امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#31
بغشم رو شکوندم و با گفتن کلمه ی«دریا» پریدم تو بغلش ، نوازشم کرد و گفت:
- چی شده عزیزدلم؟
- دریا تموم شد... آدرین تموم شد... مرد.
- نوشیکا اتفاقی افتاده؟
گریه میکردم... مثه روزی که آرتیمان رفت... مثه روزی که فهمیدم مامان دیگه بر نمیگرده... گریه کردم مثه روز مرگ آرتیمانم... ضجه میزدم... یه قتل انجام شده بود... گریه میکردم واسه مرگ غرورم... شخصیتم... مرگ احساسم ، کل آموزشگاه خیره بود بهم و سکوتی باور نکردنی حکم فرما شده بود... سکوتی که توی اون شلوغی باورش سخت بود... دریا ترسیده بود ، چشماش خیس شده بودن... گنگ همراه من اشک میریخت... با گریه ای که میکردم هرکسی ناخواسته چشم هاش تر میشد... یکم آروم شدم... بین اشک و گریه به سختی و بریده بریده گفتم:
- دریا... دریـا... آدرین... به من... دریا خیانت کرد...
و باز اشک ریختم ، ترس رو دیدم تو چشم های دریا و پرسید:
- چه غلطی کرده؟
من رو سریع از اونجا دور کرد... به یه اتاق خالی رفتیم ، نشستیم رو دوتا صندلی و تو بغلش تا تونستم اشک ریختم مثله یه خواهر بزرگ بود برام... گریه هام که تموم شد ، با آرامش پرسید...
- بهم بگو چی شده عزیزم.
براش تعریف کردم... همه چیز رو از آغاز روز و از وقتی اون دونفر اومدن... دریا هرلحظه قیافه اش درهم تر میشد... بیشتر گرفته میشد ، حرف هام که تموم شد با یه اخم خیلی آروم گفت:
- کاش حرف هاش درست در نمیومد...
با چشم های خیس و مژه هایی که پر از اشک بودن نگاهش کردم ، گفت:
- میخوای چیکار کنی؟
- صبح درخواست طلاق میدم... آدرین تموم شد... یه زندگی جدید باید شروع کنم.
- مطمئنی؟ هیچ راه برگشتی نداری؟
- وقتی اون زن از آدرین حاملس... من غلط بکنم که برگردم... وقتی به من خیانت کرده چه برگشتی دریا؟
- نوشیکا میخوام یه سری حرف هارو برات بگم... امروز دقیقا همون روزیه که شب و روز دعا میکردم هیچ وقت نرسه.
گنگ شدم دریا از چی حرف میزد... نگاهش کردم و با چشم هام ازش پرسیدم از چی حرف میزنه ، نگاهم کرد و گفت:
- نوشیکا تورو خدا قشنگ فکر کن... آخرین کنسرت آرتیمان رو یادته؟ که باهم رفتیم 4 ماه رفته بودیم...
- یادمه دریا...
- نوشیکا خیلی حالش بد بود... یکی از آهنگ ها بود که تنهایی میخوند ، خیلی بد بود قشنگ وصف حالش بود... تو نمیدونی با چه سوزی اونو خوند ، همون موقع فهمیدم که یه اتفاقی افتاه ، بعد رفتم پیشش گفتم آرتیمان منو یه دوست خوب حساب کن ، یه خواهر... فهمیدم که داغونی از مدل خوندنت هرچی باشه من و تو از قبل همدیگه رو میشناسیم جون سارینا بهم بگو چی شده... اول نگفت اما حالش خراب شد ، خلاصه گفت چیزی گفت که از فکرش آدم داغون میشد چه برسه به اینکه این اتفاق برای یکی بیفته ، اونم آرتیمان... گفت عشقم نابود شد ، عشقم رفت... دریا شکستم ، کمرم خم شد تو جوونی پیر شدم... خیلی داغونم... برادرم صاحب عشقم شد ،گفتم درست بگو چی شده... گفت نوشیکا با آدرین عقد کرد و برام تعریف کرد... نوشیکا آرتیمان واقعا شکست... فقط میخوند تا فراموش کنه ، گفتم یعنی نمیتونه برگرده... گفت برگرده که با من باشه؟ برگرده که شوهر زن داداشم بشم؟ من نوشیکا رو سپردم به خدا و اون باید بره تا سرش به سنگ بخوره... من بی ارادگی کردم و نتونستم مانع برادرم بشم... اونم نتونست نه بگه ، انگار که عشقمون اونقدر قوی نبود... چه با آدرین بمونه و چه نه من دیگه نمیتونم به دستش بیارم... کلی درد و دل کرد و گفت چون ازم خواهش کرد منصرف شدم از حرف زدن با تو اما شبانه روز دعا میکردم که تو و آدرین به هم بزنید.
