![]() |
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: " داستــآن هــآی عــآشقــآنه " (/showthread.php?tid=2129) |
RE: داستان های عاشقانه - serpico - 27-03-2012 پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت:چسب زخم نمی خواهید پنج تا صد تومن آهی کشیدم و با خود گفتم: تمام چسب هایت را هم که بخرم، نه زخم های من خوب میشود نه زخم های تو. RE: داستان های عاشقانه - خانوم گل - 28-03-2012 وای آرمینا اشکم در اومد. خیلی قشنگ بود. بی نهایت ممنون. RE: داستان های عاشقانه - best~girl - 28-03-2012 یه دختر حین صحبت با پسری که عاشقش بود ازش پرسید: چرا دوسم داری ؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم ولی واقعا دوست دارم. تو هیچ دلیلی رو نمیتونی عنوان کنی پس چطور دوسم داری؟ چطور میگی عاشقمی؟ من جدا دلیلشو نمیدونم ولی میتونم بهت ثابت کنم . ثابت کنی؟ من میخام بهم دلیلتو بگی. باشه باشه میگم.. چون تو خوشگلی چون صدات گرم و خاستنیه به خاطر لبخندت دختر از جواب هایه اون راضی و قانع شد. متاسفانه دختر چند روز بعد تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت: عزیزم گفتم واسه صدایه گرمت عاشقتم ولی حالا که نمیتونی حرف بزنی میتونی؟ نه پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم. گفتم واسه لبخندات واسه حرکاتت عاشقتم ولی حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخاد مثل الان " پس دیگه دلیلی برایه عاشق تو بودن وجود نداره. با خودم میگم عشق دلیل میخاد؟ نه معلومه که نه. پس من هنوز عاشقتم. ![]() ![]() ![]() RE: داستان های عاشقانه - serpico - 28-03-2012 دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده اند RE: داستان های عاشقانه - Arman1 - 02-04-2012 ممنون ماهرخ جان! ![]() RE: داستان های عاشقانه - ~SoLTaN~ - 02-04-2012 در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، ،تنهایی ، دانش ، عشق و باقی احساسات .... روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است ! بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند ... اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند . زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد ... در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست ... “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد ... ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد !! هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت ... عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از "دانش" که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید : ” چه کسی به من کمک کرد؟ دانش جواب داد: “او تنهایی بود.” “تنهایی؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که : “چون فقط تنهایی است که می توان در آن عشق را درک کرد.” RE: داستان های عاشقانه - frozen✘girl - 06-04-2012 سرگذشت واقعی" چرا این طور شد؟ رویا که عاشق درس خوندنه حالا کارش به جایی رسیده که یک کلمه درس نمیخونه خیلی بیقراره . صبح تا شب فکرای بیهوده میاد سراغش فکرایی که دارن بهترین فرصتای زندگیشو ازش می گیرن خودشم متوجه شده که داره ذره ذره اب میشه اما به روی خودش نمیاره هر وقت خبری یا ردی از سایه شوم میاد سراغش این طوری بهم میریزه او داشت همه چیزو فراموش میکرد که خیلی ناگهانی بعد دوسال سروکله دروغگویی که همیشه ادعا میکرد عاشقشه پیداش شد.دوسال پیش زمانی که داشت شب وروز درس میخوند که رشته مورد علاقه ش,دانشگاه دلخواهش قبول بشه یهو دید که گوشیش پر شده از پیامای عاشقانه اولش فکر کرد که قضیه جدی نیست یا شاید سرکاریه اماهروقت که پاشو از خونه بیرون میذاشت انگار یه نفرسایه به سایه دنبالش بود ولی اون کسی رونمیدیدازسر کنجکاوی هم که شده با کمک یکی ازدوستاش بلاخره ماجر رو فهمید رضا برادر یکی ازصمیمیترین دوستاش بود که تا به حال از نزدیک ندیده بودش اما اون خیلی خوب رویا رو میشناخت رویا خیلی سعی کرد که منطقی به رضا بفهمونه که اونا واقعا وصله هم نیستن اما حرفای عاشقانه رضا ته دلشوخالی میکرد رویا تصمیم گرفت همه ماجرا رو به خانواده ش بگه . رضا وقتی فهمید که رویا همچین کاری کرده وخانواده هر دوشون موضوع رو فهمیدن خیلی راحت همه چیزو انکار کرد وگفت این رویا بوده که همه چیزوشروع کرده واونم فقط دلش سوخته جوابشو داده .رویا میدونست از این به بعد هرکی هرچی دلش میخواد درموردش فکر میکنه .میدونست ابروش جلو همه رفته وچند هفته مونده به کنکورباید قید دانشگاه مورد علاقه شو بزنه نگاه سنگین دیگران عذابش میداد . ماها گذشت رویاسعی میکرد به درسو دانشگاه ش برسه رضا روبخشید تا با خیال اسوده زندگی کنه. باخودش عهد بست که دیگه عشق کسی رو باور نداشته باشه ته دلش خوشش از یکی از پسرای دانشکده می اومد ازنامزد دوستش شنید که اونم یه همچین حسی نسبت به رویا داره. یشتر که پرسوجوکرد متوجه شداونم یکیه مثل رضا شایدم بدتربا اون تیپ و قیافه خوشگل و مظلومش اه وناله خیلی ها حتی نامزدش پشت سرش بود.خدا روشکر میکرد,که اتفاق گذشته باز تکرار نشد. بعد ازدوسال رضا برگشت با همون لحن همیشگی به قول خودش میخواست با کمک رویاگذشته رو جبران کنه ,واقعیت ماجرا روبهمه بگه. رویا میدونست شاید بهترین فرصته که بهمه ثابت کنه که او هیچوقت سراغه رضا نرفته. یادش اومد که رضا رو بخشیده ودیگه نمیخواد هیچوقت اسمی از رضا تو زندگیش باشه. کپی بدون منبع به هیچ وجه مجاز نیست RE: داستان های عاشقانه - عارفه - 07-04-2012 (16-01-2012، 2:38)mahrokh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() از تموم داستانا ممنونم.این قدر غم انگیز بودن که همین الان گریه میکنم. ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: داستان های عاشقانه - serpico - 12-04-2012 یک روز می خواستیم رسم دنیا را بر هم بزنیم ... می خواستیم تنها لیلی و مجنونی باشیم که به هم می رسیم .. من لیلی بودم تو مجنون یا من مجنون بودم و تو لیلی؟ چه تفاوتی می کرد!؟ اما به گمانم هر دو مجنون بودیم ... راستی من هنوز منگم هنوز به هوش نیامده ام ... می توانی کمکم کنی؟ به من بگویی که چگونه این عهد شکسته شد؟ من لغزیدم یا تو؟ باز هم می گویم چه تفاوتی می کند؟! دیدی چقدر ساده سرنوشت ما هم مثل لیلی و مجنون نرسیدن شد؟ من چه ساده مجنون شدم و نشد ...نشد که به لیلی قصه ام برسم. رسم عجیبی است .. گفتم رسم دنیا؟ نه رسم دنیا را نمی گویم... منظورم رسم آدم هاست" ................................................................................................................ دیروز او رادیدم،کنارخیابان بساطش راپهن کرده بود. طفلکی حتما خیلی خسته شده بود. جلو رفتم وشکلاتی خریدم. دوباره با همان نگاه زل زد توی چشامهایم،می دانم که دلش می خواست بیشتر بخرم، اما چه کنم که خودم هنوز دسته گل سرخ هایم را نفروخته بودم. . . RE: داستان های عاشقانه - benyamin - 22-05-2012 خیلی قشنگ هستن |