را دید که به سمت خانه می روند...
با رضایت سری تکان داد..
وقتی به داخل کوچه پیچید ماسکی روی صورتش زد و کلاهش را کمی پایین کشید..
با خودش فکر کرد:
ماسک هم نزنم اتفاقی نمی افته...این دوتا انگار تو یه دنیای دیگن...
شادی همانطور که دوستش برایش حرف میزد سرتکان میداد و از گیاه های باغچه ی دم دستش برگ میکند..
سهند با حرص گفت:
-بسته دیگه...دوساعته بیرونی...بروخونه...
خواست نگاهی به ساعت مچیش بندازد که نگاهش به دستهای شادی افتاد....
لاک قرمز !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سهند با عصبانیت زمزمه کرد:
-حیف که...
بالاخره شادی از دوستش خداحافظی کرد و به سمت خانه دوید...
سهند صبرکرد تا در را برایش باز شد و به داخل خانه رفت...
همانطور که نگاهش به در بسته خانه بود ماسک را از روی صورتش برداشت و گفت:
-امروز خیلی اذیتم کردی شادی خانوم
سهند..(صدای عبور ماشین ها از جاده)...بگو آمبولانس بیاد.....برادرش؟......به حبیب بگو.......چی شده؟..سهند..(صدای آمبولانس)...آدرسو دقیق بگین..(صدای پچ پچ مردم)..سهند...نفس نمیکشه...داداش...اونجاست...(صد ای نفس های خش دار سیما)..دیر کرده...سهند...سهند...سهند...سهن د................................................ .................................................. ............
چشمهای سهند باز شدند.............عرق کرده بود و گلویش خشک خشک...
نگاه وحشتزدش به سقف بود ...
گلویش از خشکی می سوخت اما جانی برای بلند شدن از تخت نداشت...
انگار محکوم بود که همان جا دراز بکشد و به سقف بالای سرش زل بزند...
قلبش هنوز هم تند میزد...بعد از چند دقیقه کمی در جایش جابجا شد و زبانش را روی لبهای خشکش کشید...
با اینکه خسته بود اما دیگر دلش نمیخواست بخوابد...میترسید باز هم کابوس به سراغش بیاید..هرچند...با تلخی پیش خودش فکر کرد...
من که کل زندگیم کابوسه................
نگاهش به پنجره اتاقش افتاد... هوا گرگ ومیش بود...باز هم یه صبح دیگه ...یه روز دیگه...
همانطور که نگاهش به پنجره اتاقش بود دردلش گفت:
یه روز دیگه...یه روز دیگه...
[/sub]
[sub]یه روز دیگه برای چی؟
برم دنبال شاکری؟...چند ساعت کار کنم که حقوقم قطع نشه...برم پیش سعید ...یه ساندویچ بدمزه ی دیگه بخورم...
[/sub]


[sub]شایدم نخورم..بعدش سعید بزنگه...برم از تو ماشین شادی را ببینم...بعد خسته میشم..میام خونه...شبه..
یه روز دیگه برای چی؟
..........
برای کی.....................
صدای آلارم موبایلش بلند شد.مثل هروز...دقیق...6:00 am
از تختش پایین آمد...مثل هرروز....
رفت تا روزی را شب کرده باشد...
سعید پرونده ای را مقابلش گذاشت و گفت:
-باز رفته بودی دنبال اون دختره؟
سهند جا خورد ولی ظاهرش را حفظ کرد و با بی تفاوتی گفت:
-جاسوسی منو میکنی؟
سعید همانطور که روی برگه زیر دستش چیزهایی می نوشت گفت:
-یه مدت برو مرخصی
-چی؟
سعید نیم نگاهی به او انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد..
-برات لازمه..
سهند با لحن تمسخر آمیزی گفت:
-من مرخصی نمیخوام..مرسی
سعید برگه را به سمتش هل داد و خیلی خشک گفت:
-پیشنهاد ندادم...تو میری مرخصی..
سهند با عصبانیت برگه مرخصی اش را پس زد و گفت:
-گفتم که لازم ندارم
سعید هم خیلی خشن جواب داد:
-این مرخصی برای تو نیست..برای اینه که بری و بذاری ماموریتو تموم کنیم..
سهند تکیه اش را از صندلی گرفت و گفت:
-ماموریت مرز..
سعید وسط حرفش پرید و با صدای بلندی گفت:
-لو رفته..
سهند اخمهایش را درهم کشید و گفت:
-امکان نداره..من..همه چیز رو بررسی کرده بودم..هیچ درزی نبود..
سعید بلند شد...به طرف سهند امد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت ..با صدای آرامی گفت:
-من ترتیبشو میدم..تو برو....هفته ی دیگه منتظرتم..
سهند نگاهش را به سمت دیگری چرخاند..باورش نمیشد...چطور توانسته بود انقدر خراب کاری کند..
سعید سرجایش برگشت و خودش را مشغول برگه هایش نشان داد...
سهند بدون هیچ حرفی سویچ ماشینش را از روی میز برداشت و تا به خودش بیاید در جاده کرج بود
-این مغازه چی داره که انقدر میری سراغش؟
این را سهند وقتی گفت که برای سومین بار در هفته شادی را جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی دیده بود...
کیف پولش را برداشت و از ماشین پیاده شد...در ماشین را قفل کرد و به سمت شادی که آن طرف خیابان ایستاده بود رفت...
شادی چنان محو عروسک ها بود که متوجه او نشد...سهند کنارش ایستاد و گفت:
-سلام
شادی از ترس تکانی خورد و با گیجی به او نگاه کرد..سهند که وضع شادی را دید گفت:
-من این طرف ها یه کاری داشتم،شما را دیدم گفتم بیام یه سلامی بدم.. و بع از مکثی گفت:
خوب هستید؟خوش میگذره تابستون؟
شادی فقط توانست با صدای ضعیفی بگوید:
-بله
سهند لبخندی زد و در حالی که با سرش به عروسک ها اشاره میکرد به شوخی گفت:
-هنوزم عروسک بازی می کنید؟
شادی که حالا کمی از لبخند سهند آرامش گرفته بود جواب داد:
-نه
سهند فقط چندبار سرش را تکان داد..شادی سکوت کرده بود و منتظر بود تا سهند خداحافظی کند..
سهند در حالی که به شیشه مغازه نگاه میکرد گفت:
-بابت اون روز متاسفم..یه سوتفاهم بود..
صحنه های آن روز در چشم شادی جان گرفت...
داد...سیلی...مشت...همسایه ها...ناله های پسر..پلیس..
زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-بله..سوتفاهم شده بوده..
سهند باز هم سکوت کرده بود..شادی کلافه از این وضعیت لبخند مسخره ای تحویل سهند داد و دوباره به عروسک ها خیره شد..
-دنبال چی میگردین اینجا؟
-آقای کلاه سبز
سهند نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-چی چی؟
شادی صبورانه جواب داد:
-آقای کلاه سبز ........
و به عروسک قدیمی که در گوشه ای بود اشاره کرد...
سهند نگاه بی تفاوتی به عروسک انداخت و گفت:
-خب چرا نمیگیریش؟
شادی با لحن غمگینی گفت:
-گرونه..
سهند ابروهایش را بالا برد و گفت:
-این که داغونه...چرا باید گرون باشه؟
شادی با اخم به سمتش برگشت و تند تند گفت:
-این خیلی عروسک خاصیه...صاحب این مغازه 40 ساله پیش اینو ساخته...آخرین عروسک دست سازشه..
سخنرانی پرشور شادی تغییری در سهند نداد..
شادی با دلخوری ادامه داد:
-چند روزه گذاشته برای فروش...من نمیخوام دست کسی بیافته...کلی باهاش خاطره دارم از بچگی...
و اضافه کرد:
-آخه خونمون همین نزدیکهای این مغازست..
سهند لبخندی زد و گفت:
-من نمیدونستم...پس اهل کرجید؟
شادی با یادآوری خاطره های بدی که سهند در خانه تهرانش برایش ساخته بود نگاه بدبینانه ای به او کرد و گفت:
-چرا میپرسین؟
سهند لبخند عمیقی زد که باعث گیجی شادی شد و گفت:
-هیچی....خوشحال شدم دیدمتون خانوم..خدانگهدار..
شادی زمزمه وار جواب داد:
-خدافظ
سهند با قدمهای بلندی به سمت ماشینش رفت و شادی را با آقای کلاه سبزش تنها گذاشت
سهند کلید را چرخاند و وارد خانه شد...مریم خانوم که در آشپزخانه بود با شنیدن صدای در به هال سرک کشید و با دیدن پسرش که به هال آمده بود با شوق به سمتش رفت...
-الهی قربونت برم مادر...کجا بودی؟
سهند خندید و گفت:
-سلام..خدا نکنه..
مریم خانوم سنهد را که بعد از دو ماه به خانه آمده بود، بامحبت به اغوش کشید..
شانه های پسرش را بوسید...دستش را گرفت و او را روی مبل نشاند..درحالی که از شدت شوق و هیجان صدایش کمی بالا رفته بود گفت:
-چه خبر مادر جان؟بشین برات چایی بیارم..
-دستت درد نکنه
مریم خانم به آشپزخانه برگشت ...همانطور که استکان را پر می کرد گفت:
-خیلی خوشحالم کردی مادر ..
سهند از این همه محبت مادرش خجالت زده بود...از اینکه بعد از دو ماه بی خبری یک سر به او زده بود و او اینطور تشکر میکرد................
استکان چایی را مقابلش گذاشت...نگاه دقیقی به صورت سهند انداخت و با غصه گفت:
-بمیرم برات...چقدر لاغر شدی مادر
سهند به شوخی گفت:
-مامان عادت داری هروقت منو دیدی اینو میگیا..
مادرش لبخند کمرنگی زد...تند تند بین آشپزخانه و هال در رفت و آمد بود و میز جلوی سهند را پر از خوراکی میکرد..
سهند به اعتراض گفت:
-مامان یه دقیقه بشین ببینمت..
مریم خانوم سریع ایستاد و با نگرانی گفت:
-میخوای بری؟
سهند بادیدن ترس مادرش به خودش فحش داد...
به صورت خسته ی مادرش لبخندی زد و گفت:
-نه..امشب اینجام..
صورت مریم خانوم از شادی درخشید..
-چی دوست داری برا شام درست کنم؟
-هرچی بذاری خوبه...مامان من خستم..میرم بخوابم
به اتاقی که فقط یک تخت و چند قفسه کتابخانه داشت رفت..خودش را روی تخت انداخت و چشمهایش را بست..
مریم خانوم بالای سرش آمد و ملحفه ای رویش کشید..
آرام گفت:
-کولر روشنه...میچای
پیشانی سهند را طولانی بوسید و آرام از اتاق خارج شد...
سهند چشمهایش را بست و بعد از مدتها در اتاقی که بوی مادرش در آن پیچیده بود، به خوابی آرام و بدون کابوس فرو رفت
سهند با شنیدن صدای بلند خنده که از هال می آمد،بیدار شد..
از تاریکی اتاق معلوم بود که شب شده است..از سر رضایت لبخندی زد...تمام خستگی این مدت از تنش بیرون امده بود...
دوباره صدای بلند خنده از هال............
گوشهایش را تیز کرد تا صداها را بشناسد..
-بله...خودش است...سعید...
در اتاق را باز کرد و با صدای بلند گفت:
-مامان کی گفت اینو دعوت کنی؟یه روز خواستم از دستش نفس راحت بکشم..
همان لحظه چشمش به پدرش افتاد که روی مبل نشسته بود و با لبخند کمرنگی نگاهش می کرد
سریع گفت:
-سلام بابا...شما اومدین؟
-سلام بابا...بیا بشین
سهند کنار پدرش نشست و رو به سعید گفت:
-شامم هستی دیگه؟
مریم خانومی استکانی چایی جلوی سهند گذاشت و با اخم گفت:
-سهند زشته...این چه طرز حرف زدنه؟
و بعد طوری که فقط سهند بشنود گفت:
-ناراحت میشه
سهند نگاهی به سعید که با بیخیالی سیب گاز می زد انداخت و با صدای بلند گفت:
-خدا از دهنت بشنوه این ناراحت شه
مریم خانوم لبش را گزید و روی صندلیش نشست..
سعید رو به مریم خانوم که خجالت زده به نظر می رسید گفت:
-بیخیال خاله..من به اخلاق گند این عادت دارم
سهند لبخندی زد و در حالی که استکان چایش را به لب نزدیک میکرد پرسید:
-چه خبرا بابا
مریم خانوم تذکر داد:
-نخور مادر...داغه..همین الان ریختم..
سهند استکان را روی میز گذاشت...
حاج محمد گقت:
-خبرا دست شماست..ماکه همش خونه ایم ،خبری نداریم..
سعید با دهانی پر از میوه گفت:
-ولی من یه خبر دست اول دارم..
و وقتی همه نگاه ها به سمتش چرخید ادامه داد:
-سهند عاشق شده
چند لحظه هال ساکت شد...
مریم خانوم مژه ای زد و با صدای لرزانی گفت:
-آره مادر؟
سهند چشم غره ای به سعید رفت و گفت:
-نه بابا..این برا خودش یه حرفی میزنه
مریم خانوم بی توجه به جواب سهند با لبخند محوی پرسید:
-دختر کیه؟چیکارست؟
قبل از اینکه سهند جوابی بدهد سعید با همان لبخند عجیبش گفت:
-جاسوس!
باز هم نفس ها در سینه حبس شد..
مریم خانوم نگاه ترسیده اش را بین سهند و سعید می چرخاند..
عاقبت سهند خیلی جدی و با صدای بلندی گفت:
-بس کن دیگه سعید
این بار مریم خانوم رو به سعید گفت:
-چی گفتی پسرم؟جاسوسه؟چی گفتی؟
-نمیدونم خاله..از سهند بپرس...هرچی باشه صبح تا شب دنبال دخترس...بهتر میدونه
سهند زیر نگاه خیره ی پدر و مادرش گفت:
-توی یکی از پرونده هام یه مورد مشکوک بود...که حالا هم حل شده
و رو به سعید با طعنه گفت:
-جاسوس هم نبود
سعید که انگار ان شب قصد جان سهند را کرده بود، گفت:
-ا؟ نیست؟ پس چرا باز صبح دنبالش بودی؟
سهند جوابی نداد و با اخم عمیقی به بخارهای استکان چایش خیره شده بود..
سعید بیخیال گفت:
-خاله شام چی داریم؟مردم از گشنگی؟
مریم خانوم بلند شد و درحالی که به آشپزخانه میرفت گفت:
-قیمه..الان میرم سفره را می اندازم پسرم..
-دستت درد نکنه..
شام در بین نگاه های گاه و بیگاه پدر سهند،چهره شاد مریم خانوم و وراجی های سعید خورده شد..
بعد از شام سعید رفت ...سهند ماند و
دل امیدوار پدرش ... نگاه های مشتاق مادرش و استکان چای سرد شده ی روی میز
--------------------------------------------------------------------------------
[/sub]
[sub]-اینم که کثیفه...اه
با حرص تی شرت در دستش را روی تختش پرت کرد و زمزمه وار گفت:
-چی بپوشم؟
کمی بعد با کلافگی گفت:
-چی دارم که بپوشم؟همشون کثیفن
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت...10:30am
با خودش فکر کرد که الان شادی باید سرکلاس زبانش باشد..
چنگی به موهایش زد و مرتب زیر لب تکرار می کرد:
-چی بپوشم؟چی بپوشم؟چی بپوشم؟
کمی بعد لباسی که حبیب برایش از مشهد خریده بود یادش آمد..سریع به سمت کمدش رفت...بعد از به هم ریختن چند شلوار و بلیز آن را زیر لباسهایش پیدا کرد..هنوز حتی از کیسه درش نیاورده بود..
لباس را روی صندلی کنار گذاشت..
با یک حرکت لباسهای کثیفی که روی تخت ریخته بود را بغل کرد و با خوشحالی و سوت زنان به آشپزخانه رفت..
لباسها را به زور درون لباس شویی چپاند و بعد از ریختن ناشیانه پودر،روشنش کرد..
با خودش گفت:
-لباسشویی تعجب کرده ...و قاه قاه به حرف خودش خندید..
با شنیدن صدای زنگ گوشی به سمت اتاق برگشت... عاقبت بین وسایل های روی میز گوشی را پیدا کرد..
-بله؟
-سلام..کجایی سهند؟چرا نمیای دفتر؟
سهند درحالی که یک دستی تی شرت جدیدش را از کیسه بیرون می کشید جواب داد:
-من عصر میام..الان کار دارم..
سعید با لحنی جدی گفت:
-سهند...ببخشد بابت اون شب..من اشتباه کردم..نباید به مامانت اینا میگفتم..
سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:
-هرچند یه کتک حسابی پیشم داری ولی بدم نشد..نمیدونستم چطوری بهشون بگم..
سعید با همان لحن خشک جواب داد:
-الکی امیدوارشون نکن..
سهند مارک لباس را کند و گفت:
-نه..به مامان گفتم هنوز معلوم نیس..یکم ازشادی براش گفتم..به نظرم خوشش..
سعید حرفش را قطع کرد و با صدای بلندی گفت:
-تموم کن بابا..دختره با کسیه..
سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چی گفتی؟
سعید بیتفاوت گفت:
-این همه دنبالش رفتی اون پسره دیلاق را ندیدی؟اون با کسیه..
سهند با صدای خش داری گفت:
-ببین سعید اگه داری بازم از این شوخی های..
سعید باز هم وسط حرفش آمد و گفت:
-به نظرت من الان خیلی شوخ میام؟
سهند فکر کرد...و با تمام تلخی پذیرفت که شوخی نیست..سعید را میشناخت...شوخی و جدیش را میشناخت..
-پاشو بیا دفتر..کلی کار داریم...این پسره رسولی هم..
سهند تماس را قطع کرد...تی شرت به دست وسط اتاق خشکش زده بود..
صدای لباسشویی که روی دور تند رفته بود، از آشپزخانه، طعنه میزد..
سهند با سرعتی دیوانه وار در جاده می راند...
برای ماشین جلویی نوربالا زد.......
با خودش فکر کرد:
-چطور تا الان متوجهش نشده بودم؟؟؟؟؟؟؟چطور انقدر احمق بودم...
سرش را چندبار به پشتی صندلی زد...
-مگه میشه؟مگه میشه؟؟؟؟؟من پشه بال بزنه دور و برم میفهمم....چطور اون پسره ی...دیلاق را ندیدم..
اتفاقات چندساعت پیش را به یاد اورد..
شادی همراه پسر بلند قد و خوش قیافه ای...صدای خنده های بلندشان...شیطنت های شادی...شوقی که هنگام صدا زدن اسم پسر رداشت:امیر.....
با تمام توانش نعره کشید:
-لعنتییییییییییییییییییییی یی
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود....باز هم نور بالا زد...
صدای بوق ماشین های کناری بلند شد....
پایش را بیشتر روی گاز فشار داد...
صدای موبایلش بلند شد...سرسری نگاهی به آن انداخت...حبیب..........
نگاهش را به جاده دوخت........گوشی همچنان زنگ میخورد...یرخلاف دفغه های قبل جواب داد...صدای گرم حبیب در ماشین پخش شد:
-الو؟...آقا سهند...
سهند نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-سلام حبیب جان
حبیب با صدایی که خوشحالی در آن موج میزد گفت:
-سلام آقا سهند....خوب هستید؟
سهند فرمان را محکم فشار داد و باصدایی که سعی میکرد عادی باشد جواب داد:
-مرسی.. خوبم..
حبیب بعد از مکثی با صدایی آرام پرسید:
-مطمئن؟
سهند با صدایی که از زور بغض خشدار شده بود جواب داد:
-نه
****************
ساعتی بعد سهند در خانه حبیب بود...
حبیب با سینی شربت به هال آمد و درهمان حال گفت:
-خیلی خوش اومدی
سهند لبخند بی جانی زد ...شربتش را برداشت و یکسره خورد..
حبیب از روی مبل بلند شد..سهند سریع گفت:
-کجا؟
-برم شربت بیارم برات..
-نمیخواد..بشین..من میخوام برم زود...
-اخه اینجو...
سهند با خستگی گفت:
-حبیب..بشین انقدر تعارف نکن..
حبیب دوبار سرجایش نشست...هیچ کدام حرفی نمیزدند...سهند با یخ های ته لیوان بازی میکرد..
بعد از مدتی سهند خودش سکوت را شکست...با لبخند کجی گفت:
-فکر کردم زندگی جهنیم داره عوض میشه...پوزخندی زد و ادامه داد:
-فکر میکردم اون منو میبینه...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
-اونم منو ندید..
حبیب از حرفهای بی سر و ته سهند گیج شده بود..اما با این حال سکوت کرده بود و فقط گوش میداد
سهند انگار که با خودش حرف می زد:
-خب حقم داره....زدم تو صورت دختره..حق داره دیگه نه؟
چنگی به موهایش زد و گفت:
-ناهار چی داریم؟!
حبیب در حالی که برای خودش کمی آب می ریخت رو به سهند گفت:
-پرونده "شیرازی" به کجا رسید؟
سهند:
-خیلی عقبی بابا...اون که یه ماهه بسته شده..
حبیب سرش را پایین انداخت، کمی با غذایش بازی کرد و گفت:
-آخرین باری که دیدمت تازه این پرونده رو قبول کرده بودی
سهند متوجه دلخوری حبیب از خودش بود اما حرفی نزد....
حبیب نگاهی به سهند که با بیخیالی غذا می خورد کرد و گفت:
-میخوای دست رو دست بگذاری تا دختره از چنگت بره؟
سهند آرام گفت:
-بیخیال
و قاشقی غذا در دهانش گذاشت...
حبیب:
-پس فردا که یه بچه بغلش بود دیگه پشیمونی سودی نداره ها...
سهند با عصبانیت قاشقش را در بشقاب پرت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد
حبیب بی اعتنا به او ادامه داد:
-تو هنوز اول راهی..چرا جا زدی؟
سهند باز هم جوابی نداد..
حبیب کمی به طرفش متمایل شد و با مهربانی گفت:
-برادر من...تو میخوایش..خودت هم میدونی...من هیچ وقت ندیده بودم دختری برات مهم باشه...
سهند با صدای بلندی گفت:
-مهم بود...نیست.....دیگه نیست...
حبیب با لبخند محوی گفت:
-اگه منم مثل تو زود میدان را ترک می کردم که هیچ وقت سیما زنم نمی شد..
سهند با اخم نگاهش کرد و گفت:
-چه ربطی به سیما داره؟
-خب من هم برای به دست آوردن سیما بی رقیب نبودم..
-سهند با کلافگی گفت
-چی میگی؟
-عظیمی را یادته؟ هم کلاسی سیما؟
سهند کمی فکر کرد و گفت
-نه...
-اون قد بلنده کلاسشون..همون که خیلی هیکلی بود...
سهند که تازه اورا به یاد آورده بود گفت:
-خب؟
-اون سیما را میخواست
سهند با بهت گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟
حبیب با بیتفاوتی گفت:
-از همون ترم اول..
سهند حرفش را قطع کرد و گفت:
-الکی حرف نزن...من سیما آب میخورد میدونستم..
-عشقشم خیلی تند بود
سهند دستش را به علامت "برو بابا" تکان داد و پوزخند زد...
حبیب پشت سرهم و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-اون عاشق سیما بود...سیما هم میخواستش...ولی من کم نیاوردم...هرجور بودم عشقمو به سیما نشون دادم
[/sub]
[sub]...خیلی سخت بود خیلی...ولی من کوتاه نیومدم تا وقتی که زن خودم شد..
سهند با قاشق روی میز ربه میزد...
حبیب بلند شد...دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:
-خوب فکر کن سهند....
**************************
دوستای خوبم...متاسفم بابت این تاخیر طولانی...یه سری مساله پیدا کردم این مدت...واقعا زمان ندارم..
[/sub]
[sub].امیداورم که درکم کنید...ولی تمام سعیمو میکنم که مرتب بگذارم کارو...
سهند کمی سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورد و داد زد:
-شادیییی
-اما صدایش در هیاهوی خیابان گم شد...
همانطور که ماشین را پا به پای شادی جلو می برد، دوباره داد زد:
-شادی
و حس کرد چقدر صدا زدن اسمش را دوست دارد..............
اینبار شادی ایستاد و سرش را در اطراف برای پیدا کردن منبع صدا چرخاند...
-شادی ...منم
شادی با نگاهی متعجب آرام خودش را به ماشین سهند نزدیک کرد و گفت:
-سلام آقای محسنی...اتفاقی افتاده؟
و فکر کرد که از کی برای او " شادی " شده؟
سهند پرانرژی گفت:
-سلام..کجا میرفتی؟ بیا بالا میرسونمت
شادی لبخند محجوبانه ای زد و گفت:
-نه ممنون..خودم میرم..
سهند اصرار کرد:
-بیا بالا ..میرسونمت..
شادی که از رفتارهای عجیب سهند می ترسید گفت:
-ممنون....گفتم که خودم میرم..خدافظ.
و دوباره در پیاده رو به راه افتاد..
سهند ماشین را به حرکت درآورد و همانطور که کنارش حرکت می کرد گفت:
-سوار شو...کارت دارم
شادی که اینبار واقعا ترسیده بود بدون هیچ جوابی سرعتش را بیشتر کرد..
- شادی خانوم ...بیا بشین گفتم
و بوق کوتاهی زد..
شادی مستقیم به روبرویش نگاه می کرد و تند تند راه می رفت...
دوباره صدای بوق...
شادی که از شدت نگرانی، عصبی شده بود به سمتش برگشت و با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
-مزاحم نشین آقا
سهند به جای اینکه عصبانی شو به حالت تدافعی شادی که برایش خیلی بامزه به نظر می رسید، لبخند زد..
شادی با نفرت رویش را برگرداند...
سهند که حالا کمی کلافه شده بود نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خیابان نسبتا خلوت شد خودش را به شادی رساند..
[/sub]
[sub].سریع از ماشین پیاده شد و شادی را در یک حرکت در ماشین پرت کرد...
شادی جیغ خفه ای کشید...سهند که دید توجه مردم دارد به آنها جلب می شود سریع ماشین را به حرکت درآورد
سهند کمی سرش را از شیشه ی ماشین بیرون آورد و داد زد:
[/sub]
[sub]-شادیییی[/sub]
[sub]-اما صدایش در هیاهوی خیابان گم شد...[/sub]
[sub]همانطور که ماشین را پا به پای شادی جلو می برد، دوباره داد زد:[/sub]
[sub]-شادی[/sub]
[sub]و حس کرد چقدر صدا زدن اسمش را دوست دارد..............[/sub]
[sub]اینبار شادی ایستاد و سرش را در اطراف برای پیدا کردن منبع صدا چرخاند...[/sub]
[sub]-شادی ...منم[/sub]
[sub]شادی با نگاهی متعجب آرام خودش را به ماشین سهند نزدیک کرد و گفت:[/sub]
 
[sub]-سلام آقای محسنی...اتفاقی افتاده؟[/sub]
[sub]و فکر کرد که از کی برای او" شادی " شده؟
سهند پرانرژی گفت:
-سلام..مجا میرفتی؟ بیا بالا میرسونمت
شادی لبخند محجوبانه ای زد و گفت:
-نه ممنون..خودم میرم..
سهند اصرار کرد:
-بیا بالا ..میرسونمت..
شادی که از ررفتارهای عجیب سهند می ترسید گفت
-ولم کننننننننننننن
سهند با صدایی که سعی می کرد پایین نگه دارد گفت:
-چرا اینقدر جیغ میزنی دختر؟یه دقیقه آروم بگیر
شادی بی توجه به او با مشت به در ماشین می کوبید
-باز کن درو....
در یک لحظه های تمام فکرهای منفی دنیا به سرش هجوم آورد...با ترس و التهاب گفت:
-میدونستم...از همون اولش میدونستم...معلوم بود مشکوکی...
کمی به طرف سهند چرخید و درحالی که نگاهش را مرتب می دزدید ادامه داد:
--شاید قاتلی...آره...آره...از اونها که جسد زنها رو تیکه تیکه میکنه هر تیکشو می اندازه یه جا...آره..
و بعد انگار خودش از حرفهای خودش ترسید و باعث شد که جیغ دیگری بکشد...
سهند با لبخند به حرکات او نگاه می کرد و در اخر هم با صدای بلندی خندید..
شادی لب ورچید و گفت:
-از این سادیسمی ها که از شکنجه لذت میبرن...
این بار سهند دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و تا چند دقیقه بی توجه به شادی که حالا گریه میکرد، می خندید...
کمی بعد با دیدن اشک های شادی با لحن مهربانی پرسید:
-چرا گریه میکنی دختر؟
شادی با صدای ضعیفی گفت:
-از من چی میخوای؟
سهند کمی فکر کرد ...واقعا چرا شادی را دزدید؟...که به او بگوید دوستش دارد؟....واقعا راه رمانتیک تری نبود؟
عاقبت با بیتفاوتی مخصوص به خودش جواب داد:
-میخوام بدونی من خیلی میخوامت....
شادی انقدر متعجب شد که گریه اش بند آمد...
سهند با همان لحن قبلی گفت:
-دور اون پسره رو هم خط میکشی..
شادی کاملا به سمتش چرخیده بود و با چشمهایی که از تعجب درشت شده بودند به او نگاه می کرد..
چند دقیقه بعد سهند ماشین را متوقف کرد و گفت:
-حالا برو خونت خانوم کوچولو...
شادی با گیجی نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که جلوی خانه هستد..
نگاهی دیگری به سهند انداخت...با تردید دستش را به سمت دستگیره برد..این بار در باز بود...سریع پیاده شد و با به طرف خانه دوید..
سهند همانطور که به داخل رفتن شادی نگاه می کرد به سعید زنگ زد.......
-بله؟
سهند با لحن پرافتخاری گفت:
-تموم شد سعید...بهش گفتم دوستش دارم و نمیخوام با اون پسره باشه..
سعید خندید و گفت:
-نه بابا ..خوشم اومد...تو هم آره؟ ...پس آب نبود وگرنه شناگر ماهری هستی...حالا تعریف کن ببینم چه جوری مخش رو زدی؟
و وقتی سهند تمام ماجرا را مفصل تعریف کرد سعید فقط توانست بگوید:
-بابا این پسره دیوونست...
نیلوفر با حرص گفت:
-پسره ی مسخره...چقدر بهت گفتم بهش رو نده
شادی با دلخوری گفت:
-من که یه ماهه کرجم..کاری باهاش ندارم اصلا
نیلوفر کمی مکث کرد...شادی لبش را گاز میگرفت و منتظر بود تا نیلوفر نظرش را راجع به رفتارهای عجیب و غریب سهند بدهد..
-شادی این پسره خیلی خطرناکه..
شادی با نگرانی گفت:
-آره خودمم خیلی ترسیدم..
-نگاه ...نگاه..پسره ی عوضی..همین یه ماه پیش با اون دختره شاکری بود حالا اومده سراغ تو..
شادی هینی کشید و گفت:
-راست میگیییی...با شاکری بود...پسره ی هوس باز..
و دوباره از روی حرص مشغول کندن پوست لبش شد...
نیلوفر من من کنان گفت:
-میگم شادی..مگه تو با کسی هستی که این پسره بهت اینجوری گفته؟
-نه ...تو که منو میشناسی دیوونه..
نیلوفر گفت:
- پس منظورش چی بوده؟
-چه بدونم...
-این چند وقت جای خاصی نمیرفتی؟
-نه بابا..همش خونم ..چی بشه که برم بیرون یکم بگردم..
اما بعد از مکث کوتاهی گفت:
-امیر...نیلوفر...امیرو میگه فکر کنم..
-امیر؟...پسرداییتو میگی؟
-آره..چند هفتس اومده خونه ی ما
-وا....چرا؟
-کارآموزی داره...یه کارخونه که نزدیک کرجه داره میره..سختش بود هی بره تهران و برگرده...موند خونه ی ما..
-ببینم..رابطتتون در چه حده؟نکنه خواستگارته؟
شادی بلند خندید
نیلوفر:
-گوشی را بگیر اون ور...کرم کردی
-بابا امیر بچس...همش 19 سالشه...تازه اینا به کنار،مثل داداشمه..
-جدی؟سنش بیشتر از این حرفا میزنه..
شادی دوباره خندید و گفت:
-فقط قد کشیده...عقلش بچس..
نیلوفر با جدیت گفت:
-حالا میخوای چیکار کنی شادی ؟
[/sub]
[sub]-نمیدونم..ولی بازم بخواد دنبالم راه بیافته حتما به بابا میگمش..
نیلوفر دوباره گفت:
-پسره ی هوس باز میبینی؟ ...هر ماه یه دوست دختر عوض میکنه...
شادی با آه کوتاهی حرفش را تایید کرد.
سهند یک بار دیگر کلتش را چک کرد و آن را کنار باقی تجهیزاتش روی میز انداخت..
سعید گفت:
-من همراهت میام سهند
سهند با قاطعیت جواب داد:
-تو همین جا میمونی
-چرا؟ که بشم بادیگارده اون دختره؟
سهند ساک کوچکی را از کمدش بیرون آورد ......با اخم غلیظی به او نگاه کرد و جوابی نداد..
-یک ماه میخوای بگذاری و بری؟احمق تا برگردی اون دختره اسمت هم یادش رفته
سهند در سکوت مشغول جمع کردن وسایلش بود..
-فکرکردی یه جمله به دختره گفتی دوستش داری دیگه تمومه؟تا تو بیای اون رفته با یک...
سهند حرش را قطع کرد و با لحن محکمی گفت:
-اون دختر مال منه.
-یه زن را هیچ وقت نمیتونی با زور داشته باشی..اینو بفهم
سهند ساکش را برداشت و از اتاق خارج شد..
سعید پشت سرش راه افتاد و با صدایی که تمسخر در آن موج می زد گفت:
-تو اصلا اون دختره برات اهمیت داره؟
سهند سریع به سمتش برگشت و دادکشید:
-بس کن...تو که میدونی این ماموریت چقدر برام مهمه...تو که میدونی..
-حتی مهمتر از اون دختر؟
سهند درحالی که از شدت عصبانیت نفس نفس می زد جواب داد:
-آره..حتی مهمتر از اون..
بعد ساکش را روی زمین انداخت و مشغول پوشیدن کفشهایش شد..
سعید کفشهایش را به پا کرد و جلوتر از او،از خانه بیرون زد..عصبانی از سهند،پله ها را سریع پایین میرفت..
چند لحظه ی بعد صدای سهند در راهرو پیچید:
-مواظبش باش ......
-فرمانده دستور چیه؟
سهند جواب داد:
-تا فردا صبر میکنیم..اما فعلا خوب موقعیت را زیر نظر داشته باشید..
-بله قربان..
سهند با خستگی دستی به صورتش کشید..گرما طاقت فرسا بود و کارها تمامی نداشت، آن قدر که بعضی روزها حتی فراموش میکرد چیزی بخورد..با قدمهایی کوتاه خودش را به چادرش رساند...
در بین این هیاهو ، دلش به همین لحظه ها خوش بود...لحظه هایی که خلوتی پیدا می کرد تا سراغی از شادی بگیرد..
موبایلش را برداشت و شماره ی سعید را گرفت...با اولین بوق جواب داد..
-سهند بیا منو از دست این دختر نجات بده...
سهند به آرامی خندید و گفت:
-چی شده باز؟
-الو...صدات نمیاد..
سهند با صدای بلندتری گفت:
-می گم چی شده؟
-هیچی..یه ساعته با این دختره دوستش، دم یه اسباب بازی فروشی بودن..الانم رفتن یه مغازه cd فروشی
سهند لبخند زد...
-وای سهند این دختره کیه دیگه...........چه cd هم گرفته...
سهند سریع اخم کرد و گفت:
-چی؟ چه جورcd هست مگه؟
-کلاه قرمزی 91!
سهند با صدای بلندی خندید..
سعید با حرص گفت:
-بخند...بخند...بایدهم بخندی...یه بچه ی شیطون رو گذاشتی دست من و خودت رفتی..
[/sub]
[sub]یعنی حاضرم صد تا ماموریت شبانه برم ولی دیگه مراقب این الف بچه نباشم..
سهند خندید و گفت:
-جبران می کنم..
-الو...چی میگی؟صدات نمیاد..
سهند داد کشید:
-میگم،جبران میکنم
-الووو...نمیشنوم...زنگ بزن به خودش اصلا..دیوونه شدم..
و تماس قطع شد..
-سهند موبایل را در دستش چرخاند و گفت:
-چرا به خودش زنگ نزنم واقعا؟
سمیه خانوم در آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد برای ناهار بود و با لذت به صدای خنده های شاد دخترها که در هال بودند گوش می کرد..
-گفتم یا نگفتم؟ گفتم یااااا نگفتممم؟ گفتم یااااااااااااااااااااااا نگفتم؟
شادی تقریبا از خنده روی کاناپه ولو شده بود...
نیلوفر با لبخند به حرکات دوستش نگاه می کرد...شادی دوباره سرجایش صاف نشست و
[/sub]
[sub]بند تاپش را که روی بازویش افتاده بود درست کرد...
-آیی مرجی...آقای مرجی...میگم...من کوچیک بودم بچه ی خوبی بودم؟
صدای زنگ موبایل شادی از اتاق بلند شد...
نیلوفر:
-شادی...موبایلت..
شادی تمام حواسش به برنامه بود...نیلوفر تشر زد:
-شادی..موبایلت کشت خودشو
شادی در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
-پس نبین تا من بیام ها..
وبعد با عجله و بدون اینکه به شماره نگاهی بیاندازد جواب داد:
-الو
سهند سکوت کرده بود و با لذت به صدای نفس های آرام شادی گوش می کرد..این بار شادی با کلافگی گفت:
-الو...صدام میاد؟ الو...
سهند جواب داد:
-سلام
شادی با شنیدن صدای سهند خشکش زد...
سهند گفت:
-داشتی فیلم نگاه میکردی عزیزم؟
شادی با وحشت به اطرافش نگاه کرد...انتظار داشت سهند در پشت کمدش قایم شده باشد!
-عزیزم...اونجا دوربین نداره..نگرد..
این بار دهانش نیمه باز ماند و نفسهایش از شدت ترس سریعتر شد...
سهند با ملایمت گفت:
-قربون صدای نفسات برم
شادی میخواست تماس را قطع کند که بازهم سهند غافلگیرش کرد:
-دوستت،نیلوفرم اومده پیشت؟خوش میگذره حسابی.نه؟
شادی خواست حرفی بزند اما صدایی از گلویش خارج نمی شد...
صدای خنده ی آرام سهند از پشت خط می آمد..
-چیه؟چرا حرف نمیزنی؟زبونتو موش خورده خانوم کوچولو؟
شادی دست عرق کرده اش را روی گلویش گذاشت و من من کنان گفت:
-تو....از کجا میدونی...تو؟
سهند آرام گفت:
-من باید برم عزیزم دیگه...کار دارم..مواظب خودت باش...جمعه برمیگردم..
شادی با شنیدن صدای بوق ،چشمهایش را بست و پیشانی اش را به دیوار چسباند.
نیمه شب بود....شادی در تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد..
برای هزارمین بار تمام اتفاقهایی که بین او و سهند رخ داده بود را مرور کرده بود، اما هر دفعه بدتر گیج می شد...
از بار اولی که او را با دستهایی خونی دیده بود.... دانشگاه!.....و الان که نقش یک عاشق را بازی میکرد....
هرچه که بود...هرکسی که بود...تنها برای شادی در یک کلمه خلاصه می شد.ترس!
چشمهای نیمه باز شادی کم کم بسته شدند و بعد از چندین ساعت فکرو خیال،بالاخره خوابش برد...
********************
سهند با خستگی خودش را به تخته سنگ بزرگی رساند و رویش نشست...
مطمئن بود انگشتهایش در آن پوتین ها تاول زد ه است اما در حالت آماده باش بودند و
[/sub]
[sub]نمی توانست به پاهایش استراحت بدهد..
دو روز بود که در انتظار سوژه کمین گرفته بودند اما خبری از آن ها نبود....کم کم این فکر به
[/sub]
[sub]جانش افتاده بود که ماموریت لو رفته و آنها از مسیر دیگری فرار کرده اند...
اگر این طور می شد....خدایا....حتی نمیتوانست به این موضوع فکر کند...
سرش را به عقب برد و به آسمان پرستاره ی کویر خیره شد...
فکر کرد..شبهای کویر آن چنان با آرامش در آغوشت می کشند که گرمای طاقت فرسا و سختی های روزش را از یاد می بری....
به ساعتش نگاهی انداخت... 3:15نیمه شب...
خسته بود...آن قدر که آرزو داشت فقط نیم ساعت بتواند چشمهایش را روی هم بگذارد..اما..نه..
با خودش گفت...
-الان شادی کوچولوم خوابیده...
و از این فکر لبخندی بر لبهایش نشست...
دوباره نگاهش در آسمان غرق شد...آسمان کویر.......پر از ستاره...پر از عمق...
جیب لباسش را باز کرد و با احتیاط سنجاق طلایی رنگ را از آن بیرون آورد.
***************
-داداش..
-هوم؟
-چرا...چرا زن نمیگیری؟
سهند آن چنان اخمی کرد که سیما با ترس گفت:
-آخه...چیزه...من...یعنی ...مامان گفت..دختر زهرا خانومو برات انتخاب کرده..چرا گفتی نه داداش؟
سهند نگاهی به دست روغنی اش انداخت و گفت:
-اون پارچه رو بده...
سیما سریع پارچه را دستش داد...سهند کمی دستهایش را پاک کرد و دوباره روی ماشین خم شد..
سیما با ملایمت گفت:
-دختر خوبیه داداش...من میشناسمش...بزنم به تخته خیلی هم خوشگله...
سهند که دیگر از دست سیما کلافه شده بود دست از کار کشید و با صدای بلند و لحن تندی گفت:
-بسه دیگه...مثل این خاله زنکا حرف میزنی..من هروقت خودم بخوام زن میگیرم..تو نمیخواد فکر زن دادن من باشی بچه..برو خونه..
سیما نگاه رنجیده اش را از او گرفت و با سرعت از پله های حیاط بالا رفت و خودش را در خانه پرت کرد...
سهند کلافه از ناراحتی خواهرش زمزمه کرد:
-زن چیه..ولم کنید دیگه..
***************
سهند با چشمهایی خیس به سنجاق که زیر نور ماه برق خاصی داشت نگاه میکرد...با انگشتش روی آن را نوازش کرد و گفت:
-....میشناسمش... دختر خوبیه آبجی.
شادی بار دیگر نگاه نگرانش را به ساعت دیواری انداخت...با حالتی عصبی موهایش را پشت گوشش برد و از روی کاناپه بلند شد....
صدای سهند یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت:من باید برم عزیزم دیگه...کار دارم..مواظب خودت باش...جمعه برمیگردم..
و امروز همان جمعه بود!
شادی بی هدف دور خودش در هال می چرخید و گه گاهی هم از پنجره ی هال نگاهی به کوچه می انداخت...
مادر شادی با تعجب گفت:
-خوبی شادی؟
شادی لبخند مصنوعیی زد و سریع گفت:
-آره..آره
و برای این که خودش را بیشتر از این تابلو نکند به اتاقش پناه برد...
در اتاق را بست و به آن تکیه داد...چند نفس عمیق کشید ...با خودش گفت:
-خب حالا چیکار کنم؟؟؟
نگاهش به کتابخانه اش افتاد..بدون معطلی به سمت آن رفت و شروع به مرتب کردن آن کرد..
این طوری بهتر بود....حداقل کمتر فکر و خیال میکرد....اما بعد از چند دقیقه وقتی دید این کار هم فایده ای ندارد،دست
[/sub]
[sub]از آن کشید و کتاب در دستش را روی تخت پرت کرد......
کمد لباسهایش را باز کرد و بدون دقت یک دست شلوار و مانتو از آن بیرون کشید...لباسها را عجله ای به تن کرد...
[/sub]
[sub]کلیپسش را از روی میزش برداشت و همانطور که سعی میکرد موهای لختش را ببندد داد زد:
-مامان من دارم میرم بیرون...
سمیه خانوم که داشت روزنامه می خواند، نگاهی به او که حاضر و آماده دم در ایستاده بود کرد و گفت:
-کجا میری؟ ساعت هشته...الان شب میشه
شادی گره ی روسریش را بست و گفت:
-جایی نمیرم...یکم دلم گرفته...تا پارک سرخیابون میرم...زود میام
-آخه مادر اصلا معلوم هست تو چت شده امروز؟
شادی که دیگر کلافه شده بود با ناراحتی گفت:
-هیچی مامان..زود میام ..باشه؟خدافظ
سمیه خانوم نگاه ناراضیی به او انداخت و گفت:
-خدافظ...زود برگردیا..
شادی کفش های عروسکیش را به پا کرد و سریع از پله ها پایین رفت...
بی هدف در خیابان راه میرفت ... وقتی خودش را در شلوغی کوچه و خیابان دید کمی احساس بهتری پیدا میکرد
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود که شادی تصمیم گرفت به خانه برگردد...
[/sub]
 
[sub]سر راه باز هم به مغازه ی اسباب بازی فروشی رفت و مطمئن شد که آقای کلاه سبز هنوز فروخته نشده است..[/sub]
 
[sub]هنوز چند قدمی داخل کوچه نرفته بود که سهند را جلوی در خانه دید...[/sub]
 
[sub]پاهایش از حرکت ایستاد ..[/sub]
 
[sub]مثل مسخ شده ها به سهند که با قدمهای بلندی به سمتش می آمد، زل زده بود....حتی پلک هم نمیزد...[/sub]
 
[sub]سهند هنوز چند قدمی با او فاصله داشت..با این حال با صدای بلندی پرسید:[/sub]
 
[sub]- کجا بودی تا این وقت شب؟[/sub]
 
[sub]شادی با خشم به او خیره شد و با صدای ضعیفی گفت:[/sub]
 
[sub]-به شما هیچ ربطی نداره...چرا دست از سر من برنمیدارید؟[/sub]
 
[sub]سهند بدون توجه به حرفهای او با صدای بلندتری گفت:[/sub]
 
[sub]-گفتم کجا بودی؟...........نمیشنوی؟[/sub]
 
[sub]شادی که عصبی شده بود به اطرافش نگاهی انداخت...این احمق بدون توجه به آبروی او داشت در کوچه داد می کشید...[/sub]
 
[sub]سریع برگشت و با قدمهای تندی به طرف کوچه ی باریک و کم رفت و آمد کناری رفت...[/sub]
 
[sub]سهند هم به دنبالش راه افتاد و با خشونت گفت:[/sub]
 
[sub]-کجا سرتو انداختی داری میری باز؟[/sub]
 
[sub]شادی جوابی نداد و قدمهایش را تندتر کرد...حالا دیگر به کوچه ی کناری رسیده بود و خیالش کمی راحتتر شده بود..[/sub]
 
[sub]سهند که دیگر تحمل نداشت بازویش را محکم گرفت و او را آرام به دیوار آجری پشت سرش کوباند ...[/sub]
 
[sub]شادی با این حرکت سهند دیگرمنفجر شد و داد زد:[/sub]
 
[sub]-ولم کن...چی میخوای از جونم؟[/sub]
 
[sub]سهند هم عصبانیتر از او جواب داد:[/sub]
 
[sub]-خسته و کوفته به عشق تو یه راست از فرودگاه اومدم سراغت، میبینم خانوم آخر شبی رفتن گردش..[/sub]
 
[sub]شادی سرش را به سمت دیگری چرخاند و با پوزخند تکرار کرد:[/sub]
 
[sub]-به عشق تو..[/sub]
 
[sub]سهند از حرف شادی جا خورد و با عصبانیت دستهایش را به کمرش زد..[/sub]
 
[sub]شادی سعی کرد او را که جلویش ایستاده بود کنار بزند...سهند با داد گفت:[/sub]
 
[sub]-شادی من خستم...خیلیم خستم...حوصله بچه بازی ندارم..یه کلام گفتم کجا بودی..جواب می خوام[/sub]
 
[sub]شادی اما جوابی نداد و به پشت سر او نگاه می کرد...سهند با اخم برگشت و با پسر جوانی که پشتشان برای شادی چشمک می زد، به جنون رسید...[/sub]
 
[sub]خواست به سمت پسر حمله کند که شادی دو دستی مچش را محکم گرفت ..[/sub]
 
[sub]سهند غرید :[/sub]
 
[sub]-ولم کن..[/sub]
 
[sub]شادی رو به پسر گفت:[/sub]
 
[sub]-برو دیگه..[/sub]
 
[sub]سهند از این طرفداری شادی عصبانیتر شد...با یک حرکت مچ دستش را رها کرد و به طرف پسر دوید...پسر هم که ترسیده بود شروع به دویدن کرد...[/sub]
 
[sub]شادی هم پشت سرشان راه افتاد و داد زد:[/sub]
 
[sub]-تمومش کن پیمان[/sub]
 
[sub]سهند با خشم به سمتش برگشت و فریاد کشید:[/sub]
 
[sub]-به من نگو پیمان...من سهندم.
شادی ناباورانه زیر لب زمزمه کرد: سهند....
سهند با چند قدم خودش را به او رساند، کمی رویش خم شد و در حالی که در چشمهایش خیره شده بود گفت:
-میدونم هیچ خاطره ی خوبی ازمن نداری...میدونم حتی منو نمیشناسی...ولی فقط می خوام اینو بدونی....
من دوست دارم.
شادی با پاهایی لرزان چند قدم به عقب رفت...
سهند با کلافگی نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-چرا از من فرار می کنی؟
شادی فقط با چشمهایی وحشتزده به او خیره شده بود و حرفی نمیزد..
سهند دوباره عصبانی شد و با لحن پرجذبه ای گفت:
-باشه برو ..فرار کن باز...ولی اینو تو گوشت فرو کن شادی ...آخرش مال خودمی...مال خودم
سکوت و تاریکی کوچه ی تنگ ترس شادی را بیشتر کرده بود...خواست حرفی بزند اما انگار صدایش را گم کرده بود..
چند لحظه ی دیگر به چشمهای سهند که در تاریکی برق خاصی داشتند نگاه کرد و بعد به سمت خانه دوید.
*******************
سهند کمی از نوشابه اش خورد و گفت:
-دیگه نمیدونم چی کار کنم سعید...همش ازم فرار می کنه
سعید کمی روی میز به سمتش خم شد و گفت:
- حق داره سهند...اون از تو ترسیده ...میفهمی؟
-خب من دیگه باید چیکار کنم..رفتم بهش گفتم دوستش دارم دیگه..
-د آخه برادر من...باز هم بد وقتی را انتخاب کردی...وسط بحث، یه دفعه گفتی دوستت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهند با حرص گفت:
-خب پس کی بهش بگم؟اون حتی جواب زنگ و اس ام اس منو نمیده...چه برسه باهام بیاد بیرون..
-عجولی سهند خان...عجول...
سهند با صدای بلندی گفت:
-من کم آوردم....من جلوی اون بچه کم اوردم..
با این حرف سهند افرادی که در میزهای کناری بودند به سمت آنها برگشتند...
سعید با لبخند گفت:
-آبرومون را بردی..جنبه رستوران اومدن نداری..
سهند جوابی نداد و با چنگال با باقی مانده ی سالادش بازی میکرد..
سعید با همان لبخند گفت:
-من میدونم چه کار باید بکنی..
سهند سرش را بالا آورد و منتظر به لبهای او چشم دوخت...
سعید به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت:
-قدم اول: به چیزهایی که اون اهمیت میده، اهمیت بده.
[/sub]
پاسخ
#4
پُست چـهآر !
××
شادی شمـرده شمـرده گفت:
-از سر راه مـن برو کنار
سهند هم با خونسردی جواب داد:
-تا به حرفام گوش ندی نمـیرمـ..
شادی نگاهی به اطراف انداخت...کمـی جلوتر رفت و با عصبانیت گفت:
-تو به مـن قول دادی...گفتی باهات بیام بیرون و بازم جوابم نه باشه، مـیری
-هنوزم سر حرفم هستمـ
شادی از عصبانیت مـنفجر شد و گفت:
-دیوونم کردی..از اون شبی که اومـدیم خونتون تا الان نذاشتی یه نفس بکشمـ..هرجا مـیرم دنبالمـی...تابستونم رفت..ازش هیچی نفهمـیدمـ.
سهند با طلبکاری گفت:
-بذارم هر روز خودت هی بری تهران بیای کرج...و با پوزخند ادامـه داد:
-عمـرا
شادی هم با کلافگی گفت:
-مـن سه ساله این مـسیرمـه...تو چی مـیگی؟
-اون مـوقع مـن نبودمـ
شادی هم با لبخند کجی گفت:
- الان هستی؟
سهند با مـلایمـت گفت:
-بابت این دو هفته مـعذرت مـیخوامـ..باور کن مـامـوریت مـهمـی بود...نمـیشد نرمـ
شادی از کنارش رد شد و گفت:
-لازم نیست برای مـن توضیح بدی
و بدون اینکه به سهند فرصت حرف زدن بدهد، مـوبایلش را برداشت و شمـاره گرفت:
-سلام دایی
-بله مـن رسیدمـ
-نه هنوز، مـنتظرم بارها را بیارن، یه کم به خونه سر و سامـون بدم ..
-نه برمـیگردم کرج
-نه آخه.مـزاحم نمـیشمـ
-باشه چشمـ.مـرسی
-حتمـا.خدافظ
گوشی را قطع کرد و رو به سهند که جلویش ایستاده بود گفت:
-مـیشه بری کنار؟ مـیخوام درو باز کنمـ
سهند آرام کنار رفت و شادی در خانه اش را باز کرد...چقدر دلش برای اینجا تنگ شده بود..
سهند هم پشت سرش وارد شد..
شادی پیشانی اش را خاراند و با عصبانیت گفت:
-کی اجازه داد شمـا بیای تو؟
سهند بدون جواب از کنارش رد شد و از پله ها بالا رفت!
شادی نفس عمـیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مـسلط باشد..
از پله ها بالا رفت و در خانه ی کوچکش را باز کرد و داخل شد..تصمـیم گرفت سهند را تا حد مـمـکن نادیده بگیرد..اینجوری کمـتر اعصابش خورد مـی شد...
اول به سمـت پرده ها رفت و آنها را کنار کشید..همـیشه از تاریکی خانه بدش مـی آمـد...از کنار سهند که روی مـبل نشسته بود گذشت و به سمـت آشپزخانه رفت...
قوری کثیفش را شست و روی گاز گذاشت تا به کارگرها چایی بدهد..
سهند پرسید:
-اینجا که همـه چی هست..پس این وانت برای چیه
شادی همـانطور که با دستمـال گرد روی اپن را مـیگرفت جواب داد:
-یه سری وسیله های شخصیم و لوازم دانشگامـ
سهند سری تکان داد و گفت:
-سختت نیست اینجا تنهایی زندگی مـیکنی؟
-سال اول چرا...خیلی سختم بود...الان دیگه عادت کردمـ..تازه داییم اینها هم همـین خیابون پایینی هستن
-اینجا برای خودته؟
شادی خندید و گفت:
-کاش بود.برای داییه
صدای زنگ در بلند شد..
شادی با خوشحالی گفت:
-بارها رسید
در یک سینی کوچک، دو استکان چای و یک بسته نصفه ی بیسکوییت به هال آمـد..
سینی را روی مـیز گذاشت و به سهند گفت:
-خیلی خسته شدی..دستت درد نکنه..
سهند لبخندی زد و گفت:
-حالا مـن نبودم چطوری مـیخواستی این همـه جعبه رو بیاری بالا؟
شادی گازی به بیسکوییتش زد و گفت:
-قرار بود امـروز جعبه ها رو پله ها بچینمـ، فردا با دوستام بیایم ببریم بالا
سهند با اخم گفت:
-آها..یعنی قرار بود خودت تنهایی با دو تا کارگر مـرد سر و کله بزنی
شادی با بیحوصلگی گفت:
-بابا مـیدونست تو باهام مـیای..وگرنه خودش مـیومـد
سهند یکسره چاییش را خورد و گفت:
-پاشو ببرمـت خونه، باید برم اداره..کارهام مـونده
شادی با خستگی سرش را به مـبل تکیه داد و گفت:
-نه..امـشب مـیرم خونه دایی.فردا باید برم دانشگاه انتخاب واحد دارمـ، مـگه دیوونم برم کرج دوباره برگردم تهران؟
سهند با بداخلاقی گفت:
-همـون داییت که دو تا پسر داره دیگه
شادی با قیافه ای درهم استکان ها را جمـع کرد و همـانطور که به آشپزخانه مـی رفت گفت:
-مـیدونی چیه..از همـین اخلاقات بدم مـیاد..از این گیرای الکیت
سهند عصبی گفت:
-شادی..تمـومـش کن.نمـیخوام بری اونجا.فردا اصلا خودم مـیام دنبالت مـیبرمـت دانشگاه
و بعد با پوزخند گفت:
-هرچی باشه مـنم یه ترم اونجا دانشجو بودمـ..نترس..ادرسشو بلدمـ
شادی در حالی که استکان ها را مـی شست داد زد:
- اصلا انتخاب واحد بهونس.اینترنتیم مـیشه.مـیخوام اینجا بمـونم یه کم با دوستام باشمـ.هفته دیگه مـهر شده..مـیخوام حداقل این دو روز آخرو برم خوش بگذرونمـ
و بلندتر گفت:
-مـیفهمـی ..فقط دو روز
و دوباره مـشغول شستن ظرفها شست که صدای سهند از جا پراندش
-مـگه مـن تو خونه حبست کردم که اینجوری مـیگی؟
شادی با ترس به او که دقیقا پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
-چرا بی صدا مـیای ترسیدمـ؟
سهند با دلخوری گفت:
-جواب مـنو بده
شادی با دست کفیش کمـی شالش را کنار زد وگفت:
-حبسم نکردی..ولی هرجا مـیرفتم یا دنبالم بودی یا مـیدونستی ..همـه تلفنهامـو بی اجازه گوش مـیدی..
بعد با خشم به سمـت سهند برگشت و گفت:
-مـثلا همـین دوهفته پیش مـیخواستم برم تور کاشان..چی به بابام گفتی که اجازه نداد
سهند لبخند بدجنسی زد و گفت:
-حرفامـون مـردونه بود..
شادی شیر آب را باز کرد و گفت:
-برو اینجا الکی واینستا.مـن باهات هیچ جا نمـیامـ!
-شادی خانومـ...با مـن حرف نمـیزنی
شادی با حرص نگاهش کرد و دوباره رویش را برگرداند..
سهند خندید و گفت:
-ببین مـن بخاطر تو از کارم زدم تو این ترافیک دارم مـیرسونمـت خونه
شادی زیر لب گفت:
-مـجبور نبودی
سهند در حالی که دنده را عوض مـیکرد گفت:
-قهر نباش حالا..فردا مـیام دنبالت دوباره مـیارمـت تهران..
شادی سریع لبخند زد و گفت:
-راست مـیگی؟
سهند با لذت به صورت خندان شادی نگاهی انداخت و گفت:
-آره راست مـیگمـ
بعد از سکوتی طولانی شادی پرسید:
-کجا بودی این دوهفته؟
سهند از اینکه شادی به او کمـی توجه نشون داده بود، ذوق کرد با این حال با همـان خونسردی همـیشگیش جواب داد:
-مـامـوریت
-اینو که مـیدونمـ..کجا رفتی ..چیکار کردی؟
سهند در یک خیابان فرعی پیچید و گفت:
-قبلا هم بهت گفتم عزیزمـ..مـن راجع به کارم دوست ندارم باتو حرف بزنمـ.به روحیه تو نمـیخوره
شادی با اخم گفت:
-چطور مـن آب بخورم باید به تو گزارش بدمـ؟
سهند بلند خندید و گفت:
-چون زوره!
قبل از اینکه صدای جیغ شادی بلند شود، گوشی سهند زنگ خورد
-بله؟
-بهههههه..سلام مـامـان خانوم گلمـ
-مـرسی...
-باشه چشمـ
-اتفاقا الان دارم مـیرسونمـش خونشون
-بیا با خودش حرف بزن مـامـان.گوشی دستت
شادی با حرکات دست و صورت اشاره کرد که حرف نمـیزند..امـا سهند گوشی را روی داشبورد گذاشت و شادی در رو دز واسی جواب داد
-سلامـ
-مـمـنون..لطف دارین
-بله..دیگه دانشگام داره شروع مـیشه..اومـده بودم تهران وسایلام را بیارمـ
-نه این چه حرفیه
-مـزاحم نمـیشم حاج خانومـ
-آخ..بابا اینا..
-نه..مـن مـیگم مـزاحم شمـا نشمـ
-چشمـ..چشم ..مـمـنونمـ..خداحافظ
گوشی را قطع کرد و با عصبانیت رو به سهند که آروم مـیخندید گفت:
-فردا ناهار مـامـانت دعوتم کرد.دیگه فردا هم با دوستام نمـیتونم برم بیرون...بهت گفتم فقط دو روز....فقط دوروز..بذار به حال خودم باشمـ.
سهند همـچنان مـیخندید.
شادی هم در اوج عصبانیت ازخنده او به خنده افتاد
اول مـهر بود.......هرچند هوا کمـی خنک تر شده بود امـا شهر هنوز حال و هوای پاییزی نداشت...
شادی هیجان زده و خوشحال داشت آمـاده مـیشد...هرچند مـطمـئن بود هیچ کدام از کلاسهایش تشکیل نمـیشوند امـا بخاطر بودن کنار دوستانش هم که شده بود، مـیخواست به تهران برگردد..
مـانتوی آبی رنگ ساده اش را با یک شلوار جین مـشکی پوشید...... مـوهای خوش حالتش را سریع شانه زد و فرق وسط باز کرد..مـقنعه اش را هم سرش کرد و به هال رفت..
رو به مـادرش گفت:
-مـامـان جون مـن دیگه برمـ
مـادرش با نگرانی گفت:
-مـادر آخه چرا انقدر زود..مـگه آقا سهند نگفت مـیاد دنبالت؟
شادی لبخند زد وبه دروغ گفت:
-نه مـامـان...دیشب زنگ زد گفت کاری براش پیش اومـده نمـیاد دنبالمـ..
و قبل از اینکه قیافه ی ذوق زده اش نقشه اش را لو بدهد سریع به سمـت در رفت و مـشغول پوشیدن کفش های سرمـه ایش شد..
-از بابات خدافظی نمـیکنی
-دیشب خدافظی کردمـ..نمـیخوام بیدارش کنمـ..
مـریم خانوم قرآنی که در دستش بود را بالا آورد..شادی قرآن را بوسید و از زیرش رد شد...
مـادرش را مـحکم بغل کرد و گفت:
-برام دعا کن مـامـان..خدافظ
سمـیه خانوم با لبخند گفت:
-برو مـادر ..خدا پشت و پناهت..
************************
شادی به مـحض اینکه در تاکسی را بست نفس راحتی کشید...
چشمـهایش را بست و با لذت قیافه ی ضایع شده ی سهند را وقتی مـیفهمـد او خودش تهران رفته، تصور کرد..
هرچند از دروغی که به مـادرش گفته بود ناراحت بود امـا...واقعا دوست نداشت روز اولی با سهند به دانشگاه برود!
ساعتی بعد صدای خنده ی دخترها در حیاط دانشگاه بلند بود...
مـحبوبه کمـی چادرش را جلو کشید و گفت:
-بچه ها زشته..آرومـتر..همـه دارن نگامـون مـیکنن
شادی که بخاطر گول زدن سهند حسابی سرحال بود مـحکم پشت مـحبوبه کوبید و با خنده گفت:
-بیخیال بابا..خوش باش
و دوباره قهقه زد...
مـهناز با هیجان گفت:
-بچه ها ببینین کی اینجاست
و با دست به گوشه ای اشاره کرد..
شادی برگشت و با دیدن نیلوفر که با لبخند به سمـتشان مـی رفت،جیغ کشید و گفت:
-نیلووو
و با دو خودش را به او رساند و بغلش کرد..
نیلوفر کمـی تعادلش را از دست داد و در حالی که تکان تکان مـیخورد گفت:
-بذار برسمـ...بعد شروع کن
شادی یکبار دیگر گونه اش را بوسید
نیلوفر چشمـهایش را ریز کرد و گفت:
-چیه؟خیلی خوشحالی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-صبح سهند را پیچوندم خودم اومـدمـ
-اوو..پس بگو...
و دو تایی باهم به سمـت بقیه بچه ها رفتن ..
بعد از اینکه با کلی جیغ و داد از نیلوفر استقبال کردند مـهناز گفت:
-بچه ها احساس لات های سر کوچه رو دارمـ....خودمـونیمـ...چقدر جلف شدیمـا امـروز..
و همـگی زیر خنده زدند
چند نفری که از کنارشان رد مـی شدند با تعجب نگاهشان کردند و سر تکان دادند
نیلوفر ادای سیبیل تاب دادن را درآورد و با لحن خاصی گفت:
-بذار همـه روز اولی دستشون بیاد دانش (دانشگاه) دست کیه آبجی...
دوباره صدای خنده هایشان به هوا رفت..
یک دفعه خنده ی مـهناز قطع شد و گفت:
-اووه ..اوه ..صاحابش اومـد..
شادی همـانطور که مـیخندید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...وقی نگاهش در نگاه عصبانی سهند قفل شد،خنده اش را خورد و سریع گفت:
-سلامـ!
سلامـ!
بقیه ی دخترها هم به ترتیب سلام دادند...سهند نگاه خشمـگینی به آنها انداخت و آرام گفت:
-سلامـ
و رو به شادی گفت:
-بیا کارت دارمـ
و خودش جلوتر به سمـت در دانشگاه رفت...
مـهناز دستش را زیر گلویش گذاشت و به حالت بریدن چند بار تکان داد..
شادی نفس عمـیقی کشید و رو به نیلوفر گفت:
-حالا بیا و درستش کن
نیلوفر زیر لب جواب داد:
-زود برو...داره نگاه مـیکنه..
شادی چشمـهایش را لحظه ای بست و بعد به دنبال سهند دوید..
سهند بالاخره در کوچه ی کناری دانشگاه ایستاد ...شادی به او رسید و برای اینکه دست پیش بگیرد با بیتفاوتی گفت:
-چی کارم داری؟ زود بگو الان باید برم سر کلاس
سهند طوری نگاهش کرد که شادی تصمـیم گرفت سکوت کند!
سهند با لحن خشکی گفت:
-مـگه مـن دیشب نگفته بودم که خودم مـیبرمـت دانشگاه...حتی به مـادرت هم گفته بودمـ..
-آخه مـن..
سهند حرفش را قطع کرد..در چشمـهایش زل زد و گفت:
-گفته بودم یا نه؟
شادی نگاهی به آسمـان انداخت ...دستهایش را بالا برد و با لبخند گفت:
- خیلی خب...قبول...گفته بودی..ولی مـن همـون دیشبم گفتم نمـیخوامـ
سهند مـشکوک شد و گفت:
-چرا اون وقت؟ نکنه مـیخوای کسی تو رو با مـن نبینه..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-مـیدونی...فکر مـیکنم بخاطر شغلته...به همـه چیز الکی شک مـیکنی..بابا..آخه خودتو بگذار جای مـن..مـن دانشجوی سال آخرمـ!دوست ندارم مـنو مـثل بچه اول دبستانیا ببرن و بیارن...دوست داشتم خودم بیامـ
سهند چشم غره ای به او رفت و حرفی نزد..نگاه عمـیقی به شادی انداخت ... از اینکه لباسهایش مـناسب بود، راضی بود..امـا این را به شادی نگفت...
در عوض با همـان عصبانیت غرید:
-صدای هر و کرتون کل دانشگاه را برداشته...خجالت نمـیکشی خانم سال آخری!
و سال آخریش را با طعنه گفت...
شادی که لج کرده بود ،لبخند زد و گفت:
-نه..اتفاقا خیلی هم خوش گذشت..
-که خوش گذشت..آره؟
شادی با خونسردی گفت:
-اوهومـ.خیلی
سهند هم لبخند زد و گفت:
-مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ
و بدون اینکه به شادی اجازه ی حرف زدن بدهد سوار مـاشینش شد و رفت..
شادی چند لحظه ای مـات و مـبهوت در کوچه مـاند...
مـدام جمـله ی سهند در ذهنش تکرار مـیشد...مـنتظر تنبیه مـن باش، عزیزمـ.................
مـی دانست سهند اهل الکی حرف زدن نیست و تنبیهش را عمـلی مـیکند..با اعصابی خورد پایش را به دیوار روبرویش کوبید و دوباره به دانشگاه و پیش دوستانش برگشت...
همـانطور که پیش بینی کرده بودند، کلاس تشکیل نشد....همـگی روی چمـن های مـحوطه ی دانشگاه نشسته بودند و حرف مـیزدند..
و البته دوباره صدای خنده هایشان بلند بود..این بین، تنها شادی بود که برخلاف قهقه های صبحش، فقط لبخند مـیزد..
وقتی مـهناز داشت خاطره ی امـتحان رانندگیش را با آب و تاب و خنده تعریف مـیکرد، نیلوفر یواشکی به شادی علامـت داد" چی شده؟"
شادی لبخندی زد و سرش را به علامـت "هیچی" تکان داد..
نیلوفر که قانع نشده بود بلند شد و گفت:
-بچه ها مـیخوام برم بوفه؟ چی مـیخورین بگیرم براتون؟
و بعد از اینکه همـه در خواست هایشان را گفتن رو به شادی گفت:
-شادی...تو هم بیا کمـکمـ..مـن تنهایی نمـیتونم بیارمـ
شادی بلند شد...خاکهای پشت مـانتویش را تکاند و گفت:
-باشه بریمـ..
وقتی که به بوفه رسیدند نیلوفر گفت:
-حالا تعریف کن چی شد صبح؟
شادی خندید و گفت:
-بیخیال نیلو..بیا زود خوراکی ها را بگیریم بریمـ..بچه ها مـنتظرن
نیلوفر دست به سینه به دیواری تکیه داد و گفت:
-شادی..این پسره ی دیوونه چی بهت که اینطوری به هم ریختی
شادی با صدای آرامـی گفت:
-هیچی بابا...گیر داد چرا خودت اومـدی و چرا بلند مـیخندیو و این حرفا..
شادی اخم کرد و گفت:
-پسره ی هوس باز آشغال..ازش بدم مـیاد
-هوس باز نیست نیلو..بهش فحش نده
نیلوفر تکیه اش را از دیوار گرفت و انگار که شادی حرف بدی زده باشد، بلند گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چی گفتی؟
شادی زبانش را روی لبش کشید و گفت:
-گفتم بهش فحش نده
نیلوفر با تمـسخر گفت:
-چرا اون وقت؟..نه کی خیلی آدم خو..
و بعد انگار که مـتوجه چیزی شده باشد با بهت گفت:
-تو دوستش داری..
شادی سریع نگاهش را دزدید..
نیلوفر با بهت و لبخند گفت:
-اوه خدای مـن...تو دوستش داری..آره...چطور نفهمـیدمـ
شادی لبخندی زد و با خجالت به دوستش نگاه کرد..
نیلوفر سریع بغلش کرد و گفت:
-چرا زودتر نگفتی
شادی حرف را عوض کرد و گفت:
-بچه ها مـنتظرن..
و آرام دم گوشش گفت:
-نمـیخوام کسی بدونه نیلو
بعد آرام خودش را از نیلوفر جدا کرد و رو به مـسئول بوفه گفت:
-سلامـ... سه تا شیرکاکائو لطفا...با
ساعت دو بعد از ظهر بود...مـهناز و مـحبوبه یک ساعتی بود که رفته بودند..امـا نیلوفر و شادی انقدر باهم حرف داشتند که تصمـیم گرفته بودند بازهم در دانشگاه بمـانند..
نیلوفر :
-مـن خیلی گشنمـه شادی..تو چی؟
-آره مـنمـ..بیا بریم سلف ناهار بخوریمـ
-حالت خوبه؟ بریم سلف؟ ساعت از دو گذشته..غذای سلف تمـومـه بابا
شادی کش و قوسی آمـد و گفت:
-جدی؟..چه زود گذشت..پس پاشو بریم بیرون
نیلوفر بلند شد و گفت:
-بریم همـین فست فود خیابون پایینی؟..تازه باز شده
-آره بریمـ...اتفاقا هوس پیتزا کردمـ
وقتی از دانشگاه خارج شدند شادی به دنبال مـاشین سهند نگاهی به اطراف انداخت...امـا امـروز خبری از سهند نبود..حتی در حد یک اس ام اس..نفسش را با ناراحتی بیرون داد
-شادی؟ چرا تو فکری؟ بیا دیگه
شادی لبخندی به دوستش زد و با انرژی گفت:
-بریمـ!
*******************
نیلوفر زیر لب گفت:
-بدبخت شدیمـ!
شادی با لبخند گفت:
-چرا؟
نیلوفر مـنوی غذا را به دست شادی داد و گفت:
-یه نگاه به قیمـتهاش بنداز مـیفهمـی
شادی با دیدن قیمـتها، سوت کشید...رو به نیلوفر که با قیافه ای درهم نگاهش مـیکرد،با خنده گفت:
-بیخیال بابا! یه پیتزا مـیگیریم با هم مـیخوریمـ
نیلوفر غرغر کنان گفت:
-مـن با یه پیتزا سیر نمـیشمـ
شادی مـنو را بست و گفت:
-سیب زمـینی هم مـیگیریمـ..خوبه؟
نیلوفر با لبخند عمـیقی مـوافقت کرد
وقتی سفارششان را آوردند نیلوفر ذوق رده گفت:
-اوومـ..قیافش که خیلی خوبه
شادی کمـی از نوشابه اش خورد و گفت:
-بخور تا از دست نرفتی..
نیلوفر گازی به پیتزایش زد و بی مـقدمـه پرسید:
-خب دیوونه تو که دستش داری چرا بله را نمـیدی که هم خودتو راحت کنی هم اون بیچاره رو؟
شادی کمـی با سیب زمـینی که در دستش بود بازی کرد..نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو مـتوجه نیستی نیلو
-خب تو بگو مـتوجه بشمـ!
شادی لبخند غمـگینی زد و گفت:
-اون بهم علاقشو نشون نمـیده
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب اینکه مـیگی روت غیرت داره و مـواظبته یعنی بهت علاقه داره
شادی غذایش را پس زد و کلافه گفت:
-مـیدونم دوستم داره نیلو..ولی یه دیواری بین مـا هست..مـیدونی چی مـیگمـ؟
نیلوفر سرش را به مـعنی نفهمـیدن تکان داد
شادی دستهایش را روی مـیز گذاشت و گفت:
-مـنظورم سهنده...اون یه دیوار دورش خودش کشیده ........نمـیدونم چرا..ولی خودش نیست...مـن این سهندی که تو مـیبینی را دوست ندارمـ..مـن ..مـن..
و با صدای گرفته ای ادامـه داد:
-مـن اون سهندی که خودم شناختم را دوست دارمـ...
نیلوفر دستش را روی دست شادی گذاشت و گفت:
-خب حالا ...
شادی حرفش را قطع کرد و گفت:
-حالا نوبت سهنده
حبیب از پشت عینکش نگاهی به سهند انداخت و گفت:
-چی مـیخوری؟
سهند با خستگی چشمـهایش را مـالید و گفت:
-هیچی..فقط زود بریمـ..خیلی خستمـ
همـان لحظه چند ضربه به در خورده شد..
حبیب گفت:
-بفرمـایید
دختری وارد اتاق شد و گفت:
-آقای دکتر.. یه خانومـی اومـدن..مـن گفتم شمـا دارید مـیرید ولی ..
قبل از اینکه حرف مـنشی تمـام بشود زنی که بچه ای چند مـاهه در آغوشش بود به داخل اتاق سرک کشید و گفت:
-آقای دکتر خواهش مـیکنمـ..
حبیب رو به مـنشی اش گفت:
-شمـا بفرمـایید..مـساله ای نیست..
و رو به زن که با نگرانی به او نگاه مـیکرد لبخند زد و گفت:
-مـشکل چیه
-آقای دکتر..بچم ناخوشه..
حبیب به تخت اشاه کرد و گفت:
-بخوابونش اونجا
زن با لبخند سری تکان داد و بچه را روی تخت گذاشت...
حبیب بالای سر کودک رفت و او را چک کرد..
بچه آرام بود و هر از گاهی دست و پا مـیزد..
حبیب گفت:
-خانوم بچه که مـشکلی نداره
زن دستش را روی پیشانی کودکش گذاشت و گفت:
-داغ نیست آقای دکتر؟بچم تب داره
حبیب نگاهی به بچه که با لبخند نگاهش مـیکرد انداخت و گفت:
-نه ..کامـلا طبیعیه..
و انگشتش را آرام به بینی کودک زد که باعث شد او خنده ی زیبایی بکند..
سهند که مـحو بازی های نوزاد شده بود، از صدای خنده ی او ناخواسته لبخند زد..
زن با مـن مـن گفت:
-چشمـاش چی..چشمـاش چپ نیست یکمـ؟
حبیب با تعجب به او نگاه کرد
زن مـوهای طلاییش را که بیرون آمـده بود به زیر روسری برد و گفت:
-آخه مـیدونین..دیروز همـسایه پایینیمـون گفت که به نظرش چشم بچم انحراف داره
حبیب بچه را که بیتابی مـیکرد بغل کرد و گفت:
-خانوم بچه ی اولته نه؟
زن با لبخند گفت:
-بله
-ببینید خانومـ..به نظرم شمـا روی کودکتون حساسیت الکی دارید..بچتون کامـلا سالمـه..انقدر نگرانی بی مـورده واقعا
زن کودکش را از حبیب گرفت و گفت:
-مـمـنونم آقای دکتر..ولی دست خودم نبود..دلم شور زد
حبیب هم با صدای آرامـی جواب داد:
-خواهش مـیکنمـ..
بعد از خداحافظی از او ، کیفش را برداشت و رو به سهند گفت:
-پاشو بریمـ
سهند با خنده گفت:
-به نظرم خودش مـشکل داشت نه بچش
حبیب با اخم گفت:
-اینطوری حرف نزن..نگران بچشه خب
...قبل از اینکه از در خارج بشوند حبیب به سمـت سهند برگشت و گفت:
-کاش یکم از اون بچه یاد بگیری
سهند خندید ..کف دستش را نشان داد و گفت:
-از اون نیم وجبی چی باید یاد بگیرمـ؟؟؟؟؟؟؟
حبیب جدی نگاهش کرد و گفت:
-یکم بیخیال بودن.....خندیدن
سعید رو به سهند که به مـیز نزدیک مـی شد گفت:
-بشینین یه دقیقه..اومـده بودیم خودتون را ببینیمـ..همـش تو آشپزخانه اید
سهند روی صندلیش نشست و گفت:
-مـسخره.....نوشابه، کوکا سفارش دادمـ...مـیخورید که..
سعید خندید و گفت:
-همـچین گفتی مـهمـونی که فکر کردم تو خونت یه سفره انداختی از این سر تا اون سر..
سهند لبخند زد و گفت:
-حالا بده اوردمـت جای به این باحالی دارم بهت شام بدمـ
سعید خندید و گفت:
-حالا کی پلوی عروسیتو مـیخوریمـ؟
سهند در حالی که با فاکتور در دستش بازی مـیکرد جواب داد:
-دیگه نمـیدونمـ.. کم مـیارم بعضی وقتها
حبیب گفت:
-ولی سهند..از مـن مـیشنوی همـین روزهاست که بله رو مـیگیری ...خیلی نرم تر شده
سهند به اتفاقات این چند وقت فکر کرد..حبیب راست مـیگفت..شادی خیلی مـنعطف تر شده بود..هرچند هنوز هم به حرفهایش گوش نمـیکرد امـا مـیدانست که حداقل کمـی برایش مـهم شده..
سعید گفت:
-خانوادش چی؟ ..اونا مـوافقن؟
-ظاهرن که مـوافقن..هرچند باباش کلی با شغلم مـشکل داشت..چند بارم اومـد اداره..
سعید با بهت گفت:
-اومـد اداره؟ببین مـن یه مـاه مـامـوریت بودمـ، چه اتفاق هایی که نیافتاده
-باباش گفت اگه شادی مـوافق باشه دیگه حرفی نداره..ولی مـیدونم ته دلش مـیخواد که شادی نه بگه
سعید گفت:
-مـردم از گشنگی..چقدرطولش مـیدن تا غذا رو بیارن
و کمـی نان خورد..
حبیب با مـلایمـت گفت:
-نگران نباش بابا..یه مـدت دیگه بهش وقت بده ...مـن مـطمـئنم که قبولت مـیکنه
سهند سرش را پایین انداخت و با حرص گفت:
-بدبختی مـنم همـینه که دیگه فرصتی ندارمـ...باباش گفت اگه تا آخر همـین مـاه باز هم شادی قبول نکنه، دیگه حق ندارم طرفش برمـ..
سعید با دهان پر گفت:
-همـین مـاه؟؟؟؟یعنی ...یعنی..تا دو هفته دیگه؟
سهند چنگی به مـوهایش زد و گفت:
-دارم دیوونه مـیشمـ..همـه زندگیم رو هواست..اون از کارم اینم از زندگیمـ.
با آمـدن غذاها حرفش نصفه مـاند..
سعید با ولع مـشغول خوردن شد...
امـا حبیب با جدیت به سهند نگاه کرد و گفت:
-هرچی قسمـت باشه همـون مـیشه..نگران نباش پسر
شادی در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با نگاهی مـات به مـردمـی که با عجله سوار و پیاده مـی شدن نگاه مـی کرد...از صبح زود از خانه اش بیرون زده بود و بیخیال کلاس هایش به خیابان ها زده بود....
گاهی با تاکسی گاهی با اتوبوس و حتی پیاده خیابان های شهر را از بالا تا پایین گز کرده بود...
نفس عمـیقی کشید و از جاش بلند شد...
در حالی که سعی مـیکرد چادر را روی سرش نگه داره وارد حرم شد سلام داد...با اینکه اهل کرج بودن ولی از بچگی با مـادرش زیاد به امـام زاده صالح مـیومـید..............این مـکان همـیشه براش ارامـش خاصی داشت...
بعد از زیارت آروم گوشه ای نشست و چادرش را روی پاهاش انداخت..
همـیشه هرجا که زیارت مـیرفت عادت داشت گوشه ای بشینه یا توی صحن راه بره و فکر کنه....
گوشیش زنگ خورد....
این بار سهند بود....
از صبح هرکی بهش زنگ زده بود جواب نداده بود...خیلی به این تنهایی احتیاج داشت.........
وقتی از حرم اومـد بیرون هوا دیگه تاریک شده بود...
چادر را به مـسئول چادرها تحویل داد و بیرون امـد....
برعکس پریشونی که وقت اومـدن به حرم داشت حالا در دلش آرامـش خاصی حس مـیکرد و لبخند یه لحظه از لبهاش نمـی رفت..
گوشیش را که روی سایلنت گذاشته بود از کیفش بیرون آورد..
21 مـیس کال....18مـسیج..تا اومـد مـسیج اول را بخونه شمـاره ی سهند روی صفحه گوشیش افتاد...
این بار سریع جواب داد..
-بله..
صدای نفس نفس زدن های سهند مـی اومـد...
شادی دوباره گفت:
-بله..
این بار صدای گرفته ی سهند به گوشش رسید
-الو؟..الو شادی؟
شادی با همـان لبخند گفت:
-بله..مـیشنومـ..بگو
این بار سهند مـنفجر شد:
-کجایی تو از صبح؟
شادی وسط داد و فریاد های سهند آمـد و گفت:
-مـیشه بیای دنبالمـ؟مـن تجریشمـ..
سهند دوباره داد کشید:
-چرا از صبح هرچی زنگ مـیزنم جواب نمـیدی
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـن مـنتظرتمـ.زود بیا ( و قطع کرد)
شادی که دیگر حوصله اش سر رفته بود با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش با ذوق از جایش پرید...
-بله؟
-کجایی؟ مـن رسیدمـ
شادی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
مـن توی این پارک کوچیکمـ...رو بروی این آمـوزشگاه زبانه..
سهند نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-دیدمـت..
و مـاشین را جلوی شادی برد..
شادی جلو رفت و گفت:
-سلامـ..
سهند چشم غره ای به قیافه ی خندان او رفت و گفت:
-سلامـ..بیا بشین
شادی هیجان زده گفت:
-نه..تو بیا پایین تو این پارکه بشینیمـ..مـیخوام باهات حرف بزنمـ
سهند نگاهی به اطراف انداخت و با بداخلاقی گفت:
-اینجا پارک مـمـنوعه..بشین مـیریم یه جای دیگه
شادی باشه ای گفت و سریع سوار شد..
سهند در حالی که راهنمـا مـیزد گفت:
-گشنته؟ مـیخوای بریم شامـ؟
شادی گفت:
-آره..چه جورم ...ناهارم نخوردمـ..
و وقتی سهند برگشت و با اخم نگاهش کرد توضیح داد:
-خب آخه خیلی پول برنداشته بودمـ..کارت اعتباریمـم خونه جامـونده بود..
سهند با حرص گفت:
-مـیشه بگی از صبح کجا بودی؟
و بلندتر داد زد:
-مـیدونی چقدر نگرانت شده بودمـ..رفتم دانشگاه..آتلیه..تو فکر نمـیکنی که..
شادی حرفش را قطع کرد و با نگاهی مـظلومـانه گفت:
-باور کن به این تنهایی احتیاج داشتمـ..
سهند با خشم نگاهش را از او گرفت و دیگر حرفی نزد..امـا صدای نفسهای بلندش نشان مـیداد هنوز هم عصبانی است..
کمـی بعد شادی گفت:
-لطفا بعد از اون چراغ نگه دار ..اینجا یه جا مـیشناسم بریم شامـ..خیلی عالیه..
*****************
سهند نگاهی به در و دیوار های کاشی شده و سقف پر ترک مـغازه انداخت و زیرلب گفت:
-اینجا چیش عاللللیهه؟
شادی لبخند مـلایمـی زد و گفت:
-حالا بیا بشین..بهت مـیگمـ..
سهند با اکراه روی صندلی های بلند پشت شیشه نشست...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیدادند، در صورتشان مـی افتاد....
شادی هیجان زده گفت:
-چی مـیخوری؟بندری های اینجا مـعرکس
سهند با بیتفاوتی جواب داد:
-مـغزو ترجیح مـیدمـ
شادی با قیافه ای درهم سرش را تکان داد
سهند خندید و گفت:
- چیه؟
شادی شکلکی در آورد و گفت:
-بدم مـیاد
*********************
سهند احساس کرده بود که امـشب چیزی در شادی فرق کرده...
با اینکه تک تک لحظات ان شب در کنار شادی و خنده هایش ، مـثل یک خواب شیرین مـی مـاند امـا حسی او را مـیترساند...
مـدام این فکر که شادی مـیخواهد امـشب با او برای همـیشه از او خداحافظی کند عذابش مـیداد...مـیدانست که اگر شادی این بار هم او را نخواهد، برای همـیشه از دستش مـیدهد..
از پشت شیشه نگاهی به خیابان شلوغ انداخت...
الان در کنار شادی شاید برایش همـین خیابان شلوغ زیباترین صحنه ی دنیا بود..امـا مـیدانست بدون شادی باز هم این خیابان، همـان خیابانهای شلوغی مـیشوند که او را به سرگیجه و خستگی مـیکشانند...
بغضی را که راه گلویش را بسته بود پشت سرفه ای مـخفی کرد و گفت:
-شادی..مـیخوای چیزی به مـن بگی
شادی با لبخند گفت:
-آره..حالا غذاتو بخور بعد مـیگمـ
سهند ساندویچ نصفه اش را کنار گذاشت و جدی گفت:
-حرفتو بزن
و نگاهش را از شادی دزدید..
امـا قبل از اینکه شادی جوابش را بدهد گفت:
-این بار قول مـیدم هر تصمـیمـی بگیری عمـل کنمـ..ولی..
امـا بغض نگذاشت که باقی حرفهایش را بزند..
شادی که حالا کمـی خجالت زده و دستپاچه بود مـن مـن کنان گفت:
-مـن نمـیدونم چه جوری بهت..
سهند که دیگر تحمـل شنیدن نداشت سرش را تکان داد و گفت:
-فهمـیدمـ..فهمـیدمـ..
و قبل از اینکه در جمـع اشکهایش بریزد از صندلیش پایین آمـد تا زودتر برود..
شادی با بهت صدایش زد:
-سهند..
سهند با چشمـهای اشکیش نگاهش کرد و با لبخند گفت:
-جانمـ؟..ایرادی نداره خانومـمـ...مـن..دیگه مـزاحمـت نمـیشمـ..باور کن..
شادی هم که کم کم داشت از صدای گرفته ی سهند بغض مـیکرد آرام گفت:
-مـن مـنظورم این نبود...
سهند شک زده نگاهش کرد...
وقتی شادی به آرامـی به رویش لبخند زد، بلند خندید...شادی همـ...
هر دو در حالی که چشمـهای خیسشان برق مـیزد،آرام مـی خندیدند...
نور چراغ های پشت شیشه که چشمـک زنان " اغذیه فروشی گلرخ" را نشان مـیداد، به بزمـشان نور مـی پاشید...
شادی لب پنجره ی خانه ی کوچکش نشسته بود و به دیروز و فرداهایش فکر مـی کرد...
دستش را روی جلوی صورتش گرفت و به حلقه ی ظریفش خیره شد....نفس عمـیقی کشید و پیشانی اش را پنجره چسباند..
پسرجوانی از کوچه رد مـی شد..با خودش فکر کرد" یعنی این هم کسی را دوست داره؟"
آن روز با اینکه سه کلاس مـهم داشت دانشگاه نرفته بود...انقدر این چند روز همـه چیز سریع اتفاق افتاده بود که...
پاهایش را روی شکمـش جمـع کرد..
با انگشتش حلقه را تاب داد...
حتی دستهایش هنوز به این حلقه ی ظریف عادت نکرده بودند چه برسد به خودش...
قرار شده بود که جشن نامـزدی نگیرند چون سهند مـیخواست تا چند مـاه دیگر عروسی را بگیرد و او را به خانه اش ببرد..
شادی احساس مـیکرد درون رودخانه ی زندگیش افتاده و با سرعت همـراه آن مـیرود..
شاید برای همـین آن روز را در خانه مـانده بود...
مـیخواست در این رودخانه ی شلوغ، سنگی پیدا کند که بتواند روی آن بایستد .........
به خودش مـرخصی داده بود تا به دور از مـحیط شلوغ بیرون و در امـنیت خانه ی کوچکش چند لحظه بایستد تا ببیند اصلا کجاست؟..
اضطراب داشت....پشت این حلقه با تمـام سادگیش هزار مـعنی و مـسئولیت و فکر و خیال خوابیده بود و شادی نمـیدانست که چه مـیشود..
نگاهی به خانه ی به هم ریخته اش کرد...با خودش گفت" مـن هنوز از پس کارای خودمـم برنیومـدمـ"...
شغل سهند هم که بحثی جدا بود و شادی مـیدانست با آن شغل خطرناک زندگی نرمـالی نخواهد داشت...
هرچند که تا الان همـه چیز آرام بود..
هرچند که این حلقه ی بدون نگین خیلی ساده به نظر مـیرسید.....
با صدای زنگ تلفن به خودش آمـد..از لب پنجره پایین پرید و به شمـاره نگاه کرد....سهند بود...
لبخند زد..شاید نمـیدونست فردا چی مـیشه ..شاید از خودش مـیترسید...یا شایدهای دیگه..
امـا از یه چیز مـطمـئن بود و زمـزمـه وار گفت:
-عاشق این بداخلاق پشت خطمـ!
شادی لبخندی زد و جواب داد:
-بله؟
صدای عصبی و کلافه سهند به گوشش رسید:
-الو؟شادی کجایی تو؟مـگه دانشگاه نداشتی
شادی در دلش خندید و گفت:
-اول سلام بداخلاق..بعدشم حوصله نداشتم نرفتمـ..
سهند مـنفجر شد:
-خب چرا اون مـوبایلتو جواب نمـیدی..اااااااه
شادی دلخور شد و گفت:
-خب بابا ..حالا مـگه چی شده؟
سهند گفت:
-تازه مـیگی چی شده؟ یه ساعته اینجا دم در دانشگات مـعطلمـ...
و غرغرکنان ادامـه داد:
-تازه گشنمـم هست..
شادی کوتاه خندید و گفت:
-اوه..بگو پس...از دانشگاه تا خونه ی مـن که راهی نیست سهند..بیا اینجا مـیریم ناهار
سهند با شوخی گفت:
-پس تو به چه دردی مـیخوری؟یه چیزی بپز دیگه
شادی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-برا مـن کوبیده بگیر..بای بای..
سهند مـردانه خندید و گفت:
-بچه پرو..فعلا
شادی سریع گوشی را قطع کرد و مـشغول جمـع کردن بساط نقاشی اش شد...دلش نمـیخواست قبل از تمـام شدن نقاشی اش آن را به سهند نشان بدهد...
تابلو را با احتیاط بالای کمـدش جا داد و به هال برگشت..
دستش را به کمـرش زد و با افسردگی آه کشید...انقدر به هم ریخته بود که انگار بمـب آنجا مـنفجر شده...
از دانشگاه تا اینجا با مـاشین پنج دقیقه هم راه نبود..آرزو کرد که سهند در رستوران مـعطل شود تا به کارهایش برسد...
نگاهی هم به خودش انداخت...تاپی ساده با دامـن بلند بنفش تا مـچ پاهایش..بد نبود..
کمـی برق لب زد و روی مـوهایش را سر سری شانه کشید..
به هال برگشت و بدو بدو هر چیزی که بدستش مـی آمـد را مـرتب مـیکرد...
مـیدانست سهند این وضع را ببیند باز هم تیکه بارانش مـیکند...
با صدای زنگ انگار سوت پایان بازی زده شد...شادی در را باز کرد و برای بار آخر نگاهی به هال انداخت...آن هم بد نشده بود..
سهند که حالا به جلوی در رسیده بود،سلام کرد..شادی هم با لبخند جوابش را داد و کیسه غذاها را از دستش گرفت..
سهند خندید و گفت:
-چرا انقدر نفس نفس مـیزنی؟صورتتم سرخه
شادی سعی کرد عادی باشد و گفت:
-جدی؟..
سهند در را بست و با صدای آرامـی گفت:
-آره...خیلی هم خوشگل شدی
شادی خجالت زده نگاهش را دزدید...
سهند روی صورتش خم شد...شادی هیجان زده نفس نفس مـیزد امـا خودش ا عقب نکشید..سهند انگشتش را روی صورت شادی کشید و سر آن را را که سبز شده بود جلوی چشمـهای شادی آورد و گفت:
-قبلنا سرخاب بود...الان سبز مـده؟
شادی که فهمـید سهند سرکارش گذاشته دلخور به آشپزخانه رفت...غذاها را روی اپن گذاشت ..
شیر آب را باز کرد و با حرص صورتش را شست..
اصلا نفهمـیده بود که بود صورتش رنگی شده..
سهند از پشت بغلش کرد امـا شادی خودش را از بغل او بیرون کشید...سهند دوباره به زور بغلش کرد ...سرش را بوسید و گفت:
-شوخی کردمـ..قهر نباش
شادی عادی جواب داد:
-برو بشین برات چایی بیارمـ
-چایی نمـیخوامـ..خیلی گشنمـه...
شادی بدون حرف زیرانداز و سفره را در هال پهن کرد..
دوباره برگشت و سطل مـاست و دو لیوان هم آورد ..
وقتی سفره کامـل شد رو به سهند که صورتش را مـیشست گفت:
-سهند بیا..
هر دو انقدر گشنه بودند که بدون حرف مـشغول شدند...
شادی گفت:
-آخی...تازه فهمـیدم چقدر گشنم بود..دستت درد نکنه
-تو که نصفه خوردی
-آخه خیلی زیاد بود..بقیش را شب مـیخورمـ
سهند وقتی تا آخرین قاشق غذا و مـاستش را خورد بلند شد و گفت:
-مـهر بهم مـیدی؟
شادی لبخندی زد و سریع جانمـازش را بدستش داد..
سهند به اتاق شادی رفت و در را بست...شادی که مـیدانست سهند دوست دارد مـوقع نمـاز خلوت کند،او را به حال خودش گذاشت و مـشغول جمـع کردن سفره شد..
کار سفره تمـام شد امـا سهند هنوز از اتاق بیرون نیامـده بود..شادی آرام از لای در نیمـه باز داخل شد ..
سهند روی تختش خوابیده بود و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود....
شادی با صدای آرامـی گفت:
-سهند چایی گذاشتمـ...مـگه نمـیخوای برگردی اداره؟
سهند با صدای بمـی جواب داد:
-خیلی خستمـ..یه ساعت مـیخوابم بیدارم کن..
شادی دلخور لبهایش را جلو داد...دلش مـیخواست با او حرف بزند...امـا وقتی خستگی او را دید آرام از اتاق بیرون رفت و در را بست..
کتابی که تازه شروع کرده بود را برداشت و خودش را روی کاناپه انداخت...
انقدر فضای خانه ساکت و آرام بود که خودش هم به خواب رفت...
کمـی بعد سهند از خواب پرید...نگاهی به ساعتش انداخت...
هنوز یک ساعت نشده بود امـا دیگر خوابش هم نمـیبرد...از اتاق بیرون زد و چشمـش به شادی افتاد که روی کاناپه خوابش برده...
لبخندی زد و به آشپزخانه رفت...برای خودش چایی ریخت و زیر کتری را خامـوش کرد..
همـانطور که چایش را مـیخورد به شادی که مـوهایش روی صورش ریخته بودند نگاه مـیکرد...
آفتابی که روی کاناپه افتاده بود پوست سفید و مـوهای روشنش را درخشان نشان مـیداد..
سویچش را برداشت ..کنار شادی زانو زد و آرام پیشانی اش را بوسید و بلند شد..
شادی که بیدار شده بود آرام گفت:
-نرو
سهند با خنده به طرفش برگش و گفت:
-اینجوری مـیخواستی مـنو بیدار کنی؟
شادی جوابش را نداد...دستهایش را دور گردن سهند حلقه کرد ...صورتش را در گردن او فرو کرد و با صدای آرامـی دوباره گفت:
-نرو
سهند او را در آغوشش کشید..سرش را چند بار بوسید و او را دوباره خواباند..
دستش را گرفت و با مـلایمـت گفت:
-خودمـم مـیخوام بمـونم ولی دیرم مـیشه عزیزمـ..چاره ای ندارمـ
شادی چشمـهای بسته اش را باز نکرد...دست سهند را فشار داد و با ناراحتی گفت:
-باشه.مـواظب خودت باش
سهند لبخند زد..چشمـهایش را بست و پشت دست کوچکش را با لذت بوسید و آرام از خانه بیرون رفت..
شادی قبل از اینکه دوباره به خواب برود صدای سهند را شنید که مـیگفت:
-شادی مـن درو از پشت قفل مـیکنمـ.خدافظ.
-آخ جوووووووووووووووووووون
دوباره ورجه وورجه کرد و جیغ خفه ای کشید:
-آخ جون.آخ جون.آخ جون
نیلوفر خیره نگاهش کرد و شادی توضیح داد:
-آخه اصلا حوصله ی این کلاسه رو نداشتم ....
مـحبوبه گفت:
-اه..بیخودی این همـه راه اومـدمـ..خب خبر مـیدادن کنسله
الناز بیحوصله گفت:
-یه دفعه ای شده مـثل اینکه
نیلوفر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-مـحبوبه پایه باش دیگه....الان تازه ساعت ده و نیمـه...مـیریم مـیگردیمـ،ناهاره رو مـیزنیم و مـیریم خونه
مـحبوبه:
-خب بریم ناهار..ولی آخه دربند چرا؟
شادی به بازوی مـحبوبه زد و گفت:
-مـیدونی دربند تو پاییز چقدر قشنگه؟
- این همـه راه بریم برا یه ناهار؟
الناز :
-با مـاشین مـن مـیریم دیگه...الان مـیخوای بری خونه چیکار خب؟
قبل از مـحبوبه شادی گفت:
-مـحبوبه مـیاد
و بازویش را به طرف در کشاند..
نیلوفر با شوخی گفت:
-تو نمـیخوای از آقاتون اجازه بگیری اول؟
شادی با بی حواسی گفت:
-ها؟نه بابا....سر کار الان و جیغ کشید:
-بیاااین دیگه!
**********************
شادی سرش را روی شانه ی نیلوفر گذاشت و چشمـهایش را بست....چهار نفری روی تخت رستورانی نشسته بودند...هوا خنک و ابری بود و درختان قرمـز ونارنجی غوغا مـیکردند..
نیلوفر گفت:
-بد نگذره؟
شادی لبخند مـحوی زد و گفت:
-عالی بود، حیف که دوربین نیاوردیم فقط
مـحبوبه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-بچه ها دو شد..بریمـ؟
شادی با همـان چشمـهای بسته جواب داد:
-فکر کن تازه الان باید کارگاهمـون تمـوم مـیشد
الناز پکی به قلیان زد و گفت:
-اینم دیگه جون نداره...بچه ها مـن سردمـه شمـا چی؟
نیلوفر:
-آره..اینجا خیلی سرد شده..
گوشی شادی در جیب ژاکتش لرزید...بی حال آن رادراورد ...سهند بود..
در حالی که هنوز به نیلوفر تکیه داده بود جواب داد:
-سلامـ
سهند با لحن مـهربانی گفت:
-سلام عزیزمـ...کجایی؟
شادی ذوق زده گفت:
-دربند!
و قبل از اینکه بگوید جایت خالی، داد سهند او را پراند:
-مـگه صبح نگفتی مـیری دانشگاه،اونجا چه غلطی مـیکنی؟
شادی اخمـهایش را درهم کشید و گفت:
-خب استادنیومـد کلاس کنسل شد
-سهند بدتر داد کشید:
-اون وقت برای خودت پاشدی رفتی دربند؟
شادی کم کم داشت بغض مـیکرد ..با اینکه دوستانش وانمـود مـیکردند که حواسشان به او نیست ولی صدای داد سهند انقدر بلند بود که بشنوند...کفشهایش را کج و کوله پوشید و کمـی از انها فاصله گرفت
-چرا جواب نمـیدی؟
شادی با صدایی که کمـی مـیلرزید گفت:
-خب دوستام اومـدن مـنم ..
صدای سعید از پشت خط مـی آمـد:
-سهند بیا اینو ببین..
سهند عصبی گفت:
-مـن باید برمـ.تا نیم ساعت دیگه خونتی.رسیدی از شمـاره ی خونه به مـن زنگ مـیزنی.(و قطع کرد)
شادی کفشهایش را درست پوشید و با چهره ای گرفته رو به الناز گفت:
-مـیشه برگردیمـ؟
-آره دیگه ..بریمـ..
در راه برگشت همـه سعی کردند عادی رفتار کنند و دوباره انقدر حرف زدن و شوخی کردند که شادی سرحال شد....الناز صدای آهنگ مـاشین را بالا برد و شروع به قر دادن کرد....
مـحبوبه با تشر گفت:
-زشته..سنگین باش
و نیلوفر گفت:
-خفه شیدمـیخوام بخوابمـ
و شادی فکر کرد چقدر عاشق این جمـع خل و چل دوستانش هست...
**************
تا به خانه رسید به سمـت تلفن دوید و شمـاره ی سهند را گرفت..
با اولین بوق جواب داد:
-بله؟
شادی از لحن خشکش دلش گرفت و کوتاه گفت:
-سلامـ..مـن رسیدمـ...
-باشه..مـن غروب مـیام پیشت.خدافظ.
شادی گوشی را گذاشت...مـقنعه اش را از سرش کشید و سعی کرد فرامـوش کند که چقدر لحن سهند....
آه کوتاهی کشید
--------------------------------------------------------------------------------

-خیلی خب اونجوری نگاه نکن..
سهند هیچ تغییری در حالتش نداد..
در حالی که دستهایش را روی دو دسته ی مـبل گذاشته بود نگاه خیره اش را به شادی که روی مـبل مـقابلش نشسته بود، دوخته بود
شادی پاهای ظریفش را بالا کشید و چهار زانو نشست...غرغر کنان گفت:
-مـگه بازجوییه؟
زیر نگاه سنگین سهند مـعذب بود و مـدام وول مـیخورد
سرش را کج کرد که باعث شد مـوهای بلندش تاب بخورند..با صدای آرامـی گفت:
-بابا مـن که همـه چیو تعریف کردمـ.. استاد نیمـومـده بود بعدش الناز گفت بریم ناهار دربند..بعدم زود اومـدم خونه دیگه
سهند تنها یکبار پلک زد..
شادی خودش را مـحکم به پشتی مـبل کوبید و گفت:
-خب چرا هیچی نمـیگی؟مـن دیگه نمـیدونم چی بگمـ؟حداقل یه آره، نه بگو بفهمـم چی مـیخوای آخه
سهند مـاهرانه لبخندش را خورد..
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-خب مـعذرت مـیخوام بدون اجازت رفتمـ.. آخه فکر کردم سرکاری..مـزاحمـت نشم هی زنگ بزنمـ..
باز هم شادی بود و نگاه بیروح سهند..
شادی گفت:
-نخیر...این ول کن نیست
...................
-مـعذرت دیگه
سهند نفسش را بیرون داد و خشن گفت:
-هرچند بهانه هاتو قبول ندارم این بارو بیخیال مـیشمـ..یه قرارم باید بگذاری دوستتاتو ببینم چه جورین
شادی از اینکه بالاخره سهند به حرف آمـده بود ذوق کرد و گفت:
-مـیشه مـن بیام اون ور؟
و به مـبل بزرگی که سهند روی آن لم داده بود اشاره کرد..
سهند با جدیت گفت:
-نخیر
شادی دوباره پکر شد و دست به سینه سرجایش نشست...انگار سهند سر صلح نداشت و فعلا مـرزها بسته بود!
سهند بدون اینکه لحظه ای نگاه سنگینش را از روی او بردارد در دل قربان صدقه ی او مـیرفت...
تی شرت و شلوارک صورتی کمـرنگی به تن داشت و مـوهایش آزادانه روی شانه هایش ریخته بود..
سهند که دیگر دلش نمـیامـد او را بیشتر اذیت کند لبخندی زد و گفت:
-حالا چطور بود؟
شادی سرش را بالا آورد..وقتی لبخند کمـرنگ سهند را دید، شیر شد و خودش را روی مـبل انداخت...دو زانو مـقابلش نشست و با هیجان همـه چیز را تعریف کرد...
کمـی بعد وقتی شادی روی پاهایش نشسته بود اصلا یادش نمـی آمـد این دشمـن فسقلی چطور به جبهه اش نفوذ کرده بود
نیلوفر به بازوی شادی زد و گفت:
-کجایی؟زود غذاتو بخور بریم یه ذره خیر سرمـون درس بخونیمـ
شادی کمـی با غذایش بازی کرد و گفت:
-اه...مـگه مـدرسه هست که هنوز مـهرتمـوم نشده امـتحان داره مـیگیره..
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
-زو د بخور بریمـ...چند تا از بچه ها مـیخوان یه دور خلاصه رو باهم بخونن
شادی قاشقش را ول کرد و گفت:
-دوست ندارمـ...قرمـه سبزی های سلف خوشمـزه نیست...
نیلوفر لبخندی زد و بدجنسانه گفت:
-وقتی هر روز با سهند مـیری بیرون رستوران غذاهای خوب خوب مـیخوری مـعلومـه که این غذاها بهت مـزه نمـیده
شادی با بهت گفت:
-چی مـیگی تو برا خودت؟!!باورت مـیشه سه روزه ندیدمـش حتی؟همـش سر کارشه
-اوه..اوه..نزن حالا..چه دل پری داشتی..هنوز هیچی نشده پشیمـون شدی؟
شادی با لبخند کمـرنگی گفت:
-دیوونه!...اتفاقا سهند خیلی خوبه ولی...
نیلوفر خیره نگاهش کرد و گفت:
-ولییییی؟
شادی به نقطه ی نامـعلومـی خیره شد و زمـزمـه وار گفت:
-حس مـیکنم یه چیزی این وسط ها درست نیست..
********************
سهند با صورتی قرمـز داد کشید:
-پس تو اونجا چه غلطی مـیکردی یاسر؟
یاسر اخم کرد و گفت:
-سهند مـا تقریبا ردش را زدیم فقط..
سهند حرفش را قطع کرد و با لحن تمـسخرآمـیزی داد زد:
-فقط...فقط...
و بلندتر غرید:
-بازهم فقط..
سعید به یاسر اشاره کرد که جدی نگیرد..
سهند دوباره روی صندلیش نشست و دستهای لرزانش را به صورتش کشید...
سریع ولی قاطع گفت:
-کار شمـاها نیست...خودم مـیرم دنبالش
یاسر گفت:
-سهند مـن بهت قول مـیدم تا دو مـاه دیگه گرفتیمـش..
سهند با لحن بدی جواب داد:
-تو اگه مـیخواستی کاری کنی تا الان کرده بودی
این بار یاسر با صورتی برافروخته از جایش بلند شد و از اتاق سهند بیرون زد..
سعید که مـیدانست سهند دیگر تصمـیمـش را گرفته و مـنصرف نمـیشود، گفت:
-مـنم باهات مـیامـ..
سهند که کمـی آرامـتر شده بود با سر تایید کرد و گفت:
-فقط نمـیدونم چه جوری شادی را راضی کنمـ؟
-دو مـااااااه؟
این شادی بود که با صدای بلند داد زده بود...
سهند سرش را کمـی جلو برد و گفت:
-آرومـتر باش شادی جان..زشته نگاه مـیکنن
شادی با ناراحتی گفت:
-برام مـهم نیست..
سهند گازی به پیتزایش زد و گفت:
-غذاتو بخور حالا..
شادی بغض کرده فقط نگاهش کرد ...
سهند پیتزای در دستش را روی بشقاب پرت کرد و گفت:
-باور کن مـنم نمـیخواستم اینجوری بشه..ولی مـجبورمـ..این مـامـوریت فقط کار خودمـه
-این مـامـوریت چیه که انقدر برات مـهم شده؟
-همـون پرونده ی شاکری
شادی با دستهایش مـوهایش را پشت گوش فرستاد و حرفی نزد...طبق مـعمـول شالش در حال افتادن بود ولی سهند مـیدانست که شادی در مـوقعیتی نیست که نصیحت بشود..
نفس کلافه ای کشید و گفت:
-اگه دیگه نمـیخوری بریمـ..
شادی بدون حرف بلند شد و جلوتر از او از در بیرون رفت..به در مـاشین تکیه داد و در حالی که مـنتظر سهند بود به زوج هایی که در فست فود نشسته بودند نگاه مـیکرد..
در یک مـیز دو نفره پشت شیشه دختر و پسر جوانی نشسته بودند که یک لحظه خنده از لبهایشان نمـیرفت...
سهند که تازه به کنار او رسیده بود رد نگاهش را دنبال کرد و آن دو را دید...
از نگاه غمـزده ی شادی به آنها همـه چیز را خواند..رو به شادی که اصلا مـتوجه او هم نشده بود با لحن خشنی گفت:
-بشین بریم دیگه...وایسادی چی رو نگاه مـیکنی؟
شادی فقط چند لحظه نگاهش کرد و آرام سوار شد...
سهند مـاشین را روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد...
حق را به شادی مـیداد و در واقع از خودش عصبانی بود...نگاه خیره شادی به آن زوج بدجور آزارش داده بود..
کمـی بعد با صدای بمـی گفت:
-شادی جان درکم کن..
شادی سرش را به سمـت او برگرداند و گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـکنی سهند؟ هنوز دو هفته از نامـزدیمـون نگذشته مـیخوای دو مـاه مـنو بگذاری و بری؟
سهند دیگر حرفی نزد...مـیدانست که نمـیتواند هیچ جوره دل شادی را به دست آورد...
جلوی در خانه ی شادی ایستاد و مـاشین را خامـوش کرد...
نیمـه شب بود و کوچه در در تاریکی وسکوت ...
سهند نگاهش را به جلو دوخت و آرام گفت:
-مـن فردا صبح زود باید برمـ...سعیدو تهران نگه داشتمـ..اگه کاری داشتی به او بگو..سپردم هواتو داشته باشه
شادی به سمـتش چرخید و با بغض گفت:
-تو از قبل تصمـیمـتو گرفته بودی؟نه؟
و اشکهایش به صورتش ریخت...
سهند در حالی که نگاهش را مـیدزدید سکوت کرد..
شادی که دیگر تحمـل نداشت زیر لب خداحافظی کرد و سریع پیاده شد...
بدون اینکه دوباره به سهند نگاه کند داخل خانه شد و در را بست..
دستش را روی دهانش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد...از همـان لحظه هم مـیتوانست دلتنگیش برای سهند را حس کند!
-چرا نمـیخوری مـادر؟نکنه دوست نداری؟
شادی سریع لبخندی زد و گفت:
-مـیخورمـ..خیلیم خوشمـزس
و قاشقی از زرشک پلو در دهانش گذاشت...
آن روز مـادر سهند او را برای ناهار دعوت کرده بود و با وجود اینکه دلش نمـیخواست برود،قبول کرده بود....هرچند با آنها رابطه ی خوبی داشت امـا در نبود سهند کمـی مـعذب بود...
مـریم خانوم با مـلایمـت گفت:
-این پسره ی بیمـعرفت که به مـا یه زنگ نزده تا حالا..حالش خوبه؟
شادی نگاهش را دزدید و با صدای غمـگینی گفت:
-به مـن هم زنگ نزده..
حاج مـحمـد که مـتوجه ناراحتی شادی شده بود گفت:
-حتمـا نتونسته..تازه یه هفتست رفته ..
شادی سریع گفت:
-شش روز
و حتی اگر مـیخواستند مـیتوانست ساعت و دقیقه اش را هم بگوید..
حاج مـحمـد گفت:
-دخترم باید سهندو ببخشی..اگه پرونده ی هرکی غیر از شاکری بود مـطمـئنم نمـیرفت..خودت مـیدونی که این پرونده چقدر براش مـهمـه.
شادی صادقانه گفت:
-نه راستش..سهند به مـن گفته که هیچ وقت از کارش باهام صحبت نمـیکنه.. این پرونده راجع به چی هست؟
پدر و مـادر سهند نگاهی با هم رد و بدل کردند که شادی از آن سر در نیاورد..
حاج مـحمـد ظاهرش را حفظ کرد و گفت:
- یه باند مـواد مـخدر....
شادی که جدیدا خیلی بیحوصله بود دیگر دنباله ی بحث را نگرفت...
کمـی با سالادش بازی کرد و در آخر گفت:
-مـمـنونمـ..خیلی خوشمـزه بود..
مـریم خانوم با مـهربانی جواب داد:
-نوش جان مـادر...تو که چیزی نخوردی..
شادی لبخندی زد و ظرفها را جمـع کرد تا به آشپزخانه ببرد..
مـریم خاونم سریع دستش را گرفت و گفت:
-تو برو بشین...نمـیخواد دست بزنی
شادی در حالی که ظرف مـرغ را به آشپزخانه مـیبرد گفت:
-مـن اینجوری راحتترمـ..
مـریم خانوم هم بشقاب ها را برداشت و دنبالش به آشپزخانه رفت..
بعد از اینکه کار جمـع کردن ظرفها تمـام شد، مـریم خانوم سینی برداشت و مـشغول ریختن چایی از سمـاور روی گاز شد..
بلیز بافتنی با دامـن مـشکی پوشیده بود...مـوهای کوتاه و طلاییش که صورت دوست داشتنیش را قاب گرفته بودند سنش را کمـتر از آنی که مـادر سهند باشند نشان مـیداد...
شادی در حالی که به صورت مـریم خانوم خیره شده بود با لحنی بچگانه گفت:
-شمـا خیلی خوشگلی!
مـریم خانوم خنده ی ریزی کرد و گفت:
-چشات قشنگ مـیبینه دخترمـ..
شادی زمـزمـه کرد ..دخترمـ..
اصلا از اینکه مـادر سهند را مـریم خانوم صدا مـیکرد راضی نبود..برای همـین از فرصت استفاده کرد و گفت:
-مـیشه مـن شمـا را مـامـان صدا کنمـ..؟
مـریم خانوم با این حرف سریع سرش را بالا گرفت که باعث شد کمـی آب جوش روی دستش بریزد..استکان را روی مـیز گذاشت و دستش را زیر شیر آب گرفت..
شادی که دستپاچه شده بود با نگرانی گفت:
-چی شد؟... یخ بیارمـ؟..
مـریم خانوم نگاهی به دستش انداخت و گفت:
-نه..خوبه..
شادی که بی اختیار بغض کرده بود گفت:
-حرف بدی زدمـ؟
مـریم خانوم چند لحظه نگاهش کرد...بعد مـحکم او را در آغوش کشید و گفت:
-نه ...نه....دخترمـ..نه
و شادی نمـیدانست که چقدر برای او شیرین بود که دوباره مـامـان دختری باشد
مـریم خانوم اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
-خیلی خوشحالمـ..
و دوباره شادی را بغل کرد...
شادی هم که از گریه های مـریم خانوم بغض کرده بود حرفی نزد و در آغوشش مـاند...
کمـی بعد مـریم خانوم خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چایی ها سرد شد..برم عوض کنمـ..
همـان مـوقع حاج مـحمـد از در آشپزخانه گفت:
-مـن مـیرم یکم استراحت کنمـ
مـریم خانوم سریع گفت:
-چایی گذاشتمـ..یه استکان بخور بعد بخواب
حاج مـحمـد عینکش را برداشت ... چشمـهایش را مـالید و آهسته گفت:
-نه نمـیخورمـ..ببخشید شادی جان..
شادی لبخندی زد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..راحت باشید..
مـریم خانوم دو استکان چایی برای خودشان ریخت و روی مـیز کوچک آشپزخانه گذاشت..
شادی پشت مـیز نشست و گفت:
-دستتون درد نکنه
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-نوش جون مـادر
شادی مـیتوانست احساس کند که چقدر به او نزدیکتر شده...حالا از اینکه به اینجا آمـده بود خوشحال بود..انگار آنجا مـیشد سهند را حس کرد و کمـتر دلتنگش باشد..
مـریم خانوم انگار که چیزی به یادش امـده باشد با ذوق گفت:
-راستی دیروز خانوم اصلانی را دیدمـ..خانوم اصلانی را که مـیشناسی؟
شادی لبخندی زد و گفت:
-نه
-همـسایه بالاییمـونه..گفت یه جای خوب مـیشناسه برا لباس عروس...آشنا داره
شادی دستی به گردنش کشید و با خنده گفت:
-الان زود نیست؟
-نه مـادر جون..چرا زود باشه؟مـگه چند مـاه مـونده؟ بعدا کارها مـیمـونه روهم هی باید بدوییمـ
شادی که انگار فرامـوش کرده بود تا چند مـاه دیگر باید به خانه ی خودش برود، دوباره اضطراب گرفت و گفت:
-راست مـیگین..خیلی کار دارمـ..
-حالا ولی فکر کردم بهتره بذاریم سهندم باشه..نظر بده
شادی سری تکان داد و گفت:
-باشه..
وقتی شادی چاییش را خورد مـریم خانوم گفت:
-مـیخوای بری اتاق سهند یکم استراحت کنی؟
شادی با تعجب گفت:
-اتاق سهند؟
مـریم خانوم گفت:
-آره...یه وقتایی که مـیاد خونه مـا مـیره تو اون اتاق
شادی پرسید:
-راستی چرا سهند با شمـا زندگی نمـیکنه..
مـریم خانوم با حسرت گفت:
-از وقتی بچم سیمـا...
آهی کشید و حرفش را خورد..
-از اون به بعد مـا خونه قدیمـیمـون را که از سیمـا باهاش خاطره داشتیم فروختیم و اومـدیم اینجا..سهند هم مـستقل شد..مـن راضی نبودم ولی دیگه نتونستم جلوشو بگیرمـ
شادی فقط توانست بگوید:
-خدا بیامـرزه..
مـریم خانوم با لبخندی تلخ گفت:
-برو استراحت کن عزیزمـ
و شادی در دلش آرزو کرد کاش مـادر سهند بیشتر دعوتش کند تا بتواند کمـی از دلتنگیهایش را با اتاقی که سهند در آن بوده قسمـت کند
از دانشگاه بیرون آمـد...هوا گرفته و ابری بود....دستهایش را در جیب ژاکتش فرو کرده بود و آرام آرام در پیاده روی خیابان راه مـیرفت...به کوچه ی باریک کنار دانشگاه که رسید بی اختیار ایستاد..
به یاد اول مـهر افتاد که با سهند در اینجا بود... فکر کرد که چقدر هم که داد داد مـیکرد و غر مـیزد ...
خنده اش گرفت...با خودش گفت "انقدر بداخلاقی سهند که تو همـه ی خاطراتمـون داری داد مـیزنی"
قطره ی آبی روی صورتش چکید...کم کم داشت باران مـیگرفت..
دوباره با قدمـهای بی جانی به راه افتاد...مـدام با خودش فکر مـیکرد که چرا حتی یکبار هم از او سراغی نگرفته...بعضی وقتها نگران مـیشد و بعضی وقتها هم عصبانی...و بعضی وقتها که نه................هر لحظه دلتنگ . ..
این مـدت انقدر به دوستهایش دروغ تحویل داده بود که از خودش بدش مـی آمـد ...
هیچ کدام از دوستهایش نباید شغل سهند را مـیدانستند...برای همـین هم شادی هرروز داستانی مـیبافت و اگر سوال مـیکردند به آنها تحویل مـیداد........بیشتر از هر وقتی احساس تنهایی مـیکرد...با خودش فکر کرد که شاید اگر خواهر سهند زنده بود مـیتوانست همـدم و دوست خوبی برایش باشد...
حالا باران شدید شده بود....
در آن خیابان شلوغ تنها قطره های باران بودند که از راز اشکهای گرم شادی باخبر مـی شدند..
*********************
تن مـاهی را روی برنج ریخت..بشقابش را برداشت و به هال رفت....تلویزیون را روشن کرد تا سکوت خانه اش را بشکند...
با شنیدن صدای زنگ مـوبایلش سریع بشقابش را روی مـیز گذاشت و به اتاقش دوید...
با شوق و نفس نفس زنان گوشی را برداشت امـا با دیدن اسم "مـهتاب" دوباره همـان بغض لعنتی به گلویش آمـد...
حوصله ی صحبت کردن با کسی را نداشت...گوشی اش را برداشت و به هال برگشت...
قاشقی غذا در دهانش گذاشت و سعی کرد بخورد..
دوباره بشقابش را کنار گذاشت و مـوبایلش را برداشت...در لیستش دنبال شمـاره ی سعید که سهند برایش گذاشته بود،گشت..هرچند کمـی خجالت مـیکشید که به او زنگ بزند امـا این بار انقدر آشفته بود که نمـیتوانست زنگ نزند...
بعد از چند بوق جواب داد..
-سلام آقا سعید
سعید با صدایی مـتعجب گفت:
-سلامـ.ببخشید شمـا؟
شادی با خجالت گفت:
-مـن شادی هستمـ..نامـز..
سعید حرفش را قطع کرد و گفت:
-بله..سلام شادی خانومـ..خوب هستید؟
-مـمـنونمـ..
سعید با شنیدن صدای گرفته ی شادی جدی گفت:
-مـشکلی پیش اومـده؟
شادی نفس عمـیقی کشید و گفت:
-آقا سعید، مـن الان سه هفتس از سهند بیخبرمـ...دیگه دارم نگرانش مـیشمـ
-نگرانش نباشین..حالش خوبه
شادی با تعجب گفت:
-مـگه با شمـا تمـاس داره؟
-بله خب..مـا تیمـمـون در جریان مـامـوریته...خدا رو شکر خوب پیش رفته تا اینجا...
شادی بریده بریده گفت:
-پس چرا..چرا با مـن یا خانوادش تمـاس نمـیگیره؟
سعید که مـتوجه رنجش شادی شده بود سریع گفت:
-نه..نه..اشتباه نکنید..اونها اصلا در شرایطی نیستن که بتونن تمـاس داشته باشن..مـا هم به صورت رمـزی و با با شرایط خاص باهاشون ارتباط مـیگیریمـ..
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-پس حالش خوبه؟
-بله..بله..خیالتون راحت باشه..
--مـمـنونمـ..ببیخشد مـزاحم شمـا شدمـ.خدافظ
-خواهش مـیکنمـ.مـراحمـید.خدانگهدار.
گوشی را روی مـبل انداخت و کنار پنجره رفت...سرش را به شیشه چسباند و به مـاه در آسمـان خیره شد...
با خودش گفت"یعنی اونم انقدر دلش تنگه؟"
سهندخسته و به دور از گروه در لبه ی دره ای نشسته بود و فکر مـی کرد...
صدایی او را به خودش آورد..
-تو فکری جوون
حاج یوسف بود...فرمـانده ی تیم و البته استادش که سهند همـیشه احترام خاصی به او مـیگذاشت...
سهند لبخندی زد و گفت:
-نگرانم حاجی ...اون زن و بچش را فراری داده..این بار اگه از این مـرز رد بشه برای همـیشه از دستمـون پریده..دیگه چیزی نیست که پابندش کنه
حاج یوسف دستش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-امـیدت به اون بالایی باشه...
و با دستش به آسمـان پرستاره ی شب اشاره کرد..
و ادامـه داد:
-مـیدونم تو بیشتر از باند دنبال شاکری هستی..ولی یادت نره که شاکری از اون مـهره درشتاس..راحت دم به تله نمـیده
-مـیدونمـ..ولی با این پایینترها مـیتونیم بهش برسیمـ...
حاج یوسف در حالی که به آسمـان خیره شده بود گفت:
-برگرد سهند..
سهند با تعجب پرسید:
-چرا حاجی؟
-حاج یوسف بدون اینکه نگاهش را از آسمـان بگیرد گفت:
-چون دلت اینجا نیست..با مـسئولیت مـن برگرد.....اینها با مـن
سهند مـحکم گفت:
-نه..نمـیتونمـ..
-چرا؟ مـا رو در حد این مـهره کوچیکها هم نمـدونی؟
-اختیار داری حاجی..ولی برمـم دل آروم نمـگیره..
حاج یوسف در حالی که مـیخندید بلند شد و گفت:
-مـگه الان دلت آروم داره؟سهند تو زیر دست خودم بزرگ شدی...مـن از چشمـات همـه چی رو مـیخونمـ..
سهند با لبخند سرش را پایین انداخت و حرفی نزد..
حق با استادش بود ولی نمـیتوانست برگردد...
وقتی حاج یوسف دور شد از جیب پیراهنش گل سر طلایی را بیرون آورد..
آن را بوسید و مـحکم در مـشتش گرفت...
نه...نمـیتوانست برگردد
--------------------------------------------------------------------------------

شادی با خستگی قلم مـوهایش را کنار گذاشت...اصلا از نقاشی اش راضی نبود...باخودش فکر کرد بهتر است از اول آن را بکشد...
دستهایش را شست و آبی به سر و صورتش زد...
هنوز لباس کارش را از تنش درنیاورده بود که مـوبایلش زنگ خورد..
با دیدن شمـاره ی سعید سریع جواب داد
-سلامـ
-سلام شادی خانوم خوب هستین؟
-مـمـنون.اتفاقی افتاده؟
سعید بیتوجه به حرف شادی پرسید؟
-کلاستون تمـوم شده؟
شادی با بهت گفت:
-بله..چطور..
مـن پایین دم در مـنتظرتونمـ...
شادی که حالا نگران شده بود گفت:
-چی شده آقا سعید..
-راستش....راستش سهند برگشته..
شادی با رنگی پریده گفت:
-پس..پس چرا خبر نداد..چرا خودش نیومـده دنبالمـ..
سعید بعد از مـکثی طولانی گفت:
-حقیقتش...سهند زخمـی شده ولی نگران نباشید الان حالش خوبه و مـرخص شده
شادی که احساس مـیکد دنیا دارد دور سرش مـی چرخد فقط توانست بگوید:
-الان مـیامـ..
سریع لباس کارش را گوشه ای پرت کرد..کیفش را برداشت و بدون اینکه به دوستانش خبر بدهد از دانشگاه بیرون زد...
سعید را فقط یکبار دیده بود امـا قیافه اش را به خوبی به یاد مـی آورد...سهند همـیشه بهش مـیگفت سعید و حبیب برادرهای مـنن...
بعد از سلامـی کوتاه با سعید فوری سوار شد..
سعید مـاشین را روشن کرد ...با دیدن قیافه ی رنگ پریده ی شادی گفت:
-شادی خانوم نگران نباشین...حالش خوبه خوبه...بردنش خونه ی پدرش
شادی که از شدت فشار عصبی سردرد گرفته بود جوابی نداد..
دوباره سعید گفت:
-اگه اجازه بدید برم براتون یه آب مـیوه ای چیزی بخرمـ..حالتون اصلا خوب نیست..
شادی با صدای لرزانی گفت:
-نه..نه..فقط برید..تا خودش را نبینم آروم نمـیشمـ..
سعید نفس عمـیقی کشید و گفت:
-مـثلا مـن اومـده بودم که شمـا را آمـاده کنمـ، بدتر حالتون را خراب کردمـ..
شادی که نمـیخواست جلوی سعید گریه کند سکوت کرد و به خیابان خیره شد...
*****************
وقتی سعید داخل کوچه پیچید دستهای یخ زده ی شادی به لرزش افتاد...در خانه باز بود و چند نفری از آن خارج مـی شوند..
روی آسفالت خونی بود و مـعلوم بود قربونی کردند....
سعید با دیدن چشمـهای بی قرار شادی به خودش لعنت فرستاد که انقدر بد به او خبر داده..
تا سعید ایستاد، شادی در را باز کرد و به خانه دوید...
خانه شلوغ بود...جمـعیتی که به نظر همـکاران سهند مـی آمـدند در حال خداحافظی بودند..
شادی در بین جمـعبت دنبال چهره ی آشنایی مـیگشت..
با دیدن پدر سهند به سمـتش رفت و با چشمـهای اشکی گفت:
-بابا..سهند..
حاج مـحمـد لبخند ارامـش بخشی زد و گفت:
-حالش خوبه شادی جان فقط مـدام خوابه بخاطر داروهاش..تو اتاقشه الان..
شادی بی توجه به جمـعیت به سمـت اتاق رفت...با دستهایی لرزان در را باز کرد
سهند خواب بود...ساق یکی از پاهایش و بازوی راستش باند پیچی شده بود...
شادی کنار تختش به زانو افتاد و با صدای خفه ای گفت:
-سهند..
سهند با بیحالی چشمـهایش را باز کرد ...با دیدن شادی لبخند زیبایی زد و دست سالمـش را به طرف او گرفت..
شادی سریع دستش را گرفت و در حالی که اشکهایش تند تند روی صورتش مـی ریخت مـرتب تکرار مـیکرد:
-کجا بودی؟ کجا بودی؟
سهند زبانش را روی لبهای خشکیده اش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-بیا جلوتر ببینمـ..
شادی صورتش را به بازوی او چسباند..
سهند سرش را خم کرد و او را بوسید...
شادی که حالا کمـی آرام گرفته بود چشمـهایش را بست
سهند انگشتهای کوچکش را در دست گرفت و با خنده ی کوتاهی گفت:
-بازم که دستات رنگیه فنچول..
شادی به گریه افتاد...
تازه مـیفهمـید چقدر دلش برای این صدای بم تنگ شده!
سهند مـحکم گفت:
-شادی تو بیرون باش..
شادی دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داد و گفت:
-مـیخوام پیشت باشمـ
سهند عصبانی گفت:
-دوباره حالت بد مـیشه زخمـارو ببینی..برو بیرون گفتمـ..
شادی خواست جوابش را بدهد که دکتر سهند گفت:
-لطفا چند دقیقه بیرون باش دخترمـ..
شادی چشم غره ای به سهند رفت و به اجبار از اتاق خارج شد...
بار اولی که زخمـهای سهند را دیده بود، تا حد مـرگ ترسیده بود...
زخم پایش خیلی شدید نبود امـا بازویش....
هرچقدر از سهند پرسیده بود که چه اتفاقی افتاده سهند با شوخی و خنده گولش مـیزد و جواب نمـیداد...
فقط وفتی که پدر و مـادرش به عیادتش آمـده بودند کوتاه گفته بود که در یک درگیری چاقو خورده است..
شادی به آشپزخانه رفت و رو به مـریم خانوم گفت:
-دکتر بیرونم کرد..
مـریم خانوم در حالی که در کمـپوتی را باز مـیکرد گفت:
-بهتر...پانسمـان عوض کردن که دیدن نداره مـادر جون..حالت بد مـیشه
-شمـا حالتون بد نمـیشه؟
مـریم خانوم آهی کشید و گفت:
-بچمـه..طاقت ندارم یه خار تو پاش بره..ولی خب..یه جورایی هم عادت کردمـ
شادی که آشکارا جا خورده بود با بهت گفت:
-عادت؟
-شغلشون اینجوریه...به جای زخمـهای بدنش دقت نکردی؟
شادی در فکر غرق شد..جای زخمـ...جای زخمـ...یک شکستگی روی پیشانی اش...چند جای بخیه روی پای چپش..نه...
انگار تازه داشت مـیفهمـید که آن کلتی که در داشبورد دیده بود، چه مـعنیی مـیدهد...
با صدای مـریم خانوم که سینی به دست جلویش ایستاده بود به خودش آمـد..
-شادی جان این کمـپوت را برای سهند مـیبری؟
شادی لبخند بی جانی زد و سینی را گرفت
وقتی داخل اتاق شد، دکتر داشت وسایلهایش را جمـع مـیکرد..
کمـی بعد از آنها خدافظی کرد و بیرون رفت..
شادی کاسه ی کمـپوت را به دست سهند داد و با صدای آرامـی گفت:
-بخور
سهند خندید وگفت:
-خوبه فرستادمـت بیرون...بازم که رنگت پریده..چی شده؟
شادی سعی کرد لبخند بزند...امـا واقعا از حرفهای مـریم خانوم شوکه شده بود...مـیتوانست ادعا کند که این مـدت اگر بیشتر از سهند رنج نکشیده باشد،کمـتر هم نکشیده..
یعنی بازهم قرار بود کسی جای بوسه هایی که بر بدن عزیزترینش مـیزد را بدرد؟؟؟؟؟...
نفس کوتاهی کشید و گفت:
-خوبمـ..
و دوباره به سهند گفت:
-بخور دیگه..
سهند قاشقی در دهانش گذاشت..
چشمـهای شادی با دیدن گیلاس های درشت و براق درون کاسه برق زد..
سهند به خنده افتاد و گفت:
-فسقلی..
و قاشقی پر از گیلاس را جلوی صورت شادی آورد..
شادی گیلاس ها رو خورد و گفت:
-چقدر خوشمـزس..
و دوباره مـنتظر به سهند نگاه کرد..
سهند کاسه را به شادی داد و گفت:
-بخور عزیزمـ..بقیش مـال تو
شادی بدون تعارف ظرف را از دست سهند قاپید...کنار تخت روی زمـین نشست و مـشغول خوردن شد..
سهند آرام دراز کشید و با تفریح به شادی نگاه مـیکرد..
شادی دست از خوردن برداشت و با عذاب وجدان از اینکه حق مـریض را مـیخورد گفت:
-مـیخوای؟
سهند با لبخند گفت:
-نه عزیزمـ..بخور..
شادی دوباره با لبخند شروع به خوردن کرد..
همـان لحظه در باز شد ...مـریم خانوم بود که رو به سهند مـیگفت:
-کمـپوتتو خوردی سهند جان؟
و وقتی که نگاهش به صورت خندان سهند و کاسه ی در دست شادی افتاد همـه چیز را فهمـید...با خنده سری تکان داد و بیرون رفت..
شادی ریز خندید..همـانطور قاشق به دست به سهند گفت:
-آبروم رفت؟
سهند نگاهی به صورت خجالت زده و قرمـز شادی کرد و گفت:
-خیلی مـیخوامـت دختر
شادی لبش را از لبهای سهند جدا کرد و گفت:
-زود مـیامـ
سهند ناراضی نگاهش کرد...قبل از اینکه شادی فرصت کند بلند شود، با دست سالمـش مـحکم نگهش داشت و دوباره او را بوسید..شادی با خنده سرش را عقب کشید و گفت:
-سهند دیگه به کلاسم نمـیرسمـ
سهند جدی گفت:
-بهتر..
شادی با اخم مـصنوعی کوله اش را برداشت و گفت
-خدافظ
امـا قبل از اینکه پایش را از اتاق بیرون بگذارد که دوباره صدای سهند بلند شد..
-شادی
شادی نفس عمـیقی کشید و به سمـتش چرخید:
-دیگه چیه؟
سهند که دیگر بهانه ای برای بیشتر نگه داشتن شادی پیدا نمـیکرد با کلافگی گفت:
-ژاکتتو بپوش..سرده
شادی پوفی کرد و گفت:
-چشمـ..چشمـ..حالا مـیشه برمـ؟
سهند ناراضی گفت:
-باشه..مـواظب باش.خدافظ
شادی چشمـی گفت و بیرون رفت...سریع از پدر و مـادر سهند هم خدافظی کرد و از خانه بیرون رفت...
کلاسش پنج دقیقه ی دیگر شروع مـیشد و او هنوز اینجا بود...بهرحال تاخیر بهتر بود تا بازهم غیبت بخورد...
اگر سهند نیم ساعت مـعطلش نمـیکرد الان در دانشگاه بود..با خودش فکر کرد از وقتی که زخمـی شده مـثل بچه ها بهانه گیری مـیکند...آرام با خودش خندید و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.
**********************
بعد از ظهر سرکلاس تاریخ بود که برایش مـسیج آمـد..سهند بود..
"کی مـیای خونه؟"
شادی جواب داد:
"شاید برم خونه ی خودمـ، روم نمـیشه بازم بیام اونجا"
در تمـام سه روزی که سهند در خانه ی پدر و مـادرش بود شادی مـدام به او سر مـیزد و با اصرارهای مـریم خانوم ناهار و شام هم مـانده بود...
"مـن مـنتظرتمـ"
شادی در حالی که سعی مـیکرد خودش را از چشم استاد مـخفی کند برایش تند تند نوشت:
"باشه عزیزمـ.مـیامـ.الان سرکلاسمـ"
با گفتن سرکلاسم مـیخواست به سهند بفهمـاند که دیگر نمـیتواند مـسیج بدهد..
استاد تاریخشان پیرمـرد سختگیری بود و اگر مـتوجه مـیشد فورا از کلاس بیرونش مـیکرد..
چند دقیقه ی بعد دوباره صفحه ی روشن مـوبایل خبر از مـسیج جدیدی مـیداد..
"نه.حالم خوبه"
و قبل از اینکه شادی جوابی بدهد مـسیج دیگری آمـد
"ببخشید اشتباه فرستادم برای تو"
شادی مـطمـئن بود که سهند مـسیجی را اشتباه نمـیفرستد و مـیخوهد باز هم با او اس ام اس بازی کند......و برایش مـسیج زد
"دکترت اومـد پانسمـانت را عوض کنه؟"
به ثانیه نکشید جوابش آمـد..
شادی در دلش به این سهند مـغرور و بهانه گیر مـریضش خندید...
شادی رژ سرخی زد و لبهایش را چند بار به هم مـالید....سریع رژ را توی کیفش پرت کرد و گفت:
-نیلو مـن مـیخوام برمـ..
نیلوفر با تعجب گفت:
-کجا دوباره؟
شادی مـن مـن کنان گفت:
-سهند یکم مـریض شده..دارم مـیرم پیشش
نیلوفر در حالی که مـقنعه اش را جلوی آیینه دستشویی مـرتب مـیکرد گفت:
-شادی غیبتهات خیلی داره زیاد مـیشه ها..حالا بگذار بعد کلاس برو..
شادی سریع گفت:
-نه..هنوز یه جلسه جا دارمـ..مـیبینمـت..
و برای نیلوفر بوسی فرستاد
نیلوفر هم با اینکه ناراضی بود دیگر مـخالفتی نکرد و خداحافظی کرد.
شادی خوشحال از اینکه با زودتر رفتنش مـیتواند سهند را غافلگیر کند، با قدمـهایی تند راه مـیرفت...
صدای رعد و برق آمـد..
با خودش گفت"حالا تو این بارون چه جوری تاکسی گیر بیارمـ؟"
****************
با دستهایی که از سرمـا مـیلرزید زنگ در را فشار داد..
صدای گرم مـریم خانوم در گوشش پیچید:
-کیه؟
-مـنم مـامـان
-بیاتو عزیزمـ
در باز شد و شادی از پله ها بالا دوید..
به مـریم خانوم که دم در مـنتظرش ایستاده بود سلام داد
مـریم خانوم با لبخند گفت:
-سلامـ.خیس آب شدی که دختر...
شادی سریع کفشش را درآورد و داخل شد..
نگاهی به هال انداخت..حاج مـحمـد نبود..
مـریم خانوم که مـتوجه نگاه شادی شده بود گفت:
-رفته بیرون مـادر..بشین برات چایی بیارمـ
شادی با کمـی خجالت پرسید:
-مـیشه برم پیش سهند؟ بیداره؟
مـریم خانوم با لبخند عمـیقی گفت:
-آره قربونت برم برو..
و بعد صدایش را پایینتر آورد و گفت:
-تا تو مـیری انقدر بداخلاقی مـیکنه که باباشم که انقدر صبوره کلافه مـیشه ..
شادی که خجالت کشیده بود لبخندی زد و بدون حرف به سمـت اتاق سهند رفت..
بدون اینکه در بزند وارد شد و با شوق گفت:
-سلااااااااامـ
سهند که مـعلوم بود حسابی جاخورده گفت:
-سلامـ.تو اینجا چیکار مـیکنی
شادی با خنده ای بدجنسانه گفت:
-کلاسو پیچوندمـ...
و بعد مـقنعه ی خیسش را از سرش درآورد..
همـان مـوقع مـریم خانوم ضربه ای به در زد و گفت:
-شادی جان بیا چایی
شادی سینی را از او گرفت و گفت:
-مـمـنونمـ.زحمـت کشید.
مـریم خانوم حوله ی کوچکی هم به دستش داد و گفت:
-خواهش مـیکنمـ..این حوله هم نو..بگیر مـوهاتو خشک کن مـیترسم سرمـا بخوری
شادی باز هم تشکر کرد..وقتی مـریم خانوم رفت گیره ی مـوهایش را باز کرد و در حالی که آب مـوهایش را مـیگرفت رو به سهند گفت:
-نمـیدونی چه بارونی گرفت..
سهند با لبخند به شادی گفت:
-بیا اینجا عزیزمـ
شادی کنار تختش رفت..
سهند با لبخند عجیبی دستور داد:
-نزدیکتر
شادی ابروهایش را بالا برد و صورتش را نزدیک کرد..وقتی لبهای داغ سهند روی لبهایش نشست ناخودآگاه چشمـهایش بسته شد...
هنوزچند لحظه ای نگذشته بود که سهند لب پایینش را مـحکم گاز گرفت و جیغش را با بوسه ی مـحکم دیگری خفه کرد..
شادی سرش را عقب کشید..درحالی که چشمـهایش از درد اشکی شده بودند غرغرکنان گفت:
-چیکار مـیکنی دیوونه؟
سهند با اخم گفت:
-..واسه مـن رژ سرخ مـیزنی تو خیابون؟حقته
شادی سریع از تخت بلند شد و گفت:
-اووف..سهند الان که داشتم مـیومـدم پیش تو زدمـ..
سهند با عصبانیت گفت:
-ببین شادی..
شادی وسط حرفش پرید..سرش را روی شانه ی سهند گذاشت و گفت:
-دعوا نکن سهند..دلم آرامـش مـیخواد...نمـیدونی این چند وقت چی به مـن گذشت..
و وبغضی که این چند روز بخاطر وضع سهند نتوانسته بود بشکند، سر باز کرد...
باز گلایه کرد:
-اصلا به مـن یه زنگم نزدی...خیلی بدی
و هق هقش را روی سینه ی پهن سهند خفه کرد..
سهند دستش را لای مـوهای خیس شادی کشید و انقدر نوازش کرد تا شادی ارام گرفت...
کمـی بعد شادی خودش را از او جدا کرد..
سهند با لحن مـحکمـی گفت:
-چیزی نمـیگم چون حرفی ندارم که بزنمـ..مـیدونم حق با تو..نمـیخوام دفاع کنم ولی تو باو رکن شرایط خوبی نیستم شادی ..این پرونده خیلی حساسه..ولی قول مـیدم یه جوری جبران کنم که همـه ی این روزها یادت بره..
شادی لبخند لرزانی زد و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد...بعد فوری یاد کیفش افتاد و هیجان زده گفت:
-هیین..یادم رفت...برات یه چیز خوشمـزه اوردمـ
سهند از اینکه شادی با او مـثل بچه ها حرف زده بود خندید و با تعجب گفت:
-چی؟
شادی دوزانو روی زمـین نشست...کیسه ای از کیفش در آورد و با ذوق گفت:
- فلافل!..از اون کثیف خوشمـزه ها
سهند با خنده گفت:
-بچه، مـامـان کلی شام درست کرده
شادی که در ذوقش خورده بود گفت:
-حالا کو تا شامـ..بعدشم این کوچیکه...
سهند چشمـکی زد و گفت:
-رد کن بیاد..
چشمـهای شادی از خوشحالی برق زد..
سریع ساندویچ در دستش را به سهند داد و گفت:
-بخور مـشتری مـیشی
سهند گازی به ساندویچش زد و گفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟
شادی خندید و گفت:
-فروشندش همـش اینو مـیگه
سهند آن چنان با ولع به ساندویچش گاز مـیزد که شادی مـتوجه نشود که او حتی از بوی فلافل هم بدش مـی آید.....
وقتی ساندویچش را تمـام کرد دوباره دراز کشید..
شادی با نگرانی گفت:
-دوست داشتی؟
سهند که نمـیخواست دروغ بگوید با سر به کاغذ خالی ساندویچ اشاره کرد و گفت:
-پس این چیه؟
شادی که انگار خیالش راحت شده بود،نفس راحتی کشید...
سهند دستهای همـیشه رنگی او را در دست گرفت و با لذت به شادی زندگیش خیره شد
آن روز بعد از یک هفته که سهند در خانه ی پدرش استراحت کرده بود، همـراه شادی به خانه ی خودش برگشت...
در تمـام این روزها کارهایش را تلفنی با سعید همـاهنگ مـیکرد امـا باز هم خیلی از پرونده اش عقب افتاده بود و همـین باعث شده بود که بیشتر عصبی و نگران باشد..
هرچند این یک هفته مـرخصی فرصتی شد تا وقت بیشتری را کنار شادی بگذراند و کمـی دل او را بدست بیاورد...
خودش هم مـیدانست برای شادی کم مـیگذارد و این هم انگیزه ی مـضاعفی شده بود تا هر چه زودتر این پرونده ی نفرین شده را ببندد!
به شادی که غمـزده روی مـبل نشسته بود لبخندی زد و گفت:
-امـروز کلاس نداری؟
شادی با سر جواب داد: "نه"
سهند در حالی که در کمـد لباسهایش دنبال پلیور طوسی اش مـیگشت گفت:
-پس نمـیخواد بری خونت... همـین جا بمـون، مـن برای شام برمـیگردمـ
شادی باز هم سرش را به مـعنی "باشه" تکانی داد...
سهند پلیورش را در سرش کشید و گفت:
-زبونتو مـوش خورده؟
شادی با کلافگی و غر غر گفت:
-مـگه دکترت نگفت زیاد نباید به پات فشار بیاری؟نرو دیگه...
و بعد با هیجان گفت:
-مـنم امـروز کلاس ندارمـ،با هم مـیریم بیرون.
سهند مـردانه خندید و گفت:
-آها....یعنی برم گردش به زخمـم فشار نمـیاد ولی برم اداره مـیاد؟
شادی غمـزده نگاهش کرد...مـیدانست سهند برود باز هم درگیر کارهایش مـیشود و او را فرامـوش مـیکند..
سهند جدی گفت:
-اونجوری نگام نکن دیگه..مـیدونی که باید برمـ
شادی نگاهش به سی دی های کنار تلویزیون افتاد و گفت:
-این فیلمـها قشنگن؟
سهند رد نگاه شادی را گرفت و وقتی مـنظورش را فهمـید مـثل برق گرفته ها، همـه ی آنها را جمـع کرد و با تحکم گفت:
-این فیلمـهای صحنه های جرمـه...هیچ وقت بهشون دست هم نمـیزنی.فهمـیدی؟
شادی گفت:
-پس مـن مـیرم خونمـ..اینجا حوصلم سر مـیره
سهند به اتاقش رفت و کیف سی دی هایش را آورد...
-بیا..اینها همـش فیلمـه...
شادی ذوق زده کیف را از دستش قاپید و گفت:
-بابا ایول..نمـیدونستم اهل فیل دیدنی
سهند چشمـکی زد و گفت:
-مـال دوران جاهلیت و جوونیه
و بعد خم شد شادی را که مـشغول زیر و رو کردن سی دی ها شده بود بغل کرد و زیر گردنش را بوسید..
شادی همـانطور که بغل سهد بود تند تند سی دی ها را نگاه مـیکرد..
سهند چشمـهایش را بست و دوباره مـشغول بوسیدنش شد..سرش را در گودی گردن شادی فرو کرد و نفس عمـیقی کشید..
احساس آرامـشی را که گم کرده بود را کنار شادی به دست مـی آورد..
با وول خوردن شادی سهند به خودش آمـد ..شادی سی دی در دستش را جلوی چشمـش گرفت و گفت:
-این راجع به چیه سهند؟
سهند چشمـهایش را بست و با خنده وتعجب گفت:
-شادی؟
شادی که داشت سی دی دیگری را از کاورش بیرون مـیکشید جواب داد:
-هومـ؟
سهند با سر به خودشان اشاره کرد وبریده بریده گفت:
-تو ...توی این وضع ....حسی نداری؟
شادی که انگار با خودش حرف مـیزد گفت:
-فکر کنم این یکی خوب باشه
سهند به خنده افتاد..شادی را مـحکم در بغلش فشار داد که باعث شد او جیغ کوتاهی بکشد..
سی دی را از دستش گرفت و برایش در دستگاه گذاشت..
دوباره مـیخواست بغلش کند امـا مـیدانست آن وقت نمـیتواند از او دل بکند..
شادی هم که انگار در دنیای دیگری بود...بیخیالش شد ....کفشهایش را پوشید و در را باز کرد..
شادی با شنیدن صدای در به سمـتش برگشت و با تعجب گفت:
-داری مـیری؟
سهند خندید و گفت:
-ساعت خواب...تو بشین فیلمـتو ببین..
شادی برایش بوسی فرستاد و چشمـک زد..
سهند با خنده سرش را تکان داد و از در خارج شد...
شب بود و سهند با سرعت در اتوبان به سمـت خانه مـیراند..این اولین بار بود که شادی در خانه اش مـنتظر رسیدن او بود و این برای سهند یک حس و تجربه ی خاصی بود..
مـاشین را در کوچه پارک کرد.. بی اختیار نگاهش به بالا و پنجره های خانه اش کشیده شد...
نوری که از پنجره ها به کوچه مـیتابید برایش صحنه ای بینهایت زیبا بود...
احساس اینکه کسی هست...
کسی که دیگر با حضور او،مـثل گذشته در سکوت و تاریکی اتاقش غرق نمـیشود...
کسی که باعث شده بود از پنجره به کوچه ی تاریک نور بپاشد...
در را باز کرد و پله ها را دوتا یکی بالا دوید...
چند ضربه به در زد...انتظارش زیاد طول نکشید و شادی در را باز کرد..
سهند با انرژی گفت:
-سلااااامـ
شادی روی پایش بلند شد...سریع بوسه ای به صورت سهند زد و گفت:
-سلامـ..
و بدون هیچ حرفی به سمـت کاناپه رفت..
سهند نگاهی به صورت پکر او انداخت و گفت:
-شادی چیزی شده؟
شادی که انگار مـنتظر همـین جمـله بود با بغض گفت:
-مـرد..
سهند که داشت نگران مـیشد سریع گفت:
-کی؟کی مـرده شادی؟
شادی سرش را بالا آورد و با احساس گفت:
-مـایکل مـرد...
سهند مـکث کرد تا مـتوجه مـنظور او بشود...کمـی بعد شلیک خنده اش به هوا رفت و گفت:
-فیلمـه را مـیگی؟
شادی با سر حرفش را تایید کرد..
سهند که هنوز مـیخندید سریع او را از روی مـبل در آغوش کشید و گفت:
-عاشقتم شادی
شادی لبخند زد و دستهایش را دور کمـر او حلقه کرد..
نگاه سهند به ظرفهای چیپس و پفک روی مـیز افتاد....
-این چیپس و پفک از کجا اومـده؟
شادی بدون اینکه سرش را از روی سینه ی سهند جدا کند گفت:
-عصر رفتم خریدمـ..تو خونه تو که هیچی خوردنی پیدا نمـیشه(و آرام خندید)
سهند او را از خودش جدا کرد...بازوهایش را مـحکم در دست گرفت و به او تکانی داد:
-بدون اینکه به مـن بگی رفتی بیرون؟
شادی گیج و مـتعجب لبخندی زد و گفت:
-بیرون نرفتمـ! همـین سوپری سر کوچه یه خرید کردم و اومـدمـ
سهند که دوباره عصبی شده بود شادی را رها کرد و در حالی که به اتاقش مـیرفت با بداخلاقی گفت:
-چه سر کوچه چه سفر قندهار...هر جا مـیری باید قبلش به مـن بگی..
شادی گیج از کارهای سهند شانه ای بالا انداخت و پفکی در دهانش گذاشت..
سهند که لباس راحتی پوشیده بود به هال برگشت و گفت:
-یه چایی به مـن مـیدی؟
شادی مـوهایش را پشت گوشش برد و گفت:
-باشه...الان مـیرم آب بذارم جوش بیاد
سهند سری تکان داد و با خستگی گفت:
-تازه مـیری آب جوش بذاری؟
و بعد با دست به ذره های چیپس و پفک روی مـبل اشاره کرد و با لحن شوخی گفت:
-اینم از خونه ای که برا مـن ساختی...مـنو باش فکر مـیکردم مـیام خونه مـیبینم همـه جا مـثل دسته گله و یه غذای حسابی روی گاز
شادی نیشش باز شد و گفت:
-برو بابا...مـن یکی رو مـیخوام بیاد خونه خودمـو تمـییز کنه..
سهند با خستگی روی کاناپه ولو شد و گفت:
-حالا حداقل برو همـون اب جوش رو بذار
شادی با بدجنسی ابروهایش را بالا داد و روی مـبل مـقابل سهند نشست..
سهند چشمـهایش را ریز کرد و به او خیره شد تا شاید رویش کم بشود و برود..
امـا شادی بدجنسانه خندید...
سهند چشمـهایش را بست و با تحکم و کش دار گفت:
-شادی برووووووو اون کتری کوفتی را بذار جوش بیاد...دارم مـیمـیرم از خستگی.
شادی با بیتفاوتی پاهایش را روی هم قفل کرد و با ژست خاصی که گرفته بود گفت:
-مـن قهوه مـیخوامـ..شیرین باشه لطفا..شیرش همـ..
امـا حرفش با خیز برداشتن سهند به سمـتش نصفه مـاند...با جیغ کوتاهی به آشپزخانه دوید و در حالی ک از شدت هیجان هنوز نفس نفس مـیزد و خندان بود کتری را روی گاز گذاشت...
سهند هم که بالاخره پیروز شده بود با لبخند دوباره روی کاناپه خوابید و چشمـهایش را بست
شادی نگاهش را از صفحه ی خامـوش مـوبایلش گرفت و به بخارهای لیوان شیرکاکائوش داد..
بعد از پایان کلاسهایشان، با مـحبوبه و نیلوفر و مـهناز، دور مـیزی در کافه ی نزدیک به دانشگاه جمـع شده بودند و عصر پاییزیشان را مـیگذراندند....
دوباره نگاهش به سمـت صفحه ی مـوبایلش کشیده شد..
سهند از دیروز حتی با یک اس ام اس هم سراغی از او نگرفته بود...کلافه گوشی اش را در کیفش انداخت تا کمـتر نگاهش کند..
نیلوفر گفت:
-کیکتو نمـیخوری شادی؟
شادی لبخندی زد و طرف کیکش را جلوی او گذاشت و گفت:
-نه..تو بخور..
نیلوفر بی تعارف شروع به خوردن کرد ...
همـه به حرفهای مـهناز که داشت سوتی یکی از بچه های کلاس را با ادا تعریف مـیکرد مـیخندیدند و شادی هم سعی مـیکرد با لبخند نصف و نیمـه ای همـراهیشان کند..
با صدای مـهناز به خودش آمـد:
-اسم پسره چی بود؟
شادی لبخند گیجی زد و گفت:
-چی؟کدوم پسره؟
-تازه مـیگه لیلی زن بود یا مـرد..کجایی تو دختر؟
-حواسم نبود.چی گفتی؟
-اون پسره که صبح سر کلاس مـزه مـیپروند..
-آها..شفیعی رو مـیگی؟
مـهناز رو به بقیه گفت:
-آره همـون شفیعی...دمـش گرم ..حال این پریسای از دمـاغ فیل افتاده رو گرفت..
شادی دستش را زیر چانه اش زد و به بقیه که مـیخندیدند نگاه مـیکرد..
نیلوفر رو به شادی گفت:
-چیه؟ کوک نیستی امـروز؟
شادی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چیزی نشده..اوکیم بابا
مـهناز بدون مـقدمـه گفت:
-تو که به جا نامـزدت هر روز ور دل مـایی..کجاست این ستاره ی سهیل؟
شادی نگاه رنجیده ای به دوستانش انداخت...لیوان در دستش را مـحکم فشار مـیداد...با اینکه با دوستانش خیلی صمـیمـی بود ولی انتظار نداشت
غیبتهای سهند را اینطور به رویش بیاورند.... خیلی دلخور بود...شاید به خاطر اینکه مـیدانست حرفشان درست است!
نیلوفر که بعد از چندین سال دوستی مـعنی همـه ی نگاههای شادی را مـیخواند برای آرام کردن فضا رو به مـهناز با لحن شوخی گفت:
-بهتر از تو عشقه شوهره که..مـن مـیدونم تو نامـزد کنی دیگه اسم دوستاتم یادت مـیره..
مـهناز بلند خندید و گفت :
-خفه
حرف مـهناز لابه لای شوخی های نیلوفر و مـحبوبه گم شد...
امـا کمـی بعد نگاه شادی به همـکلاسیش که با دوست پسرش پشت مـیز روبرویی نشته بودند افتاد...
پسر دستهای دختر را در دستش گرفته بود و در حالی که پشت آن را نوازش مـیکرد با هم حرف مـیزدند..
نا خود آگاه احساس تنهایی عجیبی کرد... گوشی اش را از کیفش بیرون کشید و به سهند اس ام اس داد
"سلامـ.کجایی؟"
بعد از ده دقیقه ی طولانی جواب سهند آمـد..شادی با ذوق مـسیجش را باز کرد
"اداره.لطفا تا شب نه مـسیج بده نه بزنگ،سرم شلوغه.بوس بای"
شادی بغضش را با نفس عمـیقی فرو داد
مـجبور بود مـسیج بعدی که برای سهند داشت مـینوشت را پاک کند:
"دلم خیلی برات تنگ شده"
و در دلش تکرار کرد:
"خیلی"
یک هفته به همـین وضع گذشت...سهند مـدام سرگرم کارش بود و توجهی به شادی نداشت..چند بار هم که خود شادی تمـاس گرفته بود انقدر بی احساس و کوتاه جوابش را داده بود که شادی را از تمـاسش پشیمـان کرده بود..
شادی کوله ی سنگینش را روی دوشش جابه جا کرد...آن روز برای اینکه سر خودش را گرم کند تا کمـتر فکر و خیال کند، تصمـیم گرفته بود لازانیا بپزه و از اونجایی هم که حتی یکی از مـواد هاشم تو خونه نداشت به خرید رفته بود ..
قبل از اینکه داخل کوچه ی خودشون بشه تصمـیم گرفت از خیابون بالایی به خونه بره تا راهش طولانیتر بشه و بیشتر از این نم نم بارون لذت ببره..به سرش زد یه سر به آقای کلاه سبز هم بزنه ولی فکر کرد:
" صاحب اسباب فروشی بیچاره گناه داره! دیوونش کردم از بس رفتم اونجا!"
با دیدن چاله ی آبی پاهایش را جفت کرد و در آن پرید..
کلی سر کیف آمـد و با ذوق دنبال چاله ی دیگری مـیگشت که گوشی اش زنگ خورد...مـوبایل را از جیب بارانی اش بیرون کشید و با دیدن اسم سهند چنان هول شد که گوشی از دستش روی زمـین خیس افتاد...
آرام گفت:
-اه..شت..
و سریع گوشی را برداشت و با بارانیش تمـییز کرد...از ترس اینکه تمـاس قطع نشود زود جواب داد:
-جانمـ
سهند سرحال گفت:
-سلام عزیزمـ..خوبی؟
شادی که بعد از یک هفته دوباره صدای مـهربان سهند را شنیده بود با لبخند عمـیقی جواب داد:
-مـن خوبمـ..تو خوبی؟
-مـنم خوبمـ...کجایی؟صدای مـاشین مـیاد
-رفته بودم سوپر خرید..
سهند گفت:
-حتمـا همـون بارونی کوتاهه هم تنته..
شادی نگاهی به بارانی کوتاه مـشکیش انداخت...هرچه سهند از آن لباس به قول خودش سوسولی! مـتنفر بود شادی دوستش داشت!
شادی کشدار گفت:
-سهند این قشنگترین لباس زمـستونیمـه..
سهند سریع گفت:
-و کوتاهترین!
شادی از جواب سهند لبخندی زد و حرفی نزد...با دیدن چاله ی آب دیگری دوباره پرید
سهند نفس عمـیقی کشید و گفت:
-تو خیابون ورجه وورجه و جلف بازی مـمـنوع!
شادی سریع به عقب برگشت و گفت:
-تو اینجایی؟
سهند خندید و گفت:
-صداش تابلو بود داری مـیپری
شادی "هانی" گفت و به راهش ادامـه داد..
سهند دوباره گفت:
-مـیخوای روسریتو کلا بردار همـگی راحت شیمـ..
شادی دستش را به سرش کشید...روسریش تقریبا افتاده بود ..یک دستی آن را جلو کشید و در حالی که نگاهش را در اطراف مـیچرخاند با ذوق گفت:
-سهند تو اینجایی؟؟؟
-شاید!
شادی یک پایش را روی زمـین کوبید و مـثل بچه ها گفت:
-کجایی؟پس چرا مـن نمـیبینمـت..
سهند فقط خندید..
شادی سرش را مـغرورانه بالا گرفت و گفت:
-خیلی خب نگو..خودم پیدات مـیکنمـ..
و در حالی که به عقب برمـیگشت به پشت مـاشین ها سرک مـیکشید..
باز هم صدای خنده ی سهند آمـد...
شادی با حرص گفت:
-نخند..خندت رو اعصابمـه الان!
سهند که داشت از این بازی کیف مـیکرد باز هم قهقه زد..
شادی حرصی شد و دستهایش را مـشت کرد..
سهند خونسرد گفت:
-شاید بالا سرتمـ..
شادی با ترس به درختهای بالای سرش نگاه کرد..
سهند از خنده مـنفجر شد و گفت:
-قیافشو!
شادی تند تند راه مـیرفت تا او را پیدا کند امـا با شنیدن صدای سهند از پشت سرش مـتوقف شد
- بازهم سلام عزیزمـ!
شاد ی سریع چرخید و بهت زده گفت:
-چجوری...؟.........کجا بودی که مـن پیدا نکردمـت؟..
سهند بلند خندید و گفت:
-اگه تو فسقل بچه مـیتونستی مـنو پیدا کنی که دیگه مـن مـامـور ویژه نبودمـ!
شادی گیج سری تکان داد و راه افتادند...
سهند به شادی که مـرتب کوله اش را جابجا مـیکرد گفت:
-کولت سنگینه؟چی توشه؟
-آره..خریدای سوپر..
و با ذوق ادامـه داد:
-مـیخوام امـشب لازانیا بپزم آخه..
سهند کوله اش را از دوش شادی برداشت و گفت:
-فکر کنم لازانیهات پودر شده باشن از بس پریدی
شادی هینی کشید و گفت:
-راست مـیگی...اصلا حواسم به اونها نبود..
-تو که کلا یه دنیای دیگه ای..حواست به اون پسره هم که داشت با چشاش مـیخوردت هم نبود...
شادی ادای گریه درآورد و گفت:
-سهند بیخیال شو خواهشا ...
سهند حرفی نزد و شادی با مـلایمـت ادامـه داد:
-بیا بجای بحث یه ذره از این بارون زیبا لذت ببر..
دستهایش را زیر باران گرفت و با حس ادامـه داد:
- زیر باران باید رفت ...
سهند دستش را دور گردن شادی برد و او را به خودش فشرد و گفت:
-هومـ.....زیر باران باید با زن خوابید
شادی سریع خودش را از سهند جدا کرد و گفت:
-بی جنبه!
و صدای قهقه های سرخوش سهند بود که سکوت کوچه را در یک بعد از ظهر بارانی مـیشکست...
وقتی وارد خانه شدند شادی گفت:
-با یه نسکافه ی داغ چطوری؟
سهند در حالی که ژاکتش را در مـی آورد جواب داد:
-عالیه
شادی گاز را روشن کرد و به هال برگشت
سهند گفت:
-خونت سرده ها شادی
شادی سری تکان داد و گفت:
-شوفاژ هالو هر کار کردم زورم نرسید بازش کنمـ..تو اتاقم گرمـه..بریم اونجا
سهند اخم کرد و گفت:
-وایسا ببینمـ..خب چرا نگفتی به مـن بیام درستش کنمـ؟
شادی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-تو جواب زنگمـم به زور مـیدادی..خب فکر کردم وقت نداری
سهند با همـان اخم گفت:
-باید مـیگفتی دختر..چرا به داییت نگفتی بیاد؟اون که خونش همـین بغله؟
شادی که حالا داشت لیوان از کابینت برمـیداشت گفت:
-حال مـادر زنداییم خوب نبود رفتن شهرستان...حالا مـگه چی شده؟ خیلی هم سرد نیست که..
سهند مـشغول با زکردن شوفاژ حال بود و جوابی نداد...کمـی بعد دستش را به بدنه ی شوفاژ چسباند و گفت:
-داره گرم مـیشه..زورت به اینم نمـیرسید بچه..
شادی در حالی که روی سنگ اپن نشته بود و پاهایش را تکان مـیداد در جواب گفت:
-مـمـنون...بیا نسکافت آمـادست..
سهند روبرویش ایستاد و لیوانش را از او گرفت...
شادی دستهایش را دور لیوان داغ گرفته بود و از گرمـایش لذت مـیبرد..
سهند که در فکر فرو رفته بود با لحنی جدی گفت:
-ببین شادی..مـن هر چقدر هم سرم شلوغ باشه اگه بدونم مـشکلی داری خودمـو از هر جا که شده مـیرسونمـ...مـن برا حرف زدن و اس ام اس بازی وقت نداشتمـ..مـیفهمـی؟
و شادی با خودش فکر کرد که سردی کلام سهند در این یک هفته خیلی بیشتر از سردی خانه اش او را اذیت کرده..
شادی نفسش را مـثل آه بیرون داد و پرسید:
-حالا کارت چی بود که انقدر در گیرت کرده
سهند دوباره همـان جواب همـیشگیش را داد:
-مـحرمـانس
شادی نگاهش را در اطراف چرخاند و با کلافگی گفت:
-حالا مـن نامـحرمـمـ
-باز شروع نکنا شادی...برو از مـامـان بابام هم بپرس..اونها هم هیچ وقت از مـامـوریتهای مـن خبر نداشتن..این قانون کارمـه..
شادی دستی لای مـوهای خیسش کشید و گفت:
-باشه..نسکافتو بخور ..سرد شد..
سهند بعد از خوردن نسکافه اش گفت:
-شادی مـن مـیرم یه سر بخوابمـ...باید برم اداره بعدش...دو ساعت دیگه صدام کن
شادی با ناراحتی و صدایی که کمـی بالا رفته بود گفت:
-بعد یه هفته اومـدی که بری بخوابی!
سهند چشمـهایش را مـالید و گفت:
-باور مـیکنی چند وقته نخوابیدمـ؟
شادی رویش را از او گرفت و با حالت قهر گفت:
-باشه..باشه..برو بخواب..مـنم که..(و ادامـه ی حرفش را خورد)
سهند مـانده بود چه جوابی به او بدهد که شادی یکدفعه به سمـتش برگشت و با چشمـهایی اشکی پرسید:
-تو اصلا مـنو دوست داری؟
سهند اخمـی کرد و گفت:
-چی داری مـیگی؟
شادی از اپن پایین پرید ..لیوان ها را برداشت و به آشپزخانه برگشت..
سهند هم به دنبالش پشت مـیز آشپزخانه نشست و مـشغول تمـاشای او که ظرف ها را مـیشست شد..
نوری که از پنچره ی کوچک آشپزخانه مـی آمـد ، مـوهای خرمـایی و خیسش را زیباتر از هر وقت دیگری نمـایش مـیداد..
شادی در حالی که ظرفها را آب مـیکشید با صدای بیحالی گفت:
-برو بخواب دیگه،مـگه خسته نبودی؟
سهند بی توجه به حرف او با لبخند مـحوی پرسید:
-به نظرت دوست داشتن به چیه؟
شادی که شستن ظرفها را تمـام کرده بود به سمـتش برگشت و گفت:
-خیلی چیزها...توجه..ابراز علاقه..کادو... و بعد با حرص گفت:
-مـیدونی سهند تو حتی از دوست پسرهای دوستامـم کمـتر وقت مـیگذاری
سهند دستش را مـحکم روی مـیز کوبید و داد کشید:
-مـنو با اون بچه قرتیها مـقایسه نکن
شادی از صدای داد سهند تکانی خورد و گفت:
-باشه..مـقایسه نمـیکنمـ..ولی صورت مـساله اینجوری پاک نمـیشه
سهند گفت:
-تو چرا مـنو درک نمـیکنی؟ یه طور حرف مـیزنی انگار مـن این یه هفته دنبال خوشگذرونیم بودمـ...بابا مـن از
صبح تا شب داشتم فقط مـیدویدمـ..این یه هفته نه خواب داشتم نه خوراک...الان هم از وقت همـون غذا و خوابم زدم که بتونم بیام تو رو ببینمـ...اون وقت تو اینجوری خستگی را رو دوشم مـیذاری...
شادی گفت:
-حالا بدهکارم شدمـ
سهند با جدیت گفت:
-بحث بدهکاری و طلب کاری نیست شادی...مـن مـیگم تو یکم شرایط مـن را هم ببین
شادی با صدایی که ناراحتی در آن مـوج مـیزد گفت:
-خیلی خب..حالا انقدر دعوا نکن
سهند بلند شد و او را با خشونت خاصی به آغوش کشید..آرام زمـزمـه کرد:
-دعوا کردمـت چون به عشقم شک داری...مـن بهت بی توجه نبودم و نیستمـ...مـیخوای بگم هرروزت چچه جوری گذشت؟کی رفتی ...کی اومـدی..با کی بودی؟ مـیخوای بگم شنبه رفتی سراغ اون پیرمـرده اسباب بازی فروشه باهاش یه چایی خوردی؟یکشنبه با دوستات بعد کلاس یه ساعت بیشتر دانشگاه مـوندی..
شادی حرفهایش را قطع کرد و با تعجب گفت:
-تو اینا را از کجا مـیدونی؟
سهند خندیدو گفت:
-فکر کن یه مـراقب داری..و مـوهای خیس شادی را کنار زد و پیشانی شادی را بوسید...
شادی اخم کرد و گفت:
-مـن مـراقب نمـیخوامـ
سهند هم خونسرد ولی مـهربان گفت:
-مـگه به خواستن تو؟
شادی غرغر کنان گفت:
-یه دنده خود رای
سهند خندید و مـحکمـتر او را به خود فشرد و گفت:
-دیگه حرف نباشه...مـیخوام آرامـش بگیرم از بغلت...
و شادی در دلش اضافه کرد:
-خودخواه یه دنده ی پررو!
پاسخ
#5
[sub]سهند خوابیده بود و شادی با احتیاط و کمترین سر و صدا سرگرم پختن لازانیا بود..با اینکه هنوز ساعت 4 بعداز ظهر بود اما تصمیم گرفته بود لازانیا را آماده کند تا سهند هم از آن بخورد..
شادی میدانست که سهند مدام یا از بیرون غذا میگیرد یا غذای حاضری میخورد، بنابراین تصمیم گرفته بود که بیشتر برای سهند غذا درست کند....
در حالی که داشت برای گوشت پیاز رنده میکرد زیر لب زمزمه کرد:
-از این قسمتش متنفرم...
و چشمهای اشکیش را چند بار باز و بسته کرد..
بعد از اینکه دست و صورتش را آب زد نگاهی به ساعت دیواری انداخت..هنوز یکساعتی قبل از بیدار شدن سهند وقت داشت ..
************
با لبخند به ظرفهای لازانیای اشتها آور روبه رویش نگاه کرد...راضی از کارش ازآشپزخانه بیرون رفت تا سهند را بیدار کند که برق چیزی کنار ژاکت چرمی سهند که روی مبل افتاده بود توجهش را جلب کرد....
سنجاقی طلایی رنگ به شکل برگ....
سنجاق را برداشت و با انگشتش روی آن دست کشید...
با خودش گفت:
"چه خوشگله"
و فکر کرد که "یعنی سهند برای من گرفته؟"
از این فکر با شوق جلوی آینه ی قدی دیوار رفت...جلوی موهایش را سرسری برس کشید و سنجاق را روی موهای خرماییش نشاند..با آن بافتنی صورت چرک و ساپورت سیاهش خوب شده بود..
پاورچین پاورچین به اتاق رفت و بالای سر سهند ایستاد...دوست داشت سهند او را با سنجاق طلایی ببیند...
کنار تخت زانو زد و با صدایی گوشنواز گفت:
-سهند ..
سهند نفس عمیقی کشید اما چشمهایش را باز نکرد..
شادی با لبخند و لحن مهربانی گفت:
-سهند جان پاشو..دیرت میشه..
سهند آرام چشمهایش را باز کرد و با دیدن شادی سریع نیم خیز شد و داد کشید:
-سنجاقو از کجا برداشتی؟
شادی کمی به عقب رفت و با لبخند لرزانی گفت:
-از..ژاکتت
سهند ایستاد و بلندتر داد کشید:
-بیخود کردی رفتی سر وسایل من..بدش من ببینم..
شادی بهت زده و بریده بریده گفت:
-من..من نرفتم سر وسایلت...خودش افتاه بود از جیبت بیرون
سهند از اینکه شادی هنوز سنجاق را برنداشته بود بیشتر گر گرفت و در حالی که به سمتش خیز برمیداشت نعره زد:
-بدش من..
شادی با بغض و حرص سنجاق را از سرش محکم کشید که باعث شد چند تار مویش با آن کنده شود..
سنجاق را محکم به سینه ی سهند پرت کرد و با صدایی لرزان گفت:
-بگیرش..مال خودت..
سهند با خشم سنجاق را از روی زمین برداشت و شادی را محکم پرت کرد...
شادی خودش را به کنج دیوار فشار داد و دستهایش را برای دفاع جلویش گرفت..
سهند که عصبی نفس نفس میزد با دیدن وضعیت شادی بیخیالش شد و سریع از خانه بیرون زد...
شادی همان جا روی زمین افتاد..پاهایش را در شکمش کشید و با صدای بلند زیر گریه زد
شادی نمیدانست که چه مدت است کنج اتاق کز کرده اما تاریکی خانه نشان میداد که شب شده است...
دستش را به دیوار گرفت و آرام آرام بلند شد...پاهایش خواب رفته بودند و سرش درد میکرد...
با پشت دست صورت خیسش را پاک کرد و با خودش فکر کرد بهتر است کمی بخوابد، اما وقتی یادش افتاد ظرف لازانیا همانجور روی میز مانده با بیحوصلگی به آشپزخانه رفت...
ظرف لازانیا را از روی میز برداشت و در یخچال گذاشت....قبل از اینکه در یخچال را ببندد کمی مکث کرد...
واقعا گرسنه بود اما...
با آه کوتاهی در یخچال را بست و به اتاق خواب تاریکش که بیرحمانه دلگیر شده بود برگشت...
به موبایلش که روی میز بود نگاه کرد..
نه زنگی نه..
با حرص گوشی را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید.. زیر لحافش خزید و بالشتکش را بغل کرد...
در حالی اشکهایش روی صورتش میریختند بالشتکش را نوازش میکرد و حرفهایی که دلش میخواست از زبان سهند بداخلاقش بشنود را زمزمه میکرد:
-اشکال نداره شادی جان........یه سنجاق سر که ارزشی نداره...من میدونم تو نمیخواستی فضولی کنی تو جیبم...بخواب عزیزم...بخواب.
*****************************
سهند داخل ماشین جلوی خانه ی شادی ایستاده بود.. با حرص دستهای لرزانش را مشت کرد و برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد...
ساعت دو نصفه شب بود و او خالی از هر فکر و احساسی به سنجاق طلایی روی داشبورد خیره شده بود...
[/sub]
[sub]................... صدای عبور ماشین ها از جاده.............سنجاق طلایی ...سیماااااااااااا
.......صدای پچ پچ مردم........خنده های بلند حبیب: اینها چی میگن سهند؟.....صدای عبور ماشین ها از جاده.........
با صدای عبور ماشینی به خودش آمد...
با دستهایی که لرزشش شدیدتر شده بودند سنجاق را چنگ زد و در جیبش انداخت...با عجله پیاده شد و در ماشین را قفل کرد... بالا نگاه کرد..چراغ های خاموش اتاق شادی حس تلخی را در وجودش میریخت..
سریع با کلید خودش در خانه ی شادی را باز کرد و از پله ها بالا رفت..
با باز کردن در خانه و گرمایی که به صورتش پاشید لبخندی روی لبهایش نشست ..
در خانه را به تمام ترسها و شلوغیهای بیرون بست و مسخ شده به دنبال آرامش گم شده اش راه افتاد..
با دیدن شادی که روی تختش خوابیده بود نفس عمیقی کشید...
بی سر و صدا کنار تخت روی زمین نشست و به موهایش چنگ زد...
یک بار دیگر سنجاق را از جیبش در اورد و جلوی چشمهایش چرخاند..بغضی که به گلویش چنگ انداخته بود داشت خفه اش میکرد..
با کلافگی به شادی نگاه کرد...نه دلش میخواست از خواب بیدارش کند و نه طاقت داشت بیشتر از این صبر کند...
صدای عقربه های ساعت اتاق مثل پتک در سرش میخوردند...با انگشتش روی بازوهای برهنه ی شادی را نوازش کرد..شادی سریع از خواب پرید و با دیدن سهند در تاریکی اتاق جیغ کشید...
سهند سریع گفت:
-نترس شادی جان..منم..
شادی موهایش را با دست به عقب برد ...هنوز هم وحشتزده بود و نفس نفس میزد..
سهند غیر منتظره به طرفش رفت و او را در آغوش کشید..
شادی سعی کرد پسش بزند اما سهند محکمتر او را در چنگ گرفت و با بغض گفت:
-اون سنجاق سیما بود..
شادی هم با چشمهایی خیس توضیحاتش را تکرار کرد:
-خودش افتاده بود بیرون..من به ژاکتت دست نزدم.. نمیدونستم که
سهند او را محکم به خودش فشرد و گفت:
-هیسسس...هیسس..میدونم
سکوت طولانی به اتاق حکم فرما شد...انگار هیچ کدام خیال نداشتند این آرامش را به هم بزنند...
انگشتهای شادی کم کم لای موهای اشفته ی سهند لغزیدند تا نوازشش کنند..
سهند سرش را روی شانه ی شادی گذاشته بود و صورتش را زیر گردنش مخفی کرده بود..
شادی با نگرانی به دستهای لرزان سهند نگاه میکرد اما حرفی نزد تا سهند آرام بگیرد ....
سهند هرچند لحظه محکم به پهلوی شادی چنگ می انداخت...انگار میخواست مطمئن بشود شادی هست و از کنارش نمیرود... ...
مدتی بعد اشکهای داغ سهند روی سینه شادی چکیدند...
شادی با محبت عجیبی صدایش زد:
-سهند؟ داری گریه میکنی دیوونه؟
و اشکهای خودش هم روی صورتش ریختند..
سهند با صدای بم و پر از بغضی گفت:
-سیما نمرد شادی...سیما رو کشتند.
شادی به سختی توانست حرف بزند:
-یعنی چی سهند؟..تو..چی داری میگی؟
او خودش را از شادی جدا کرد و به نور کمی که از پنجره به اتاق تاریک می تابید خیره شد...
شادی سریع از تخت پایین آمد و به آشپزخانه رفت..
لیوانی را از شیر آب پر کرد و سر سری چند قند داخلش انداخت...در حالی که قندها را با انگشتش هم میزد به اتاق برگشت و لیوان را به لبهای سهند نزدیک کرد..
اما او سرش را عقب کشید...
شادی که خودش هم حال بهتری نسبت به سهند نداشت چند قلپ از آب قند خورد و آن را روی میز گذاشت...
اما او هنوز هم ساکت بود و مثل مسخ شده ها به پنجره نگاه میکرد..
شادی در آن لحظه واقعا نمیدانست چه باید بگوید و احساس درماندگی میکرد...بنابراین فقط بی صدا کنارش نشست و دستهای لرزانش را در دست گرفت..
بعد از سکوتی مرگ آور برای شادی، با صدای آرامی گفت:
-اون روز....اداره بودم که مامان زنگ زد..
و با پوزخند ادامه داد:
-من کار داشتمو و جوابشو ندادم..
وقتی دیدم مامان داده مدام زنگ میزنه جوابشو دادم...میگفت سیما هنوز برنگشته خونه ...اولش خیلی نگران نشدم ولی وقتی ساعت از ده شب هم گذشتو خبری از سیما نشد..
با حالتی عصبی دستی به صورتش کشید و گفت:
-همه خیلی نگران بودیم...اصلا سابقه نداشت..سیما هیچ وقت بیخبر جایی نمیرفت..دوستای دانشگاهش هم میگفتن سیما بعد از کلاسش خدافظی کرده و اومده خونه..
من و حبیب خودمون را به آب و آتیش زدیم..تا اینکه یکی از همسایه ها اومد خبر داد که دیده سیما بعد از ظهری دم خونه سوار یک ماشین شده و باهاش رفته..
ساعتهای نه و ده شب بود که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند سیما اونجاس...
همه رفتن بیمارستان غیر از من..
شادی می خواست بپرسد چرا ولی انقدر حالش بد بود که نمیتوانست حرف بزند..
سهند با صدایی لرزان گفت:
-انگار میدونستم که دیگه چشمهای باز سیما را نمیبینم..یه حسی بهم میگفت سیما رفته....بعد از یه ساعت منم رفتم بیمارستان...انقدر پاهام میلرزید که با بدبختی از پله ها بالا میرفتم..
وقتی حبیب بغلم کرد همه چیزرو فهمیدم...
نمیدونم چه جوری از بیماستان زدم یرون و دیدم وسط جاده شمالم..همونجایی که سیما را پیدا کردن.......
بعد از مکثی طولانی گفت:
هیچ حسی نداشتم ..هیچ حسی..حتی ناراحت هم نبودم..............
از ماشین پیاده شدم و کنار جاده راه میرفتم...همه جا ساکت ... جاده عادی عادیه..انگار نه انگار اونجا اتفاقی افتاده...
سهند از جیبش سنجاق طلایی را درآورد و گفت:
تا اینکه اینو پیدا کردم...
اشکی روی صورتش چکید و با صدایی لرزان ادامه داد:
زیر نور ماه برق میزد...وقتی برش داشتم انگار تازه میفهمیدم چی شده...یه نگاهم به سنجاق بود یه نگاهم به جاده..
******************
نگاه بیروح سهند بین سنجاق در دستش و جاده میچرخید...مسخ شده با قدمهایی لرزان به طرف جاده میرفت که با صدای بوق ماشینی مجبور شد به عقب برود..
کنار جاده نشست و برای اولین بار در آن شب توانست سکوت خفه کننده اش را بشکند...
در حالی که صورتش خیس از اشک بود در سیاهی شب نعره کشید:
-سیماااااااااااااااااااااا اااا
هر دو روی تخت نسبتا بزرگ شادی و به هم چسبیده خوابیده بودند و به سقف نگاه میکردند..
انگار برای سهند راحتتر بود که با دزدیدن نگاهش حرف بزند...شادی هم آن شب تمام و کمال شده بود گوش درد ودل ها و بغض دوساله ی سهند...
-تقریبا تا یک و سال نیم بعدش من هم با مرده هیچ فرقی نداشتم..همه چی رو ول کرده بودم...حتی کارم که برام انقدر مهمه..
افتاده بودم گوشه ی اتاقمو با یک مشت قرص و آرام بخش به زور خودمو سرپا نگه میداشتم..
مامان طفلکم همش میومد پیشم گریه میکرد میگفت من دخترمو از دست دادم ،نمیخوام تو رو هم از دست بدم ولی من نسبت به همه چیز حتی گریه های مامانم که یه روزی براشون جون میدادم بی حس بودم...
میدونی شادی..اوج بدبختی وقتی نیست که گریه میکنی .....وقتی نیست که درد میکشی یا حسهای گند داری...
اوج بدبختی وقتیه که اونقدر سر بشی که حتی درد را هم نفهمی.....حال من اینجوری بود...من سر بودم..سرسر...هیچی نمیفهمیدم........
نفس عمیقی کشید و گفت:
تا اینکه حبیب بعد یک سال اومد سراغمون...خودشو جمع و جور کرده بودو و اومده بود سراغ ما..
بعضی وقتها فکر میکنم شاید اگه حبیب نبود...
سهند آهی کشید و باقی حرفش را خورد..بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:
-حبیب مردترین مردیه که دیدم..میخوام مثل برادر خودت بدونیش شادی..
شادی با صدای آهسته ای جواب داد:
-میدونم..
سهند ادامه داد:
اول مجبورمون کرد اون خونه که همه جاش بوی مرگ گرفته بود را بفروشیم..
سهند که حالا صدایش به وضوح میلرزید گفت:
-حتی یاد اون روزها هم .... مامان جوری با اتاق سیما حرف میزد و خدافظی میکرد که همه نگران حالش شده بودند..یه روز هم خود حبیب اومد و همه ی لباسها و یه سری وسایل شخصی سیما را با خودش برد..هنوزهم بعضی وقتها فکر میکنم که حبیب چه جوری اون روزها را تاب آورد...
و بعد به طرف شادی چرخید و با چشمهایی خیس گفت:
-حبیب عاشق سیما بود...سیما هم... سیما تو بیمارستان چند دقیقه بعد از دیدن حبیب تموم کرد...اونقدر اوضاعش بد بوده که همه میگفتن تا اون موقع هم فقط به عشق دیدن حبیب بوده که دووم اورده..
شادی که در قلبش احساس سنگینی میکرد، لبش را گاز گرفت و از پشت چشمان اشکیش تنها گفت:
-چرا زودتر اینها رو برای من نگفتی؟ چرا تنهایی...
و آرام زیر گریه زد
چرا زودتر اینها رو برای من نگفتی؟ چرا تنهایی...
و آرام زیر گریه زد
سهند با صدای گرفته ای جواب داد:
-نمیدونم...نه اینکه بخوام ازت مخفی کنم...نه..شاید هنوز وقتش نشده بود..
شادی گفت:
-اونی که...یعنی...
سهند منظورش را فهمید و با جدیت جواب داد..
منم وقتی یکم خودمو پیدا کردم همین سوال اومد تو ذهنم...اون کسی که سیما باهاش رفته کی بوده؟.....
و چون خواهرمو خوب میشناسم فقط یه جواب به ذهنم می اومد:
اون حتما یه آشنا بوده
شادی بهت زده گفت:
-یعنی کی؟
سهند با لحنی خشک گفت:
-شاکری!
شادی نیم خیز شد و بریده بریده گفت:
-بابای...بابای مونا؟امکان نداره
سهند با عصبانیت داد کشید:
-تو هیچی از اون کثافت نمیدونی
شادی با گیجی گفت:
-آخه اون چرا باید بخواد سیما رو بکشه؟
سهند با نفرت زمزمه کرد:
-اون حیوون نمخواسته سیما رو بکشه ...میخواسته بهش..
و از لای دندان های قفل شده اش ادامه داد:
-سیما خودش از ماشین میپره بیرون..
وقتی کم کم از شوک دراومدمو فهمیدم شاکری چه بلایی سر خانوادم اورده دوباره برگشتم سر کارو و این بار خودم افتادم دنبال پروندش...اونم که تمام این یکی دوسال ما رو زیر نظر داشت برام یه نامه فرستاد ..
شادی تکرار کرد:
-نامه؟
اون فهمیده بود که من حالا میدونم اون قاتل سیماست..برای همین به قول خودش خواست رو بازی کنه
شادی سرش را تکان داد و گفت:
-ولی من هنوزم نمیفهمم که چرا اون ..
سهند حرفش را قطع کرد و داد کشید:
-چون میخواست جیگرمو آتیش بزنه که زد...چون اون یه روانی عقده ای بود که من را قاتل پسرش میدونست..
شادی با بیحالی روی تخت نشست و گفت:
-تو که..تو که پسرشو...
سهند نگاهش را از شادی گرفت و گفت:
-من کشتم
شادی که به سختی می توانست نفس بکشد از تخت پایین آمد و جلوی سهند ایستاد...با ناباوری گفت:
-تو آدم کشتی؟
و با صدای جیغ مانندی بلندتر گفت:
-تو....تو...چیکار کردی...خدا..
سهند که نگران حال شادی شده بود دستش را به طرف شادی دراز کرد و گفت:
-عزیزم بیا پیشم ..برات همه چیز رو توضیح میدم..
شادی موهایش را محکم کشید و با خنده گفت:
-توضیح
سهند دوباره دستش را به طرف شادی رفت و گفت:
-بیا بشین تا بتونم بگم چی شده لعنتی
شادی به دست سهند که به طرفش دراز شده بود خیره ماند..باورش نمیشد دستهایی که با او این همه مهربان بودند به خون کسی آلوده باشند..
حتی از فکرش هم چندشش شد و در حالی که انگار هنوز هم روی دست سهند خون میبیند دستش را محکم پس زد و با صدای بلندی گفت:
- دستتو به من نزن
سهند هم که دوباره عصبی شده بود حرصی و نفس نفس زنان گفت:
-من قاتل نیستم شادی..من فقط از خودم دفاع کردم
شادی دوباره جیغ کشید:
-گفتم به من دست نزن...
سهند دستش را به کمرش زد و سرش را پایین انداخت..
چند لحظه ای سعی کرد به خودش مسلط شود و بعد با لحن آرامتری گفت:
-اون میخواست منو بکشه..من باید چیکار میکردم؟
شادی به مسخره و با صدای بلندی گفت:
-دیگه کیا رو کشتی؟
سهند نگاهش را دزدید و گفت:
-چهار نفر..
شادی که آن سوال را جدی نپرسیده بود،دستش را روی گلوی خشک شده اش فشار داد و گفت:
-یعنی ..
سهند با صدای آرام ولی لحن جدیی گفت:
-تو مگه نمیدونی کار من چیه؟مگه نمیدونی من با چه آدمهایی سر و کار دارم..فکر کردی تفنگ بازیه؟..نه بچه..اونجا از میدون جنگ هم بدتره...بعضی وقتها تو یه شرایطی گیر میکنی که یا باید بکشی یا کشته بشی
شادی که دیگر برایش جانی نمانده بود با زانو روی موکت زمین افتاد ..
سهند با نگرانی گفت:
-شادی...تو مگه اینها رو نمیدونستی..مگه همیشه اون کلت را تو لباسهای من نمیبینی؟
شادی اما فکرش آنجا نبود....احساس میکرد مرد غریبه ای جلویش ایستاده و سهند مهربان خودش را گم کرده...
سهند لیوان آب قند نیم خورده ی روی میز را به طرف شادی گرفت و با نگرانی گفت:
-یکم از این بخور..
شادی با نفرت لیوان را پس زد که باعث شد لیوان روی زمین بیافتد...سهند که حالا بدجور عصبی شده بود لحظه ای چشمانش را محکم روی هم فشار داد و گفت:
-دیگه بس کن شادی...تو میدونستی شغل من چه جوریه..میدونستی..
و شادی فکر کرد که تازگی ها چقدر تفاوت زمین تا آسمانشان دارد توی ذوق میزند...
سهند که انگار فکر او را خوانده باشد با خشونت بازوهای ظریفش را در دست گرفت و محکم تکانش داد:
-تو خودتم میدونستی شادی...پس سعی نکن از من دوری کنی..چون..چون دیگ حالا اگه بخوای هم من نمیذارم بری
هر کدامشان در سکوت و تاریکی اتاق، روی گوشه ای از زمین موکت شده ی اتاق نشسته بودند ...
شادی به نیم رخ سهند زل زده بود .....سهند آرام به طرفش برگشت و گفت:
-به چی فکر میکنی؟
شادی زمزمه وار گفت:
- تو کی هستی؟
و بعد از مکثی ادامه داد:
-احساس میکنم نمیشناسمت.....من ..من انگار هیچ وقت فرصتشو نداشتم که تو را درست بشناسم..
سهند با لبخند تلخی گفت:
-داری بهونه میاری؟
شادی با خستگی گفت:
-چه بهونه ای ؟
سهند جوابی نداد و باز هم این شادی بود که سکوت اتاق را می شکست:
- بابام همش میگفت تو خوبی ولی من به درد زندگی با تو نمیخورم..
سهند صدایش بالا رفت و گفت:
-حالا که چی؟برای چی این مزخرفاتو میگی؟
شادی هم با عصبانیت گفت:
-داد نزن سهند...داد نزن..بذار برا یه دفعه هم شده درست ببینم...اون از اولش که اومدی و گفتی یا من هیچی اینم از حالا که تا یه بحثی پیش میاد میخوای با دوتا داد تموش کنی...
سهند که انگار با خودش حرف میزد با حرص گفت:
-باشه بشین هر کار دوست داری بکن ولی حتی فکر جدا شدن هم نمیتونی بکنی
شادی با صورتی قرمز از خشم گفت:
-این قرار ما نبود..مثلا این نامزدی برای این بود که بیشتر همو بشن..
سهند حرفش را قطع کرد و با لحنی بیروح گفت:
-مجبورم نکن همین الان کاری کنم که بفهمی دیگه مال منی..
شادی با اینکه از حرف سهند به وضوح جاخورده بود ادامه داد:
-سهند..من حرف جدایی نمیزنم..من میگم باید با هم بشینیم تصمیم بگیریم..
سهند با صدایی پربغض داد کشید:
-تصمیم چی لعنتی؟من اومدم باتو...تویی که دیگه جونم بهت وابستس، درد و دل کنم اون وقت تو...
و با عصبانیت سرش را به طرف دیگری چرخاند...
شادی دستش را توی موهایش فرو کرد...به سهند حق میداد...الان جای این حرفها نبود........
بلند شد و کنار سهند نشست..دستش را روی بازویش گذاشت و با مهربانی گفت:
-راست میگی..الان وقتش نیست...من معذرت میخوام
سهند به سمتش برگشت وناامیدانه گفت:
-یعنی این بحث برات تموم نشده..نه؟
شادی که حالا از نگاه غمگین سهند خجالت میکشید جوابی نداد و سرش را پایین انداخت..سهند آرام با انگشتش سر شادی را بالا آورد و گفت:
-بگو
شادی سرش را روی گردنش کج کرد و با لبخند بیجانی گفت:
-سهند تو اصلا به این فکر کردی که من و تو چه ربطی به هم داریم؟...من تک دختر لوس خانواده با تویی که...
نمیدونم چه جوری بگم..من هیچی...تو خودت فکر کن..میتونی این لوس بازیای منو تحمل کنی بعدا؟؟؟
سهند با لبخند محوی گفت:
-من عاشق همین اخلاقات شدم..نمیدونی بدون
شادی شانه اش را بالا ادنداخت و گفت:
-ولی من اصلا عاشق اخلاقهای گند تو نیستم..
سهند بلند خندید و در حالی که شادی را به سمت خودش میکشید گفت:
-بیا اینجا ببینم..
شادی روی پای سهند نشست و به سینه اش تکیه داد داد...با صدای آرامی گفت:
-برای سیما نمیدونم چی باید بگم..چون حتی برای منی که سیما را یه بارهم ندیدم خیلی تلخ بود چه برسه به تو که داداششی...
سهند بی مقدمه گفت:
-پسر شاکری تو یه باند مواد مخدر بود..هیچ وقت اون ماموریت یادم نمیره...نزدیکهای مرز درگیری شد..اون پسره مهره ی درشتی نبود ولی برای اینکه گیر مامورها نیافته و فرار کنه اسلحه برمیداره..
من فقط میخواستم راهش را سد کنم ولی اون اول شلیک کرد...
من هم ...
نمیخواستم بمیره...فقط میخواستم زخمیش کنم ولی خودم هم خونریزی داشتم و نمیتونستم درست هدف بگیرم...این بود که..
شادی به سختی گفت:
-اون چهار نفر...
-تو ماموریتهای دیگه...نمیخوام بگم ولی فقط بدون کشتن آخرین انتخابی بوده که داشتم..
شادی به صورت سهند نگاه کرد و گفت:
-باورم نمیشه تو..
نگاهش را از سهند گرفت و با صدای خش داری پرسید:
-پس شاکری توی باند بوده؟
سهند گفت :
-نه..اون فقط یه پدره که میخواست انتقام خون تنها پسرشو بگیره ..
فکر شادی به روزهایی که در خانه ی شاکری با دخترش مونا ، تابلوهای نمایشگاه را آماده میکردند کشیده شد..مردی لاغر با کله ای تاس که همیشه روی مبلی نشسته بود و کتاب میخواند..
هیچ وقت هم غیر بیشتر از سلام و خداحافظی با او هم کلام نشده بود...به چهره لاغر و زردش هرچیزی میخورد غیر از...
شادی آهی کشید و گفت:
-تو گفتی شاکری برای سیما آشنا بوده ولی از کجا؟
سهند که به وضوح از این سوال کلافه به نظر میرسید گفت:
-بعد کشته شدن شهرام، پسر شاکری، مامورها میرن سراغ خانوادش...یه مدت بعد وقتی میفهمن اونها بیگناهن و اصلا ربطی به باند نداشتند آزادشون میکنند..
شاکری خیلی توی انتقامش صبور بود...سه سال وقت گذاشت تا بتونه نیششو به من بزنه...اول فامیلیش را عوض کرد...فامیلی اصلیشون دانشی بود...بعد هم با کلی پول خرج کردن و زیر نظر داشتن من آدرسو ما رو پیدا میکنه و تو محله ی ما خونه میگیره...دو سال همسایمون بودن..یه خانواده ی آروم و با فرهنگ که هیچ کس بهشون مشکوک نمیشد......
شادی هنوز در بغل سهند بود و باهم از پنجره به روشن شدن هوا نگاه میکردند...
شادی گفت:
-چه شبی بود..
سهند گفت:
-دیشب که اومدم اینجا داشتم از غصه میترکیدم الان خیلی آرومم...ممنون
شادی به طرفش برگشت و گفت:
-راست میگی؟من فکر کردم بدتر اعصابتو بهم ریختم..
سهند شادی را به خودش فشرد و با اشاره به پنجره گفت:
-میدونی چرا آسمون تهرون را خیلی دوست دارم؟
-چرا؟
-چون میدونم یه جایی زیر این آسمون تو را دارم..... احساس آرامش میکنم
شادی با چشمهایی اشکی گفت:
-سهند..
-جانم؟
شادی میان گریه خندید و گفت:
-انقدر کم ابراز علاقه میکنی که عقده ای شدم و با یه حرفت گریم میگیره..
سهند گفت:
-من بلد نیستم زبونی بگم شادی..همیشه تو یه محیط خشک نظامی بودم...اصلا نمیدونم چه جوری باید رفتار کنم با یه جنس دختر...
و بعد با لحن شوخی ادامه داد:
-متاسفانه یه دوست دختر دافم نداشتم که بدونم..
شادی محکم به پهلویش کوبید و گفت:
-دیگه روت را زیاد نکن..
سهند گفت:
-بیا..همین که بهت اجازه میدم با من اینجوری حرف بزنی یعنی دوست دارم فسقل...وگرنه کسی به من کمتر از قربان نمیگه
-خیلی دوست دارم تو رو سر کارت ببینم..
سهند نفس عمیقی کشید و گفت:
-ولی من اصلا دوست ندارم ..میخوام همیشه تو جدا از کارم باشی..اینو بدون
شادی غرغرکنان گفت:
-بیا..دوباره رفتی تو مود دستور و رییس بازی
اما سهند چشمهایش را بسته بود و جوابی نداد...شادی هم به اجبار آهی کشید و ساکت شد..
کمی بعد با ترس پرسید:
-سهند.تو جدی گفتی که اگه من بخوام جدا شم تو به زور نمیگذاری؟
سهند سریع چشمهایش را باز کرد و با نگاه نافذش در چشمهای او خیره شد:
-چرا میپرسی؟
شادی دستپاچه گفت:
-خب اینجوری دوست ندارم..منظورم با زوره
سهند در حالی که دستهایش مشت میشد گفت:
-یه دقیقه نمیتونی بحث راه نندازی نه؟
و بعد با صدای بلندتری گفت:
-میذارم بری چون میدونم عشق زوری نمیشه
شادی با ناامیدی گفت:
-میذاری برم؟
سهند خیره نگاهش کرد و گفت:
-شادی تو تکلیفت با خودت روشنه اصلا؟ میذارم بری.. آره..چون سی سالمه دیگه ...حالیم میشه که به زور نمیشه با کسی زندگی کرد..
شادی برای اولین بار از وقتی که با سهند نامزد شدند، به جدایی فکر کرد...حتی از فکرش هم چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
-اگه ازدواج کردم......باز هم دوستم داری؟
سهند شادی را پرت کرد و بلند شد...
با تمام وجودش داد کشید:
-خفه شو
شادی با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت:
-اینطوری انصاف نیست..
سهند داد کشید:
-منظورت چیه؟
-من دیگه انتخابی نمیتونم داشته باشم...چون دیگه وحشتناک دوست دارم....اوه سهند..حتی فکرش هم گریم می اندازه..
سهند هم با صدایی گرفته گفت:
-اشک منو هم دراوردی
شادی سریع به بالا نگاه کرد و با دیدن چشمهای خیس و مژه های به هم چسبیده ی سهند بلند شد و خودش را در بغلش جا داد..
-من نمیدونم چی بگم..
سهند در حالی که به لبهای شادی خیره شده بود با همان صدای بم وخشدار گفت:
-بیا دیگه حرف نزنیم..
و لبهایش را به لبهای شادی دوخت....................
سهند پتو را تا شانه های شادی بالا کشید و با وسواس خاصی مرتب کرد.....آرام خم شد و گونه اش را با عشق بوسید و زمزمه وار گفت:
-خوب بخوابی گلم...
شادی با ناراحتی گفت:
-دیشب اصلا نخوابیدی ؟چه جوری میخوای بری سر کار؟
سهند با انگشتش به نوک دماغ شادی زد و با لبخند گفت:
-من عادت دارم..تو بخواب..
شادی غر زد:
-دیگه صبحه..تو روشنی خوابم نمیبره..
سهند سری تکان داد و پرده های اتاق را کشید...دستش را به کمرش زد و گفت:
-حالا خوبه؟
-بد نیست...یکم اتاق گرم نیست سهند؟
سهند چشمهایش را ریز کرد و گفت:
-دوباره به تو رو دادم نه؟
و بعد با لحن مکمی گفت:
-بگیر بخواب ببینم..خدافظ.
و در لحظه ی آخر به شادی که چشمهایش را محکم بسته بود! لبخندی زد و از خانه خارج شد...
****************
آن روز شادی حدود دو بعد از ظهر از خواب بیدار شد..با چشمانی نیمه بسته موبایش را از روی تختش چنگ زد:
چند پیام از دوستانش که پرسیده بودند کجاست و یک پیام هم از طرف سهند:
" هنوز خوابی تنبل؟"
شادی برایش نوشت:
"چیه حسودیت شده؟"
و جواب سهند:
"الان جلسم،دیگه پیام نده"
شادی که توی ذوقش خورده بود با خودش گفت:
"آرزوی یه اس ام اس بازی رو به دلم گذاشته"
سهند بود دیگر...
حسابی گشنه اش بود و وقتی یادش آمد یک ظرف پر از لازانیا در یخچال منتظرش است با خوشحالی از تخت پایین پرید..
دست و صورتش راشست و با موبایلش به آشپزخانه رفت...
ظرف لازانیا را در مایکروویو گذاشت و در فاصله ی گرم شدن غذایش جواب مسیجهای دوستانش را هم داد...
بوی خوش لازانیا که در خانه پیچید یاد سهند افتاد...با خودش فکر کرد "بدون سهند مزه نمیده"
با آه کوتاهی سهم سهند را کنار گذاشت و مشغول شد...
**********************
شادی مردد و بلاتکلیف با یک جعبه ی کوچک شیرینی در دستش جلوی خانه ی پدری سهند ایستاده بود و نمیدانست زنگ بزند یا نه...
بعد از ناهار به مادرش زنگ زده بود و وقتی تماس را قطع کرد ناخواسته فکرش به سمت مریم خانوم پرواز کرده بود...
او هم مادری بود که حتما خیلی دلش برای گپ زدن با دخترش تنگ شده..
برای همین هم تصمیم گرفته بود که به او سر بزند ولی حالا که اینجا بود، به طرز عجیبی احساس خجالت میکرد...بدون سهند سخت بود...
چشمهایش را بست و برای اینکه تصمیمش عوض نشود سریع زنگ در را فشار داد:
-بله؟
-سلام مریم خانوم ..شادیم
مریم خانوم بعد از مکث کوتاهی گفت:
-شادی جان تویی؟ بیا بالا
**************
شادی به بخار چاییش زل زده بود و منتظر مریم خانوم که در آشپزخانه بود..
خدارو شکر میکرد که حداقل پدر سهند خانه نیست...با مریم خانوم راحتتر بود..
مریم خانوم با ظرفی که شیرینی های شادی را در ان چیده بود برگشت و گفت:
-خیلی خوش اومدی
شادی با خجالت گفت:
-مرسی مامان..امروز خونه تنها بودم گفتم بیام پیش شما
مریم خانوم با صدایی که محبت در آن موج میزد گفت:
-خوب کاری کردی..اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی..
شادی نگاهی به موهای مادر سهند که قهوه ای خوش رنگی شده بودند انداخت و با لبخند گفت:
-چقدر این رنگ موی جدید بهتون میاد...
مریم خانوم به موهایش دست کشید و گفت:
-راست میگی؟حاجی که اصلا نفهمید تغییر کردم..خیلی روشن نشده؟من این رنگو نمیخواستم خود آرایشگره گفت این خوب میشه
...
و این آغازی بود برای گپ زنانه ای که دو سال بود مریم خانوم از آن محروم شده بود... هیجان مریم خانوم هنگام سهند و خنده هایش باعث میشد که شادی با جان و دل به حرفهایش گوش کند...
شادی با خودش فکر کرد" چقدر بعضی لحظه ها و اتفاقات ساده ی زندگی میتونه دلچسب باشه..مثل یه چایی خوردن کنار مریم خانوم"
-نه!
سهند با خونسردی پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
-یه چایی دیگه به من میدی؟
شادی که در مبل مقابل سهند نشسته بود از حرص به دسته های مبل چنگ انداخت و گفت:
-اصلا به من گوش دادی؟میگم نه یعنی نه.این ماموریتو نمیری..
سهند که انگار چیزی نشنیده باشد گفت:
-چایی چی شد؟
شادی با حرص به آشپزخانه رفت و لیوان چایی سهند را دوباره پر کرد...به هال برگشت و لیوان را تقریبا روی میز کوبید و گفت:
-خب ..حالا گوش کن..ماموریت بی ماموریت
سهند در حالی که قندی گوشه ی دهانش بود ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-از کی تا حالا بزرگترا از کوچیکترا اجازه میگیرن؟
شادی یک دفعه با صدایی هیجان زده گفت:
-پس منم ببر..
سهند طوری به خنده افتاد که چای در گلویش پرید و به سرف افتاد...شادی در حالی که به پشتش میزد گفت:
-مگه جک گفتم میخندی؟
سهند که حالا می بهتر شده بود جواب داد:
-از جک هم اون ورتر
شادی به سرعت گفت:
-منم میااااااااام
سهند که اینبار جدی شده بود با اخم گفت:
-مگه دارم میرم پیک نیک؟بچه بازی در نیار
تا شب که سهند در خانه ی شادی بود انقدر شادی بحث کرد که توانست حرفش را به کرسی بنشاند...
در حالی که روی پاهای سهند نشسته بود گفت:
-وای خیلی هیجان زدم..حالا لباس چی بردارم؟
سهند چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-همش یه روزه...ساک راه نندازی دنبال خودت..
شادی جوابی نداد و فقط صورت سهند را محکم بوسید..
سهند یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
-مهربون شدی...ولی اینجوری فایده نداره...
لبهای شادی را در دهانش گرفت و با اشتیاق بوسید..
کمی بعد آرام چرخید و شادی را روی مبل خواباند و دوباره با ولع بیشتری مشغول شد...
شادی که از سنگینی بدن سهند نفسش گرفته بود آرام گفت:
-سهند..
اما سهند حواسش نبود و حالا داشت گردن شادی را گاز میگرفت..
شادی سعی کرد تکانی بخورد و دوباره گفت:
-سهند بسه
سهند که انگار در جای دیگری بود بازوهای شادی رو میبوسید و زیر لب زمزمه وار حرف میزد..
شادی اینبار با صدای بلندتری گفت:
-سهند داری اذیتم میکنی..
سهند که عصبانی شده بود کنار کشید و گفت:
-همش غر بزن..
شادی به زحمت نیم خیز شد و گفت:
-تو..
سهند با صدای بلندی گفت:
-بله میدونم من به باباتون قول دادم تا قبل عروسی..
و بعد با خودش گفت:
-انقدر که احمقم..
و بلند شد و ژاکتش را از روی مبل چنگ زد
شادی که هنوز نفس نفس میزد با ناراحتی گفت:
-کجا میری حالا؟
-میرم خونم..اینجا بمونم کار دستت میدم..
شادی با نا امیدی گفت:
-شام نمیمونی؟
سهند با شیطنت برگشت و در حالی که شادی را از بالا به پایین نگاه میکرد گفت:
-چرا اگه دسرشو بدی میمونم..
شادی با اخم گفت:
-رفتی در و هم ببند!
سهند در حالی که از در خارج میشد غر غر کنان گفت:
-کی گفته دوران نامزدی شیرینه؟
شادی بلند خندید و سهند از راهرو داد زد...
-حالا نوبت منم میشه یه روزی شادی خانوم...بخند حالا
شادی سریع لبش را گزید تا صدای خنده اش بیرون نرود..
سهند پیام داده بود که شادی سر ساعت 5 صبح دم در باشد وگرنه بدون او به ماموریت میرود...شادی هم که میدانست سهند فقط دنبال یک بهانه است که او را باخودش نبرد از ساعت چهار آماده و منتظر سهند بود...
با شنیدن صدای زنگ در سریع کوله اش را برداشت و از پله ها پایین دوید...
با هیجان در را باز کرد و گفت:
-سلام قربان
سهند نگاهی به او انداخت...مانتو و شلوار مشکی با آل استارهای قرمز..
سهند سری تکان داد و گفت:
-سلام.کاپشنت کو؟
شادی محکم به پیشانی اش زد و گفت:
-یادم رفت..میری بیاری؟
سهند با تعجب گفت:
-خب خودت برو
شادی در ماشین را باز کرد و گفت:
-نچ...من برم بالا تو منو میذاری میری...گولتو نمیخورم
سهند که واقعا دیرش شده بود و زمان بحث کردن با شادی را نداشت سریع بالا رفت تا کاپشنش را بردارد..
شادی تا سهند بیاید آهنگهای خودش را گذاشت و صدایش را بالا برد..
سهند که حالا باکاپشن شادی برگشته بود با دیدن او که نشسته در ماشین میرقصید خشکش زد!
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
سهند سریع داخل ماشین نشست و صدای آهنگ را کم کرد..کاپشن شادی را روی پایش گذاشت و جدی گفت:
-مثلا داریم میریم ماموریت
شادی با اخم دوباره صدای آهنگ را زیاد کرد و گفت:
-اااا..کم نکن اینجاشو دوست داشتم...
[/sub]
[sub]تو که فرشته اي و ماه اسموني
ناري ناري
تو که قشنگ تر از رنگين كموني
ناري ناري
و دوباره مشغول رقصش شد...سهند سریع دور زد و انتهای کوچه گفت:
-دیگه نرقص..داریم میرسیم خیابون اصلی ..زشته
شادی رقص کنان گفت:
-کسی نیست که این موقع
تو که با خنده هات دلو مي تپوني
ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري ناري
سهند که اول صبحی سرسام گرفته بود،ضبط ماشین را خاموش کرد و غرید:
-یه دقیقه بشین بچه...رفتیم تو جاده هر کار میخوای بکنی بکن..
شادی با لبهایی آویزان گفت:
-حالا چیه اول صبحی اینقدر بداخلاقی؟
سهند هم اخم کرد و گفت:
-نکنه باید شاباش هم میدادم...کمربندتو ببند..
شادی در حالی که کمربندش را میبست گفت:
-منو باش با کی دارم میرم شمال
سهند محکم گفت:
-شادی اصلا متوجه هستی داریم میریم ماموریت؟
شادی سریع گفت:
-خب خودت گفتی باید خیلی عادی به نظر برسیم ..چه میدونم پوشش داشته باشیم..
سهند که از کارهای شادی خنده اش گرفته بود به زور خودش را کنترل کرد و با لبخند محوی گفت:
-ممنونم..شما نرقصی هم هیچ مشکلی توی ماموریت پیش نمیاد...
شادی با قهر به طرف پنجره برگشت و گفت:
-خودتو مسخره کن
سهند چند لحظه به هم سفر دوست داشتنیش با لذت نگاه کرد و گفت:
-نبینم قهر باشی..
-نیستم..
بعد خم شد و از کوله اش شیرکاکائو و کیک درآورد و گفت:
-صبحونه که نخوردی؟
-نه
-میدونستم..
نی را داخل پاکت کرد و به دست سهند داد..
سهند با مهربانی گفت:
-قربون دستت
شادی که دوباره از لبخند سهند ذوق زده شده بود زیپ کوله اش را تا آخر باز کرد و هیجان زده گفت:
-تازه کلی چیپس و پفک هم داریم...
سهند نفس عمیقی کشید و در دلش گفت:
-خدا بخیر کنه.....
شادی دستش را از پنجره ی ماشین بیرون برده بود و در سکوت به جاده نگاه میکرد..
سهند گفت:
-نه به صبحت که ماشینو گذاشتی بودی رو سرت نه حالا که انقدر ساکتی..
شادی نجواگونه گفت:
-سکوت جاده رو دوست دارم...
سهند سری تکان داد و دیگر حرفی نزد...
کمی بعد شادی صدایش زد:
-سهند
-جانم؟
-تو اصلا هیچی به من نگفتیا از این ماموریت..من باید چیکار کنم اونجا؟..
-تو هیچی..فقط باید کنار من باشی..
شادی که هرچه به مقصد نزدیکتر میشدن بیشتر نگران میشد گفت:
-میگم..خیلی خطرناک نیست که..
سهند با بیتفاوتی گفت:
-چرا اتفاقا..خیلی حساسه..
شادی نفس لرزانی کشید و گفت:
-تو که گفتی قرار نیست در گیری بشه و فقط شناساییه..
-آره ولی در صورتی که دیده نشیم...اگه لو بریم فکر نمیکنم اونها خیلی از ما خوششون بیاد..نه؟
شادی با استرس آشکاری گفت:
-همشون تفنگ دارن؟
سهند نگاهی به صورت رنگ پریده ی شادی کرد و برای اینکه بیشتر بترساندش غلیظ گفت:
-همششون
شادی نفس عمیقی کشید و حرفی نزد..
چشمهایش را بست و سعی کرد کمی بخوابد...
سهند سریع گفت:
-نخوابیا..
شادی با تعجب گفت:
-وا ..چرا؟
-منم خوابم میگیره چون...بعدشم دیگه داریم میرسیم..
******************
در حالی که سهند بخاری را راه می انداخت شادی در خانه ی کوچک اجاره ای سرک میکشید..
باران شدیدی میبارید و سهند گفته بود بهتر است صبر کنند تا باران بند بیاید..
از آنجا که خانه تخت نداشت سهند کنار بخاری برای شادی تشک انداخت و گفت:
-شادی بیا یه کم بخواب تا بارون بند میاد..
شادی از خدا خواسته روی تشک گرم و نرم دراز کشید و گفت:
-پس تو چی؟
سهند کوتاه جواب داد:
-من خوابم نمیاد..
و گوشه ای از اتاق نشست و با لپ تاپش مشغول شد..
شادی مانتو و شالش را کنار انداخت و دراز کشید...صدای آرامش بخش قطره های باران که به سقف خانه می ریختند و گرمای مطبوع بخاری باعث شد که خیلی زود خوابش ببرد...
سهند که مطمئن بود شادی خوابش برده آرام رویش پتو انداخت...
سریع کاپشن مشکیش را پوشید و کوله اش را برداشت ...
کمی بالای سر شادی ایستاد و با عشق به او خیره شد...نفسی کشید و آرام از خانه بیرون زد.
شادی آرام چشمهایش را باز کرد..هوای نیمه تاریک خانه نشان میداد که نزدیک غروب است...سریع در جایش نیم خیز شد و سهند را صدا زد:
-سهند؟
وقتی صدایی نشنید از جایش بلند شد و اینبار بلندتر گفت:
-سهند..
تنها بودنش و فضای تاریک و گرفته ی خانه باعث شد بی اختیار بغض کند...چند قدمی گیج و سرگردان به جلو رفت و با صدایی لرزان و ناامید دوباره صدایش زد ولی نبود..
به طرف در دوید اما هرکار کرد در باز نشد...قفل بود..
با پایش به در کوبید و آرام ولی با حرص گفت:
-لعنتی..
با بیحالی کنار در نشست و زانوهایش را بغل کرد...با خودش گفت:
-چرا انقدر خوابیدم؟
اما به خودش حق میداد..شب قبل را از هیجان و استرس اصلا نتوانسته بود بخوابد و داخل ماشین هم که سهند نگذاشته بود حتی یک دقیقه چشمهایش را روی هم بگذارد...با یادآوری این موضوع با حرص گفت:
-همون...پس نقشه داشته منو خسته کنه
حالا انقدر عصبانی شده بود که بغض و ناراحتیش را فراموش کرد... مشتش را محکم به در کوبید و گفت:
-نشونت میدم آقا سهند!
شادی با شنیدن صدای گامهای بیرون پشت در چوبی کمین کرد و به محض اینکه سهند وارد خانه شد روی کولش پرید...
سهند قهقه ای زد و گفت:
-نمیدونستم دلت انقدر برام تنگ شده
شادی موهای سهند را چنگ زد و گفت:
-حرف نزن فقط
سهند که انگار نه انگار که شادی دارد به سر و شانه اش میکوبد با خنده گفت:
-اوه اوه چه عصبانی..
شادی محکمتر مشت زد و گفت:
-حالا منو میپیچونی؟
سهند که در اثر کشیده شدن موهایش سرش به عقب رفته بود گفت:
-بیا پایین ببینم...خوش گذشته بهت اون بالا؟
شادی تکان محکمی خورد که باعث شد تعادل سهند به هم بخورد و با هم روی زمین بیافتند...شادی که هنوز هم حرصش خالی نشده بود دوباره به سهند حمله کرد و اینبار با او روی زمین کشتی میگرفت..
سهند که یک لحظه هم لبخند از لبهایش نمیرفت بیخیال با شادی فقط بازی میکرد و گه گاهی با او روی زمین غلط میخورد..
شادی که به نفس نفس افتاده بود روی سینه ی سهند نشست و و موهایش را که روی صورتش آمده بودند کنار زد..
سهند مودبانه گفت:
-میشه از روم بلند شی؟باید راه بیافتیم بریم تهران دیگه..
شادی که احساس پیروزی میکرد با ژست خاصی گفت:
-اول معذرت بخواه بعد هم خواهش کن..
سهند که انگارجک شنیده باشد کوتاه خندید و گفت:
-عمرا.بار آخره میگم ..از روم بلند شو
شادی پاهایش را محکمتر روی سینه ی سهند فشار داد و با بدجنسی گفت:
-اگه میتونی بلند شو.
سهند که انگار اصلا وزن شادی را حس نمیکرد به راحتی نیم خیز شد و شادی را کنارش روی زمین نشاند..
بلند شد ودر حالی که از کنارش رد میشد موهای شادی را با دستش به هم ریخت و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده با آرامش گفت:
-وسایلاتو جمع کن عزیزم..باید برگردیم..
شادی سریع از جایش بلند شد ... راهش را سد کرد و گفت:
-تو..تو..نذاشتی تو ماشین بخوابم که خسته بشم تا وقتی اینجا خوابیدم در بری..
سهند با خونسردی گفت:
-دقیقا
شادی با حیرت گفت:
-تو به من قول داده بودی منو این ماموریت میاری
سهند دست به سینه شد و گفت:
-اولا که خودت به زور قول گرفتی...دوما من که آوردمت..
شادی پوزخند زد و گفت:
-آره از یه خونه به خونه ی دیگه!
سهند در حالی که لپ تاپش را در کیفش می گذاشت گفت:
-اون جا جای تو نیست عزیزم
شادی موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
-اگه نمیخوابیدم چی؟
-اون وقت هم فرقی نداشت خیلی..به زور پرتت میکردم تو اتاقو و درو روت قفل میکردم..
شادی با لحنی تمسخر آمیز گفت:
-صداقتت منو کشته
سهند بی اعتنا شادی را کنار زد و گفت:
-انقدر لا دست و پام نباش...وسیله هاتو جمع کردی؟
شادی با ناراحتی گفت:
-خیلی بدی سهند..تو قول داده بودی
سهند سری تکان داد و حرفی نزد..
***************
-شادی...شادی خانوم..
.........
-بابا یه کلمه حرف بزن دیگه ..دلم گرفت..
...
-آخه عزیزم مگه من بی غیرتم که زنمو بردارم ببرم بین یه مشت مجرم؟ها؟..تو با خودت چی فکر کردی دختر...اصلا مگه شوخیه؟
شادی با صدای ناراحتی گفت:
-چرا همیشه انقدر منو از کارت دور نگه میداری...من واقعا چیزی از کارات سردرنیاوردم هنوز
سهند با ملایمت جواب داد:
-چون نمیخوام تو برنجی عزیزم...محیط کارم خیلی پر فشار و خشنه..بعدا هم که خدا بخواد رفتیم خونه ی خودمون هم بازم نمیخوام حتی یه کلمه از کارم توی خونه بگم...
شادی در ذهنش تکرار کرد:"خونه ی خودمون"
سهند که انگار این موضوع خیلی برایش مهم بود دوباره گفت:
-خواهشا وقتی کنارتم دیگه حرف از کار من نزن...من اگه حتی تو خارج از وقت کاریمم بازم بخوام حرف از کار بزنم دیگه میترکم..به خدا خیلی فشار رومه شادی...
شادی که حالا کمی سهند را بیشتر درک میکرد آرام گفت:
-باشه درک میکنم..
سهند با لبخند به طرفش برگشت و گفت:
- خیلی چاکرتم شادی خانوم..
شادی که دوباره سر ذوق آمده بود گفت:
-حالا میشه آهنگ بذارم؟
سهند پوفی کشید و قبل از اینکه جوابی بدهد شادی با صدای بلند آهنگ مشغول رقص بود:
[/sub]
نوشتم تا بدونی تویی عزیز جونی
چه احساس قشنگی تو قلبم تورو دارم
ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم
چقدر خوبه عزیزم کنارم تورو دارم
یواشکی رو لبهات گل بوسه میکارم
آن شب آخرین باری بود که سهند کنار شادی بود، چون بعد از آن طوری غرق در پرونده ی شاکری شده بود که انگار شادی که هیچ، زندگی کردن را هم فراموش کرده بود...
شادی هم چندین بار سراغش را گرفته بود و با بحث و دعوا یا خواهش و التماس از او خواسته بود که کمی از کارش کم کند اما برخوردهای سهند طوری بود که او احساس سربار بودن می کرد..
شادی مجبور به سکوت شد و در لاک خودش فرو رفت اما حالش به حدی بد بود که همه ی دوستان و اطرافیانش هم متوجه شده بودند..همه به جز سهند...
در بین آمدن و رفتن روزهای تکراری، هنوز یک برگه برنده داشت
روز تولدش ...
با خودش میگفت"دیگه اون روز روزه منه...جبران همه ی دلتنگی هام میشه"
صبح روز تولدش با شوق از خواب بیدار شد...به امید اینکه آن روز سهند به دیدارش می آید بعد از یک دوش حسابی، با وسواس خاصی لباسش را انتخاب کرد...
مانتوی آبی آسمانی با شلواری مشکی...مقنعش را برای رفتن به دانشگاه سرش کرد و برای وقتی هم که سهند دنبالش می آمد شال سفیدش را در کیفش گذاشت..
روی مچ و زیر گردنش را عطر زد...
آرایش ملایمی به صورتش نشاند و با خوشحالی از خانه بیرون رفت
******************
تولدت مبااااااااااارک..
شادی تک تک دوستانش را بغل کرد و بوسید...
انقدر از استقبال دوستانش ذوق زده شده بود که حد نداشت...
محبوبه گفت:
-شادی الان استاد میاد کادوهاتو جمع کن..
شادی با انرژی گفت:
-نه میخوام ببینمشون..
نیلوفر هم گفت:
-استاد اومد حالا بذار بعد..
استاد هنوز ننشسته بود که شادی با صدای بلند گفت:
-استاد من شیرینی آوردم... میشه قبل از کلاس پخش کنم؟
یکی از پسرها آرام گفت:
-چرا نمیشه؟
و چند نفری با دوستانش خندیدند..
استاد با خوشرویی گفت:
-شیرینی به چه مناسبت؟
شادی خندید و گفت:
-تولدمه استاد..
استاد پشت میزش نشست و گفت:
-بفرمایید..
شادی جعبه ی شیرینی را در کلاس گرداند و سر جایش برگشت..
سریع گوشی اش را از کیفش درآورد و نگاهی به آن انداخت..
هنوز خبری از سهند نبود......
بعد از کلاس نیلوفر به شادی که به وضوح پکر بود گفت:
-هنوز خبری ازش نیست؟
شادی سرش را به معنی نه تکان داد..
نیلوفر به پهلویش زد و گفت:
-خوبه ..خوبه..حالا نمیخواد زانوی غم بغل کنی...من فکر میکنم میخواد سورپریزت کنه
شادی سریع سرش را بالا گرفت...حالا چشمهایش برق میزد
هیجان زده گفت:
-راست میگیا..وای کاش ساعت زودتر چهار شه برم خونه..
نیلوفرخندید و جواب داد:
-امشب بعدش زنگ میزنی هرچی شد برام تعریف میکنی..
و با صدایی آرامتر ادامه داد:
-البته اگه دوست داری میتونی صحنه هاشو نگی..
شادی که خنده اش گرفته بود بازویش را نیشگون گرفت و با صدای جیغ مانندی گفت:
-پررو!
*****************
شادی بعد از کلاس سریع خودش را به خانه رساند..
باز هم دوش گرفت و اینبار پیراهن سبز رنگ زیبایی که دوستانش برایش خریده بودند را پوشید..
پیراهنی ساده اما شیک تا روی زانو..
موهایش را شانه کرد و آزاد دورش ریخت...اینبار اما آرایش نکرد...
احساس کرد با این پیراهن سبز صورت ساده اش زیباتر است..
نگاهش را از آینه گرفت و به هال برگشت..
روی مبل نشست و نگاهش را به در دوخت...
دری که منتظر بود عزیزترین زندگیش از آن داخل شود
شادی با صورتی خیس از اشک به ساعت روی دیوار که ساعت 7 را نشان میداد زل زده بود..
باور نداشت...
با خودش گفت:
-میاد..میاد..میخواد سورپریزم کنه..
اما لحظه ای بعد گفت:
-بسه..بسه هرچقدر خودتو به ندیدن زدی شادی احمق
با دستهایی لرزان شماره ی سهند را گرفت...
-بله؟
صدای گریان شادی قلب سهند را لرزاند:
-تو یادت نیست نه؟
سهند با نگرانی پرسید:
-داری گریه میکنی شادی؟
-شادی با صدای بلند گفت:
-جواب منو بده
سهند با گیجی گفت:
-نه..من نیفهمم چی میگی..
شادی گریه اش شدت گرفت و با بغض گفت:
-حتی امروزم منو یادت نبود..
سهند بی قرار گفت:
-شادی داری منو میترسونی...مگه چی
شادی حرفش را قطع کرد و با صدایی لرزان اما لحنی محکم گفت:
-امروز تولدم بود..
نفس در سینه ی سهند حبس شد و سکوتی طولانی برقرار شد..
سهند فقط توانست بگوید:
-من الان میام اونجا..
شادی با بی اعتنایی گفت:
-نیا ..چون من نیستم!
و بدون اینکه منتظر جواب سهند باشد گوشی را قطع کرد و بلافاصله ی شماره ی نیلوفر را گرفت...
-الو؟
شادی درحالی که به شدت گریه میکرد گفت:
-نیلو..حالم خیلی بده..
نیلوفر که میدانست چه اتفاقی افتاده فورا گفت:
-الان میام پیشت عزیزم..فقط تو آروم باش
شادی هق هق کنان گفت:
-حتی امروزم منو یادش نبود..
نیلوفر با لحن آرامش بخشی گفت:
-زود میام پیشت باهم حرف میزنیم..باشه؟
شادی سریع گفت:
-نه ..تو بگو کجایی ..من میام..
-من با مهناز اومدم پاساژ اطلس...
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-باشه..میام
نیلوفر گفت:
-الهی بمیرم..چرا صدات اینجوری شده شادی..
شادی بشتر از قبل شروع کرد به گریه کردن و گفت:
-اون اصلا منو نمبینه نیلو..
ساعتی بعد شادی کنار نیلوفر و مهناز در کافی شاپ پاساژ نشسته بودند..
نیلوفر که آرام کمر شادی را نوازش میکرد گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟
شادی که اشکهایش از گوشه ی چشمهایش فرو میریخت گفت:
-تا هفت منتظرش شدم...وقتی مطمئن شدم یادش نیست بهش زنگ زدم..
با پوزخند ادامه داد:
-حتی یه معذرت خواهی هم نکرد..فقط گفت دارم میام اونجا..همین!
نیلوفر با تاسف سری تکون داد و گفت:
-حالا بهش گفتی داری میای اینجا..دوباره عصبانی نشه
شادی با بی تفاوتی گفت:
-نه..گوشیمم گذاشتم خونه..
نیلوفر با اینکه میدانست سهند بعدا یک دعوای حسابی با شادی میگیرد، حرفی نزد..یعنی اصلا شادی در موقعیتی نبود که بشود سرزنشش کرد..
شادی دوباره به حرف آمد و گفت:
-کاش انقدر دوستش نداشتم نیلو ...تولدش سه ماه دیگس ولی من تا حالا کلی فکر کردم که براش کادو چی بگیرم ..اون وقت اون..
مهناز که از گریه های شادی ناراحت شده بود با حرص گفت:
-پسره ی بی احساس...نگاه کن به چه روزی انداخته این دخترو...اصلا معلوم نیست کی بود و از کجا پیداش شد...پیمان بود یه دفعه شد سهند!
شادی دوباره دروغی که ساخته بود را تکرار کرد:
-گفتم که بجای یکی از فامیلاش میومده حاضر میزده ..دانشگاه ما مهمون بود..کسی متوجه نشد..
مهناز گفت:
-من که تو کتم نمیره یکی بخاطر..
نیلوفر با چشم غره رو به مهناز حرفش را قطع کرد وگفت:
-نمیبینی حالشو..الان وقت این حرفاست..
مهناز محکم گفت:
-اتفاقا الان وقت این حرفاست...
و رو به شادی گفت:
-شادی جان تا کی میخوای هرکار کرد سرت توی برف باشه؟
نیلوفر با تردید گفت:
-خب شاید کاری براش پیش اومده..
شادی یاد پرونده ی شاکری افتاد و با صدای گرفته ای گفت:
-آره این روزها خیلی فکرش مشغوله..
مهناز سری تکان داد و گفت:
-توجیه نکنید! یعنی حتی یه اس ام اس هم نمیتونست بفرسته..
جمله ی مهناز در س شادی تکرار شد"یعنی حتی یه اس ام اس هم نمیتونست بفرسته.."
و احساس کرد قلبش از غصه تیر می کشد..
اشکهایش شدت گرفت و گفت:
-منم از همین میترسم...از اینکه من واقعا براش مهم نباشم..
مهناز کمی روی میز خم شد وگفت:
-شادی درست فکر کن..تو هنوز فقط نامزدشی..نگاه کن هنوز هیچی نشده وضعتون چیه..تو حتی حالا که تازه اولشه هم خوشحال نیستی چطوری میخوای با یه همچین آدمی یه عمر زندگی کنی..
بعد به پشتی صندلیش تکیه داد و آرام گفت:
-من واقعا نمیفهمم تو چه آینده ای کنار همچین مردی برای خودت میبینی..
شادی که بی صدا اشک میریخت کوتاه جواب داد:
-نمیدونم..الان هیچی نمیدونم..
نیلوفر دستش را روی دستهای سرد شادی گذاشت و گفت:
-به نظر من هم باید یه بار باهش درست حرف بزنی..ازش بپرس اگه واقعا عاشقته برات چیکار کرده تا حالا غیر از دعوا و درگیری..
شادی که حالا با شنیدن حرفهای دوستانش حتی بیشتر از قبل دلش گرفته بود با خستگی گفت:
-ممنونم بچه ها..میشه بریم..من سرم درد میکنه..
مهناز با ماشینش شادی را تا خانه رساند....
هرچند که کل راه با شوخی و سربه سرگذاشتن شادی سعی کرده بود کمی او را از آن حال و هوا در بیاورد اما هردویشان میدانستند این کارها فایده ای ندارد..
شادی بعد از خاداحافظی و تشکر از مهناز کلیدش را درآورد و وارد خانه شد...چراغهای روشن خانه نشان میداد که سهند هنوز هم آنجاست اما او بدون اینکه زنگ بزند در را با کلید خودش باز کرد...
سهند که وسط هال ایستاده بود بلند گفت:
-به به خانوم بالاخره تشریف اوردن..
شادی با چشمهایی که هنوز خیس بود به سهند خیره شد..
سهند با دیدن چشمهای اشکی شادی با اخم گفت:
-برات توضیح میدم..
شادی حرفی نزد و بی اعتنا به سهند به اتاقش رفت..
سهند پشت سرش راه افتاد و گفت:
-دارم حرف میزنما همینجوری میذاری میری..
شادی باز هم در سکوت مانتویش را درآورد و زیر پتویش خزید..
سهند با خشونت گفت:
-با توام..
شادی دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
-سرم خیلی درد میکنه..الان برو..میخوام بخوابم
سهند روی تخت نشست و گفت:
-تا حرفامو نشنوی نمیرم..
شادی چشمهایش را بست و با بیحالی گفت:
-بگو
سهند در حالی که موهای شادی را نوازش میکرد گفت:
-باورکن شادی امروز یه اتفاقایی افتاد که اسم خودمم یادم رفت.. بچه ها دوباره رد شاکری را زدن..
شادی زمزمه وار گفت:
-خوشحالم برات..
سهند با کلافگی دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
-ببین شادی من بهت حق میدم ناراحت باشی ولی بازهم ازت میخوام منو درک کنی
شادی که از بهانه های تکراری سهند آشفته شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-باشه حالا برو..
سهند رنجیده نگاهش کرد و گفت:
-داری بیرونم میکنی..
شادی به آهستگی گفت:
- حتی یه اس ام اس هم نمیشد بفرستی
-شادی تو نمیدونی من امروز چه وضعی داشتم..
شادی گیج گفت:
-میدونی سهند..دارم فکر میکنم به اینکه من واقعا چه آینده ای با تو میتونم داشته باشم وقتی اولش اینه..
سهند خیره در چشمهای شادی گفت:
-اینها حرفای تو نیست...کی این حرفها رو تو سرت کرده؟
شادی پوزخند زد و با صدایی که داشت اوج میگرفت گفت:
-راست میگی..اینها حرفهای من احمق نیست..منی که هرچی شد ندیده گرفتم..
سهند بازوهای شادی را در دست گرفت و او را به دیوار پشت سرش کوباند...لجوجانه پرسید:
-میگم این حرفها رو کی بهت یاد داده؟
شادی نگاهش را از سهند دزدید و گفت:
-حرفای خودمه
سهند داد کشید:
-گفتم کی؟
شادی به گریه افتاد و در حالی که سهند را کنار میزد گفت:
-هرکی..مهم اینه که حرفای دله منه
سهند که جاخورده بود با حیرت گفت:
-شادی اونها نمیدونن...تو که وضعیت منو میدونی چرا؟
شادی نگاه خیسش را از سهند گرفت و در حالی که سعی میکرد محکم باشد گفت:
-برو سهند..
-شادی؟
شادی در حالی که لجوجانه به او پشت کرده بود جوابش را نداد..
سهند که حال بدی پیدا کرده بود و دیگر حرفی برای گفتن پیدا نمیکرد با قدمهایی کوتاه از خانه بیرون رفت..
شادی با صدای بسته شدن در، مقاومتش در هم شکست و روی زمین افتاد..
در بین گریه هایش آرام گفت:
-چرا رفتی ؟
سهند خسته و ناراحت در خیابان ها به سمت خانه ی یار همیشگیش می راند.......حبیب...
و وقتی حبیب بدون هیچ حرفی از او گرم پذیرایی کرد با خودش فکر کرد که "چه خوبه که حبیب بیشتر از اینکه زخم زبون باشه ،گوش درد و دله...
حبیب چایی سهند را روی میز گذاشت و گفت:
-خب بگو..
سهند که هر لحظه احساس میکرد سینه اش منفجر میشود با صدای گرفته ای گفت:
-امشب..شادی برای اولین بار باهام قهر کرد..
حبیب کوتاه خندید و گفت:
-دعوا نمک و..
سهند رفش را قطع کرد و خیره در چشمان برادرش گفت:
-نه حبیب..این دفعه فرق داشت...نگاهش..
عصبی پایش را تکان داد و ادامه داد:
-نگاهش سرد شده بود..میفهمی چی میگم؟
حبیب جدی گفت:
-معلومه که میفهمم..پس قضیه خیلی جدیه..
و بعد با لحنی که هیچ سرزنشی در آن نبود گفت:
- چی کار کردی که باهات قهره؟
سهند زمزمه کنان گفت:
-امروز تولدش بود..من فراموش کرده بودم..آخه..امروز دوباره رد شاکری را زدن
حبیب صبورانه گفت:
-خب تو بعدش چیکار کردی؟
-رفتم خونش ولی رفته بود بیرون..
و بعد انگار که با یاداوری این موضوع دوباره عصبانی شده باشد گفت:
-تازه نزدیک 11 برگشت..خیلی معجزه بود که تونستم باهاش آروم رفتار کنم!
-و بعدش؟
سهند که حالا دوباره دستهایش به لرزش افتاده بودند با کلافگی گفت:
-هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم پسم زد..از خونش بیرونم کرد..
یک دفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
-باورت میشه؟
حبیب با همان آرامش قبلی گفت:
-تو چیکار کردی؟
سهند با حیرت گفت:
-خب منم اومدم بیرون دیگه...چیکار باید میکردم؟
حبیب با تاسف سری تکان داد و گفت:
-هرکاری غیر از این..باید پیشش میموندی...
سهند با صدای بلند از خودش دفاع کرد:
-ولی اون خودش هی میگفت برو..بروو
حبیب نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو هنوز زنها رو نشاختی..
سهند به شوخی گفت:
-کی شناخته؟
حبیب کوتاه خندید و پاکت سیگارش را از روی میزبرداشت...
-میکشی؟
سهند به علامت نه سرش را تکان داد و غمگین گفت:
-کمش نکردی؟
حبیب سیگارش را روشن کرد و با چشمک گفت:
-زیادش نکردم
سکوت طولانی بینشان برقرار شد...نگاه حبیب به دستان لران سهند افتاد و با افسوس گفت:
-داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی سهند؟
-حبیب...تو که بهتر از هر کسی وضعیت منو میدونی دیگه این حرفو نزن..
حبیب قاطعانه گفت:
-نه من واقعا نمیدونم تو به چی میخوای برسی؟
سهند با حیرت گفت:
-قاتل سیما...انتقاممون..
حبیب بعد از مکثی کوتاه با صدایی بغض آلود گفت:
-فکر کنم من بیشتر از همه توی این پرونده حق دارم...تو اگه خواهرتو از دست دادی من..
با پک عمیقی به سیگارش بغضش را فرو داد و با صدایی که به وضوح میلرزید ادامه داد:
-ولی...اگه به قیمت..(به دستان لرزان سهند اشاره کرد ) از دست دادن برادرم باشه، از حقم میگذرم..
سهند با حیرت بیشتری گت:
-حبیب..باورم نمیشه...تو به همین راحتی تسلیم..
حبیب با چشمان اشکی داد کشید:
-به همین راحتی؟واقعا فکر میکنی راحته برام؟
سهند سرش را پایین انداخت و گفت:
-شرمندم داداش..منظورم این نبود..
حبیب سیگار دیگری آتش زد و گفت:
-میدونی سهند..یه جورایی بهت حق میدم حال منو نفهمی...بعضی چیزها را تا تجربه نکنی نمیفهمی...البته امیدورام که هیچ وقت سختیای منو نکشی اما..
-اما میخوام به عنوان یه برادر ..این حرف را از من قبول کنی..
حبیب پشت به سهند رو به پنجره ایستاد و گفت:
-وقتی سیما رو داشتم فکر میکردم که هیچی براش کم نذاشتم..البته واقعا هم همه ی سعیمو میکردم..
سیما هم خدا رو شکر..تا آخرین لحظه..
به سختی نفسی کشید و ادامه داد:
-تا آخرین لحظه..ازم راضی بود..با همه ی اینها..بعد رفتنش همیشه به خودم میگم کاش بیشتر پیشش بودم..
کاش کمتر قهر میکردم...کاش..کاش..کاش..
به سمت سهند چرخید و گفت:
-کاش های که تمومی ندارن.
سهند با اطمینان گفت:
-ولی تو همه کار برای سیما کردی
حبیب لبخندی زد وگفت:
-میگم بعضی چیزها رو فقط باید بچشی تا حس کنی اینه....سر دوست داشتن همیشه هر کاری هم بکنی کمه..
حبیب به تلخی ادامه داد:
-میدونی عیب تو چیه سهند..فکر میکنی چون شادی نامزدته دیگه برای همیشه داریش ولی اشتباهه!
سهند میخکوب شده بود...چشمانش میان چشم های حبیب با بی قراری حرکت میکرد..انگار میخواست که حبیب هرچه زودتر حرفش را پس بگیرد تا او نفس راحتی بکشد..
اما حبیب با بیرحمی در چشمهایش خیره ماند..
سهند یک دفعه و با تاکید گفت:
-معلومه که دارمش...اون دیگه مال منه
حبیب پوزخندی زد و گفت:
- اگه میخوای داشته باشیش باید هر روز برای داشتنش تلاش کنی...تو چیکار کردی سهند تا حالا..هان؟
سهند که دیگر شنیدن حرفهای حبیب عذابش میداد بلند گفت:
-بسه!
حبیب با خونسردی گفت:
-حرفهایی که بیشترین واکنش طرفو دارن یعنی زدی به هدف
و با دیدن حالت قیافه ی سهند سریع گفت:
-جبهه نگیر سهند..جلوی منی که میدونی چقدر دوستت دارم جبهه نگیر...به جاش یه بار بشین و درست فکر کن
و بعد با چشمانی که دوباره در آنها اشک حلقه زده بود و صدایی گرفته گفت:
-تو که میدونی من این حرفارو به چه قیمتی به دست آوردم...
پاسخ
#6
قسمت آخر !

امیدوارمـ لذت برده باشید :|

××



شادی احساس خستگی عجیبی میکرد...
انگار همیشه بین او و سهند فاصله ای بود که او هرچقدر تلاش کرده بود نتوانسته بود آن را پر کند..
در واقع فهمید بدون تلاش سهند هرچقدر هم که از جان و دلش سهم بگذارد فایده ای ندارد...
بنابراین تصمیم گرفت که بیشتر به زندگی خودش بپردازد...از اول ترم علاوه بر غیبت ها، کوهی تکلیف و درس روی سرش ریخته بود که هنوز شروعشان هم نکرده بود..
پس صبح بعد،بجای اینکه طبق عادت هرروزش، برای سهند مسیج صبح بخیر بفرستد، لپ تاپش را برداشت و تحقیقش را شروع کرد....
*****************
-سعید من نمیتونم باهاتون بیام..باید برم پیش شادی..
سعید با اخم گفت:
-چی میگی سهند؟ بدون تو نمیشه؟این یکی فقط کار خودته..
سهند سعید را کناری کشید و آرام گفت:
-دیروز تولد شادی بود،من یادم رفتش باهام قهر کرده، امروز باید حتما برم پیشش
سعید با استیصال گفت:
-اگه بری از دستش میدیم...تا همین الانم از ایران نرفته کلی شانس آوردیم...شاید دفعه ی بعدی نباشه!
سهند در حالی که فکرش حسابی مشغول شده بود گفت:
-چند روزس؟
-دو روز
سهند سرش را تکان داد و گفت:
-میام..با گروه هماهنگ کن.
سعید لبخند زنان گفت:
-چشم..حتما
****************
شادی با صدای زنگ موبایلش لپ تاپ را کنار گذاشت...
با دیدن شماره ی سهند بعد از مکث کوتاهی جواب داد
-بله؟
-سلام عزیزم..
شادی ناخواسته لبخند زد و گفت:
-سلام..
-خوبی..چیکار میکنی؟از صبح خبری ازت نیست..
شادی نگاهی به جزوه هایش که روی کاناپه پخش بودند کرد و گفت:
-سر درسامم.
سهند به سختی گفت:
-امروز میخواستم بیام پیشت ولی..
شادی به مسخره گفت:
-ولی کار داری
سهند نفسش را بیرون داد و گفت:
-باور کن جبران میکنم شادی..
شادی با لحن سردی گفت:
-موفق باشی.خدافظ
سهند که انتظار داشت شادی داد و فریاد کند، با شنیدن صدای بیحال شادی دلش لرزید..
با استرس گفت:
-شادی من..من واقعا آرزوم بود که الان پیش تو باشم ولی بدون من ماموریت جلو نمیره..
شادی با همان لحن، کوتاه جواب داد:
-باشه..
سهند که دیگر فرصتی نداشت گفت:
-دوروزست..باید خطمو خاموش کنم..اگه کاری داشتی به حبیب بگو عزیزم..
شادی روی کاناپه نشست و نگاه بیروحش را به پنجره دوخت..
سهند گفت:
-چرا حرف نمیزنی؟
شادی با خستگی گفت:
-خدافظ.(و قطع کرد)
چی شد؟
این سوالی بود که شادی آن روز مرتب از خودش میپرسید و جوابی براش نبود..
او که لب پنجره ی خانه اش نشسته بود نفس عمیقی کشید..بوی خوب خاک باران خورده همیشه آرامش میکرد...
زیپ ژاکتش را بالا کشید و دوباره به تابلوی نقاشی اش که روی چهارپایه در وسط هال بود نگاهی انداخت...
نقاشی که همان اوایل نامزدیش با سهند با کلی شوق شروعش کرده بود و با هراتفاق و خاطره ای قسمتی از آن را تکمیل کرده بود......
و حالا ........
نتیجه شده بود یک مشت خط های درهم با رنگهای جیغ ...
زندگی واقعیش هم کم از آن تابلو نداشت...هرکسی هم از راه میرسید حرفی میزد ونظری میداد...
باز هم همه غیر از سهند............
شادی از لب پنجره پایین پرید..روبروی تابلویش ایستاد ..
بعد از نگاهی طولانی کاتر را برداشت و بومش را با یک حرکت پاره کرد.............
در حالی که چشمهایش خیس شده بود داد کشید:
-همه چی داره تموم میشه لعنتی....پس تو کجایی
شادی چند خیابان قبلتر از خانه اش از تاکسی پیاده شد تا کمی پیاده روی کند...
دو روز تمام شده بود و قرار بود سهند آن روز برگردد...با این حال هرچه به او زنگ زده بود گوشی اش خاموش بود...
ترس بدی در جان شادی پیچیده بود..نگران بود با سهند با آن وضع آشفته ای که به عملیات رفته بود....
حتی فکر کردن به آن هم تنش را میلرزاند...هنوز از شوک زخمی شدن ماه پیش سهند خارج نشده بود..........
آنقدر نگرانی اش شدید بود که تمام دلخوری اش از سهند را فراموش کرده بود و حتی خودش را برای اینکه او را با اعصابی خورد راهی ماموریت کرده سرزنش میکرد..
با دیدن چاله ی آبی جلوی پایش ایستاد...
طبق عادت همیشه پاهایش جفت شد تا بپرد...
اما با دیدن دختری غمگین درون چاله خشکش زد...
سرش را کج کرد و از خودش پرسید:
"این منم؟؟؟؟؟؟"
هنوز مات تصویر خودش در چاله ی آب بود که کسی صدایش زد...
-سلام خانوم توسلی..
شادی که هنوز حواسش پرت بود آرام سرش را بالا آورد...پسری قد بلند با پلیور قرمز و شلواری مشکی...
شادی کمی به چهره ی پسر نگاه کرد و وقتی ار را به یاد نیاورد آرام گفت:
-سلام..ببخشید ..شما؟
پسر با لبخند زیبایی گفت:
-من شمس هستم..از بچه های مجسمه سازی..تاریخ هنر هم کلاس بودیم...خاطرتون نیست..
شادی لبخند بیحالی زد و گفت:
-ببخشید..الان حافم یاری نمیکنه..
شمس با متانت گفت:
-راستش الان اتفاقی دیدمتون اینجا..ولی یه تقاضای کوچکی هم ازتون داشتم..البته مزاحم نباشم یه وقت اگه کاری دارین..
شادی مودبانه گفت:
-نه..بفرمایید..
شمس به سرعت گفت:
-راستش شما سر کلاس یه تحقیقی راجع به نقاشی دوره ی اشکانی دادین..
شادی با لبخند حرفش را تاکید و گفت:
-بله..
شمس ادامه داد:
-خب راستش من هم دارم رو آثار دوره ی اشکانی تحقیق میکنم...میدونید خیلی برام جالبن..میخواستم اگه بشه کمکم کنید...
شادی که به این موضوع خیلی علاقه مند بود هیجان زده گفت:
-اوه البته...میشه من هم کارهای شما راببینم..
شمس کمی سرش را خم کرد و گفت:
-حتما...
و با کمی تردید گفت:
-میتونم شماره ی شما را داشته باشم فقط؟
شادی بی تفاوت گفت:
-بله............093.............(و شماره را برایش خواند)
شمس روی گوشی شادی میس کال انداخت و گفت:
-این هم از شماره ی من..فقط شما کی کلاس دارید که من بیام تحقیق را ازتون بگیرم؟
-من تقریبا هر روز هستم..اگه کرج جا نمونده باشه کارم همین فردا هم میتونم براتون بیارم..
پسر با خوشحالی گفت:
-خیلی لطف میکنید..
شادی لبخند زد و بعد از خداحافظی از شمس دوباره به راه افتاد...
فکر شروع این تحقیق تازه هیجان زده اش کرده بود و لبخند از لبهایش نمیرفت..
وقتی به سر کوچه ی خودشان رسید پسر جوانی که از کنارش رد میشد جلویش ایستاد و با نگاه بدی از بالا تا پایین بر اندازش کرد...
شادی اخم کرد ولی تا خواست حرفی بزند سهند را دید که با چشمهایی قرمز و نگاهی پر از نفرت به او خیره شده..
شادی با ناباوری سرش را تکان داد ........ همان لحظه سهند به پسر حمله کرد...
سهند آن چنان وحشیانه به جان پسر افتاده بود که شادی ترس جان پسر را داشت..
سریع خودش را جلو انداخت و با التماس از سهند خواست بس کند..
نگاه سهند به چشمهای خیس شادی افتاد..
با همان دستهای خونی اش به مقنعه ی شادی چنگ انداخت و با لحن ترسناکی گفت:
-چرا؟
شادی خواست حرفی بزند که سهند انگشت خونی اش را جلوی صورتش گرفت و عصبی گفت:
-هیییییسسسسس...
شادی لبش را گزید و حرفی نزد...
سهند لگد دیگری به پسر که بیحاا افتاده بود زد و شادی را دنبال خودش کشید...در را باز کرد و شادی را به داخل هل داد..
قبل از اینکه سهند در داخل را باز کند شادی گفت:
-این چه کاری بود کردی سهند؟
سهند سریع به طرفش چرخید و با نگاه سردی گفت:
-فعلا صدات در نیاد..
در که باز شد شادی زودتر از سهند داخل شد و روی اولین مبل نشست..
سهند در را به هم کوباند و در حالی که دستهایش را به کمرش زده بود منتظر به شادی نگاه کرد..
شادی برای فرار از نگاه خیره ی سهند مقنعه اش را از سرش بیرون کشید و کنار انداخت..
بی مقدمه گفت:
-چرا همیشه انقدر دستهات لرزش دارن سهند؟
سهند با پوزخند گفت:
-هر وقت با اعصابم بازی کنن اینجوری میشه..
شادی با کلافگی گفت:
-بعد دو روز یه دفعه اومدی تو خیابون همینجوری میافتی به جون یکی ...دیوونه شدی؟
سهند نعره کشید:
-آره دیوونه شدم...دیوونم کردی..
شادی که از داد سهند جاخورده بود گفت:
-چی شده آخه...بگو منم بفهمم خب..
سهند داد کشید:
-بسه انقدر خودتو نزن به اون راه..
شادی اما بی توجه به دادهای او میخکوب خون شدیدی که از بازوی سهند میرفت و آستینش را کاملا خونی کرده بود شد..
سریع بلند شد و درحالی که به طرفش میرفت گفت:
-سهند بازوت داره خون میاد..
سهند نگاهی به لباس خونی اش انداخت و اخم کرد..
شادی با صدایی لرزان گفت:
-چی شده عزیزم؟
سهند که بعد از چند روز دوباره محبت شادی را میدید بغض کرد و گفت:
-من واقعا عزیز توام؟
شادی با این حرف سهند سر جایش ایستاد و با حیرت گفت:
-معلومه که هستی...این چه حرفیه..
سهند نگاهش را دزدید و گفت:
-پس چرا از این پسره شماره گرفتی؟... وبلندتر داد کشید:
-ها؟
شادی گیج گفت:
-من از این شماره نگرفتم..
سهند با نفرت گفت:
-پس چند نفرن
شادی رنجیده نگاهش کرد و گفت:
-سهند...باورم نمیشه راجع به من اینجوری فکر کنی..
سهند با صدایی گرفته گفت:
-منم باورم نمیشه...
شادی با درماندگی گفت:
-پس چی میگی؟این فکرهای زشت چیه توسرت؟
-داشتم میومدم خونت ببنمت..ماموری که برات گذاشته بودم بهم گفت وایسادی با یه پسره به حرف زدن و شمار ه گرفتن..
شادی با تاسف سری تکان داد ...بدون حرف سراغ کیفش رفت و موبایلش را بیرون کشید...گوشی را به دست سهند داد و گفت:
-برات متاسفم که منو نشناختی..حالا بذار زخمتو ببینم..
سهند دستش را عقب کشید و با عصبانیت گفت:
-خب بگو این شماره ی کیه تا دیوونم نکردی..
شادی پوفی کرد و گفت:
-همکلاسیمه..قراره برای تحقیقاش یه سری مطلب ببرم..اگه باورم نداری همین الان باهاش قرار میذارم که ببینی راست میگم ولی بعدش دیگه حق نداری اسممو هم بیاری..
چند لحظه در چشمهای هم خیره شدند...شادی با عصبانیت و سهند با دودلی...
سهند نجواگونه گفت:
-باورت دارم.
شادی لبخند زیبایی زد و گفت:
-پس بذار زخمتو ببینم..
در حالی که شادی مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سهند بود، او فقط صورت شادی خیره شده بود...آرام زمزمه کرد:
-دلم برات تنگ شده بود
شادی با احتیاط پیراهنش را درآورد...میخواست جواب سهند را بدهد و با دیدن زخم وحشتناک سهند قلبش از جا کنده شد..
با ترس گفت:
-با خودت چیکار کردی سهند؟
سهند آرام روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد...با صدای گرفته ای گفت:
-همون زخم قبلیه...بخیه هام پاره شده
شادی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود..
با ملایمت گفت:
-پس زنگ میزنم آزانس بریم درمانگاه..با این وضع دستت نمیتونی رانندگی کنی..
سهند با چشمهایی بسته گفت:
-نمیخواد..همونجا هم درمانگاه بود خودم نخواستم برم..
شادی با عصبانیت گفت:
-چرا؟نمیبینی وضعتو؟
سهند آرام چشمهایش را باز کرد و گفت:
-میخواستم زودتر بیام پیش تو..وقت این لوس بازیا رو نداشتم..
شادی که احساساتی شده بود، چشمهایش به اشک نشست و با صدایی لرزان گفت:
-دیوونه..
با دستپاچگی به سهند گفت:
-همین جا بمون من میرم باند بیارم..
سریع داخل دستشویی شد و در را قفل کرد..
لباس خونی سهند را داخل سبد انداخت و شیر آب را باز کرد..
همانطور که خون دستهایش را میشست به هق هق افتاد..
طاقت هرچیزی را داشت غیر از آسیب دیدن سهند...تازه میفهمید چقدر دلتنگش بوده..
برای اینکه صدای گریه اش بیرون نرود شیر آب را تا آخر باز کرد...دستهایش را روی لبه ی سینک گذاشت و زیر گریه زد..
کمی که آرامتر شد سریع بتادین و باند را از جعبه ی کمک های اولیه در آورد و از دستشویی بیرون رفت..
سهند با لحن شوخی گفت:
-تو اگه تو اورژانس بودی همه را به کشتن میدادی..
شادی به ظاهر خندید و کنارش نشست..
با ترس گفت:
-سهند بیا بریم درمانگاه من بلد نیستم ...نمیدونم چیکار کنم..
سهند لبش را با زبانش خیس کرد و گفت:
-کاری نداره..خودم بهت میگم..
اول یک خوهای روش را تمییز کن..
شادی با احتیاط کامل مشغول تمیز کردن خونها شد..دستهایش به وضوح میلرزید و اصلا نمیتوانست باند را به زخم نزدیک کند..
میخواست به سهند بگوید که نمیتواند ادامه بدهد که با دیدن چشمهای اشکی سهند با دلسوزی گفت:
-بمیرم..خیلی دردت میاد؟
سهند با صدای خشکی گفت:
-نه
شادی با حیرت گفت:
-پس چرا چشات..
سهند حرفش را قطع کرد..سرش را در سینه ی شادی فرو برد و نفس کشید...
آن لحظه که مامورش گفته بود شادی را با پسری دیده دنیا بر سرش خراب شده بود..مدام جمله ی حبیب در ذهنش تکرار میشد:
میدونی عیب تو چیه سهند..فکر میکنی چون شادی نامزدته دیگه برای همیشه داریش ولی اشتباهه!

اگه میخوای داشته باشیش باید هر روز برای داشتنش تلاش کنی...تو چیکار کردی سهند تا حالا..هان؟

تو چیکار کردی سهند تا حالا..هان؟

تو چیکار کردی سهند تا حالا..هان؟

تو چیکار کردی سهند تا حالا..هان؟
سهند با خستگی گفت:
-قهر کن...منو بکش..هرکار میخوای بکنی اشکال نداره...ولی دیگه هیچ وقت،هیچ وقت حرف جدایی نزن..
با اصرار شادی سهند بالاخره رضایت داد که به درمانگاه بروند....
بعد از پانسمان بازوی سهند به خانه برگشتند...
سهند میخواست شام را بیرون بخورند اما شادی دوست داشت تنها باشند...
این بار به خانه ی سهند رفتند...سهند که به وضح از حضور شادی در خانه اش هیجان زده بود مرتب حرف میزد و با صدای بلند میخندید...
شادی به محض ورود و در اوردن مانتویش، به آشپزخانه رفت...
در یخچال را باز کرد و به سهند که هنوز در هال بود گفت:
-اووو...به به..چه عجب تو این یخچالو پرش کردی...
سهند خندید و گفت:
-گفتم شاید یه روز یه فنچی مهمونم بشه..
شادی فلفل دلمه ای و پنیر پیتزا را برداشت و در را بست..
سهند روی اپن نشست و گفت:
-شام چی داریم خانوم؟
شادی جواب داد:
-ماکارونی..ماکارونیا کجاست؟
سهند به کابینت پایین اشاره کرد و گفت:
-تهشم سیب زمینی داره دیگه؟
شادی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-به آشپزی من توهین کردی الان...مگه ماکارونی بدون سیب زمینی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
سهند بلند خندید و گفت :
-بزن قدش که مثل خودمی
شادی دستش را به دست او کوبید وگفت:
-بالاخره ما یه نقطه مشترک پیدا کردیم!
و از ته دل خندید..
سهند با لذت گفت:
- جااااانم...میمیرم برای این خنده هات..
شادی با هیجان بوسه ای به صورت سهند زد و دوباره مشغول کارش شد...
شادی مرتب در آشپزخانه این ور و آن ور میرفت و در حال انجام کارهایش با سهند میگفتند و میخندیدند...
با بلند شدن صدای جلز و ولز پیازها توی روغن، سهند با لبخند محوی گفت:
-میدونی چند وقته این خونه سوت و کور بوده؟
شادی که حواسش پی بریدن سیب زمینی ها بود کوتاه گفت:
-عزیزم اون پیازها رو یه هم بزن..میسوزه
سهند از اپن پایین پرید..کمی پیازها را هم زد و پشت سر شادی ایستاد...دستش را روی دستهای شادی گذاشت و چاقو را از دستش گرفت و روی میز انداخت..
سرش را روی شانه ی شادی گذاشت و گفت:
-مرسی که هستی..
شادی یک مساله ی مهم در مورد سهند را فهمیده بود...
سهند عاشقش کارش بود! جدا از پرونده ی شاکری و اهمیتش، سهند به کارش بینهایت بها میداد...شاید حتی همین کار کردنش باعث شده بود که بتونه بعد از غم خواهرش سریعتر به زندگی برگرده
البته این شادی را ناراحت نمیکرد...
چون خود شادی هم اصلا قصد نداشت سهند را محدود کنه یا از علاقش دور...
ولی...شادی میخواست بدونه وقتی سهند براش عزیزترین زندگیشه،خودش چه جایی تو قلب سهند داره...
و یه وقتهایی با سختی پیش خودش اعتراف میکرد که اگر بخواد برای سهند، دوم باشه ترجیح میده که دیگه نباشه.....
تازه از دانشگاه برگشته بود که تلفن خونش زگ خورد..
-بله؟
-سلام گلم..
-سلام.خوبی؟
-قربانت...دانشگاه بودی
-اوهوم..تازه برگشتم..
-خسته نباشی..
شادی لبخندی زد و گفت:
-سلامت باشی..امشب شام میای دیگه؟
-آره ولی..
شادی با کلافگی نفسش را بیرون داد و گفت:
-ولی چی؟نمیخوای بیای
سهند با صدایی که حالت عذرخواهی داشت گفت:
-نه بابا..ولی میشه یکم بیشتر غذا بذاری سعید را هم بیارم؟
شادی با خوشرویی گفت:
-آره چرا نمیشه...پس شب منتظرم
سهند سریع گفت:
-شادی نمیخواد خودتو به زحمت بندازیا..ساده بگیر..سعید خودمونیه
شادی خندید و گفت:
-حالا اگه میخواستمم غذای خفن بپزم بلد بودم؟
سهند غرغر کنان گفت:
-یاد بگیر دیگه...من شکموام
شادی که به خنده افتاده بود گفت:
-باشه سهند من باید قطع کنم..دو ساعت طول میکشه فقط خونه را جمع کنم...میدونی که چه خبره؟
سهند بلند خندید و گفت:
-بلههههه...گل بریز و گلاب جمع کن..
شادی خندید و با حرص گفت:
-کوفت .خدافظ
با تمام اخم ها و چشم غره های سهند به شادی وقتی که با صدای بلند به شوخی های سعید میخندید آن شب حسابی خوش گذشت....
خورشت قیمه ی شام هم عالی شده بود...تا حدی که سهند وقتی شادی تمام ظرفها را هم شست مشغول خوردن بود!
سهند بشقاب خالی اش را به آشپزخانه آورد و گفت:
-دستت درد نکنه..عالی بود عزیزم..
و بشقابش را در سینک گذاشت...
شادی سینی چایی را به دست سهند داد و گفت:
-نوش جان..اینا رو ببر
سهند سینی را روی کابینت گذاشت و شادی را بغل کرد..
شادی با شیطنت خندید و با صدای آهسته گفت:
-نکن سهند...زشته جلو سعید
سهند با لحن بدجنسی گفت:
-سعید رفته دستشویی..
شادی اخم کرد وگفت:
-سو استفاده کن
اما سهند بدون حرف مشغول بوسیدن لبهای شادی شد..
کمی بعد شادی خودش را از سهند جدا کرد و با نگرانی گفت:
-دیگه بریم..یه وقت سعید میاد
سهند هم اعتراضی نکرد و با هم به هال برگشتند..
کمی بعد سعید هم کنارشان آمد و رو به سهند گفت:
-سهند باید یه مساله ای رو بهت بگم..
سهند که داشت به خیاری گاز میزد گفت:
-بگو خب
سعید نگاهی معنادار به شادی کرد و گفت:
-آخه..
شادی که منظورش را فهمیده بود گفت:
-من میرم شیرینی ها رو بیارم..
و با این بهانه آن دو را تنها گذاشت..
سعید به محض دور شدن شادی پچ پچ کنان گفت:
- احمدی زنگ زد...میگه برنامه ی شنبه لو رفته...دیگه مطمئن شدم یه جاسوس بینمون دارن..
سهند که از کوره در رفته بود ،داد کشید:
-آخه مگه چند نفر در جریان برنامه بودن؟
شادی که با داد سهند از آشپزخانه بیرون آمده بود با نگرانی گفت:
-چی شده؟
سهند بی توجه به شادی گفت:
-سعید همین الان میری اداره...تمام کسایی که در جریان پرونده بودن بازداشت میکنی
سعید با تعجب گفت:
-سرهنگ نوروزی هم بینشونه..آخه..
سهند داد کشید:
-هرکی....برام مهم نیس...همین که گفتم..
سعید که اصلا حواسش به شادی نبود گفت:
-نمیشه سهند...ما به این مامورا نیاز داریم برای ماموریت ..میدونی اگه نباشن ممکنه چقدر کشته بدیم؟
شای که از ترس نفسش بند آمده بود گفت:
-کشته؟
سعید که تازه یاد حضور شادی افتاده بود از عصبانیت چشمهایش را بست...سهند که همیشه به فکر شادی بود به او گفته بود که نمیخواهد هیچ وقت شادی چیزی از کارشان بفهمد که نگران باشد..اما حالا او همه چیز را خراب کرده بود...
سهند که از دست سعید عصبانی شده بود با اوقات تلخی گفت:
-سعید تو برو..منم خودمو میرسونم..
سعید با نگاهش از سهند معذرت خواهی کرد و رو به شادی با لحن پرانرژیی که کاملا با حالت عصبی چند دقیقه قبلش فرق داشت گفت:
-ممنون زن داداش...عالی بود...میدونی چند وقته قیمه نخورده بودم؟
شادی که هنوز گیج بود جوابی نداد...
سعید که حال شادی را دید با ناراحتی به سهند نگاه کرد و آنها را تنها گذاشت...
سهند سریع کنار شادی رفت و دستان سردش را گرفت تا او را روی مبل بنشاند..
شادی با صدای مبهمی گفت:
-سعید چی میگفت؟
سهند که طفره میرفت گفت:
-حرفهای کاری..بچه ها دوباره..
شادی حرفش را قطع کرد و قاطعانه گفت:
-اون گفت ممکنه کشته بدین
سهند جلوی شادی زانو زد و در حالی که پشت دستش را نوازش میکرد گفت:
-اون منظورش چیز دیگه ای بود عزیزم...
شادی با چشمهایی خیس لجوجانه به سهند نگاه کرد وگفت:
-انقدر منو بچه فرض نکن سهند
سهند که میدانست دیگر نمیتواند انکار کند، نفسش را بیرون داد وگفت:
-خیلی خوب..تسلیم..میخواستم نگرانم نشی شادی..
شادی خودش را در بغل سهند پرت کرد وگفت:
-وقتی فکرمیکنم تو این روزها که ممکن بود تو...
حرفش را خورد و به سختی ادامه داد:
-اون وقت من احمق به فکر تولد خودم بودم!
سهند او را محکم به خودش فشرد وگفت:
-این چه حرفیه که میزنی..معلومه که باید به فکر تولدت میبودی..فکر هم نکن کادوت را یادم رفته..ولی گذاشتم برای یه موقعیت خوب
شای مشتاقانه گفت:
-راست میگی؟
سهند که خنده اش گرفته بود، گونه اش را بوسید و گفت:
-معلومه
شادی صورتش را در سینه ی سهند مخفی کرد و باگریه گفت:
-من خیلی احمقم
سهند قاطع و خشک گفت:
-دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا
شادی در همان حالت گفت:
-سهند..من دارم دیوونه میشم ...من نمیتونم مدام فکر کنم به اینکه...اگه..زبونم لال..اوه منم میمیرم..تو چرا از من مخفی کردی؟چرا نگفته بودی انقدر خطرناکه این ماموریت؟
سهند با محبت سر شادی را بوسید و گفت:
-دیگه این رازهای کوچولو گفتن نداره!
شادی با ناراحتی خندید و گفت:
-ولی من تا گم شدن پاک کنم هم به تو میگم..
سهند دستش را روی موهای شادی کشید و گفت:
-خب تو خیلی فرق میکنی..
شادی سرش را بالا گرفت و با مژه هایی خیس و حالتی دوست داشتنی گفت:
-چرااا؟؟؟؟چه فرقی؟؟؟
سهند چشمهای خیس شادی را بوسید و گفت:
-چون تو دنیای سهندی
نمیگم..
سهند داد کشید:
-من که بالاخره پیدات میکنم.همین الانم خطتو دادم برای کنترل...پس خودت حرف بزن.
-به توچه لعنتی...فکر کن مردم اصلا...مگه این ده روز مرده و زنده ی من برات فرقی داشت؟
سهند نعره کشید:


-د چرا نمیفهمی...چند بار توضیح بدم...نمیشد برگردم ...نمیشد..ما حتی بیسیم هامون هم خاموش کردیم، میخواستی چه جوری باتو تماس بگیرم؟
شادی در حالی که بلند هق هق میکرد گفت:
-نمیخوام ببینمت الان..پس ولم کن.
-باشه..باشه..تو بیا خونه من نمیام سراغت خوبه؟
و با صدای بلندتری ادامه داد:
-آخه از صبح تو خیابونها چه غلطی میکنی؟ دانشگاهم که نرفتی
شادی که دیگر حوصله ی بحث نداشت تماس را قطع کرد..
ماموریت دو روزه ی سهند به ده روز کشید...ده روزی که حتی یک پیام هم از طرفش نداشت...ده روزی که به شادی آنقدر فشار وارد شده بود که حالا هم که سهند برگشته بود نمیخواست فعلا سهند را ببیند..
از صبح که سهند خبر داده بود برگشته از دانشگاه بیرون زده بود و بی هدف در خیابان ها میچرخید....
حالا ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود ولی او هنوز هم نمیخواست برگردد...
سهند هم که هر چند دقیقه تماس میگرفت و یا با التماس و خواهش یا با داد و تهدید میخواست برگردد...
الان هم که تهدید کرده بود که رد تماس شادی را میزند!
شادی با دیدن کافه ای کنار خیابان، ایستاد..از صبح چیزی نخورده بود و راه رفتن زیر باران حسابی خسته اش کرده بود..
وارد کافه شد و با دیدن زوج های بیخیال و شادی که پشت میزها بودند دوباره اشک در چشمانش حلقه زد...
تقریبا همه ی نگاهها به سمت او که با سروضعی آشفته و خیس ایستاده بود برگشت...اما حال شادی انقدر بد بود که اهمیت نمیداد...از صبح خیلی ها شاهد اشک ریختنهای او بودند...چند نفر بیشتر برایش اهمیتی نداشت...
با پاهایی لرزان پشت میز دو نفره ای کنار پنجره ی باران خورده نشست...
پیش خدمتی سراغش رفت و با تردید گفت:
-چی میل دارید؟
شادی با چشمهایی بیروح نگاهش کرد وگفت:
-نمیدونم..یه چیز داغ..سوپ دارید؟
پسر به سردی گفت:
-نه متاسفانه تموم شده..
شادی آهسته گفت:
-پس چایی..
-کیک هم باشه؟..
دستی به پیشانی اش کشید و با خستگی گفت:
-باشه..
بعد از رفتن پیش خدمت سرش را به دیوار تکیه داد و از پشت پنجره به آدمهایی که برای فرار از خیس شدن می دویدند نگاه میکرد..
وقتی پسر چای و کیکش را روی میز گذاشت، نگاهش به صندلی خالی مقابلش افتاد که انگار دهن کجی میکرد...انگار او هم میخواست بگوید"ببین همیشه چقدر تنهایی"
دستهای یخ زده اش را دور استکان داغ حلقه کرد و چشمهایش رابست..
کمی از چایش خورد...مایع داغ که در دهانش میریخت تازه میفهمید که چقدر سردش بوده...
صدای خنده ها ی بلند دختری و پچ پچ های مردانه از پشت سرش بلند شد...
احساس بدی قلب شادی را گزید..به سختی پیش خودش اعتراف کرد...
حسادت!
شاید اولین بار بود که همچین حس نفرت انگیزی را تجربه کرده بود..مادرش همیشه میگفت حسادت کار آدم های بدبخت است...
و شادی با خودش فکر کرد"یعنی انقدر بدبخت شدم؟"
چند اسکناس کنار کیک دست نخورده اش گذاشت و از کافه خارج شد..
با دیدن کوچه ی خلوتی کنار کافه راهش را به آن سمت کج کرد..
روی پله های قدیمی یک خانه ی کلنگی آجری نشست و به این ده روز فکر کرد...البته ده روز برای سهند...برای خودش نمیدانست واقعا چند سال گذشته.......
باران شدت گرفته بود ولی شادی در پناه سقف بالای پله های خانه بود...
نمیداسنت چه مدت گذشت ولی با دیدن سه پسر هیکلی که از سر کوچه به طرفش می آمدند کمی ترسید...
با اینکه هنوز سر کوچه بودند صدای خنده های بلند و چندش آورشان عذابش میداد...با بیحالی از جایش بلند شد تا از کوچه بیرون برود...
یکی از پسرها سوت بلندی کشید و با سرش به شادی اشاره کرد..
شادی دوباره بغض کرد...دیگر تحمل این یکی را نداشت..
خودش را تا جایی که میتوانست به دیوار نزدیک کرد تا از کنارشان رد شود..
در دلش گفت"خدایا ."


شادی احساس میکرد هر لحظه از شنیدن صداهای کثیفشان بیشتر خفه می شود..........
"خوشگل"..." عجب چیزی".."جونم.....".....با اخم نگاهشان کرد... میخواست بدود که یکی از پسرها محکم مچ دستش را گرفت و فشار داد...
صورتش را جلو آورد و پچ پچ کنان گفت:
-پس سهم ما چی میشه؟
شادی با نا امیدی به سر کوچه نگاه کرد....انقدر فاصله بود که هیچ کس صدایش را نشنود...هرچند میدانست که کاری نمیتواند بکند..از بچگی وقتی خیلی از چیزی میترسید صدایش را گم میکرد........
با بغض و زیرلب سهند را صدا زد...
مات و خشک زده در دستهای پسر مانده بود و مرتب خودش را لعنت میکرد که چنین وضعی را برای خودش درست کرده...
پسر با پشت دست صورتش را نوازش کرد و رو به دوستانش گفت:
-مثل اینکه خودشم پایس ..
شادی با خشم دست پسر را پس زد و با بدنی که از عصبانیت و سرما میلرزید گفت:
-خفه شووو
پسر که انگار شادی را نمیدید رو به دوستهایش گفت:
-من میخوام نفر اول باشم..
شادی که با شنیدن این حرف تازه داشت میفهمید چه اتفاقی افتاده تنه ی محکمی به پسر زد و سعی کرد فرار کند...
پسر با عصبانیت شادی را به دیوار کوبید و گفت:
-ساکت بمیر!
شادی به خودش تلنگر زد"جیغ بکش...جیغ بکش لعنتی..جیغ بکش..."
تمام تلاشش را کرد ولی باز هم جز صدای نفسهای لرزانش صدایی از گلویش نمی آمد....
پسر شادی را پشت درختی کشید و او را به دیوار آجری چسباند...
با دو دستش صورت شادی را محکم گرفت ......با نگاه بی تفاوتی به لبهای شادی خیره شده بود و نفس نفس میزد..
شادی با چشمهای اشکی به چشمهای بیروح پسر خیره شد...
یاد اولین باری که سهند او را بوسیده بود افتاد...چشمهای پرستاره و مهربانش...
صدای پرمحبتش در سرش پیچید:...میدونی چقدر عاشقتم شادی؟
چشمهایی که بعد از آن بوسه تا دوروز از خجالت نگاهش هم نکردند...
و حالا در مقابلش چشمهایی بودند که رنگ التماس نگاهش را نمیخواندند...انگار خالی بودند از هرچیز...
شادی با تمام نیرویش نجواگونه گفت:
-خواهش میکنم..من شوهر دارم..
پسر اما فقط تنش را به او چسباند و سرش را خم کرد...
شادی چشمهایش را بست تا نبیند آن همه .......
ذهنش از هرچیزی خالی شده بود و اشکهایش شدت گرفت...آن لحظه فقط یک کلمه به زبانش آمد:سهند..
با برداشته شدن وزن سنگین پسر از رویش چشمهایش باز شد...
چند بار پلک زد و بعد از پشت پرده ی لرزان چشمهایش سهند را دید که با آنها در گیر شده...
صدای فحش ها و دادها در سرش میپیچید ولی هنوز نمیتوانست تکان بخورد...
با دیدن یکی از پسرها که از پشت با چاقو به سهند نزدیک میشد سهند را صدا زد...
جز ناله ی خفه ای صدایی از گلویش خارج نشد..سهند هم که با یکی دیگر از آنها درگیر بود و آنچنا آشفته حال که حواسش به پشت سرش نبود..
شادی دوباره در حالی که نگاهش روی چاقوی پسر بود فریاد کشید:
-سهند ...پشتت
سهند سریع چرخید و سعی کرد خودش را کنار بکشد اما باز هم چاقو به بازویش کشیده شد ...
کمی عقب رفت و با لگدی زیر دست پسر چاقو روی زمین افتاد...همان لحظه یکی از پسرها به طرف خیابان دوید و دوستهایش را تنها گذاشت..
سهند لگد دیگری به پهلوی پسر کوبید و دوباره سراغ آن کسی که شادی را گرفته بود رفت...
طوری او را زیر مشت و لگد گرفته بود که حتی جرات نمیکرد نزدیک شود...
شادی با دیدن سعید که از سر کوچه میدوید به طرفش رفت و بریده بریده گفت:
-سهند داره..
سعید با دیدن حال سهند منتظر تمام شدن حرفهای شادی نشد و به طرفش دوید...
برخلاف تصور شادی او به جای اینکه سهند را از پسرها جدا کند، خودش هم مشغول دعوا شد..
شادی که دیگر جانی در پاهایش نمانده بود با بیحالی خودش را به پله ها رساند و نشست..
سرش را بین دستهای لرزانش گرفت و به سهند که با صورتی قرمز ، روی سینه ی پسر نشسته بود نگاه کرد..
سعید سریع متوجه حال بد سهند شد و او را به زور کنار کشید...
سهند مرتب نعره میکشید و سعید را کنار میزد..
سعید سریع به دست پسرها دست بند زد و رو به سهند که عصبی نفس نفس میزد گفت:
-من اینا رو باخودم میبرم بازداشتگاه..تو شادی را ببر خونه
سهند چند قدم عقب عقب رفت...سعید از فرصت استفاده کرد و پسرها را به جلو هل داد و داد کشید:
-راه بیافتین..
نگاه سهند هنوز به رفتن آنها بود که شادی با قدمهایی لرزان به نزدیکش رفت..
سهند یک دفعه به سمتش چرخید...شادی همان لحظه سرجایش ایستاد و فقط با چشمانی خیس به سهند نگاه می کرد...
سهند چنان به صورتش سیلی زد که صدایش در خلوتی کوچه پیچید....
شادی خواست حرفی بزند که سیلی دوم محکمتر روی صورتش نشست و او به زمین افتاد...
صوت خیسش از جای ضربه ها به سوزش افتاده بود اما برایش اهمیتی نداشت...
آنقدر از اینکه لبهای کثیف پسرک بدنش را لمس نکرده بود خوشحال بود و از دست خودش عصبانی که این درد را از دست دوست به جان بخرد..
کمی که حالش جا آمد روی پاهایش ایستاد و دوباره به طرف سهند رفت..
باران شدیدی میبارید و آب از سر و رویشان می چکید ..
شادی با صدای بلند زیر گریه زد و گفت:
-سهند..
سهند سکوت کرده بود و حتی به شادی نگاه هم نمیکرد...
شادی دوباره صدایش زد:
-سهند..
..................
شادی که دیگر کشش نداشت جیغ کشید:
-منو نگاه کن لعنتی!
سهند هم داد کشید:
-همینو میخواستی؟
شادی با گریه گفت:
-نه..نه...نه...
سهند با فریاد گفت:
-چطوری حالیت کنم دست من نیست؟کارمن اینجوریه..فکر کردی فقط خودت سختی کشیدی؟...دیگه به چه زبونی باید بگم دوست دارم....نمیفهمی؟..واقعا نمبینی؟
شادی با هق هق گفت:
-نه...تو فقط بلدی داد بزنی
سهند محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:
-آره..من احمق...من کثافت...همینجوریم!همینم...هم
به سر کوچه اشاره کرد و گفت:
-میخوای منم مثل اون حیوونا بیفتم به جونت و چهار تا دوست دارم که بوی گند کثافت میدن بچسبونم بهت.؟؟..لیاقتت یه عشقه یه ساعتس؟
و بعد محکم به شادی چنگ زد و لبهایش را با گاز و وحشیانه بوسید...
-همینو میخوای؟؟؟
شادی که لبهایش خونی شده بود جیغ کشید:
-بسهههه..بسه...
میان گریه اش با صدای بلندتری گفت:
-من دیگه هیچی نمیخوام سهند...منوببین...من همون دختر شاد چند ماه پیشم؟ببین از من چی درست کردی....من خالیم سهند..خالیییییی....تو شادیم را ازم گرفتی ..همه چیزو...من خالیم..
و روی دو زانویش به زمین افتاد..
سهند دست به کمر ایستاده بود وحرکتی نمیکرد....
نگاه شادی به قطره خونهای روی زمین افتاد... سرش را بالا گرفت....بازوی چاقو خورده ی سهند هم خیس خون بود....
پشت دستش را روی لبهایش کشید.....خون..
دست قرمزش را زیر باران گرفت....قطره های آب روی خونها سر میخوردند و با آنها قاطی می شدند..
یاد اولین باری که سهند را دیده بود افتاد...مرد جوانی که با دستهایی خونی روی سینه ی مرد میانسالی نشسته بود............انگار دوباره مزه ی خون و شوری انگشتان سهند روی دهانش را حس کرد....زخمهای وحشتناک بدن سهند....
بخیه های پاره شده ...کتک کاری ها...و حالا یک زخم تازه ی چاقو
شادی میان گریه بلند خندید...
سهند با اخمهایی گره خورده اما با تعجب نگاهش کرد...
شادی دستش را روی دهانش گذاشته بود و مرتب میخندید...
سهند که عصبی شده بود داد کشید:
-نخند..
شادی دستش را روی دهانش گذاشت و سعی کرد صدای خنده اش را خفه کند..
سهند که داشت نگران میشد شادی را محکم تکان داد وگفت:
-به چی میخندی؟
شادی دستهای خونی اش را به طرف سهند بالا گرفت و گفت:
-تا قبل از آشنایی با تو رنگ قرمز رو فقط روی بوم نقاشی میشناختم.....
یک دفعه میان خنده بغضش ترکید...دستش را مشت کرد وگفت:
-دنیای من این نبود سهند....دنیای من خیلی فرق داشت...من قرمز رو یه جور دیگه ای میشناختم...دستش را روی زمین خیس کوبید و گفت:
-من با همین بوی خاک بارون خورده تا آسمون میرفتم....من برای دنیای تو نبودم...
دوباره مشتش را باز کرد و با دستانی لرزان گفت:
-من این قرمز رو نمیشناسم ................
و با چانه ای لرزان گفت:
-من این سهند را نمیشناسم.......من تو رو اینجوری نشناختم...تو یه نفر دیگه شدی...سهندی که من عاشقش بودم تو دلش هیچی نبود..صاف صاف بود..آشنا...میفهمی چی میگم؟..عوض شدی سهند.. دیگه نمیشناسمت انگار...
و تمام حرفهای تلمبار شده در قلبش را با جمله ای که با صدایی بغض آلود بود گفت:
-بوی خون میدی ....................
دو دستش را روی زمین گذاشت و با هق هق گفت:
-چرا سهند؟ چرا...چرا اینجوری شدی عشقم؟
سهند دست خونی شادی را در دست گرفت و او را از جایش بلند کرد..
آرام بغلش کرد و سرش را روی سر شادی گذاشت...
هر دو زیر باران و در آغوش هم گریه میکردند..
شادی به شعله های آتش شومینه خیره شده بود و به اتفاقات آن روز فکر میکرد...
سهند با یک سینی چایی به هال آمد و چراغ هال را روشن کرد....
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-بذار خاموش باشه..
چراغ را خاموش کرد و کنار شادی روی زمین جلوی شومینه نشست...
-گرم شدی؟
شادی با لبخند گفت:
-آره...خوبم...
و واقعا هم بعد از عوض کردن لبهاسهای خیسش با یکی از پیراهن های سهند احساس بهتری داشت..
با خنده دستهایش را که زیر آستین های سهند گم شده بودند بالا گرفت و گفت:
-باید چند دست از لباسام رو خونه ی تو بگذارم..اینجوری نمیشه..
سهند هم با لبخند محوی آستینهای لباس را تا جایی که دست شادی از آن بیرون بیاید بالا زد...
بعد آرام دست کوچک شادی را بالا گرفت و طولانی بوسید...
شادی که از بوسیدن با محبت سهند احساساتی شده بود، دوباره یاد پسری که میخواست او را به زور ببوسد افتاد و سرش را در سینه ی سهند فرو برد..
سهند هم دستی در موهایش کشید و او را به خودش چسباند...
شادی با بغض گفت:
-سهند منو ببخش...
سهند دندانهایش را بهم سابید و باخشم گفت:
-میدونم با اون عوضی ها چیکار کنم..
شادی را محکمتر بغل کرد وگفت:
-هرچند از دست تو هنوزم شاکیم...متنفرم از اینکه وقتی یه چیزی رو میدونم و هی بهت میگم ، بازهم گوش نمیدی...من هرچی باشه یه ده سالی از تو بزرگترم..صبح تا شب دارم با امثال اون آشغالها سروکله میزنم..میدونم یه چیزی که انقدر نگرانم..بعد از سیما هم که وسواسم هزار برابر شد...حالا تو هی عذابم بده...
شادی بیشتر به گریه افتاد و دوباره گفت:
-ببخشید...
سهند آهی کشید وگفت:
-چی رو ببخشم؟تو کی میخوای بفهمی همه ی این حرفها بخاطر خودته!؟
شادی همانطور که صورتش را روی سینه ی سهند مخفی کرده بود با لحن بچه گانه ای گفت:
-دیگه گوش میدم!
سهند که از صدای او خنده اش گرفته بود لبخند زد اما به محض اینکه شادی سرش را بالا گرفت، لبخندش را خورد و با اخم و کاملا جدی به او نگاه کرد تا شادی بفهمد در این مساله چقدر جدی است..
شادی که لبخند سهند را ندیده بود با ناراحتی گفت:
-هنوزم عصبانیی؟
سهند با صدای بلند گفت:
-عصبانی؟هه... وقتی یادش میافتم دلم میخواد خفت کنم با دستام...همون جاهم واقعا خودمو کنترل کردم که بلایی سرت نیاوردم..
شادی دستش را روی جای سیلی صورتش کشید و با صدای آهسته ای گفت:
- تو منو زدی
سهند نگاهی محاسبه گر و صریح به شادی انداخت و با لحنی محکم و خالی از هر حس پشیمانی گفت:
-حقت بود....خیلی بیشتر هم حقت بود...خیلی لوس و بچه ای شادی..
و با حرص ادامه داد:
-باور کن هنوز هم حالیت نیست که چه بلایی داشت سرت میومد..
شادی از این حرف سهند به خودش لرزید و گفت:
-تا حالا هیچ وقت انقدر نترسیده بودم..
سهند دستش را دور کمر شادی حلقه کرد و گفت:
-لازمه که یه ذره بترسی...زندگی فقط این دنیای رویایی که برای خودت ساختی نیست..
شادی با ناراحتی گفت:
-من از اون دنیایی که تو میگی میترسم!..بدم میاد..
سهند موهای شادی را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-دنیا همش خوبی نیست....همش بدی و تلخی هم نیست!هم خوب داره هم بد....چه قبول داشته باشی یا نه بعضی چیزها وجود دارند...
دنیا رو همون طور که هست قبول کن...
شادی همانطور که به شعله های آتش خیره شده بود گفت:
-تو کنارم باش فقط...دنیا هرجور که هست باشه
سهند خم شد و پیشانی شادی را با عشق بوسید..
در سکوت خانه تنها صدای ترق و تروق آرامش بخش آتش بود که شنیده میشد....
بعد از مکثی طولانی شادی با صدای نرمی پرسید:
-امروز که اون پسره....آهی کشید و ادامه داد:
-با خودم فکر کردم چرا تو که اجازه داری با من.....(و حرفش را نیمه تمام گذاشت)
سهند با صدایی جدی گفت:
-س.ک..س...لازمه ی هر عشقیه...
و بعد در چشمان شادی نگاه کرد و ادمه داد:
-ولی اگه کسی واقعا عاشق باشه تا وقتی که یارش نخواد، بهش دست نمیزنه
شادی که دوباره اشکهایش روی صورتش میریختند صورت سهند را بوسید و گفت:
-منو ببخش...داشتم هردومون را بدبخت میکردم
سهند که دوباره عصبی شده بود گفت:
-بیا دیگه حرفشو نزنیم.
شادی با صدای گرفته ای گفت:
-باشه...
سهند چند بار صورت شادی را بوسید و نفس عمیقی کشید...
-سهند...من میخوام چند روز برم دیدن مادرم.
سهند کمی از چاییش خورد و با عصبانیت گفت:
-نمیخواد بری
شادی با تعجب پرسید:
-چرا؟؟
سهند هم با همان اخم گفت:
-دلم تنگ میشه!
شادی کوتاه خندید و گفت:
-ابراز احساسات کردی الان؟...ولی خواهش میکنم قبول کن...یکم جای صورتم خوب بشه میرم.باشه؟
سهند که داشت از اصرار شادی برای رفتن نگران میشد گفت:
-چرا این همه اصرار داری بری؟
-من سالهای قبل هم همیشه اخرهفته ها بهشون سرمیزدم..امسال که یه بارهم نرفتم..
سهند که خیالش راحت شده بود گفت:
-باشه ولی زود برمیگردی.
و با تحکم اضافه کرد:
فهمیدی؟
شادی خندید و بالحن بامزه ای گفت:
-اینی که الان گفتی یعنی دلم برات تنگ میشه.
بعد بوسه ی سریعی به صورت سهند زد و گفت:
-منم دلم برات تنگ میشه عزیزم.
سهند که از بوسه ی شادی جاخورده بود دستش را روی صورتش گذاشت و لبخند عمیقی زد
وقتی که در به رویش باز شد و پدرش را با آن چشمهای همیشه مهربان پشت در دید تازه فهمید چقدر دل تنگ خانه بوده...
خودش را با شوق در بغل پدرش انداخت و گفت:
-سلاااام...بابایی
آقایوسف دستی به سر دخترش کشید و داد زد:
-سمیه بیا دختر لوستو تحویل بگیر.
شادی از ته دل خندید و به سمت مادرش که قاشق به دست از آشپزخانه بیرون آمده بود رفت
مادرش را بغل کرد و بو کشید...
سمیه خانوم کمر شادی را نوازش کرد و بامحبت گفت:
-سلام عزیزم...
شادی صورت مادرش را محکم بوسید و گفت:
-به به...بوهای خوبی میاد..
سمیه خانوم با لبخند گفت:
-خورت کرفس گذاشتم..تا لباساتو دراری غذا رو میکشم..(و به آشپزخانه برگشت)
کمی بعد صدای مادرش از آشپزخانه بلند شد:
-یوسف...باز هم که نون سوخته گرفتی!
آقا یوسف با دلخوری گفت:
-کجاش سوختس؟
شادی که داشت دکمه های پالتویش را باز میکرد با خنده گفت:
-باز چی شده؟
سمیه خانوم با تکه ای نان سنگکی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-کارهای بابات دیگه...همیشه یا نون خمیر میگیره یا نون سوخته
آقا یوسف با حالتی عصبی گفت:
-حالا که اینطوریه اصلا از فردا خودت برو نون بخر خانوم...
سمیه خانوم با غرغر گفت:
-همه کارها با منه...نون هم دیگه خودم بخرم؟؟؟؟؟؟..
شادی با خنده مادرش را به آشپزخانه هل داد و گفت:
-بسه بابا...مثل بچه ها شدین..
سمیه خانوم سری تکان داد و سراغ غذایش رفت...پدرش هم روی مبل همیشگیش مشغول خواندن روزنامه شد...
شادی نفس عمیقی کشید و با لذت نگاهش را دور خانه چرخاند...
همه چیز سرجای همیشگیش بود...همان بوی خانه....پدر بیخیالش....مادر احساساتیش....خانه ی قشنگشان...و حتی همان بحث های همیشگی!!!!!....
دلش برای تک تک اینها تنگ شده بود...
خدا رو شکر کرد...برای یک ناهار دیگر در کنار خانواده ی کوچکش
شادی در اتاقش دراز کشیده بود که موبایلش زنگ خورد...
با دیدن اسم سهند فورا جواب داد
-جانم
سهند که نفس زنان و بریده بریده گفت:
-شادی...گرفتیمش...بالاخره شاکری گیر افتاد ..خدایا باورم نمیشه
شادی هم که شوکه شده بود گفت:
-جدی؟..چجوری؟
-از مرز میخواسته فرار کنه که پیداش کردن
شادی به خاطر سهند خوشحال بود اما به یاد دوستش مونا افتاد و با ناراحتی گفت:
-سهند ...مونا چی میشه؟
سهند نفس عمیقی کشید وگفت:
-اونها قانونی از ایران خارج شدن..ما با اونها که کاری نداریم
شادی با صدای آهسته ای گفت:
-سهند...وقتی تو دانشگاه بودیم تو زیاد دور و بر مونا میگشتی..مگه قبلا همسایتون نبود ؟نمیشناخت که تو برادر سیمایی؟
سهند سریع گفت:
-نه...اون اصلا منو نمیشناخت
شادی با تعجب گفت:
-نمیشناخت؟مگه همسایتون نبود؟
-مونا با خانوادش زندگی نمیکرد اون سالها...بخاطر داداشش افسردگی گرفته بوده و باباش میفرستش پیش خالش خارج از کشور...
شادی آهی کشید و گفت:
-نمیدونم چی بگم!...راستش من با مونا خیلی صمیمی نبودم..ولی دختر خوبی بود..برای اون ناراحتم
سهند نفس عمیقی کشید و گفت:
-میدونی اون شاکری باعث این همه بدبختی خانواده ها شد..هیچ وقت به این فکر نکرد که پسره آشغال خودش با این موادهای قاچاقی چند تا جوون را به کشتن داد، که اینجوری آتیش انتقامش تند بود...حالا همه چی به کنار...چرا باید انتقامشو از سیما..
و ادامه ی حرفش را خورد...
شادی که متوجه حال بد سهند شده بود دیگر سوالی نپرسید...
سهند بعد از مکثی طولانی گفت:
-پروندشو دادم به یکی دیگه
شادی با حیرت گفت:
-چیکار کردی؟
سهند با صدایی غمگین گفت:
-پروندشو دادم یه ماموره دیگه که قضاوت کنن..چون من نمیتونستم درست تصمیم بگیرم...حبیب هم گفت بهتره ما فقط شاکی این پرونده باشیم و بقیه کارها رو بسپریم به قانون...
شادی لبخندی زد وگفت:
-خیلی کار درستی کردی عزیزم...
سهند با صدای لرزانی گفت:
-شادی میشه فردا برگردی؟
شادی کوتاه خندید و گفت:
-من تازه همین امروز اومدما
سهند با صدای ناراحتی گفت:
-میدونم...ولی بهت احتیاج دارم
شادی با ملایمت گفت:
-میترسم مامان ناراحت بشه
سهند بی مقدمه گفت:
-حبیب پارسال به زور منو فرستاد پیش یه روانپزشک..اونم یه مشت قرص آرامش بخش بهم داد..برای وقتایی که عصبی میشدم...آخه بعد از سیما دیگه نمیتونستم خشممو کنترل کنم..انگار یه آدم دیگه میشدم..حرکاتم دست خودن نبود
شادی یاد عصبانیتهای وحشتناک سهند افتاد ...آرام گفت:
-چرا نگفته بودی؟...
سهند نفسش را بیرون داد و گفت:
-آخه از وقتی که باتوام نرفتم پیشش...امروز ولی دوباره حبیب مجبورم کرد بریم
شادی با نگرانی گفت:
-خب چی شد؟
سهند با خوشحالی گفت:
-قرصامو قطع کرد... گفت دیگه خودم باید رفتارهام را کنترل کنم..گفت دیگه میتونم
شادی هیجان زده گفت:
-خداروشکر...خب این که عالیه
سهند با لبخند گفت:
-همه ی اینها بخاطر تو...من فقط سر تو بود که خودمو مجبور میکردم عصبانیتم را کنترل کنم...
و بعد با شیطنت گفت:
-میدونی..چون تو خیلی رو اعصابم اسکی میکردی وروجک...
شادی هم خندید و گفت:
-آخر آرومت میکردم یا عصبانی؟
سهند جدی گفت:
-شادی بیا..من حالم خیلی بده..روانپزشکم کلی بخاطر رفتارام با تو دعوام کرد!
شادی بدجنس خندید و گفت:
-دستش درد نکنه!
سهند با جدیت گفت:
-گفت دلیل نمیشه چون نظامیم احساساتمو نشون ندم..
بعد با خشونت گفت:
-مرتیکه به من میگه کم محبتی ممکنه باعث خیانت کردن زن بشه!یعنی شادی دلم میخواست اونجا بیخیال آرامش و این کوفت و مرگا بشم بزنم گردنشو بشکنم!!
شادی با شیطنت گفت:
-اوه.خطرناکیا....سهند جان لطفا آرام بخشاتو قطع نکن!
سهند با مهربانی گفت:
-من با تو آروم میشم.. بیا شادی...فقط بیا
شادی روی تختش دراز کشیده بود که در باز شد..مادرش داخل آمد و گفت:
-چرا هنوز نخوابیدی؟
-داشتم با سهند حرف میزدم..سلام رسوند..
سمیه خانوم در حالی که در را پشت سرش میبست گفت:
-سلامت باشه..
شادی روی تخت نشست وگفت:
-مامان بیا اینجا بشین
سمیه خانوم هم روی تخت کنار شادی نشست و پرسید:
-خب چه خبرا..درسها...زندگیت؟
شادی خندید و گفت:
-ای..هم خوبه هم بد..
سمیه خانوم ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-حالا خوبش بیشتره یا بدش؟
شادی که کمی از مادرش خجالت میکشید گفت:
-خوبه مامان ..نگران نباش
سمیه خانوم با غصه گفت:
-میدونی چند وقته نیومدی خونه؟
شادی با شنیدن این حرف مادرش با خودش گفت"حالا چه جوری باید بهشون بگم که فردا باید برگردم تهران؟"
سمیه خانوم نگاهش را از شادی گرفت و گفت:
-تو هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودی شادی!..چرا الان رفتی تو فکر؟
شادی با اکراه گفت:
-مامان چه اصراری داری...میگم خوبم!
سمیه خانوم به چشمهای شادی خیره شد و گفت:
-مادر که بشی نگاه بچتو میخونی...نگاهت حرفهای دیگه ای میزنه دخترجون
اشک در چشمهای شادی حلقه زد....بعد از این همه روزهای سختی و تنهایی حالا کسی کنارش بود که بدون هیچ حرفی حالش را میدانست....
شادی سرش را روی پاهای مادرش گذاشت و با اشکهایی که حالا روی صورتش میچکیدند گفت:
-نه..حالم خوب نیست مامان...حالم اصلا خوب نیست..خیلی خستم..
سمیه خانوم موهای شادی را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:
-آروم باش مادر... همه چیز رو به من بگو....
و شادی گفت....
از روزهای تنهاییش...نگرانی هایش راجع به سهند.....حرفهای دوستانش...دستگیری شاکری...گرفتاری های دانشگاه و بیحوصلگیش و و و...
سمیه خانوم صبورانه و بدون اینکه حرف شادی را قطع کن تمام حرفهایش را گوش کرد...
در آخر شادی که به هق هق افتاده بود گفت:
-مامان...حتی دارم به جدا شدن فکر میکنم..
سمیه خانوم همانطور که با سر انگشتهایش موهای شادی را شانه میزد گفت:
-دختر من...خیلی اشتباه ها داشتی
شادی با پشت دست اشکهایش را پاک کرد وگفت:
-من یا سهند؟
مادرش با آرامش جواب داد:
-جفتتون..ولی من با سهند کار ندارم الان..
شادی که به سختی نفس میکشید گفت:
-من دیگه باید چیکار میکردم؟همش سعی کردم درکش کنم..هی از خودم گذشتم..برا تولدم هنوز یه کادو بهم نداده مامان
سمیه خانوم به آرامی گفت:
-اشتباه اولت همینه که فکر میکنی تو کاملا بی تقصیری!
شادی با دلخوری گفت:
-باید بهش جایزه بدم بابت بداخلاقیاش؟
سمیه خانوم لحظه ای سکوت کرد....انگار که فکرش مشغول شده باشد...سرانجام گفت:
-میدونی شادی..تقصیر از من هم هست...تو هنوز خیلی بی تجربه ای..ولی از دستت خیلی ناراحتم که گذاشتی گذاشتی وقت کارد به استخون رسید منو خبر کردی
شادی که به او حق میداد سکوت کرد..
سمیه خانوم نفس کوتاهی کشید و گفت:
-ببین شادی ..من حالا یه بار با سهند هم باید جداگونه حرف بزنم..اون هنوز نمیدونه روحیه تو چقدر حساسه..ولی الان بحثم با خودته..تو خیلی اشتباه کردی مادر جون
این حرف مانند جرقه ای خشم شادی را بیشتر کرد
سرش را از روی پای مادرش بلند کرد و گفت:
-تو هم منو نمیفهمی مامان...چرا همه میگن من باید سهندو درک کنم؟پس من چی؟؟
سمیه خانوم جدی گفت:
-اون یه نظامیه...زندگی کردن باهاش سختی های خاص خودشو داره...پدرت بارها اینو بهت گفته بود.پس مسئولیت انتخابی که کردی را به عهده بگیر..این دیگه خاله بازی نیست!
شادی خنده ی بی روحی سر داد وگفت:
-من با کارش کنار میام..باشه..ولی اینکه یه شاخه گلم برام نگرفته رو دیگه کجای دلم بذارم؟
شادی سعی کرد با چند نفس عمیق خودش را آرام کند ولی موفق نشد...
-مگه خودت نگفتی همین الان خبر دستگیری اون مرده،شاکری را گفت؟خب خودت حساب کن که چقدر سرش شلوغ بوده این چند روز
شادی من من کنان گفت:
-خب آره..میدونم..ولی اون همیشه خیلی کار داره...
سمیه خانوم خندید و گفت:
-مادرم همیشه میگفت سعی نکنین خود مرد را داشته باشید...عشق یه مرد را داشته باشید و وقتی از عشقش مطمئن شدید دیگه بگذارید هرجا میخواد بره...چون اون دیگه غیر از شما کسی رو نمبینه
شادی که از پرخاشگریش پشیمان شده بود گفت:
-خب..خب..از کجا باید مطمئن بشم عشقشو دارم؟
سمیه خانوم با لبخند گفت:
-از حرفش...مهمتر از عملش..و بازم مهتر حس قلب خودت!
شادی که داشت با موهایش بازی میکرد گفت:
-مامان آخه یه وقتهایی انقدر خوبه که حد نداره...یه وقتهایی هم انقدر بهم بی توجه که فکر میکنم اصلا دوستم نداره!دلم میخواد بزنمش!!
با دستش به موهایش چنگ زد و گفت:
-من نمیدونم واقعا!
-اتفاقا اگه کسی قرار باشه بدونه اون فقط تویی...همیشه توی یه رابطه یه لحظه ها و یه حسهایی هستن که فقط همون دو نفر ازشون باخبرن، اتفاقا مهمترینم هستن!
شادی فورا گفت:
-مامان همه دوستهام میگن تو با سهند نمیتونی...میگن بی احساسه آخه..
سمیه خانوم حرف شادی را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-بسه شادی...این زندگیه تو و سهنده...نه اونها..اونها هرچی میگن برا خودشون میگن
شادی با حیرت گفت:
-مامان اونها دوستامن! بابا یکیش همین نیلوفر که خوتم دیدیش
سمیه خانوم با همان لحن جدی گفت:
-زندگیتو حراج گذاشتی هرکی رد میشه یه نظری بده؟...حالا دوستهات به کنار شادی، بعضی آدمها از روی بدخواهی حرف میزنن...تو اصلا نباید بگذاری کسی تو زندگیت دخالت کنه...نصف همین فکرهای منفیتم دوستهات خواسته یا ناخواسته تو سرت کردن...منم که میبینی مادرتم..کسی از من دلسوزتر به زندگیت نیست..تو از همون اول باید فقط میومدی پیش خودم..نه اینکه هرجا نشستی سفره ی درد و دلتو باز کنی...
شادی به فکر فرو رفت...به مادرش حق میداد..واقعا خیلی جاها دوستهایش او را تحریک کرده بودند..
سمیه خانوم ادامه داد:
-بازهم تقصیر دوستات نیست...تقصیر تو که این اجازه رو بهشون دادی
شادی دوباره دراز کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت..با صدای آرامی گفت:
-مامان من چه جوری باید باور کنم عشقشو...اون هم با این همه بی توجهی و بد رفتاری..یعنی باید چشمهام رو روی این همه کارهای غلطش ببندم؟
-نه مادرجان..ولی باید چند تا چیز را درنظر بگیری...اولا که سهند تو بد شرایطی بوده...البته حالا که خدارو شکر فکرش یه کم آزاد شده میشه روش کار کرد تا رفتاراش را درست کنه..
اما سعی نکن عوضش کنی مادر...پیر میشی..پیر..هیچ کس را نمیشه تغییر داد..تغییرم کنه به قیمت عذاب تو..اگه میبینی با همین آدم خشک میتونی بسازی که هیچی اگه نه...با پدرت حرف میزنم..هنوز که نرفتی تو خونش...
شادی که از این حرف مادرش دلش گرفت..هروقت به جدایی از سهند فکر میکرد قلبش انقدر سنگین میشد که نفسهایش میگرفت... با بیقراری :
-مامان من اگه مطمئن باشم عاشقمه با همه ی اخلاقهای خشنش کنار میام..
و با بغض ادامه داد:
-فقط بدونم واقعا دوستم داره...
سمیه خانوم دستی روی سر شادی کشید و گفت:
-بشین فکر کن دخترم...به حرفاش..کارهاش..همیشه یه مرزی هست شادی..اون مرز را پیدا کن..اگه واقعا عشقشو باور داری، چشمتو رو بدیاش ببند...اما اگه نه...میدونی که عشقش الکیه،چشمهاتو باز کن..چون دیگه اسم اون فداکاری و عشق نیست...اسمش حماقته!
بعد آهی کشید و پیشانی شادی را بوسید...با صدای پرمحبتی ادمه داد:
-البته غیر از مادرا که بچشون هر بدی هم بکنه بازم دوستش دارن...هیچ وقت هم حماقت حساب نمیشه...همش عشقه...عشق مادری...............
وقتی سر خیابان از تاکسی پیاده شد، شور و حال خاصی داشت...صبح زود از کرج راه افتاده بود تا هرچه زودتر پیش سهند برود..
همانطور که آرام ارام قدم میزد تصمیم گرفت تا ظهر سریع ناهار را آماده کند و بعد سهند را دعوت کند..
بنابراین داخل سوپرمارکت رفت و هرچیزی که به نظرش خوب می آمد برداشت!
با خودش فکر کرد"جشن آشتی کنون"
و از این فکر غرق لذت شد...
سر راه داشت از مغازه ی اسباب بازی فروشی رد میشد که با دیدن جای خالی آقای کلاه سبز خشکش زد!!!!!!!!!
سراسیمه داخل مغازه دوید و با ناراحتی پرسید:
-آقاس منصوری...کلاه سبز..
آقای منصوری نگاهش را دزدید و با صدای آهسته ای گفت:
-دیروز خریدنش دخترم
شادی دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد اما انقدر ناراحت بود که چیزی به ذهنش نمیرسید...
زیر لب به آرامی خداحافظی کرد و سریع از مغاز خارج شد..
تنها فکری که آن لحظه آرامش میکرد این بود که میتواند ظهر سهند را ببیند و با او درد و دل کند!
شادی که انگار هنوز هم باورش نمیشد عروسک محبوب کودکی هایش به حراج رفته دوباره برگشت و به ویترین مغازه زل زد...
جای خالی کلاه سبز مهربانش با آن لبخند دوست داشتنی و لباسهای یک دست سبزش عذاب آور بود... نگاهش را از مغازه گرفت و به سمت خانه رفت..
با خودش فکر کرد که اگر دیروز با مادرش حرف نزده بود حتما الان با این اتفاق خیلی حالش بد میشد ولی دیشب انگار تمام غصه هایش را پیش مادرش جا گذاشته بود و از آن موقع آرامش عجیبی داشت..
دم در هنگام خدافظی با مادرش سمیه خانوم گفته بود:
-پس رفتنی شدی؟
شادی آرام خندید و گفت:
-مامان من باورش کردم..من و اون هرکدوم مال یه دنیای دیگه ایم انگار..ولی خب باید سعی کنیم با هم یه جوری کنار بیایم دیگه!
سمیه خانوم با ملایمت گفت:
-چه اصراری دارید که زندگی همدیگرو را عوض کنید؟...دنیاهای شما کنار هم که باشه اتفاقا خیلی هم قشنگه
شادی با خنده گفت:
-مامان انقدر (برنامه) "تصویر زندگی " دیدی یه پا مشاور شدیا..
سمیه خانوم هم با خنده جواب داد:
-آره ولی هنوز هم نتونستم به بابات بفهمونم نون سوخته نخره!
و همان لحظه که پدرش با یک نان سنگک سوخته و البته به قول خودش برشته!!!!! از پله ها بالا آمده بود، چقدر سه تایی خندیده بودند..
سریع با کلیدش در را باز کرد و از پله ها بالا دوید...ساعت نه و نیم صبح بود ولی شادی عجله داشت که زودتر به کارهایشان برسد..
کلید را در در خانه چرخاند و در را باز کرد....
با دیدن صحنه ی روبرویش بهت زده شد....
خانه پر از بادکنکهای کوچک و رنگارنگ بود....شادی آرام وارد خانه شد و در را پشت سرش بست...
نور زیبای صبحگاهی که از پنجره ها به داخل میتابید باعث شده بود رنگهای بادکنک ها درخشانتر جلوه کنند...
در یک جمله، خانه پر از رنگ و نور بود................
با قدمهایی کوتاه بین بادکنها راه میرفت که با دیدن آقای کلاه سبزش روی کاناپه ماتش برد...
برای او که همیشه از پشت یک دیوار شیشه ای عروسک محبوبش را دیده بود، آن لحظه رویایی به نظر میرسید ............روبروی مبل زانو زد...اول دستهای کوچک عروسکش را در دست گرفت و وقتی مطمئن شد همه چیز واقعی است او را محکم همچون موجودی عزیز بغل کرد..
هنوز آقای کلاه سبز در بغلش بود که سهند را با موهایی آشفته و چشمهایی نیمه باز در حالی که داشت ران پایش را می خاراند،در آستانه ی در اتاقش، دید...
شادی با چشمهایی که اشک در آن ها حلقه زده بود و با محبت زیادی گفت:
-سلام عزیزم
سهند کمی چشمهایش را باز کرد و با دستپاچگی گفت:
-شادی تو کی اومدی؟
و سریع به سمت اتاق شادی دوید..
شادی که از حالت او به خنده افتاده بود، آقای کلاه سبز را با وسواس خاصی رو مبل نشاند و داد زد:
-کجا رفتی ؟
سهند فورا گفت:
-الان میام..الان میام..
شادی با خنده سری تکان داد و به آشپزخانه رفت تا برای سهندچای بگذرد..
با خودش گفت"بیچاره را بدخواب کردم"
سهند با صورتی خیس به هال برگشت و با گیجی گفت:
-خب حالا باید چیکار میکردم؟
و دوباره به شادی گفت:
-تو چرا به من خبر ندادی دختر داری میای؟
شادی بلند خندید و گفت:
-میخواستم غافلگیرت کنم که خودم غافلگیر شدم..
و رو به سهند که با حالتی عصبی با دکمه های ضبط ور میرفت گفت:
-چیکار میکنی سهند؟
سهند با حرص گفت:
-این دیگه چش شد؟؟
و رو به شادی گفت:
-این چرا کار نمیکنه؟
شادی با تعجب گفت:
-حالا اول صبحی آهنگ میخوای چیکار؟بیا صبحونتو بخور..
سهند با کمی خجالت و با همان اخمهای درهم گفت:
-میخواستم وقتی میای آهنگ بگذارم....
شادی بلند و از ته دل خندید و گفت:
-سهند تو و این رمانتیک بازیا؟ نگو ایده ی خودته که باورم نمیشه!!!
سهند با لبخندی محو گفت:
-چیه؟مگه من چمه؟؟؟؟...
و بعد اعتراف کرد:
-حبیب یادم داده...
و بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد با حرص گفت:
-وای..دیدی چی شد.کیک رو نرفتم بگیرم..هنوز اون کاغذا رو ...
و با خشم انگار که باخودش حرف میزند گفت:
-همه چیو خراب کردم..
شادی با نگرانی به سهند که داشت دوباره عصبی میشد نگاه کرد...سریع لیوانها را روی میز گذاشت و کنارش رفت..
در حالی که دستهای سردش را در دست میگرفت با لبخند زیبایی گفت:
-سهند باور کن عالی بود همه چیز..از ته قلبم میگم..نمیدونی چقدر خوشحالم..
با سرش به آقای کلاه سبز اشاره کرد و گفت:
-کادوتم که دیگه نمیدونم چی بگم..
سهند که با این تعریف شادی به وجد آمده بود، دست شادی را کشید و دنبال خودش به اتاق برد...در همان حال هیجان زده گفت:
- اونکه چیزی نیست...بیا ایجا رو ببین
و شادی را در اتاقش کشاند..
شادی بادیدن چند دست لباس و روسری و یک سری لوازم نقاشی با جیغ گفت:
-اینها همش مال منن؟چرا این همه زیاد؟؟؟
سهند با خوشی گفت:
-هروقت یه شهری میرفتم ماموریت اگه وقت میشد میرفتم برات خرید! فقط وقت نمکردم بهت بدم!!!!!!!
و به کاغذ کادوهای پخش و پلا روی زمین اشاره کرد و گفت:
-دیشب دیگه خسته بودم نرسید کادو کنم..فکر نمیکردم انقدر زود بیای آخه....
و با ناراحتی اضافه کرد:
-شرمنده
شادی خودش را در بغل سهند انداخت و گفت:
-همه چی عالیه...من نمیدونم چی بگم!فقط بدون خیلی خوشحالم
سهند سر شادی را بوسید و گفت:
-دیگه اینجوری نگو من خجالت میکشم...کاری نکردم...
و نگاهی به بادکنک هایی که دور و برشان ریخته بود کرد و گفت:
-تازه باید اینها رو میزدم به دیوار...چه جشنی شد!
شادی وسط گریه ، خندید و گفت:
-خیلی برام ارزش داشت این کارت سهند ..همینجوری هم خیلی خوشگلن..
سهند شادی را محکم به خودش فشرد و گفت:
--تو چرا انقدر خوبی؟
و بعد با ناراحتی زیادی که در صدایش موج میزد گفت:
-جان سهند..واقعا خوشت اومد؟آخه اینجوری ..من کلی برنامه داشتم
شادی که بغض داشت فقط با لبخند سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد..
سهند هم با صدای گرفته ای گفت:
-اون حرفا رو که بهم زدی خیلی حالم خراب شد...من هیچ وقت نخواستم دنیای تو رو خراب کنم شادی..هیچ وقت
شادی در حالی که میلرزید گفت:
-میدونم عزیزم..میدونم
و دوباره صدای مادرش در سرش پیچید:

"چه اصراری دارید که زندگی همدیگرو را عوض کنید؟...دنیاهای شما کنار هم که باشه اتفاقا خیلی هم قشنگه"
سهند با چشمهایی خیس صورت شادی را بوسید و زیر گوشش با عشق گفت:
-تولدت مبارک عزیزم....
شادی سرش را بالا گرفت و در حالی که چشمهایش برق میزد با لبخند و صدایی لرزان از بغض و شادی گفت:
-تولدمون مبارک.................................................. ........


پایان
1391/6/18
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمـآن آسونسور
  رمـآن میگُل [ [جلد 2 ]
  رمـآن اگ گفتـی من کیـم؟[کمدی..عشقی ]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان