10-08-2012، 7:49
یک روز شیخ ما ابوسعید در نیشابور مجلس مي گفت. خواجه ابوعلی سینا رحمة الله علیه از درِ خانقاه شیخ درآمد و ایشان هردو پیش از آن یکدیگر ندیده بودند. اگرچه میان ایشان مکاتبت بود.
چون بوعلی از در درآمد شیخ ما روی به وی کرد و گفت: حکمت دانی آمد.
خواجه بوعلی درآمد و بنشست.
شیخ به سرِ سخن شد و مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و درِ خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت و سخن مي گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.
بعد از سه شبانه روزخواجه بوعلی برفت.
شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که: شیخ را چگونه یافتی؟
گفت: هرچه من مي دانم او مي بیند.
و متصوّفه و مریدان شیخ چون نزدیک درآمدند، از شیخ سؤال کردند که: ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟
گفت: هرچه ما می بینیم او می داند.
چون بوعلی از در درآمد شیخ ما روی به وی کرد و گفت: حکمت دانی آمد.
خواجه بوعلی درآمد و بنشست.
شیخ به سرِ سخن شد و مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و درِ خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت و سخن مي گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.
بعد از سه شبانه روزخواجه بوعلی برفت.
شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که: شیخ را چگونه یافتی؟
گفت: هرچه من مي دانم او مي بیند.
و متصوّفه و مریدان شیخ چون نزدیک درآمدند، از شیخ سؤال کردند که: ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟
گفت: هرچه ما می بینیم او می داند.