رمان سالهای تباهی خورشید - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان سالهای تباهی خورشید (/showthread.php?tid=292231) |
رمان سالهای تباهی خورشید - Soorya 1385 - 14-12-2020 سلام دوستان من میخام رمان بنویسم رمانی ک از جنس واقعیت زندگی تلخ و غمنگیز یـ زن داستان واقیعه و تو واقعیت اتفاق افتاده اینایی ک میخام بنویسم هیچ کدوم از ذهن خودم نیست یـ واقعیت تلخ ممنون میشم همراهیم کنید اون فردی ک من میخام داستان زندگیش رو براتون بنویسم ارزوش بود زندگیش نوشته شه به صورت رمان ممنون میشم همراهیم کنید خلاصه :خورشید دختری ۱۷ساله در سال ۱۳۵۸زمانی ک جنگ تموم میشه تازه ساسالهای تباهی اون شروع میشه من خلاصه نویس خوبی نیستم ببخشید از زبان خورشید همه چیز از زمانی شروع میشه ک من بزرگ میشم و خواستگار های زیادی داستم دختر زیبایی بودم بچه کوچک خوانواده بودم و یـک برادر کوچک تر از خودم دارم RE: رمان سالهای تباهی خورشید - Soorya 1385 - 15-12-2020 امشب براتون یـ پارت کوتاه از رمان رو میزارم ممنون میشم همراهی کنید با سپاس هاتون شروع رمان #پارت اول رمان خورشید:یادم میاد اون زمان ۱۷سال بیشتر نداشتم یه روز که داشتم از خانه برادر بزرگم محمد میامدم دیدم برایمان مهمان امده است دیدم فاطمه خانم از همسایه هایمان است و دوست مادرم به مادرم و فاطمه خانم سلام دادم مادرم بهم گفت خورشید جان دخترم برو برایمان چای بیار رفتم تا کتری رو بردارم و چای بزارم شنیدم فاطمه خانم داره در مورد من حرف میزنه با مادرم کنجکاو شدم و رفتم پشت در و به حرف هایشان گوش دادم فاطمه خانم میگفت گلنار جان (اسم مادرم )دیگه خورشید بزرگ شده وقت شوهر دادنشه من یـ پسری میشناسم خانواده خوبی دارن و RE: رمان سالهای تباهی خورشید - Soorya 1385 - 15-12-2020 ادامه #پارت ۱: من پسرخوبی از خانواده خوبی میشناسم اونا خانواده شما رو میشناسن پسر حاجی غلام رو میگم کیوان پسر کوچیک اش شغل اش تو یه اداره کار میکنه و درآمد متوسط داری خانواده حاجی غلام ام که ادم های خوبین منیره خانم گفت بیام بهتون بگم اگه اجازه بدید بیایم خواستگاری مادرم به فاطمه خانم گفت نه فاطمه جان دخترم نامزد پسر عموش هست ما با اونا قول قرار داریم مادرم همیشه این حرف به همه خواستگارا میزد مادر ساده من فکر میکرد که دختر های عموم رو برای برادر هام اورده حتما اونا ام میان خواستگاری من به این فکر نمیکرد که ما با خانواده عموم رابطه خوبی نداریم روز ها همینطور میگذشت و خواستگار های زیادی داشتم که مادرم همه رو بخاطر پسر عموم رد میکرد و رو هر کدوم از خواستگارا یـ عیب و ایرادی میذاشت میگفت این ننه اش خوب نیس اون باباش ..... تا اینکه یه روز .زن عموم اومد خونمون گفت گلنار جان امدوم شما را برا نامزدی علی و سینا خبر کنم هر دوشون داماد کردم شمال برای دوتا دختر معصوم دیدم مادرم شک زده شد و با لبخند مصنوعی گفت مبارک باشه خوشبخت بشن انشالله زن عموم پسراش رو برای دختر های عمه معصوم که خونشون شمال داماد کرد |