03-04-2014، 15:26
پسر کوچک به پدرش گفت : پدر دیروز سر چهارراه حاجی فیروز دیدم. بیچاره چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ؛ نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …
از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند !
به احساس تو بد کردم بیا برگرد
همه حرفاتو رد کردم بیا برگرد
همیشه راه تو دل دادگی بوده
خودم این راهتو صد کردم بیا برگرد
دمـــــش گـــــــــرم…
باران را می گـــــــویم…
به شـــــــانه ام زد و گفت:
خســته شــــــــــدی….
تو اســـتراحـــــت کن من می بارم…
برایم کـــف زدند
در آغوشـم گرفتند
تایید و تشویقـــم کردند که آخر فراموشت کـردم
دیگر تا ابد بر لـبانم لبخندی تَصنـعی مهــمان است
امـا بیـنِ خودمـان باشد ،
هـنوز تنـها دلبــرکم تو هسـتی !باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .
و من…
در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام
تا بازتاب صداقتمان در دستان
تو تجلی کند …
دنیای امروز ما دنیای روابط آدم ها با آدم ها نیست!!!
دنیای روابط نقاب ها با نقاب هاست!
آرامشــی می خواهم ،
خلوتــی می خواهم ،
تــو باشی و من ..در کنار هـــــم …
تو ….
سکوت کنــی…
و مــن
گوش کنم
لعنت به این روزها !
این روزها که اسم دارند ، شماره دارند ، تعطیلی دارند ،
هفته و ماه و سال دارند ،
اما افسوس که روح ندارند …
کـــاش در سرزمیــــن مــــن ..
بـــه جـــآی حجـــآب وحـــــیا..
شـــــرافـــت اجـــباری بـــــود!
تنـــد رفـتـه استــ ..
کــودکـی هـای مـن ..
با دوچـرخـه ی قــراضـه اش کـه همـیشــه ی خـدا…
پنـچـر بـود
با زنت شوخی کن
سر به سرش بگذار
از غذایش بچش
از دستپختش تعریف کن
و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری
آسمان خدا به زمین نمی آید…!
آخر می دانی؟
او همان دختر رویاهای دیروزت است
که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده…!
باور کن بدون او
اجاق خانه ات حسابی کور کور است
چقدر آبروی دلم را خریده اند این سه نقطه ها …