امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بامن بمان

#1
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد
به تو از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
چه کنم با غم خویش؟ که گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانه ای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،
ولی افسوس که نسیت.
کاش می شد که من از عشق حذر می کردم
یا که این زندگی سوخته سر می کردم،
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی ؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟
ای فلک ننگ به تو، خنجر از پشت زدی،
به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟
کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید،
کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید،
آه ای دوست! که دیگر رمقی در من نیست،
تو بگو داغ تر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.
دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم ز سرم دور شود
ولی افسوس نشد، ولی افسوس نشد
..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شهریارا تو بمان...
Star ای هم وطن ایرانی من ، ایرانی اصیل بمان

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان