25-07-2014، 22:14
فرزند اشرف پهلوی در سال 1350 ربوده شد. عامل این ربایش یکی از مبارزین علیه رژیم پهلوی بود که از اعضای سازمان مجاهدین خلق و مربی جودوی آنها بود. وی پس از انحراف مجاهدین خلق و اتخاذ رویکرد منافقانه آنها از سازمان جداشد.
محمد مهرآئین که دو فرزندش را در راه انقلاب تقدیم کرده، به سایت حزب موتلفه گفته است: شهرام پسر اشرف پهلوی چند تا از شرکتهای خاندان سلطنتی را اداره میکرد. محل عملیات هم حدودا در تقاطع خیابان طالقانی - سپهبد قرنی فعلی بود که یکی از شرکتهای محل کارش در آنجا قرار داشت. شهرام معمولا با محافظ میآمد و چون شناخته شده نبود؛ گاهی به تنهایی.
قرار شد در روز اول مهر 1350 عملیات را انجام بدهیم. وظیفه من گرفتن شهرام بود و انداختن او به داخل ماشین. و از آنجا هم باید او را به فرودگاه میبردیم، آنجا هم هواپیمای ویژهای را آماده کرده بودیم که شهرام را توسط آن به کشور الجزایر ببریم. قصد ما این بود که از او به عنوان وجه المصالحه استفاده کنیم یعنی اینکه رژیم تحت فشار قرار بگیرد و زندانیهای ما و گروه موتلفه را آزاد کند.
افرادی مثل آقای عسگر اولادی و شهید عراقی در لیست درخواست ما بودند. ما فکر میکردیم موفق میشویم. چون از این پسرک به عنوان نورچشم اشرف پهلوی یاد میشد و ما در صورت موفقیت میتوانستیم شاه را تحت فشار بگذاریم، چون شاه هم او را دوست داشت. در جلسات، افراد سازمان اصرار زیادی داشتند که من به او هیچ صدمهای نزنم و او را با احترام از آنجا ببرم. هرچی من میگفتم او مقاومت میکند و نمیآید، میگفتند نه او ترسوست شما همین را بگو که سوار شو او سوار میشود. از من اصرار و از آنها انکار خلاصه قرار شد که من با او کاری نداشته باشم.
ساعت یازده صبح بود که او رسید و همین که از ماشین پیاده شد، من هم از ماشین خودمان که موازی ماشین او توقف کرد، پایین آمدم و گفتم: بفرمایید داخل این ماشین. شهرام که این وضع را دید ابتدا متحیر شد، اما من مچالهاش کردم و انداختمش داخل ماشین. او هم از در دیگر عین فیلمهای کمدی خارج شد. دوباره او را گرفتم و به داخل ماشین انداختم باز هم از در خارج شد. این دفعه خودم داخل ماشین نشستم و او را به داخل کشیدم.
«سیدی کاشانی» هم با مسلسل ایستاده بود. یک سیگار فروش که میگفتند ساواکی بوده آن طرف ایستاده بود. در این لحظه آمد و خودش را میان من و شهرام حائل کرد. علی اکبر نوری نبوی - که بعدها در درگیری کشته شد - جلو آمد و با اسلحه کمری گلولهای به شکم همان فرد مشکوک ساواکی شلیک کرد. من دوباره شهرام را گرفتم، این مرتبه کمربندش را گرفته بودم که نتواند بگریزد، اما کمربند پاره شد و او با صورت به زمین خورد و زخمی شد و از دست من فرار کرد، یکی از بستگانش که این کشمکش را دیده بود از داخل شرکت فریاد زد که: آهای مردم، این والاگهر شهرام است اینها میخواهند او را بکشند...
یک هفته بعد هم نوبت من شد. یادم هست که درست شب پنجشنبه بیست و هفتم ماه رمضان بود. آن شب ماموران با راهنمایی آقای علی اکبر نوری نبوی به خانه ما آمدند و دستگیر شدم. دمدمای سحر بود که به خانه ریختند. آن زمان رسم بود که همسایهها موقع سحر همدیگر را بیدار میکردند. زمانی که دم سحر زنگ زدند من رفتم که در را باز کنم و تشکر کنم که یک دفعه دیدم لوله مسلسل روی سینهام است. با همان لباس خانه در زمستان من را داخل ماشین انداختند. همسرم که من خیلی به ایشان مدیونم (چرا که در دوران مبارزه همیشه من را همراهی میکرد) آمد دم در و پرسید که چه شده؟ گفتند برای چند سئوال او را میبریم و سریع بر میگردانیم او کت و شلوار مرا آورد و گفت اینها را بگذارید بپوشد. آنها قبول نمیکردند.
همسرم اصرار میکرد و آنها نمیپذیرفتند. من هم از این اقدام همسرم بسیار ناراحت و عصبانی شدم چرا که در جیب کتم روی یک زر ورق سیگار چند شماره تلفن از مبارزین بود که اگر دست ماموران میافتاد حداقل سی چهل نفر دیگر را میگرفتند.. با کمال تاسف دیدم که آنها کت و شلوار را از همسرم گرفتند و به من هم ندادند. این را هم بگویم که اینها چون شنیده بودند من جودوکارم با اکیپ ویژه آمده بودند و مرا دستگیر کردند. پس از دستگیری مرا به «اوین» بردند. در اوین این اکیپ مرا تحویل دو مامور دادند و رفتند. نماز صبح را که خواندم به درگاه خدا متوسل شدم. بعد از نماز صبح بازجویی شروع شد.
من باید سال 50 به خاطر اقدام به ربودن پسر اشرف اعدام میشدم اما خدا خواست و نجات پیدا کردم که علت آن را توضیح خواهم داد. بازجوها حسابی مرا زدند تا جائی که پایم حسابی زخمی شده بود. چند بار پایم را مداوا کردند و دوباره شروع به بازجوئی کردند. نزدیکهای ظهر به یک باره شلوغ شد. چشم بند رو کنار زدم دیدم مرحوم حنیفنژاد را به همراه منوچهری ازغندی آوردند. حنیفنژاد به آنها گفت چرا این بنده خدا را این قدر زدهاید من که به شما گفتم او تنها بچهها را آموزش رزمی میداد و دیگر با سازمان ارتباطی نداشته است. حنیفنژاد داشت با این لحن به من میگفت که در قضیه پسر اشرف نامی از شما برده نشده است و شما خودت حواست را جمع کن. آنها هم گفتند که خودش همکاری نکرده و دیگر با او کار نداریم. حنیفنژاد گفت مگر جائی را سالم در بدنش گذاشتهاید. زمان رفتن حنیفنژاد برگشت و به من گفت: قضیه گروگانگیری را من به عهده گرفتم تو هیچی نگو. به این دلیل مرا رها کردند. بعد از چند ماه یک روز چشمبند به چشمانم زدند ما را به همراه چند نفر دیگر سوار ماشین کردند. داخل ماشین که نشستیم از زیر چشمبند آقای هاشمی رفسنجانی را شناختم، یکی دو نفر زندانی دیگر هم بودند، آمدیم قزل قلعه.
محمد مهرآئین که دو فرزندش را در راه انقلاب تقدیم کرده، به سایت حزب موتلفه گفته است: شهرام پسر اشرف پهلوی چند تا از شرکتهای خاندان سلطنتی را اداره میکرد. محل عملیات هم حدودا در تقاطع خیابان طالقانی - سپهبد قرنی فعلی بود که یکی از شرکتهای محل کارش در آنجا قرار داشت. شهرام معمولا با محافظ میآمد و چون شناخته شده نبود؛ گاهی به تنهایی.
قرار شد در روز اول مهر 1350 عملیات را انجام بدهیم. وظیفه من گرفتن شهرام بود و انداختن او به داخل ماشین. و از آنجا هم باید او را به فرودگاه میبردیم، آنجا هم هواپیمای ویژهای را آماده کرده بودیم که شهرام را توسط آن به کشور الجزایر ببریم. قصد ما این بود که از او به عنوان وجه المصالحه استفاده کنیم یعنی اینکه رژیم تحت فشار قرار بگیرد و زندانیهای ما و گروه موتلفه را آزاد کند.
افرادی مثل آقای عسگر اولادی و شهید عراقی در لیست درخواست ما بودند. ما فکر میکردیم موفق میشویم. چون از این پسرک به عنوان نورچشم اشرف پهلوی یاد میشد و ما در صورت موفقیت میتوانستیم شاه را تحت فشار بگذاریم، چون شاه هم او را دوست داشت. در جلسات، افراد سازمان اصرار زیادی داشتند که من به او هیچ صدمهای نزنم و او را با احترام از آنجا ببرم. هرچی من میگفتم او مقاومت میکند و نمیآید، میگفتند نه او ترسوست شما همین را بگو که سوار شو او سوار میشود. از من اصرار و از آنها انکار خلاصه قرار شد که من با او کاری نداشته باشم.
ساعت یازده صبح بود که او رسید و همین که از ماشین پیاده شد، من هم از ماشین خودمان که موازی ماشین او توقف کرد، پایین آمدم و گفتم: بفرمایید داخل این ماشین. شهرام که این وضع را دید ابتدا متحیر شد، اما من مچالهاش کردم و انداختمش داخل ماشین. او هم از در دیگر عین فیلمهای کمدی خارج شد. دوباره او را گرفتم و به داخل ماشین انداختم باز هم از در خارج شد. این دفعه خودم داخل ماشین نشستم و او را به داخل کشیدم.
«سیدی کاشانی» هم با مسلسل ایستاده بود. یک سیگار فروش که میگفتند ساواکی بوده آن طرف ایستاده بود. در این لحظه آمد و خودش را میان من و شهرام حائل کرد. علی اکبر نوری نبوی - که بعدها در درگیری کشته شد - جلو آمد و با اسلحه کمری گلولهای به شکم همان فرد مشکوک ساواکی شلیک کرد. من دوباره شهرام را گرفتم، این مرتبه کمربندش را گرفته بودم که نتواند بگریزد، اما کمربند پاره شد و او با صورت به زمین خورد و زخمی شد و از دست من فرار کرد، یکی از بستگانش که این کشمکش را دیده بود از داخل شرکت فریاد زد که: آهای مردم، این والاگهر شهرام است اینها میخواهند او را بکشند...
در جلسات، افراد سازمان اصرار زیادی داشتند که من به او هیچ صدمهای نزنم و او را با احترام از آنجا ببرم. هرچی من میگفتم او مقاومت میکند و نمیآید، میگفتند نه او ترسوست شما همین را بگو که سوار شو او سوار میشود. از من اصرار و از آنها انکار خلاصه قرار شد که من با او کاری نداشته باشم
خلاصه عدهای با سنگ و آجر به طرف ما حمله کردند. فرمانده عملیاتمان سیدی کاشانی دستور داد برویم، پریدیم توی ماشین و حرکت کردیم. در تمام این مدت لازم بود که من ضربهای به او بزنم و او را ببرم اما سازمان دستور نداده بود. رفتیم توی خیابان ولی عصر فعلی. ماشین دوم آنجا بود. میبایست ماشین را عوض میکردیم همین کار انجام شد و رفتیم. یک ربع بعد، ساواک آن منطقه را تحت نظر گرفت من از آنجا رفتم مسجد دارالسلام، که با مرحوم حنیفنژاد قرار داشتم. بعد از آن بود که گفتند من خانه نروم. سپس وضعیت عادی شد. بعد هم مرحوم حنیفنژاد و احمد رضایی و رسول مشکینفام را در خیابان غیاثی، منزل حاج عطا دستگیر کردند، عدهای دیگر از هسته مرکزی سازمان هم بودند که همان جا دستگیر شدند.یک هفته بعد هم نوبت من شد. یادم هست که درست شب پنجشنبه بیست و هفتم ماه رمضان بود. آن شب ماموران با راهنمایی آقای علی اکبر نوری نبوی به خانه ما آمدند و دستگیر شدم. دمدمای سحر بود که به خانه ریختند. آن زمان رسم بود که همسایهها موقع سحر همدیگر را بیدار میکردند. زمانی که دم سحر زنگ زدند من رفتم که در را باز کنم و تشکر کنم که یک دفعه دیدم لوله مسلسل روی سینهام است. با همان لباس خانه در زمستان من را داخل ماشین انداختند. همسرم که من خیلی به ایشان مدیونم (چرا که در دوران مبارزه همیشه من را همراهی میکرد) آمد دم در و پرسید که چه شده؟ گفتند برای چند سئوال او را میبریم و سریع بر میگردانیم او کت و شلوار مرا آورد و گفت اینها را بگذارید بپوشد. آنها قبول نمیکردند.
همسرم اصرار میکرد و آنها نمیپذیرفتند. من هم از این اقدام همسرم بسیار ناراحت و عصبانی شدم چرا که در جیب کتم روی یک زر ورق سیگار چند شماره تلفن از مبارزین بود که اگر دست ماموران میافتاد حداقل سی چهل نفر دیگر را میگرفتند.. با کمال تاسف دیدم که آنها کت و شلوار را از همسرم گرفتند و به من هم ندادند. این را هم بگویم که اینها چون شنیده بودند من جودوکارم با اکیپ ویژه آمده بودند و مرا دستگیر کردند. پس از دستگیری مرا به «اوین» بردند. در اوین این اکیپ مرا تحویل دو مامور دادند و رفتند. نماز صبح را که خواندم به درگاه خدا متوسل شدم. بعد از نماز صبح بازجویی شروع شد.
من باید سال 50 به خاطر اقدام به ربودن پسر اشرف اعدام میشدم اما خدا خواست و نجات پیدا کردم که علت آن را توضیح خواهم داد. بازجوها حسابی مرا زدند تا جائی که پایم حسابی زخمی شده بود. چند بار پایم را مداوا کردند و دوباره شروع به بازجوئی کردند. نزدیکهای ظهر به یک باره شلوغ شد. چشم بند رو کنار زدم دیدم مرحوم حنیفنژاد را به همراه منوچهری ازغندی آوردند. حنیفنژاد به آنها گفت چرا این بنده خدا را این قدر زدهاید من که به شما گفتم او تنها بچهها را آموزش رزمی میداد و دیگر با سازمان ارتباطی نداشته است. حنیفنژاد داشت با این لحن به من میگفت که در قضیه پسر اشرف نامی از شما برده نشده است و شما خودت حواست را جمع کن. آنها هم گفتند که خودش همکاری نکرده و دیگر با او کار نداریم. حنیفنژاد گفت مگر جائی را سالم در بدنش گذاشتهاید. زمان رفتن حنیفنژاد برگشت و به من گفت: قضیه گروگانگیری را من به عهده گرفتم تو هیچی نگو. به این دلیل مرا رها کردند. بعد از چند ماه یک روز چشمبند به چشمانم زدند ما را به همراه چند نفر دیگر سوار ماشین کردند. داخل ماشین که نشستیم از زیر چشمبند آقای هاشمی رفسنجانی را شناختم، یکی دو نفر زندانی دیگر هم بودند، آمدیم قزل قلعه.
من باید سال 50 به خاطر اقدام به ربودن پسر اشرف اعدام میشدم اما خدا خواست و نجات پیدا کردم
آقای هاشمی را بردند بند و من را آوردند داخل یک چادر برای ملاقات. نشستم پشت نیمکت که داخل یک چادر بود و میان من و خانوادهام نردهای آهنی حایل شده بود. مامور ساواک که همراهم بود سفارش کرد که نباید یک کلمه از شکنجهها حرف بزنم و گرنه بر میگردانیمت به همان جائی که بودی. این در حالی بود که پاهای زخمی من باندپیچی شده و زیر نیمکت پنهان بود. این نکته را هم باید بگویم که من در همان سه ماه تحت بازجویی، از مسئله آن یک تکه کاغذ سیگار نگران بودم، خدا خدا میکردم که آن کاغذ به دست ماموران ساواک نیفتاده باشد، این فشار روحی روی من بود و به دنبال فرصتی بودم تا این موضوع را از همسرم بپرسم. مامور ساواک همانجا بود و من نمیتوانستم سئوال بکنم اما از آنجائی که خدا میخواست او هر کاری کرد نتوانست سیگارش را روشن کند لذا ما را تنها گذاشت و رفت تا سیگارش را روشن کند، من هم بلافاصله موضوع را از همسرم پرسیدم که محتویات کت و شلوار را چکار کردی اینها که لباسها را به من ندادند. او خیالم را آسوده کرد و گفت آنها را معدوم کرده است. آن هم در حالی که یکی از همان مأموری که خانه را تفتیش میکرده این موضوع را میبیند و ندیده میگیرد...