دریا اون روزا مرحم آرتیمان بوده... بازم خوش به حالش که دریا رو داشته ، حدالقل مثل یه دوست دلداریش میداده اما من همش تنها بودم... اشک میریختم اینبار نه به حال خودم به حال آرتیمانم که الان زیر خاک سرد جسمش نابود شده... به خاطر کی؟ به خاطر من بی ارزش و احمق... دریا دلسوزانه نگاهم کرد... چشم هاش خیس بودش ، گفت:
- از این جای قصه اون ماجراییه که تو ازش خبر نداری.
ذهنم پر از پرسش شد و پرسیدم:
- چی دریا؟
- یه روز قبل از عروسیتون اومد اینجا... گفت دریا بعد از عروسیشون دیگه نمیتونم کنارهم ببینمشون... باید برم... گفت باید برما من احمق فکر کردم میخواد از ایران بره... گفت دریا نوشیکا منو دوست داره ، عاشق منه مطمئنم که یه روزی به بن بست میخوره... البته امیدوارم که اینجوری نشه و خوشبخت بشن اما اگه یه روزی دیدی دیگه آدرین رو نمیخواد یا به مشکل خوردن و به هرعلتی خواست تمومش کنه ، یه نامه بهم داد با یه پاکت دیگه گفت که بهت بدم ، خدا شاهده دست بهشون نزدم چون امیدوارم بودم اون روز نمیرسه اما اگه تصمیم دیگه ای نداری اونارو بهت میدم.
تعجب کردم... آرتیمان اونارو به دریا داده بود ، اون از کجا میدونست که من انقدر به دریا اعتماد دارم... آرتیمان تو چه فکری میکردی؟ متحیر به دریا نگاه کردم و گفتم:
- دریا میشه نامه رو به من بدی؟
- الان پیشم نیست عزیزم... راستی امشب کجا میری؟
- نمی دونم...
- بیا خونه ی ما عزیزم.
- نه... دریا ، پارسا سختشه.
- این چه حرفیه ، خیلی خوشحال میشه.
- نه ممنون... میرم یه جا دیگه.
- کدوم جا دیگه ، فقط منتظر باش کارمون تموم شه.
- مرسی دریا... میرم پیش حوا ، تنهائه ، رادین دوباره رفته لندن.
- مطئنی؟
- مطمئنم... فردا که آموزشگاه نیستی...
- نیستم.
- صبح میام و ازت نامه رو میگیرم.
- باشه عزیزم.
- خدافظ.
بلند شدم و سریع ترکش کردم ، سوار ماشین شدم ، چی آرومم میکرد... دنبال یه راه برای آروم تر شدن میکشتم ، حرکت کردم جلوی یه سوپر ایستادم و سیگار گرفتم ، تو ماشینم فندک بود... یه سیگار آتیش زدم و حرکت کردم ، گاز میدادم و پشت هم سیگار دود میکردم... صدای آرتیمان میپیچید تو گوشم و همین باعث آرامشم بود... لحظه به لحظه ی بودن با اون رو یادمه...
طاقت بیار طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار طاقت بیار تو سردی شب های تار
طاقت بیار و قلب تو به دست تنهایی نده
فانوس چشماتو ببند به این شب های غم زده
روزهای خوبو جا نزار تو سختی های روزگار
به خاطر منم شده طاقت بیار طاقت بیار
طاقت بیار تو این روزهای انتظار
طاقت بیار تو سردی شب های تار
زمزمه ی رسیدنت پشت سکوت جاده ها
چندتا قدم مونده فقط به خاطر خدا بیا
خسته ای کوله بارتو روی شونه های من بزار
راه زیادی اومدیم طاقت بیار طاقت بیار
نگو شکستی نگو بریدی منم مثل تو دلم گرفته
باید بمونی طاقت بیاری تو روزگاری که غم گرفته
روزی که این آهنگ رو برام خوند یادمه... اون روز هم روز سختی بود ، روزی که از وجود میشای عزیزم باخبر شدم ، رسیدم به خونه ی حوا حتی خبر هم نداده بودم بهش ، ماشین رو ناشیانه پارک کردمو پیاده شدم ، زنگ خونه رو زدم ، صدای حوا اومد...
- نوشیکا؟
- باز کن حوا.
در رو باز کرد برام ، رفتم داخل ، جلوی در ایستاده بود و قیافش نگران بود ، گفت:
- چیزی شده؟
- تنهایی دیگه؟
- آره رادین نیست.
- میشه بیام تو؟
- معلومه.
رفتم داخل ، یلدا بزرگ شده بود ، لبخند زدم بهش و رو مبل نشستم ، حوا پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- میتونم تا رادین بیاد اینجا بمونم؟
- معلومه میتونی ، خونه ی خودته اما بگو چرا ، تورو خدا بگو دارم دیوانه میشم.
- حوا من از آدرین باید جدا بشم.
- چیکار کنی؟
- میخوام جدا شم.
- برای چی؟
- راستش به بن بست رسیدم.
- بن بست چی؟
- راستش بهم خیانت کرده... دیگه نمیتونم ادامه بدم.
حوا مات شد... باور نمیکرد ، حالت نگاهش عوض شد ، یه ترحم چاشنی نگاه متحیرش شد ، نگاهم رو پایین گرفتم... بعد از سکوت طولانی گفت:
- یعنی چی؟ خیانت کرد ؟ با کی ؟ برای چی؟
- نپرس... نپرس حوا ، داغونم...
ماجرا رو براش تعریف کردم... اون شب با مصرف قرص تونستم بخوابم ، صبح خیلی زود بیدار شدم... رفتم به دادگاه و دادخواست طلاق دادم... این زندگی دیگه تموم شده بود ، بعد از اون سریع رفتم به خونه ی دریااینا ، در باز کرد برام ، بالا رفتم... جلوی در خونه منتظرم وایستاده بود ، انگار که تازه بیدار شده بود ، موهاش نامرتب بود ، خیلی بامزه شده بود ، لبخند زدم بهش ، با صدای آرومی گفت:
- سلام خوبی؟ چه زود اومدی.
- ببخشید خواب بودی؟
- نه... بچه ها خوابن ، بیا تو ، ببخشید اینجوریم.
- نه عزیزم... اومدم اونا رو ازت بگیرم و برم ، فقط تورو خدا زود.
- باشه عزیزم ، بیا تو.
رفتم تو ، در رو بست ، نذاشتم پذیرایی کنه ، رفـت اونارو بیاره و من با خودم غرق فکر شدم که آرتیمان چی میخواسته بگه...
پاسخ
 سپاس شده توسط Mᴏʙɪɴᴀ ، [ niki ] ، پری خانم ، aida 2 ، هستی0611 ، "تنها" ، سایه خانم ، elnaz-s ، saba 3 ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
آگهی
#32
خیلی طول نکشید ، یه بسته بود... یه پاکت نامه ، اونارو داد بهم ، با لبخند کمرنگی بهش گفتم:
- مرسی دریا... ممنون.
- اممم... فقط نوشیکا...
- جانم؟
یه فلش داد دستم و گفت:
- این کنسرت آخرمونه... اول اینو ببین بعد اونارو بخون...
بغضم گرفت ، احساس کردم تیکه انداخت ... میخواست حال بد آرتیمان رو به رخم بکشه... گفتم:
- توام میخوای تاوان بدم...
- این چه حرفیه... خواستم یکم... هیچی ولش کن.
- من میرم دریا ، ممنون به خاطر همه چیز.
- خواهش میکنم عزیزم.
رفتم ، نمیدونم با چه سرعتی رفتم که نیم ساعت بعد جلوی خونه ی حوا بودم ، کیف لب تابم رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، زنگ رو زدم و در رو باز کرد برام ، با سرعت داخل شدم ، رفتم به اتاقی که شب قبل توش خوابیده بودم ، حوا دنبالم نیومد شاید حالم رو دید و فهمید که خوب نیستم ، در اتاق رو بستم ، نشستم روی تخت ، شالم روی شونم افتاد ، لب تاب رو دراوردم ، روشنش کردم و هم زمان نامه رو باز کردم ، نگاهم به دست خطش خورد....
سلام عشق من...
نمیدونم الان که داری این نامه رو میخونی چند سال گذشته از آخرین باری که چشم هات رو دیدم... اما میدونم که من دیگه نیستم... نیستم تا چشم هات رو ببینم... از ته قلبم آرزو میکنم که هیچ وقت این نامه رو نخونی... نه... شایدم دروغ گفتم... چون دوست دارم که یه روزی این نامه رو بخونی... چه زود و چه دیر... بیخیال خانم... بذار یه سری ناگفته هارو بگم... البته اینا حرفای خودمه ، یه سری حرفی دیگه که باید بدونی تو یه سی دی هست که بهت میرسه ، اینارو به دریا دادم چون قابل اعتماد بود... حس کردم که توهم بهش اعتماد داری ، میخواستم یکم حرفایی که نتونستم یا نشد رو بهت بزنم... خانم شیدایی... زن داداش... نامرد... یار بی وفا... میدونی... دارم دنبال یه کلمه میگردم که آزارت بدم اما حیف...نمیتونم... فراموش کن اونارو... زندگی من... من تو تنهایی هام بودم تا تو اومدی و تنها دلیل بودنم شدی... تو زندگی من رو عوض کردی... ممنون... الان تو سخت ترین نقطه ی شکستم ، یه جوری بالم شکسته که مطمئنم دیگه نمیتونم پرواز کنم چه برسه به اوج... نمیدونم چی باعث اعتمادم به تو شد ، یکدفعه دیدم یه حس عجیب وارد زندگیم شده... وقتی این حس رو نسبت بهت پیدا کردم دیدم اون حسی که من قبلا نسبت به دریا داشتم عشق نبوده... عشق من با تو بود ، با تو فهمیدم نگران شدن واس کسی که عاشقشم چجوریه ، من تورو به خاطر خودت دوست داشتم... خود خودت ... نوشیکا... عزیزم ، آدرین بهترین همراه منه... آدرین هم خون منه... آدرین تنها برادریه که خیلی خاص میشه بهش اعتماد کرد و تکیه داد... آدرین بهترین برادره اما... حیف که برادرم شد رقیبم... اونم نه سر یه چیز عادی... سر تو... تو که به خصوص ترین تو زندگی منی... آدرین ، تورو دوست داره... اما نه اندازه ی من... اما تو... تو منی دوس داری دخـتر... تو عاشق منی... من میفهمم ، این همه آزار که میدی خودت رو میفهمم دوسم داری... دلیل برگشتم به زندگی بودی... الان هم دلیل برگشت به مرگ... ولی یه مرگ عمیق و همیشگی... زن داداشم شدی... مبارکته آهوی من... کاش عروس من میشدی... تو اون سی دی یه سری حرف ها زدم که قراره خیلی چیزهارو عوض کنه... عشق من به تو پاکه ، بدون اگه بمیرم هم جسد یخ کردم قلبش از گرمای عشقت هیچ وقت یخ نمیکنه ، خدافظـ. عشقم... خیره به نامه بودم ، آرتیمان روانیم کرده بود... فلش دریا رو به لب تاب زدم... کنسرت... سریع پلی کردم... کاش پلی نمیکردم...
صدای دست جمعیت... موزیک و آهنگ... نوازنده ها... آرتیمانم... اشک هام مثل همیشه باریدن گرفت... زندگی من اون موقع بود و الان نیست... چرا اون موقع که بود به نبودش فکر نکردم... صدای آرتیمان...
باز شبُ حالم خرابه ولی اون چه راحت میخوابه
یه سایه روی تخته خوابش یه نگاهو صدتا خواهش
یه خونه زیر نور ماهه تو هواش پره دودو آهه
منم یه پنجره رو به دیوار ولی اون زندگیش رو به راهه
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
من میمیرم اینجا بی تو انگار مهم نیست
دیگه بینمون باشه صدتا دیوار مهم نیست
من که یه روز پیشت نبودم دلشوره داشتی
الان چند روزه نیستم اما انگار مهم نیست
میخوای بینمون دیگه هیچ حسی نباشه پس
نیستی دل داره بی تو میمیره حواست هست
بگو چی شده بینمون به اینجا رسیده
دیگه تو نیستی و منم و یه فضای ترس
بغض دوباره تو گلومه یه بعض و باز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
بازم تو گلومه یه بعضُ بباز رو به رومه
یه دیواره خط خطی این روزای لعنتی نمیره بی تو
مات صفحه ی لب تاب بودم ، جیغ کشیدم... وحشیانه... مثه روانی ها... ضجه کشیدم... از شدت فریادم حوا در اتاق رو باز کرد... با جیغ تکرار میکردم...
- خدااااا... من چیکار کردم؟؟ خدایا من چه گندی زدم...
حوا به سمتم اومد آرومم کنه... صدای گریه بچش مانع شد و برگشت... در اتاق رو بستم و به گریه ادامه دادم... یه فایل دیگه بود... بازش کردم و این مرگ آخر بود... یه موسیقی خیلی سرد... تمام بدنم یخ کرد... آرتیمانم وسط صحنه بود... دریا پیانو میزد... یه میکروفون رو به روش بود... سالن غرق سکوت بود... چشمای خستش... با فاصله ی دور فیلم برداری بازم برام آشنا بود... برق عسلی اون چشم ها تا لحظه ی مرگ با منه... صدای آهنگ من رو به مرگ دعوت میکرد... سر آرتیمانم پایین بود... شکست خورده بود... صداش قلبم رو لرزوند... به دنبالش تمام بدنم لرزید...
همه میگن باید این حقیقتو قبول کنم
اونکه رفته دیگه با... خاطره زندگی کنم
یکی نیست بهم بگه پس دلمو چیکار کنم؟
چجوری از این همه خاطره ها فرار کنم؟
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
آرتیمانم با اشک میخوند...
با رفتنش تازه بهش رسیدم...
همینکه عاشقم کرد ، عمری نفس کشیدم
گریه نکردم تا پشیمون نشه
لحظه ی رفتن اونقدر آسون نشه...
صداش اوج گرفت...
ای خدا کاری بکن ، اون داره میره
این دفعه هم خدایی کن
عشقمون رنگ جدایی رو نگیره
هم خونی بقیه... همه و همه...
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره ، داره میره
صدای کل تماشاچی ها و نوازنده ها اوج گرفت...
داره میره ، داره میره ، یکی دستاشو بگیره
من که هیچ کسو ندارم که بخواد جاشو بگیره
داره میره ، داره میره ، داره میره... داره میره
صدای خودش که پخش میشد... بین اون همه صدا برام آشنا بود... پر از اشک بود صداش... پر از گریه... سریع صحنه رو ترک کرد... دیگه نمیتونستم ادامه بدم... باید میدیدمش... بلند شدم ، شالم رو رو سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم ، حوا تو سالن بود ، با دیدنم ترسید...
حوا- کجا میخوای بری؟
- میرم یکم بمیرم...
این رو گفتم و قبل از اینکه مانعم بشه از خونه بیرون رفتم ، سوار ماشینم شدم... درش باز بود ، سرعت... فریاد... رد شدن از صدتا چراغ قرمز... هیچ قانونی برام مهم نبود... جیغ ها و ضجه هام کوش خودم رو هم کر کرده بود... صدای آرتیمان تو سرم میپیچید... صدای کل سالن... داره میره... داره میره... جیغ کشیدم... دستم رو از روی فرمون برداشتم و روی گوش هام گرفتم...
- خفه شو... خفه شو...خفــه شــو...
از مسیر منحرف میشدم که دوباره کنترل ماشین رو بدست گرفتم... نهایت رسیدم به مقصد ، جای پارک ماشین برام مهم نبود... فقط سریع پیاده شدم و خودم رو کشوندم سمت قبرش... مثل همیشه خودم رو روی قبرش انداختم... این دفعه میشاروهم ندیدم... فقط از روی قبرش سعی داشتم خودم رو حل کنم درونش... جیغ کشیدم...
- خـدا... خدااااا... غلط کردم... خدا نمیتونم از عشقم بگذرم... خدایا برگردونش عقب... تو خدایی؟ تو اگه خدایی برشگردون... من قبولت ندارم... برگردونش... برگردون تا باورم بشه... پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟ نمیتونی... تو نمیتونی هیچ چیزی رو درست کنی... لعنت به تو نوشیکا... پس منو از بین ببر... ببین دارم کفرتو میگم... میخوام بمیرم... تو چرا نمیفهمی... بازم نمیتونی؟ زندش کن... عشقمو زنده کن... آرتیمان پاشو... پاشو آرتیمانم... پاشو فقط پاشو... شب و روز بشین و به قاب عکس دریا تماشا کن... پاشو برو با نزدیکترین کسم باش... پاشو و جلوی چشم خوردم کن... پاشو بگو ازت متنفرم... فقط پاشو... پاشـــو... پس تو چه خدایی هستی؟ چرا پا نمیشه؟ چرا نمیتونی جوابمو بدی؟ بذار بمیرم...
تعادل روانیم از بین رفته بود... میخواستم بمیرم... هیچ کدوم از کلمه هایی که گفتم رو نسنجیدم... فقط گفتم و گفتم و گفتم... میخواستم انقدر بگم تا بمیرم... یادم نبود که آرتیمان یه سی دی گذاشته برام... فقط میخواستم کنارش باشم... میخواستم انقدر بالا سرش بشینم تا دل خدا برام بسوزه و من و اون به هم برسیم...
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، پری خانم ، aida 2 ، هستی0611 ، السا 82 ، "تنها" ، سایه خانم ، elnaz-s ، saba 3 ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#33
عکساشونو بزار .. من ب عشق عکساش اومدم .-.
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، سایه خانم ، saba 3 ، Berserk ، мoвιɴα т ، SOGOL.NM
#34
عکســـارو خواســتمــ بذارمــ امــا نشـــد ... فردا میزارمــ (:

بچــه هـــا بـــه آخـــر رمـــان نزدیکـــ میشیمـــ برای همــین پســت هــا رو کـــوتـــاه کردمــ (:

دوســـتون دارمـــ (:


چهار شبانه روز گذشت... شب ها نسیم مرگ می وزید و من هم چنان بیدار بالای قبرش گریه میکردم... خیرات هایی که در طول روز میدادن باعث شد که ضعف نکنم... روز چهارم داشتم گریه میکردم و به سرنوشت لعنت میفرستادم که حوا رو دیدم ، با دیدن حال من گریه کرد نمیدونم از دلسوزی بود یا همدردی اما محکم بغلم کرد و با من اشک ریخت...
حوا- قربونت برم... عزیزدلم... من بمیرم تو اینجوری نشی ، چی شد آخه ، چرا اینطوری میکنی با خودت؟ فدات شم این آدم مرده... دفن شده ، درست همینجا... دیگه برنمیگرده... تو میتونی اینو درک کنی... تورو خدا با خودت اینجوری نکن... تورو خدا پاشو... پاشو...
اون میگفت و من اشک میریختم... تونست بلندم کنه ، بهش گفتم ماشین کجاست... سوئیچ رو دادم بهش ، نشستیم تو ماشین و اون حرکت کرد...
- حوا دیوونه شدم... دارم مثه احمقا دنبال یه راه میگردم برگردم به عقب.
- عزیزم... بچه نیستی دیگه...
یکدفعه یادم افتاد که آرتیمان یه سی دی برام گذاشته... بدون توجه به حرف حوا ، اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
- برو خونتون... فقط سریع...
- عـه... یلدارو گذاشته بودم پیش دوستم...
- تورو جون یلدا فقط زود برو خونتون... حوا به خدا مدیونتم.
- باشه عزیزم... باشه... این چه حرفیه؟ توام خیلی کمک بهم کردی یادم نرفته هنوز اون روزایی رو که میخواستم از ایران برم...
سرعت داد به حرکتش و بالاخره رسیدیم ، سریع رفتیم تو خونه ، رفتم تو اتاق ، مانتوم ... شالم... همه چیزم خاکی بود ، همون جوری به سراغ لب تاب که دست نخورده از اون روز باقی مونده بود رفتم ، روشنش کردم ، بسته رو باز کردم ، یه سری کاغذ بود و یه سی دی بی توجه به کاغذ ها سی دی رو گذاشتم تو لب تاب... فقط یه فایل فیلم بود... سریع بازش کردم... پلی شد... با دیدن اون صحنه خشک شدم... آرتیمانم بود... خودش بود ، خود خودش ، از نزدیک... انگار که زنده شده بود و رو به روم ایستاده بود... قیافش شکسته بود... این دورانی بود که با آدرین نامزد بودم... چشم های عسلی رنگش ، همراه با موهای قهوه ایش... غرق و مات چهره اش بودم که شروع به حرف زدن کرد...
عزیزم... الان که دارم این حرف هارو برات میزنم ، پیش بینیم اینه... روزی این فیلم رو میبینی که بخوای از برادر عزیزم آدرین جدا شی... علتش هم خب نمیدونم... احساساتمو برات نوشتم الان میخوام یکم حرفای مهم بزنم برات... میدونم بعد از اینکه ازش جدا شی... هیچ کسی رو نداری بهش تکیه بدی ، خودتم میدونی... پدرت که... هم من و هم تو میدونیم نمیتونی برگردی پیشش... خودتم تنهایی نمیتونی زندگی کنی... یعنی توانایی و قدرتش رو نداری ... میدونم بعد از شنیدن این حرف ها ممکنه هر واکنشی داشته باشی اما لطفا خوب فکر کن و تصمیم بگیر... راستش من بهت دروغ گفتم عشق من... یه دروغ بزرگ... دروغی که اگه راستش رو میگفتم میتونست خیلی چیزارو تغییر بده... هنوزم نمیدونم چرا بهت نگفتم... ببخشید... خوبه که نیستم و دارم این حرف هارو میزنم... نمیتونی باهام قهر کنی... چه خوب... اشک هاش باریدن تو فیلم و من هم گنگ با چشم های خیس نگاهش میکردم... ادامه داد... من دروغ گفتم بهت راجع به میشا... و بچه ی میشا... راستش خواهرزاده ی تو هنوز زندس...
شوکه شدم و مات تصویر چی میگفت ؟ بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم... به خودم که اومدم فیلم رو عقب زدم...
راستش خواهرزاده ی تو هنوز زندس... و کنار مادرته... اما ایران نیستن... میشا رو قایم کردم و تمام اون مدت خانوادم فکر میکردن که گم شده... پلیس دنبالش میگشت و من از جای اون خبر داشتم... دو روز بعد زایمانش از بیمارستان بیرون رفت... با بچش... بچه ی دوروزش... میخواست با اون بپره اما انگار که منصرف شد... فقط خودش رو کشت... بچه رو پیدا کردن... راستش نذاشتم هیچ وقت خانوادم از این موضوع با خبر شن... برا اون چند روز به یکی پول دادم تا بچه رو نگه داره... تو مراسم میشا مادرت رو دیدم... نمیدونم چرا به من اعتماد کرد... وقتی دیدم که چقدر دلتنگ دختریه که تا حالا نتونسته درست تو صورتش نگاه کنه... گفتم بذار از وجود نوش با خبر باشه... بعد از اونم باهم از ایران رفتن... نوشیکا من واقعا متاسفم... واقعا... واقعا... دیگه نمیتونم حرفی بزنم... اگه میخوای پیداشون کنی با اون مدارکی که گذاشتم برات میتونی... خدافظ عزیزم... امیدوارم کار درست رو انجام بدی... و تموم شد...
انقدر گنگ تموم شـد... هنوز تو شوک حرف هاش بودم یعنی چی؟ اما به جای احساس باید منطقم رو به کار میگرفتم... پس خوب فکر کردم...
از فردای اون روز رفتم دنبال کارای طلاق و هم یه وکیل گرفتم تا کارای رفتنم رو جور کنه همچنین دنبال یه راه ارتباطی با مادرم بودم که آرتیمان ازش چیزی نگفته بود... باید تست بارداری میدادم برای طلاق... برای همین خودم زودتر بدون تست رفتم سونوگرافی تا جواب قطعی بگیرم... شروع کرد به معاینه... وقتی تموم شد ، بلند شدم و منتظر جواب منفی بودم که یکدفعه جملش آوار دنیارو رو سرم خراب کرد...
- مبارک باشه عزیزم... تو فامیلتون دوقلو داشتید؟
چشم هام نم دار شد و پرسیدم:
- من حامله ام؟
با لبخند گفت: دوقلو مبارکت باشه... اولشه ، خیلی عجیب تونستم متوجه بشم که دوتان...
هرچی بدبختی وجود داشت فقط و فقط برای من بود... پس چرا خودم متوجه نشده بودم... لعنت بهت آدرین... باید چیکار کنم؟ این بچه هارو از بین ببرم؟ از بین ببرمشون؟ نمیشد... خواهرم با وجود اینکه اون بچه رو نمیخواست نکشتش و من... باید چیکار میکردم...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، [ niki ] ، پرنیان92 ، پری خانم ، السا 82 ، عاصی ، "تنها" ، ρяіηcεss~Αιοηε ، sheytunak ، سایه خانم ، elnaz-s ، saba 3 ، هیلدا 82 ، کسی پشت سرم اب نریخت ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#35
برا چی بقیشو نزاشتی ما منتظر بقیش هستیما رمانات قشنگن خواهش میکنم بزار ادامشو 4xv
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM
#36
نووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو​وووووووووووووووووووشیکا بازم نصفه؟
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت ، SOGOL.NM
آگهی
#37
cry2
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#38
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی​یییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی​یییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی​ییییییییییییییییییییییی
فقط همین

بقیشوکی میذاری؟
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#39
crying
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#40
مرسی از رمانای خوبت من حداقل هرکودومشونو.سه بار خوندم و پا ب پاش اشک ریختم و خودمو جای یکی از شخصیتا گذاشتم قلمت قویه و اینده ی خوبی داری
میشه لطفا ادامه رو بزاری Heart
شادی حقیقی از آن کسانی است که قلبی مالاامال از محبت دارند# Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان