امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.6
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان حرمت عشق (جلد دوم با من قدم بزن ، ناباورانه)

#21
ببخشــید این چــند روز پســت نزدم براتون ، مودمم ســوخته بود ، پســت های این چــند روز رو براتو میذارم الـــان

اســـپم هم نزنــید لطفــا ، سپــاس هم که بدید مچــکر میشـــم.


«کتایون»
بعد از کلی پرس و جو اتاقش رو پیدا کردم ، داشتم میرفتم به سمت اتاقی که آدرس داده بودن که آدرین رو دیدم ، جلوی بیمارستان یه دسته گل براش گرفته بودم ، رفتم به سمت آدرین و گفتم:
- سلام ، خوبی؟
- سلام ، زحمت کشیدی اومدی ، ممنون.
- خب زنت کجاست؟
- خوابیده متاسفانه... ببخشید.
- آخ اشکال نداره ، فقط نگران شدم.
گل رو دادم دستش و گفتم:
- قابل تورو نداره.
- مرسی زحمت کشیدی.
- چه زحمتی؟ وظیفه بود.
- من آخه چه انتظاری از تو میتونم داشته باشم؟
- دوستیما.
اخم ظریفی کرد ، با لبخندی که رو لب هام بود ، گفتم:
- چیه؟ پکر شدی چرا؟
مثل من لبخندی زد و گفت:
- وقتی میگی دوست...
چند ثانیه سکوت رو ترجیح داد و بعد در ادامه ی حرفش گفت:
- ببخشید که جلسه امروز رو کنسل کردم.
- خواهش میکنم.
- خـب نوشیکا خوابه ولی تو بیا تو یه چایی ای چیزی بخور.
- نه نه ، فقط میخواستم مطمئن شم مشکل خاصی نبوده ، کم کم برم دیگه.
- اینجوری که نمیشه.
- باشه تا جبران کنی حالا.
- امیدوارم که بتونم.
و لبخند زد ، من هم لبخندی زدم ، سعی در تداعی گذشته داشتم ، نمیدونم چرا اون روز ها به این فکر نمیکردم که آدرین زن داره... شاید چون هنوز اون زن رو باور نداشتم ، گفتم:
- تو تنهایی؟ حوصله ات سر میره که.
- آره ، نه میشینم تا نوشیکا بیدار بشه.
- اگه میخوای و حوصله داری بیا یکم بریم تو حیاط حرف بزنیم.
اول نگاهی به ساعت انداخت و بعد مردد گفت:
- حتما... فقط چند لحظه.
رفت تو اتاق ، وقتی برگشت دست گل تو دستش نبود ، همراه هم رفتیم بیرون محوطه ، یه نیمکت پیدا کردیم ، دوست داشتم خودم بحث رو شروع کنم ، همزمان که به سمت نیمکت میرفتیم گفتم:
- چی شد که اومدی ایران؟ به نظر تو تصمیمت برای موندن تو آمریکا خیلی مصمم بودی!
لبخند تلخی زد و گفت: متاسفانه میشا رو از دست دادم... تا یاد اون یکم کمرنگ شد مادرم رو... وقتی نوشیکا رو پیدا کردم...
- شباهتش به میشا باور نکردنیه.
به نیمکت که رسیدیم هردو نشستیم روش ، آدرین گفت:
- به خاطر اینکه اون خواهر دوقلوی میشائه.
- چــــی؟
- میشا خواهر من نبوده... ما اینطوری فکر میکردیم.
- وای خدا ، چه عجیب ، ولی تو نوشیکا رو از کجا پیدا کردی؟
- باورت میشه یه تصادف؟ خیلی اتفاقی... اما وقتی پدرم اون رو دید جریان رو برام تعریف کرد ، انگار که خانواده هامون از قبل هم رو میشناختن و مادر من و مادر نوشیکا باهم نسبت فامیلی داشتن ، خواهرم و نوشیکا و میشا هم زمان دنیا میان اما خواهر من میمیره و مادر نوشیکا به دلایلی میشا رو میده به مادر من و به همه میگن که اون خواهر منه... بعد هم رابطه دو خانواده به هم میخوره.
- چه جالب.
- آره... تو ازدواج نکردی؟
ناخواسته اخمی کردم و زیر لب گفتم مگه میتونستم؟ نمیدونم شنید یا نه اما سریع به انگشت حلقه ی دست چپم نگاه کردم که هیچ انگشتری توش نبود و آدرین میتونست این رو بفهمه ، گفتم:
- میدونی که به اجبار برگشتم ایران...
انگار از حرفم خجالت کشید ، سرش رو پایین انداخت ، ادامه دادم:
- منم وقتی برگشتم اول پدرم و بعد هم مادرم رو از دست دادم ، سه سال و خورده ای میشه که من و گلسا خواهرم تنها زندگی میکنیم... تو این مدت هم اونقدری غرق کار بودم که اصلا به ازدواج فکر نکردم...
- پس خیلی مشغول بودی... سرت رو با کار گرم کردی.
احساس کردم طعنه زد ، برای همین با یه لبخند ساختگی گفتم:
- ببینم پسر تو چرا انقدر شکسته شدی؟ غم از دست دادن مادر؟
پوزخندی زد و گفت:
- میدونی تو جوونیم خیلی اشتباهای زیادی داشتم ، اگه یکسری از کارا رو نمیکردم ، شاید الان خیلی خوشبخت بودم.
منظورش رو نفهمیدم اما گفتم:
- ولی تو زودتر از من زندگیت رو ساختی.
با همون پوزخند گفت:
- چه ساختنی؟
نخواستم خیلی واردش شم اما برای گرفتن جواب برای یکی دیگه از سوال هام گفتم:
- یادمه یه نامزد داشتی... پگاه بود؟
از قصد اسمش رو اشتباه گفتم تا نفهمه کل گذشته ی اون خیلی دقیق به یاد منه ، گفت:
- پگاهان... پگاهان خیلی وقته از زندگیم رفته بیرون ، تقریبا از وقتی نوشیکا وارد زندگیم شد ، خیلی بهش مدیونم ، دوست دارم یه سراغی ازش بگیرم ، دختره ی بیچاره خیلی به خاطر من اذیت شد.
احساس کردم خیلی صمیمانه داره دردهاش رو برام میگه ، حس خوبی بود که آدرین بهم اعتماد داره ، با اخم ساختگی گفتم:
- که اینطور.
- آره...
بلند شدم ، هم زمان بلند شد ، گفتم:
- من برم دیگه.
- چه زود...
- اومده بودم یه سر بزنم فقط ، گلسا خونه تنهاست ، به نوشیکا سلام برسون.
- مرسی که اومدی.
- خواهش میکنم.
رفتم به سمت درب خروجی بیمارستان دنبالم نیومد و همونجا نشست رو نیمکت ، از دور نگاهش کردم ، غرق افکارش بود ، چقدر دوسش داشتم ، رفتم و سوار ماشین شدم ، ضبط رو روشن کردم...
رسیدم خونه ، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و رفتم بالا ، خونه ی ما طبقه ی سوم یه آپارتمان بود ، در زدم ، در زدم گلسا در رو باز کرد و بدون سلام چشم غره ای بهم رفت ، برگشت و نشست روی مبل جلوی تلویزیون ، رفتم تو ، در رو بستم و رو بهش با لحن شمرده ای گفتم:
- سلام گلسا خانم.
جواب نداد و خیره به تلویزیون شد ، رفتم تو اتاقم ، سریع لباس هام رو عوض کردم ، دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد برگشتم به سالن ، نشستم رو کاناپه کنارش و گفتم:
- سلام گفتما.
خشن برگشت به سمتم و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- انقدر بیشعور و احمقی که حرفی ندارم بهت بگم ، یه بار دیگه تو زندگیشون سرک بکشی کلامون بد میره تو هم ، کتی بد... انقدر خودت رو بی ارزش نکن دختر ، انقدر مسخره بازی و بچه بازی در نیار بیشعور ، زندگی خودت رو بکن ، من خواهرتم دارم بهت میگم ، بفهم...
خندیدم ، اول آروم بعد با صدای بلند ، خندیدم ، حرفاش برام مسخره بود ، تنها واکنشم اون موقع خنده بود ، با صدای بلند ، فکر چه چیزهایی رو که نمی کردم ، پس خندیدم ، به یک جمله از حرف های گلسا هم توجه نکرده بودم ، به نگاه عاقل اندر سفیه اون توجه نکردم و خندیدم...

«نوشیکا»
پامو که گذاشتم تو خونه ، آدرین گفت:
- لباس هات رو عوض کن تا برات یه چیزی بیارم بخوری.
غریدم:
- مگه چمه؟ مگه مریضم؟ میرم حموم.
رفتم به طبقه ی بالا ، لباس هام رو آماده کردم ، بوی گند بیمارستان میدادم ، رفتم حموم ، پریدم تو وان و بعد آب رو باز کردم ، حس تازگی تمام وجودم رو پر کرد ، زیر دوش همیشه آهنگ میخوندم ، یه آهنگ تقریبا شاد دست و پا شکسته بلد بودم ، همون طور که موهای بلندم رو با شامپوی مخصوص موهای بلند میشستم ، آهنگ هم می خوندم...
وقتی دل دیوونه ، بی تو داره میمیره
وقتی داری میبینی ، قلبم پیش تو گیره
میری ، نمیگی شاید بی تو تک و تنها شم
میشه ، نمیخوام اما هیچ وقت ، مثله تو باشم
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشام بارونه
بی قراره قلبم ، عاشقت میمونه
عشق تو دنیامه ، تو چشمام بارونه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
وای خدا قلبم میریزه
اون برای من خیلی عزیزه
موهام رو همونجا خشک کردم ، حوله ی حمام رو دور بدن لاغرم پیچیدم و با پاهای خیس از حموم بیرون رفتم ، رفته بودم به حموم اتاق خوابمون ، آدرین روی تخت دراز کشیده بود و دست راستش رو قائم رو چشماش قرار داده بود ، حتما اون هم خیلی خسته شده بود ، آدرین خیلی نگرانم شده بود ، خیلی مراعاتم رو میکرد ، تمام دو روز کنارم بود ، نمیدونم اما حسی که یه مدت بود تو وجودم ریشه کرده بود به کل نابود شد ، دلم برای آدرین سوخت ، مقصر اون نبود که من آرتیمان رو دوست دارم ، دلم براش سوخت ، دلم خیلی براش سوخت ، لباس هام رو عوض کردم ، آدرین میلی متری حرکت نکرده بود ، موهای خیسم رو که ریشه هاش درومده بود و حالا دو رنگ شده بود ، بدون اینکه خشک کنم دور سرم ریختم ، حالم کاملا خوب بود ، از سرماخوردگی هم خبری نبود ، رفتم بالاسر آدرین با مهربونی ساختگی گفتم:
- آدرین؟ عزیزم؟ خوابی؟
دست هاش رو از روی چشماش برداشت و با چشم های عسلی رنگ خمارش نگاهم کرد ، دلم براش کباب شد اون لحظه بس که مظلوم بود ، نا خواسته لبخند زدم و گفتم:
- میخوای بری حموم؟ تو هم بیمارستان بودی ، بری حموم خوبه.
همون جور بلند شد و به حموم رفت ، با خودم گفتم میتونی دوسش داشته باشی دختر ، اون هیچی از یه مرد ایده آل کمتر نداره ، میتونی بقیه عمرت رو کنارش باشی ، تو هنوز جوون به حساب میای ، هنوز کلی از عمرت مونده ، میتونی با آدرین باشی ، با هم دیگه خوشبخت شید ، هم میتونی گاهی به آرتیمان فکر کنی و دور از چشم شوهرت براش اشک بریزی اما نباید زندگیت رو اینجوری بازی بگیری ، دراز کشیدم سمت چپ تخت ، به سمت راست دراز کشیدم و چشم هام رو بستم اما فقط فکر میکردم ، نفهمیدم چقدر گذشت که صدای در حموم اومد ، آدرین هم لباس هاش رو عوض کرد و خوابید رو تخت ، درست گوشه ی سمت راست و خیلی دور از من دراز کشید ، بیدار بودم ، خودم رو کشیدم سمتش ، شاید از کارم شوکه شد اما چشم هام رو باز نکردم ، رفتم و تو بغلش خودم رو جا کردم ، بازوهاش رو احساس کردم که دور بدنم قفل شد ، سرم رو روی سینه هاش گذاشتم و با امنیت خوابیدم ، فکر کنم اونم خوابید ، کلی گذشت تا بیدار شدم...
خیره به چشم های قهوه ای رنگ دختر که تازه کمی آرامش به اون اضافه شده بود ، گفتم:
- عزیزم ، آدما خودشون رو با شرایط وقف میدن ، میدونی یه حالتی هست که تو خودت رو با شرایط وقف میدی و آسیبی هم نمیبینی ، متوجهی؟
با شرم و ناراحتی گفت:
- من از اون متنفرم ، نمی خوام شوهرمامانم کسی باشه که با پدرم نون و نمک خورده.
دختر فهمیده ای بود ، یکی از مراجعینم بودش ، بیشتر از سنش میفهمید ، مادرش بعد از مرگ پدرش تصمیم به ازدواج با دوست صمیمی پدرش گرفته بود ، با مامانش هم باید حرف میزدم تا بتونم شرایط رو درک کنم ، اولین جلسه مشاوره اش بود ، اسمش ساناز بود و نه سال سن داشت ، با لبخند گفت:
- فکر کنم وقتم تموم شده.
- از منشی وقت بگیرید ، دفعه ی بعد با مادرت بیا.
- باشه ، مرسی.
- خدافظ.
از اتاق رفت بیرون ، دوشنبه بود ، خودم خواسته بودم که به بیام ، اونقدری مراجع نداشتم ، روز های زوج به مطب میرفتم و روزهایی که کسی نبود حتی روز های زوج هم نمی رفتم ، منشی من هم یه دختر بیست و سه ساله بود که روز های فرد منشی یه جای دیگه بود ، خودش میدونست من خیلی دکتر موفقی نیستم اما بهش حقوقش رو کامل میدادم ، چه آرزوهایی داشتم ، فکر میکردم حدالقل تو کار موفق ام ، میخواستم با آرتیمان یه مطب بزنم ، رتبه ی تک رقمی کنکور رو نگاه کن... با ته خودکارم رو میز ضربه میزدم ، میدونستم دیگه کسی نمیاد ، زنگ تلفن اتاقم به صدا درومد ، منشی بود ، جواب دادم:
- بفرمایید؟
- خانم شیدایی؟
- چیزی شده؟
- خانم امیدی اومدن ببیننتون ، چیکار کنم؟
- بگید بیان تو.
- باشه چشم.
در باز شد و دریا با لبخند همیشگی اش وارد شد ، از لبخندش انرژی گرفتم و من هم یه لبخند زدم و گفتم:
- خوش اومدی خانم ، بی خبر؟
- گفتم تو که زنگ نزدی ، من خودم اومدم ببینمت همین جوری.
- کار خوبی کردی ، ولی اینجا نه ، بذار منشی رو بفرستم میریم بیرون با هم.
- باشه.
به منشی گفتم که میتونه بره ، منم کیفم رو برداشتم ، با دریا از مطب بیرون رفتیم ، در مطب رو قفل کردم ، رو به دریا گفتم:
- ماشین آوردی تو؟
- نه.
- چـه خوب ، با ماشین من میریم پس.
- باشه.
رفتیم بیرون ، هردو سوار ماشین من شدیم ، راه افتادم و گفتم:
- بچه هات چطورن؟ اذیت که نمی کنن.
- چرا خیلی اذیت میکنن ، پدرم رو در میارن.
- که اینطور ، حالا چیکار میکنن؟
- آرکا که عاشق مدرسشه امسال رفت کلاس اول ، آرمینا هم میره مهدکودک ، آرینا ولی پیش مامانمه.
- یک سالش شده آرینا؟ کی بود تولدش؟
- نه هنوز ، دو ماه دیگه.
- عزیز دلم ، دلم براش تنگ شده.
- حتما میگم بیای ببینیش.
- به خدا تو خیلی حوصله داری ، اون همه کار ، بچه ها...
- عشق پارسا همه ی خستگی هارو از تنم بیرون میکنه.
لحظه ای به فکر رفتم ، راست میگفت ، وقتی تو زندگیت یه عشق ، یه امید ، یه دلگرمی داشته باشی هیچ مشکلی نمیتونه کمرت رو خم کنه ، گفت:
- چی شدی دختر؟
- هیچی...

- کجا داریم میریم حالا؟
- یه جای خــوب.
- که اینطور.
- اومدی امروز در اختیار من باشی دیگه؟
- آره به پارسا گفتم خودش بچه هارو ببره خونه ، شام درست کنه تا من بیام.
- باشه پس یه لحظه صبر کن...
موبایلم رو دراوردم و شماره ی آدرین رو گرفتم ، جواب داد:
- جانم؟
- سلام ، خوبی؟
- سلام عزیزم ، تو خوبی؟
- مرسی ، آدرین دریا اومده پیشم باهم میریم بیرون ، شاید یکم دیر کنم اشکالی نداره؟
- نه عزیزم ، خوش بگذره بهتون.
- مرسی ، خدافظ.
- خدافظ.
قطع کردم ، دریا گفت:
- ببینم خیلی طولانیه؟
- نه خیلی.
از کیفش یه فلش دراورد و گفت:
- آلبوم جدیدمون ، اولین نفری هستی که بهش گوش میدیا.
- واااای ، واقعا؟ چه سورپرایزی.
لبخند زد و فلش رو داد دستم ، زدمش به ضبط ، یکدفعه صدای آهنگ شاد اومد و بعد صدای خوندن بی نقص پارسا...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و عاشقتم
تو میدونی هم نفس دوست دارم و با تو باید
باشم و حقمی چون دوست دارم و خیلی زیاد
من فقط تو رو میخوام باید بهم بگی بیام
صدای یه دختره پشتش اومد...
من تو میدونی چقدر دوست دارم و خیلی زیاد
تو همیشه میمونی تو قلب من بی اختیار
تو میدونی که همه بهانه ی نفسِ منی
همیشه کنارتم چون تو همه ی باورمی
دوباره پارسا...
تو میدونی هر لحظه ای که عوض میشه
دل من هم با تو رنگی میگیره و عوض میشه
دوست داشنت دلیل نمیخواد تو شیرین منی
دل فرهادو نرنجون تو میتونی نری
همیشه کنار من باش و عاشقم بمون
من با تو حالم خوبه تو فقط با من بمون
و باز آهنگ شاد ، خیلی کم پیش میومد که آهنگ های شاد بخونن ، گفتم:
- عالی بود دریا ، چه عجب رضایت به آهنگ شاد دادید؟
- خیلی اتفاقی یکی متنش رو آماده کرد ، آهنگ سازمونم براش آهنگ ساخت دیگه.
- این دختره کیه؟
- اسمش بهیائه ، البته اسم هنریش دلسا ، ولی صداش رو دیدی چه قدرتی داشت؟ صداش عالیه ، کارشم معرکه است.
- ببنم به خاطر اینکه دختره ، چطوری بهتون اجازه دادن؟
- صداش رو دیدی که با صدای پارسا و یکی دیگه قاطی کردیم ، خلاصه اجازه آلبو رو گرفتیم ، ولی داره میره از ایران ، شاید دیگه با پارسا نخونه.
- آهان.
چندتا از آهنگ های فوق العاده ی دیگه ی آلبومشون هم گوش دادیم که بالاخره رسیدیم ، بهش گفتم:
- خب رسیدیم.
بردمش بام تهران ، رفتیم با هم و چای خوردیم ، یاد خاطرات و اون روز هایی که با آرتیمان میومدم اینجا برام تداعی شد ، نسیم آرومی با چاشنی سوز باعث لرزشم شد ، یاد مکالمه ی آخر خودم و آرتیمان و آخرین جمله هایی که اینجا بهم گفت یادمه ، یادمه که منو پست کرد ، یادمه چه جمله هایی بهم گفت ، یادمه حرف هایی زد که از ته دلش نبود ، صدای اون روزش تو گوشم پیچید و من باز عصبی شدم ، یادمه که بهم گفت: خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار... خیره به لیوان چای لیمو رو به روم اشک هام سر خورد ، دریا دست هام رو گرفت و گفت:
- یخ کردی دختر ، چیزی شده؟
دریا تنها کسی بود که میتونستم راجع به آرتیمان باهاش حرف بزنم ، تنها کس...
- یاد آرتیمان افتادم.
بی هیچ تعارفی خیلی منطقی گفت:
- کاش این زندگی رو با آدرین تموم میکردی.
- چی داری میگی؟ نمیتونم تا این حد به آدرین بدی کنم.
- چطور به آرتیمان تونستی؟
- چون قبلش تو قلبش رو شکسته بودی... طبیعی بود که زخم خورده اس...
حس کردم ناراحت شد ، با صدایی که بغض باعث لرزشش شده بود گفت:
- چیزی از زندگیت نمی فهمم عزیزم ، آرتیمان مجنونانه تورو دوست داشت ، وقتی برای کنسرت رفته بودیم نابودیش رو میدیدم ، آدم خوش شانسی نبود ، نوشیکا عزیزم ، تو هم اونو از ته دلت دوست داشتی ، نمی فهمم تصمیمت چرا به این شکل شد؟
- آدرین وقتی به خواستگاریم اومد... بعد اون همه خوبی که بهم کرد ، نمی تونستم دلش رو بشکونم ، اون یه نامزد داشت اما از دستش داد ، نمی تونستم ردش کنم و با برادرش که آرتیمان بود ازدواج کنم ، خانواده اش چی میگفتن؟
- اما تونستی به برادر عشقت به راحتی جواب مثبت بدی...
- آرتیمان بزرگ ترین مقصر این زندگی کذایی ای هست که من الان توشم ، اون باید مانع میشد ، باید با خانواده اش حرف میزد ، زودتر...
- تو یه انتخاب دیگه هم داشتی ، میتونستی به آدرین جواب منفی بدی و بعد آرتیمان رو از ذهنت پاک کنی ، شاید بهش نمی رسیدی اما حدالقل آرتیمان الان نفس میکشید...
اشک میریختم ، حق با اون بود ، اما گفتم:
- دریا تو چرا انقدر طرفداری آرتیمان رو میکنی؟
- میدونی نوشیکا... حس میکنم که بهش مدیونم ، همیشه میگم شاید من کاری کردم که آرتیمان به اون روز افتاد ، دوست داشتم خوشبخت شه ، وقتی مرد و خوشبخت نشد ، وقتی عشق واقعی زندگیش رو بعد از اینکه پیدا کرد بدون اینکه بدست بیاره از دست داد ، حس کردم واقعا این دین تا آخر عمر باهام میمونه...
- دریا من... هیچ وقت به خاطر اینکه یه روزی آرتیمان تورو دوست داشته بهت حسودی نکردم ، دریا از عشق آرتیمان مطمئن بودم اما بذار حرفی که میخوام رو بزنم ، تنها کسی که بهش اعتماد دارم ، تنها کسی که بعد این همه اتفاق تو زندگیم بهش ایمان دارم فقط تویی ، علتش رو درست نمیدونم دریا ، من فقط همیشه حس میکنم ، تنها کسی که آرتیمان واقعا دوسش داشت تو بودی ، پیش تو حس آرامشی که پیش آرتیمان داشتم رو حس میکنم ، علتش رو نمیدونم چیه دریا ، واقعا نمیدونم...
- آرتیمان پدرش رو دوست داشت ، مادرش رو همین طور ، آدرین رو دوست داشت ، خواهرش رو دوست داشت ، میشا رو دوست داشت و تو رو بیشتر از همه دوست داشت...
- بین هرکسی که مونده ، فقط کنار تو آرومم.
این رو گفتم و به هق هق افتادم ، گفت:
- عذاب دادن خودت ، چیزی رو درست نمیکنه دختر ، ناراحت نباش.
- دریا حس میکنم یه سری چیزارو راجع به آرتیمان نمیدونم...
آبی رنگ چشم های دریا کمی جا به جا شد و برقی از ترس تو چشم هاش روشن شد ، علتش چی بود؟ شاید هم تو اون حال و هوا دچار توهم شده بودم ، گفت:
- چه چیزی؟ چی داری میگی؟
- هیچی فراموشش کن... کاش فرار نمیکرد ، میموند و این مشکل رو حل میکرد.
- فشار انقدر روش زیاد بود که نمیتونست تصمیم درستی بگیره... فقط خدا ببخشدش...
- امیدوارم.
به خاطر حالی که داشتم زود برگشتیم ، دریا من رو نشوند رو صندلی کنار راننده و خودش نشست پشت ماشین و راه افتاد ، گفت:
- تو رو میرسونم خودم میرم.
- نه... برو خونه ی خودتون تا اون موقع خوب میشم.
- باشه ، تو بخواب.
من هم آروم چشم هام رو بستم و به خواب رفتم... دست هایی ملایم شونه هام رو تکون میداد ، چشم هام رو باز کردم ، دریا با لبخند آرامش بخش همیشگی ای که از لب هاش محو نمیشد گفت:
- رسیدیم عزیزم ، به آدرین گفتم ماشین رو ببره تو پارکینگ ، تو یکم استراحت کن...
- مگه نگفتم برو خونه ی خودتون؟
- من خودم میرم ، خدافظ.
این رو گفت و از ماشین پیاده شد ، نتونستم مانعش بشم ، سرم سنگین شده بود... یه بار دیگه چشم هام رو بستم و اینبار وقتی بیدار شدم که رو تخت اتاق خودم بودم ، سرم رو بلند کردم تا دور و برم رو ببینم ، آدرین رو دیدم که کنار تخت نشسته بود و نشسته چشم هاش رو بسته بود ، گفتم:
- آدرین؟
سریع چشم هاش رو باز کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟ چیزی میخوای؟
- اتفاقی افتاده؟
- گفتم که نرو استراحت کن ، انگار همون سرماخوردگیه ، دریا گفت حالت بد شد ، اونم تورو رسوند خودش رفت.
- آهان ، یکدفعه سردرد گرفتم.
لبخند زد و گفت:
- ساعت نه شبه ، گشنت شده؟
- اصلا گشنه ام نیست...
- پس بگیر بخواب عزیزم ، تا صبح مراقبت هستم ، فردا یه جلسه دارم ، میرم و جلسه و بعد برمیگردم پیشت ، باشه؟
با دست چشم هام رو مالیدم ، همه جا تاریک شده بود ، پرسیدم:
- چه جلسه ای؟
- با همون شرکت تبلیغاتی.
- باشه.
لبخند زد بهم ، من هم بهش لبخند زدم ، دستی به موهام کشید و مشغول بازی با اون ها شد ، نگرانم شده بود ، تا این حد من رو دوست داشت و من چه بی اعتنا بودم ، با همون لبخند سرم رو بلند کردم ، سرم رو آروم بهش نزدیک کردم و لب هاش رو بوسیدم ، آروم... شوکه شد ، لرزشی کرد و به عقب رفت ، اولین باری بود که خودم یه بوسه بهش هدیه میدادم ، سرم رو خواستم برگردونم که با دست سرم رو نگه داشت و دوباره لب هام رو بوسید ، کمرم داشت درد میگرفت ، سرم رو بالاتر آوردم و تقریبا نشستم سرجام ، دست هاش تو موهام بود ، دست هام رو دور گردنش حلقه کردم ، بعد از یه مدت خیلی زیاد یه بوسه ی طولانی بود ، چشم های عسلی رنگش مستقیم به چشم های سبزرنگم نگاه میکرد ، سرم رو عقب برد ، آروم دراز کشیدم سرجام ، لب هاش رو از روی لب هام برداشت و گفت:
- میدونستی دیوونه ات ام؟
من فقط لبخند زدم ، با همون ملایمتش گفت:
- حالت بده عزیزم ، بخواب.
پلک زدم و سعی کردم لحنم با محبت باشه ، گفتم:
- میخوام با تو بخوابم ، تو هم خسته شدی.
- باشه عزیزم.
اومد کنارم دراز کشید ، بهم نزدیک شد ، من رو بغل کرد ، پتو رو کشید روی من ، چشم هام رو بستم ، اون هم چشم هاش رو بست و هردو به خواب رفتیم اما من لحظه ای آرامش نداشتم ، من هم به خاطر آدرین خودم رو فراموش کرده بودم ، یاد یه خاطره که از آرتیمان داشتم من رو تا مرز جنون برد... یکبار با هم تو یه رستوران نشسته بودیم ، آرتیمان مستقیم نگاهم میکرد ، ازم پرسید:
- نوشیکا تو چرا بهم جواب مثبت دادی؟
اون موقع تعجب کردم ، مگه آدم باید برای عشقش دلیل هم داشته باشه؟ گفتم:
- چون دوست دارم...
- مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
- چی میتونه باشه؟
حرفی که زد یه آتش تو وجودم روشن کرد که هنوز هم خاموش نشده ، اشک تو چشم هاش جمع شده بود ، گفت:
- میترسم... نوشیکا میترسم از روی حسی مثل ترحم بهم جواب مثبت داده باشی.
اون موقع رو درست به یاد دارم ، با پوزخند جواب دادم:
- من به خاطر هیچ کس هیچ کاری نمیکنم ، خودم از همه مهم ترم ، به خاطر کسی خودم رو کنار نمی زارم ، آرتیمان مطمئن باش ، اگه تورو دوست دارم به خاطر خودمه ، اون قدری خودخواهم که عشق تورو میخوام.
- نوشیکا تو کس دیگه رو دوست نداری؟
- کی رو میتونم دوست داشته باشم غیر از تو؟
- مثلا آدرین...
- آرتیمان چرند نگو ، علاقه ی من به آدرین کاملا متفاوته ، اون مثل برادر نداشته ام میمونه...
- هیچ وقت من رو کنار نذار نوشیکا ، به خاطر هیشکی ، حتی خودت...
- نمی تونم ، نمی تونم کنارت بذارم ، عشق تو زندگی منه ، آرتیمان تا آخرین نفسم کنار تو میمونم ، یعنی فقط کنار تو نفس میکشم...
اون موقع این حرف رو به آرتیمان زدم و امروز تو بغل آدرین خوابیدم ، من آدرین رو به خودم ترجیح دادم ، من به خاطر آدرین خودم رو کنار گذاشتم ، خدایا من چیکار کردم؟ من چیکار کردم با خودم و زندگیم؟

«کتایون»
شال مشکی رنگ چروکم رو روی سرم مرتب کردم ، آستین های مانتوم بالا بود ، دست های برنزه ام با دستبند طلاسفیدم که شکل یه پروانه بود تزئین شده بود ، در رو زدن ، آدرین با سه نفر از اعضای شرکتش اومده بود ، ما هم شش نفر بودیم ، به محض ورودشون ، از جام بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام خوش اومدید.
به صندلی های مقابل میزم اشاره کردم و گفتم:
- بفرمایید خواهش میکنم.
با یه پسر ، یه خانم و یه مرد که تقریبا چهل و خورده ای سالش میخورد اومده بود ، همه نشستند و جلسه شروع شد ، در تمام مدت جلسه که خودم و شایلین حرف میزدیم ، نگاه های آدرین رو حس میکردم که روی خودمه ، آخرش معذب شدم و شالم رو کمی جلو کشیدم ، موهام بِلُند بود ، پوستم رو هم برنزه کرده بودم ، قیافه ی جدیدم رو خیلی دوست داشتم ، جلسه تموم شد از ما کلی تشکر کردن و بعد هم رفتن ، ماهم از اون روز مشغول کار شدیم تا یه تبلیغات عالی براشون درنظر بگیریم. دوماهه کارشون رو تموم کردیم ، تو این دو ماه با آدرین کلی جلسه داشتیم گاهی با گروه و گاهی دو نفره اما چیزی که هردفعه حس میکردم نگاه های سنگین آدرین بود... اون روز اومده بود تا نتیجه ی کار رو ببینه ، لب تابم جلوم باز بود که آدرین داخل شد ، مانتوی کرم رنگ با شلوار چسبون مشکی و شال مشکی رنگ داشتم ، آدرین با تیپ رسمی و کراوات اومده بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
تشکر کرد و نشست ، گفتم بیاد تا فیلم رو ببینه ، بچه هاهم میدونستن این جلسه مهم ترین جلسه ی ماست و قراره نظرش رو راجع به کار ما بده ، همه اون بیرون میدونستم که استرس دارن ، آدرین بلند شد و بالاسر من ایستاد ، خواستم بلند شم تا اون بشینه که مانع شد ، سرش رو آورده بود پایین تا بتونه ببینه یعنی سرش دقیقا کنار سر من بود ، داشتم بهش کارمون رو نشون میدادم که حس کردم دوباره داره نگاهم میکنه ، اعتنا نکردم اما حس میکردم یک ثانیه هم از روی صورت من چشم بر نمیداره ، نگاهم رو گرفتم بهش ، در همین لحظه چشمام افتاد به چشم های عسلی آدرین ، نگاهم کرد ، من هم همون طور مونده بودم ، یکدفعه بدون اینکه بفهمم چی شد ، لب هاش رو چسبوند روی لب های من ، به قدری شوکه شدم که زبونم بند اومده بود ، عشق من داشت من رو میبوسید و این بهترین لحظه ی عمر من بود ، سرم رو کشیدم عقب و گفتم:
- چیکار میکنی آدرین؟
کلافه رفت عقب و دستی لای موهاش کشید ، منتظر نگاهش کردم تا یه پاسخ برای سوالم بیاره اما اون کیفش رو از روی صندلی برداشت ، به سمت در رفت و گفت:
- تو ماشین منتظرتم ، خیلی حرف دارم باهات.
و رفت بیرون ، چه کاری درسته؟ چه کاری اشتباه؟ بالاخره من هم کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم ، شایلین و یکی دیگه از بچه ها جلو رو گرفتن:
- چی شده؟
- هیچی رفت بیرون ، منم باهاش میرم ، کارا رو ریختم رو فلش ، شاید میخواد به بقیه ی اعضای شرکت نشون بده.
شایلین- حالا خوشش اومد؟
- معلومه که خوشش اومد.
اون چندتا جمله ی ساختگی هم که دروغ ازشون میبارید رو نمیدونم چجوری گفتم اما از در شرکت بیرون رفتم و وقتی آدرین رو تو ماشینش دیدم رفتم و سوار شدم ، سریع حرکت کرد... اول چیزی نمیگفت ، خودم گفتم:
- حتما یه دلیلی داری برای حرکتی که کردی؟
- کتایون؟ میدونی که اون موقع به خاطر جوونی و غرور و موقعیتم تو آمریکا با پولی که داشتم ، تنها آرزوم موندن بود ، عزیزم تو اولین عشق زندگی منی ، تو بی نهایت برام مهم بودی ، خودتم میدونی بین اون همه دختری که اطرافم بودن تورو انتخاب کردم ، به قصد ازدواج هم انتخاب کردم ، اون روز بالای ساختمان رو یادته؟ که به خاطر تو جونم رو به خطر انداختم؟ یادت که نرفته جلوی همه بهت انگشتر دادم؟ تو رو کاملا برای خودم میدونستم ، اما تو باید برمیگشتی به خاطر پدر و مادرت ، میدونم که از سر اشتباه تو رو از دست دادم...
- آدرین حرف گذشته رو میزنی که چی؟
- بذار من حرف بزنم کتایون...
- باشه ، می شنوم.
- وقتی که رفتی دیدم آمریکا ، دانشگاه و تمام اون دوستا و آدمایی که دورم بودن هیچ کدوم رو بدون تو نمیخوام ، دیدم از وقتی رفتی زندگیم نابود شد ، میدونم که حتی برای خدافظی ازت هم نیومدم اما علتش فقط علاقه ام بود ، باید بین تو و آمریکا یکی رو انتخاب میکردم و من چه احمقانه آمریکا رو انتخاب کردم اما خیلی طول نکشید که اول میشا و بعد مادرم رو از دست دادم ، اون موقع با خودم گفتم باید کتی رو فراموش کنم ، تصمیم گرفتم با پگاهان ازدواج کنم و یه زندگی رو بی علاقه شروع کنم اما درست بعد از مرگ مادرم که دوباره برگشتم به آمریکا تصمیمم عوض شد ، دوباره در به در دنبالت گشتم ، از همه سراغت رو گرفتم ، اما هیچ کس از تو خبر نداشت...
نمیدونستم هدفش چیه از اون حرفا ، آدرین هنوز هم به من علاقه داشت؟ آدرینی که تمام زندگی منه به من علاقه داره؟ به آرومی ادامه داد:
- برگشتم ایران ، برای همیشه ، روزای اول بود که اومده بودم ایران ، غم از دست دادن تو ، میشا و مامانم از یه طرف برادرم آرتیمان داغون شده بود بعد از اینکه عشقش دریا رو از دست داد و بعد هم میشا رو ، اونم مثل من بود اما من به کسی نگفته بودم ، به هرحال من برادر بزرگ بودم ، همه از من انتظار داشتن ، حس میکردم از میشا قافل شدم که اونطوری شد ، از یه عوضی حامله شد و بعد خودش رو کشت ، گرچه آرتیمان فکر میکرد کسی این موضوع رو نمیدونه اما من همه چیز رو از زبون دکتر میشا شنیدم... پدرمم که مریض بود و شش ماه تهران و شش ماه هم تو شمال بود ، تنها کسی که خیلی قشنگ زندگیش رو اداره کرد و خیلی هم موفقه آرتونیس بود ، یه دختر قوی و معرکه که هیچ چیز نشکستش با اینکه کلی عذاب کشید اما دم نزد ، منم خودم رو قوی نشون دادم اما از تو شکستم ، کمر یه مرد که بشکنه ، کتایون یه مرد که نابود بشه... دیگه هیچی تو دنیا براش ارزش نداره ، بدترین اتفاقی که میتونه برای یه مرد بیفته اینه...
اشک چشم هاش رو گرفته بود ، منم ناخواسته همراهش اشک میریختم ، دوباره گفت:
- همون روزا بود که نوشیکا رو دیدم ، یه دختر کپ میشا ، باهاش صمیمی شدم ، طی یه مدت کوتاه رابطمون فوق العاده شد ، اگه نمیدیدمش واقعا دلتنگش میشدم ، شیطنت هاش کاملا شبیه میشا بود ، حالم رو خیلی زود عوض کرد ، از وقتی وارد زندگیم شد حس کردم میتونم ادامه بدم ، حتی آرتیمان رو هم برگردوند به زندگی معمولی ، من بهش علاقه مند شدم ، برعکس روحیه ی آروم تو اون یه روحیه ی کاملا شر و شیطون داشت و من نمی دونم چرا از این روحیه خوشم اومد و به این دختر دل بستم ، برای دومین بارم بود که کسی رو دوست داشتم...
سکوت کرد ، نگاهش کردم ، بینیش رو کشید بالا ، گفتم:
- خب؟
- اما یه اشتباه داشتم کتی... اون عاشق آرتیمان بود و آرتیمان هم دیوانه وار اون رو دوست داشت... دارم فکر میکنم چقدر من و برادرم شبیه به همدیگه بودیم ، اما اون رفت و من موندم و این زندگی نکبت بار.
با بهت درحالی که شوکه شده بودم گفتم:
- چی؟
- آره آرتیمان هم خودش رو کشت... اما دقیقا به خاطر شخص من ، عذاب وجدان من رو تا آخر عمرم ول نمیکنه.
- چه اتفاقی افتاد؟
- با اینکه میدونستم اونا هم رو دوست دارن نمی خواستم نوشیکا رو هم مثل تو از دست بدم برای همین رفتم خواستگاریش ، دیدم آرتیمان روز به روز داره افسرده میشه... دیدم نوشیکا وقتی فهمید من ازش خواستگاری کردم روز به روز آروم تر میشه... اما من خیلی خودخواه بودم... نوشیکا هم کم تو زندگیش سختی نکشیده بود ، مادرش اون و پدرش رو گذاشته بود و رفته بود ، با پدرش رابطه خوبی نداشت ، یه بار نامزدیش به خاطر خیانت نامزدش به هم خورده بود...
سرگیجه گرفته بودم اما این حرف ها چه ارتباطی به من داشت؟ ادامه داد:
- نمی دونم چرا نوشیکا بهم جواب مثبت داد... شب عروسیم آرتیمان خودکشی کرد ، نوشیکا همون موقع شکست ، از همون روز تبدیل شد به یه مرده ی متحرک ، چند ماه تو بیمارستان روانی بستری بود ، برادرمو دیدم که خودش رو به دار آویزون کرده بود به خاطر دختری که دوسش داشت ، با خودم فکر کردم اگه نوشیکا با آرتیمان ازدواج میکرد من محال بود این کار رو بکنم و میرفتم سراغ یکی دیگه... نزدیک به چهار ساله که دارم با نوشیکا زندگی میکنم اما هیچ علاقه ای بینمون نیست... خیلی سعی داره خوب باشه اما یک دفعه یاد آرتیمان میوفته ، همه چیز خراب میشه ، وقتی فهمیدم حامله اس ، بچم رو ، پسر چهار ماهه ای که تو شکم زنم بود رو کشتم چون حس میکردم نوشیکا ذره ای علاقه بهم نداره... اما از روز اولی که تورو دیدم ، آتیش عشقت شعله کرد ، عزیزم تو اولین عشق منی ، زندگی منی ، من خیلی دوست دارم ، می فهمی؟ میتونی درک کنی؟ نمی تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم ، میخوام من و تو باهم باشیم ، برای همیشه ، میخوام بعد این همه سال یکم مزه ی آرامش رو حس کنم ، کنار تو...
- آدرین چی داری میگی؟
- این همه حرف زدم تا فقط از علاقه ام بهت بگم ، تو نمی فهمی من چقدر دوست دارم ، اما کاش می فهمیدی...
ناخواسته لب هام رو از هم باز کردم و گفتم:
- منم دوست دارم.
چشم هاش برق زد ، یه لبخند اومد رو لب هاش و گفت:
- باهم ازدواج میکنیم ، قول میدم کهاتفاقات گذشته تکرار نشه...
- چی میگی آدرین؟ تو زن داری ، یادت که نرفته؟
- زن من مطعلق به من نیست... بهم نزدیک نمیشه ، یک ثانیه هم به من فکر نمیکنه ، هرروز با یاد برادرم نفس میکشه ، من تو رو دوست دارم ، می فهمی؟ تو رو.
- یعنی طلاقش میدی؟
- نمی تونم... گناه داره ، از خونه ی باباش خیلی خوشش نمیاد.
- آدرین من آرزومه که کنار تو باشم اما تو غرور منو شکوندی...
- هیســــ.... جبران میکنم ، به روح همه ی عزیزام جبران میکنم.
- من باید فکر کنم آدرین ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- میدونم ، اما دو ماهه که دارم دیوونه میشم.
- میدونم... منم همین طور.
ذهنم قفل شده بود و به هیچ چیز نمی تونستم فکر کنم... هیچ چیز ، بعد این همه سال با سنی که داشتم غرور بی جا واقعا مزخرف بود اما این مگه دقیقا همون چیزی نبود که من میخواستم؟ مگه من نمیخواستم آدرین رو به دست بیارم؟ الان آدرین میخواست با من باشه اما من چرا بلاتکلیف بودم؟ فکر کردم ، فکر کردم تا بتونم یه جواب منطقی پیدا کنم ، اون روز به همه چیز فکر کردم به جز نوشیکا و زندگیش...


«نوشیکا»
صدای کلید که تو قفل چرخید هم زمان با درهم رفتن اخم های من بود ، آدرین وارد شد ، از کنارم که رد میشد زیر لب گفت:
- سلام.
نگاهش نکردم و بی تفاوت گفتم:
- علیک سلام.
از پله های خونمون بالا رفت ، نمیدونم چرا ، یه شب فکر کردم به این زندگی جهنمی ای که توشم و بعد به این نتیجه رسیدم زندگی کردن با آدرین بی دلیله ، از همون شب ناخواسته سرد شدم ، ازش فاصله گرفتم و توجهی بهش نداشتم ، نزدیک دوماه بود که شبانه روز سعی میکرد بهم نزدیک شه اما من به همون اندازه ازش فاصله میگرفتم ، دیگه با هم نمیخوابیدیم ، تا شب بیرون میموندم و اون هم کم کم داشت خسته میشد... تنها چیزی که نمیخواستم این بود که به خونه ی پدرم برگردم ، این خونه هم نصفش برای من بود ، بعد از فروش خونه ی خودم و خونه ی آدرین اینا بود که اینجا رو خریدیم و با بقیه ی پول ماشین هامون رو عوض کردیم و زندگی قبلیمون رو از بین بردیم ، تو خونمون هیچ خدمتکاری نبود ، همه ی خدمتکار های خونه ی آدرین اینا مرخص شده بودن و آدرین برای گلی خانم که دخترعموی پدرش به حساب میومد یه خونه ی کوچک گرفت تا اون هم تا آخر عمر اونجا زندگی کنه ، حس میکردم همه زندگی خوبی دارن به جز من... رو مبل نشسته بودم که تلفن خونه به صدا درومد ، کم پیش میومد زنگ بخوره ، معمولا یا حوا زنگ میزد یا ناهید ، خم شدم و تلفن بیسیم رو از روی میز برداشتم ، بعد جواب دادم:
- بله؟
- سلام... خانم ببخشید شما آقای بزرگ مهر رو میشناسید؟
یه لحظه همه ی فکر های بد به ذهنم هجوم آوردن ، با ترس گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه نه خانم ، نگران نشید ، شما دخترشونید؟
با داد گفتم:
- آقا چی شده میگم؟
- ببخشید این آخرین شماره ی روی گوشیش بود ، ما شناسنامه اش رو دیدیم ، ایشون تصادف کرده بودن ما آوردیمشون بیمارستان...
پدرجون بیمارستان بود... گفتم:
- حالش چطوره؟
- حالشون که... باید عمل بشن ، اجازه میخوان.
- من بهتون زنگ میزنم تا آدرس بگیرم ، آقا ما تو تهرانیم هیچ فامیلی نداریم اونجا ، تو رو خدا مراقبش باشید...
قطع کردم ، دست و پاهام میلرزید ، نمیدونم با چه حالی از پله ها بالا رفتم ، آدرین داشت از اتاق میومد بیرون که من رو دید ، با ترس گفت:
- چی شد نوشیکا؟ رنگت چرا مثله گچ شده؟
اشک از چشم هام اومد و گفتم:
- آدرین... آدرین.
- چی شده؟
- پدرجون...
نتونستم چیزی بگم ، شوکه شده بودم ، آدرین چه فکرهایی که به سرش نیومد ، با صدای بلند گفت:
- چیزی شده؟
بعد هم سریع یک لیوان آب داد بهم ، گفتم:
- باید بریم رامسر ، بابات تصادف کرده ، میخوان عملش کنن... وای آدرین.
- من خودم میرم.
- منم میام باهات.
هردو به اتاق رفتیم و سریع لباس هامون رو عوض کردیم ، شماره ی اون مرد رو آدرین از رو تلفن برداشت ، اون موقع شب به سمت جاده حرکت کردیم و آدرین به سرعت رانندگی میکرد ، تو راه زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید ، میخواست بیارتش تهران که پزشک پشت تلفن مخالفت کرد برای همین آدرین هم دیگه چیزی نگفت ، به بیمارستان که رسیدیم ، هردو با سرعت نور میدویدیم ، بالاخره با پرس و جو من اون مردهارو پیدا کردم و رفتم پیششون ، آدرین هم رفت کارای اجازه ی عمل رو انجام بده ، دوتا مرد بودن که هردو شمالی بودن و انگار که از ساکنین همونجا بودن ، گفتم:
- سلام... میشه بگید چه اتفاقی برای آقای بزرگمهر افتاد؟
یکیشون با لهجه ی شمالیش گفت:
- خانم من با شما تلفنی حرف زدم؟
- بله آقا.
- راستش من دیدم این بنده ی خدا رو زمین افتاده راننده ای که بهش زده هم فرار کرده این شد که با دوستم آوردیمش بیمارستان ، این عمل رو انجام بدن حتما خوب میشن ، فقط ضربه ای که به سرش خورد یکم خطرناکه اونطور که دکتر گفت...
- آقا دستتون درد نکنه ، یه دنیا ممنون.
- شما دخترشی؟
- من عروسشونم.
همون موقع یکدفعه آدرین اومد و یقه ی مرده رو چسبید ، من هنگ کردم ، آدرین هم زمان گفت:
- کور بودی مرتیکه؟ پیرمرد رو نمی بینی؟
مرده هی میگفت اشتباه میکنی آقا اما آدرین گوش نمیداد ، نمی زدش ولی فقط یقه اش رو گرفته بود و سرش داد و بیداد میکرد ، تا من داد کشیدم:
- عـه آدرین... به این بیچاره چی کار داری؟ اون پدرجونو نمیاورد اینجا الان باید یه خاک دیگه سرمون میکردیم.
آدرین تا فهمید قضیه چیه یقه ی مرده رو ول کرد و گفت:
- ببخشید... من پدرم رو که اونجوری دیدم نفهمیدم...
مرده- اشکالی نداره آقا من درک میکنم شرایطتون رو.
- مگه دیدیش آدرین؟ منم میتونم ببینمشون؟
- نه... رفت اتاق عمل.
خیلی سرد جوابم رو داد ، استرس زیادی بهم وارد شد ، رفتم تا دنبال یه پرستار بگردم بپرسم دقیقا پدرجون داره چه عملی انجام میده ، آدرین با اون مردها حرف میزد و میخواست بهشون یه پولی بده اما اون ها میگفتن فقط برای انسانیت این کار رو کردن و پلیس هم رفته دنبال پیدا کردن ماشینی که به پدرجون زده ، آروم آروم به سمت یه پرستار میرفتم که موبایل آدرین زنگ خورد ، یکمی گوشام رو تیز کردم ، چون بی خبر اومده بودیم و من هم یادم رفته بود گوشیم رو بیارم ، گفتم شاید کسی بامن کار داشته باشه ، شنیدم...
- جانم؟... سلام... من رامسرم... {خندید} نه عزیزم پدرم مریض شده... یه راننده ی احمق...
بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم چون رفت به ته بیمارستان ، کی بود یعنی؟ با کی تا اون حد صمیمی حرف میزد؟ اول گفتم آرتونیسه اما بعد دیدم بهش گفته پدرم مریضه پس نمیشد اون باشه ، شایدم از فامیلاشون بود ، سرگیجه گرفته بودم ، نشستم رو یکی از نیمکت های بیمارستان ، آدرین هم اومد و نشست کنارم ، دست هاش رو گرفتم ، گفت:
- دستات یخ کرده نوشیکا.
چیزی نگفتم ، اونم سرش رو تکیه داد به دیوار پشت سرش ، گفتم:
- کی بود تلفن؟
- هیشکی...
دستش رو از توی دستم دراورد ، نگاهش کردم ، چشم هاش رو بسته بود ، چرا اینجوری میکرد؟ چقدر باهام بد برخورد کرد... حتما علتش پدرشه ، قرار بود فردا عملش رو انجام بدن ما تو بیمارستان موندیم ، فردا صبحش با گوشی آدرین به آرتونیس زنگ زدم ، آرتونیس جواب داد:
- جانم داداش؟
- سلام آرتونیس.
- نوشیکا تویی؟ کجایی دختر؟ دلمون تنگ شد بابا ، این دوست خلتو کردی جاری ما...
- آرتونیس جون پدرجون تصادف کرده.
یک لحظه شوکه شد و چیزی نگفت اما بعد با صدای لرزون گفت:
- یا امام زمان... چیزی شده؟
- نه عزیزم ، هیچی نشده ، ما اومدیم رامسر ، عملش میخواستن بکنن واسه تصادف ، به سرش ضربه خورده ، الان عمل شروع شده ، چیز خاصی نبود اما گفتم شماهم درجریان باشید بد نیست.
- ما همین الان راه میوفتیم میایم ، دوباره زنگ میزنیم.
- ای بابا مونده بود تو با این وضعیتت بیای.
- وضعیتم مگه چشه؟
- نه آرتونیس ، تو با سارینا کجا میخوای پاشی بیای؟ به خدا چیز مهمی نیست وگرنه من انقدر ریلکس نمیگفتم بهت.
- با سارینا نمیام ، میذارمش پیش ناهید و سعید.
- بچه مدرسه داره گناه داره...
- زنگ میزنم آدرس رو میپرسم ، خدافظ.
- آرتونیس...
صدای بوق های متوالی تو گوشم پیچید ، گوشی آدرین رو پس دادم و گفتم:
- آرتونیس و سامان دارن میان اینجا.
- بیان.
چیزی نگفتم ، بین عمل بود که یکدفعه دیدم پرستارها سراسیمه از داخل اتاق عمل بیرون اومدن... چند ساعت گذشته بود ، هم من و هم آدرین نگران شده بودیم ، بالاخره دکترها پشت سرهم از اتاق خارج شدن ، دکتر خودش که از اتاق عمل بیرون اومد ، آدرین رفت سمتش:
- چطور بود عملشون دکتر؟ چقدر طول کشید!
- شما پسرشونی دیگه؟
- بله.
- بیاید تو اتاق من تا بگم بهتون.
برق نگرانی رو تو چشم های آدرین دیدم اما خودم هم به قدری نگران شدم که دستام لرزیدن ، آدرین با دکتر رفت ، من که دیدم از اتاق بیرون نمیاد رفتم سمت یه پرستار و ازش پرسیدم ، جوری که انگار این مساله یه چیز خیلی عادی هست رو به من گفت:
- بیمارتون رفته تو کما خانم.
این رو گفت و رفت ، دوباره نه...
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba3 ، عاصی ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
آگهی
#22
با استرس تو راهرو ی بیمارستان قدم میزدم که آرتونیس زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید منم از طریق یکی از پرستارهای مرد اونجا بهش آدرس رو گفتم ، آدرین اومد بیرون ، چشم هاش قرمز شده بود ، رفتم سمتش بدون اینکه چیزی بگه رفت تو بخشی که پدرجون رو برده بودن ، منم خواستم برم اما گفتن به جز یه نفر نمیشه کسی بره پیشش ، اما من رفتم پشت در اتاق ، به قدری شوکه شده بودم که نمیدونستم کجا برم ، با اینکه پدرجون بیهوش بود اما آدرین باهاش حرف میزد ، خواستم گوش بدم... از وسطای حرفش بود...
- با اینکه یه تصادف ساده بود ولی بابا نمیدونی چه حالی شدم... حالم بیخودی نبود ، بابا چرا رفتی تو کما آخه... بعد میشا و مامان و آرتیمان دیگه طاقت رفتن هیچ کدومتون رو ندارم... تورو قرآن دیگه منو تنها نذارید من میمیرم ، تو رو خدا قبل من نرید... دق میکنم به خدا بابا...
داشت گریه میکرد ، مثله یه پسربچه ی معصوم گریه میکرد ، ادامه داد...
- بابا اون از مامان اون از آرتیمان ، زندگیمم که دیگه گفتن نداره ، بابا تو اگه بری من نابود میشم ، من به احتمالات دکتر کاری ندارم ، من فقط میخوام تو چشم هات رو باز کنی بابا ، باشه؟
و دوباره اشک ریخت ، حساب اشک های خودم رو از یاد بردم ، دیگه نگاشون نمیکردم ، چند دقیقه بعد درحالی که خودم اشک میریختم ، در اتاق پدرجون باز شد و آدرین با چشم هایی قرمز رنگ بیرون اومد ، رو بهش گفتم:
- آدرین به هوش میاد؟
- من از کجا بدونم؟
- حالت خوبه؟
- میشه خوب باشه؟
- ناراحت نباش عزیزم.
- نوشیکا من یه اشتباه کردم... میترسم پدرم رو به خاطر اشتباهم از دست بدم...
- آدرین انقدر ناراحت نکن خودت رو ، بگو دکتر چی گفت؟
- من نمیتونم با آرتونیس رو به رو بشم... میرم امامزاده.
- باشه...
و بعد رفت و جلوی چشم هام کم کم غیب شد و رفت... از پنجره ی شیشه ای به پدرجون نگاه کردم ، کلی دستگاه بهش وصل بود ، با خودم گفتم این بلا دیگه از کجا به سرمون نازل شد؟ کم میکشیم که پشت هم برامون از زمین و زمان میباره؟ پدرجون فکرمو خیلی مشغول کرد ، انقدر دعا گفتم ، خدا رو صدا زدم ، ازش شفای پدرجون رو خواستم تا پشت همون در ، نشسته خوابم برد ، پس خدا کجا بود؟ کجا؟ با سروصدای «وای بابام» آرتونیس چشم باز کرد ، پنج دقیقه هم نشده بود که خوابیدم ، بلند شدم ، آرتونیس با چشم های اشکی بدو بدو به سمت من میومد و سامان هم پشت سرش ، تا من رو دید ، گفت:
- تو که گفتی هیچی نیست ، پس چرا بابام این شکلیه؟
- آرتونیس به خدا لازم نبود تو بیای...
- چی میگی؟ پدر من رو تخت بیمارستانه تو کمائه...
- تو رو خدا تو داد نزن ، اینجوری گریه نکن ، فکر بچه ات باش.
- بابام کجاس؟ میخوام ببینمش.
- دکتر باید اجازه بده ، صبر کن یکم.
سامان- سلام.
- سلام.
سامان- آرتونیس عزیزم ، اصلا تو نباید همچین جایی باشی ، بیا ما بریم...
آرتونیس- چی میگی سامان؟ هان؟ بابام رفته کما بعد ما بریم؟ بریم چه غلطی بکنیم؟ من همینجا میمونم تا بذارن بابام رو ببینم ، بعدشم تا خوب نشه برنمیگردم.
- عزیزم اینطوری که نمیشه... این همه مدت تو راه بودی ، برو یکم استراحت کن ، ما خودمون پدرجون رو منتقل میکنیم تهران ، فعلا شما برید ، من هستم ، آدرین هم رفته امامزاده.
سامان- شماهم که خسته شدید.
- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، پری خانم ، عاصی ، [ niki ] ، aida 2 ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#23
- به نسبت حالم از بقیه بهتره ، من میمونم ، شما آرتونیس رو ببرید.
- ببخشید تورو خدا.
آرتونیس- من نمیام... نمیخوام بیام ، تورو خدا پدرم اگه قراره چشم هاش رو باز نکنه من نمیخوام دیگه نفس بکشم به خدا من دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمی تونم... من و سامان هردو با ترحم نگاهش کردیم و هردو میدونستیم این حال براش بده ، وسط بیمارستان ضجه میزد و گریه میکرد ، از ته دل گریه میکرد ، دلم براش میسوخت... هم برای اون و هم برای آدرین ، رفتم سمت آرتونیس تا شاید بتونم ببرمش بیرون ، حامله بود ، شش ماهش بود نباید اونقدر استرس بهش وارد میشد ، لعنت به من که زنگ زدم بهش ، تو بغلم به گریش ادامه داد و هم زمان گفت:
- خدایا منو بکش... من بدبخت چرا همش باید تحمل کنم؟ چرا این بلاها فقط سر خانواده ی من میاد؟ خــدا... کجایی پس؟ خواهرم مرد ، مادرم مرد ، برادرم مرد... این دیگه چه بلاییه؟
گفت خواهرم... اون خواهر آرتونیس نبود... اون خواهر من بود که مرد ، اما آرتونیس نمیدونست ، سعی کردم آرومش کنم ، بالاخره تونستم با سامان ببرمش به ماشین ، قرار بود با سامان برن خونه ی پدرجون و بمونن ، یکم استراحت کنن ، همه رفته بودن فقط من مونده بودم... نمیدونستم آدرین میخواد چیکار کنه نمیشد که پدرجون بمونه به هرحال باید با این واقعیت کنار میومدن ، حدالقل باید پدرجون رو منتقل میکردن به تهران تا پیش خودمون باشه ، انگار تو این جور شرایط همه منطقشون رو از دست میدن و نمیدونن چیکار کنن ، برای همین تصمیم گرفتم خودم با دکترش صحبت کنم ، رفتم تا دنبال دکتر بگردم ، از پرستار ها پرسیدم ، تونستم دکتر رو پیدا کنم ، با یه پرستار حرف میزد ، ازش خواهش کردم تا یکم از وقتش رو به من اختصاص بده گفت همون موقع برم پیشش ، رفتم به اتاق دکتر ، دکتر نشست سرجاش ، منم نشستم رو یه صندلی ، دکتر گفت:
- بفرمایید خانم؟
- من همراه آقای بزرگمهر هستم ، بیمارتون ، تازه عمل کرده ، تصادف کرده بود... متاسفانه رفتن تو کما...
- بله شناختم ، همون که دیروز تصادف کرده بود... شما دخترشون هستی؟
- من عروسشونم... متاسفانه خانواده ی من تو شرایطی نیستن که درست تصمیم بگیرن من اومدم با شما حرف بزنم ببینم اصلا نظر شما چیه؟ علتش چیه؟ ما باید چیکار کنیم؟ چند درصد احتمال برگشتنشون هست؟
- بسیار خب... ببینید خانم من اگه اشتباه نکنم با همسر شما حرف زدم ، قبل عمل به خاطر سنشون من گفتم که این احتمال وجود داره اما همسرتون اجازه ی عمل رو دادن ، به شما حقیقت رو میگم با توجه به سن بالای بیمار احتمال بازگشتش خیلی کمه ولی با این حساب به خدا توکل کنید هیچ چیزی غیر ممکن نیست...
- آقای دکتر ببینید خانواده ی شوهر من اول از همه خواهرشونو از دست دادن... بعد مادرشون... بعد برادرشون... الان هم پدرشون رو... تو رو خدا اونا رو ناامید نکنید... تو رو خدا حرفی بهشون نزنید بهشون بگید بیمار برمیگرده...
و هم زمان چشم هام پر از اشک شده بود...
- خانم این مسائل به من مربوط نیست... نمیشه که واقعیت رو از خانواده ی بیمار پنهان کرد...
- باشه آقای دکتر ببخشید من انتظار بیجایی از شما داشتم... اما خواهرشوهر من حامله اس تورو خدا چیزی پرسید حرفی نزنید... نکته ی دیگه اینکه من میخوام ببینم میتونیم بیمار رو منتقل کنیم؟ چون ما همه تهران زندگی میکنیم ، ایشون به خاطر مشکل تنفسی که داشتن شش ماه تهران بودن ، شش ماه اینجا اما نزدیک به سه ساله که کلا اینجا زندگی میکنن تنها... ما هم همه کار داریم باید ایشون رو ببریم تا بتونیم ازشون مواظبت کنیم.
- باشه خانم انتقالشون مشکلی نداره اما باید یه مدت تو بیمارستان باشن ، میخواید ببریدش خونه؟
- نمیدونم...
- من ترتیب کارای انتقالش رو میدم شماهم برید دعا کنید بلکه خدا معجزه ای کرد...
- ممنون... خدافظ.
از جا بلند شدم و از در بیرون رفتم ، مرتیکه ی مزخرف ، نمیشد باهاش حرف زد تند تند حرف میزد ، حال مارو نمی فهمید ، وقت نماز بود وضو گرفتم و به نمازخانه بیمارستان رفتم تا نماز بخونم ، بعد از نماز ساعت ها سر سجاده نشستم و گریه کردم ، پدرجون هم به هرحال به من محبت هایی کرده بود... اصلا اون نبود من بزرگترین راز زندگیم رو متوجه نمیشدم... از خدا کمک خواستم... خدا رو صدا زدم ، بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون ، آدرین اونجا بود ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- بهتری؟
- خوبم.
- من با دکتر حرف زدم... گفت میتونیم پدرجونو منتقل کنیم تهران.
- باشه.
- آدرین تو خوبی؟ تو رو خدا اینجوری نکن با خودت ، خدا خواسته حتما یه حکمتی تو کاره...
آدرین یک دفعه بی دلیل عصبانی شد و با داد به من تشر زد:
- خدا خواست؟ خدا چی خواست؟ خدا همینجوری واسه ما میخواد ، کلا مرگ عزیزای من تو سرنوشتمه که گند بزنن به این سرنوشت مزخرف...
- آدرین آروم باش ، من که چیزی نگفتم ، با این کارا حال پدرجون خوب نمیشه ، سعی کن به عنوان پسرش کنارش باشی ، پدرته اینجوری شده ، خدای نکرده یه اتفاق دیگه میوفتاد ، اون وقت چیکار میکردی؟ زبونم لال پدرجون میمرد... اون موقع میخواستی چیکار کنی؟ خودتو میکشتی؟ پس برو خدارو شکر کن ، ایشالا پدرجونم بلند میشه.
چیزی نگفت و ازم فاصله گرفت ، دیگه داشتم میمردم از بی خوابی و سردرد ، رفتم خونه ی پدرجون پیش آرتونیس و سامان ، آرتونیس هم حال خوبی نداشت اما سامان اجازه نمیداد بره بیمارستان ، اول یکم خوابیدم ، فقط سه ساعت... وقتی بلند شدم با تلفن خونه اول زنگ زدم به منشیم و گفتم مراجین رو کنسل کنه تا یه مدت نمیام ، بعد هم زنگ زدم به بابای خودم ، جواب داد...
- بفرمایید؟
- سلام بابا.
- اتریسا تویی؟
- آره.
- کجایی دخترم؟
- من رامسرم بابا.
- چه بی خبر ، الان چه موقعی بود...
- بابا ، پدرجون تصادف کردن...
- یا خدا... محمد چیزیش شده؟
- بابا رفتن تو کما...
از بابا صدایی نشنیدم ، ادامه دادم:
- خودتونو ناراحت نکنید خواست خدا بوده... زنگ نزدم ناراحتتون کنم فقط خواستم بگم ممکنه یکم اینجا بمونیم ، موبایلم جا مونده... پدرجونو منتقل میکنیم تهران.
باز هم از بابام صدایی نیومد ، پرسیدم...
- بابا خوبید؟
صداش گرفته بود ، گفت:
- خوبم دخترم.
- خدارو شکر... خدافظ.
و قطع کردم ، سردرد داشتم ، آرتونیس گفت:
- نوشیکا بابام چی میشه؟
لبخند ساختگی و خسته ای زدم و گفتم:
- خوب میشه ایشالا آرتونیس ، به خدا توکل کن.
- میترسم اونم مثل بقیه از دست بدم...
- ناراحت نباش آرتونیس...
آرتونیس آدم مقاومی بود... خیلی قوی بود برعکس من... اون تو زندگیش هر دردی رو تحمل کرد... گاهی دلم میخواست جای اون باشم اما پشیمون میشدم... اصلا نمی تونستم جای اون باشم... بعد از رفتن دختری که فکر میکرد خواهرشه اونطور که شنیدم خیلی غصه خورد... بعدش هم غم از دست دادن مادرش خیلی بدتر بود... دیگه نابود شد... خورد شد... رفت تو یه دنیای پر از سکوت هیچ وقت یه لبخند واقعی رو لب هاش نبود گرچه خیلی در ظاهر خوب بود اما از درون له میشد... داخل زندگیش اونقدر با استرس زندگی میکرد که قابل وصف نیست... نگرانی های بی موردی که برای سارینا داشت و خود سارینا برام تعریف میکرد واقعا سرسام آور بود... من یه چیزی رو خودم با چشم هام دیدم... وقتی آرتیمان من مرد ، من دیوونه شدم اما من یه چیزی رو یادمه وقتی از هوش رفتم آدرین زنگ زد به آرتونیس ، یادمه یه صداهایی... صدای ضجه ی آرتونیس هنوز تو گوشم زنگ میزنه ، تمام وجودش رو خالی میکرد با فریاد... با داد... با جیغ هایی که میکشید و حالی که داشت یادمه داد میزد...
- برای چی باید برادرم اینطوری خودشو بکشه؟ خـــــــداااااااا؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجــــایی؟ آرتیمان من چرا باید روز عروسی برادرش خودشو بکشه؟ خدایا منم بکــش... من چه گناهی کردم که داغ خواهر و مادر و برادرمو به دل من گذاشتی...
من نبودم... من اونقدر بد بود که اون روز ها منو به آسایشگاه روانی بردن ، منو بردن و بستری کردن... من تو هیچ کدوم از مراسم های آرتیمان شرکت نکردم... من نبودم ببینم عشقم رو چطور به خاک می سپارن... اما بحث بدشانسی من نیست... بحث این زن بیچاره اس که لحظه ای رنگ خوشبختی رو تو زندگیش ندید ، خدایا اگه قراره پدر اینا رو ازشون بگیری یا اول خودشون و منو بکش یا یه صبر خیلی زیاد بهشون بده... خدایا اینا دیگه صبری نمونده براشون... خدایا من میدونم تو همه رو امتحان میکنی... من میدونم... خدایا این دیگه چه حکمتیه؟ اینا رو چند بار میخوای امتحان کنی؟ چندتا عزیز رو میخوای ازشون بگیری؟ آدرین گناه داره... آرتونیس بیشتر گناه داره... پدرشون رو به زندگی برگردون... خدا من با همین اعتقاد ضعیفم با این بندگی دست و پا شکسته ام... با این وجود ناکاملم دارم به عنوان یه حقیر... یه بنده ، دارم از ته دل ازت یه خواهشی میکنم... این مردو به زندگی برگردون... این بچه ها تحمل مرگ پدرشون رو ندارن ، اینا نمیتونن زندگی کنن ، خدایا جون منو بگیر ولی بذار اون پیرمرد زنده بمونه... خدا چرا همش برا نا اهلش عذاب مینویسی؟ خدایا ما جنبه ندارم ، ما جنبه ی تحمل داغ عزیزامونو نداریم ، کمر زندگی اینا میشکنه به قرآن ، لال شم اگه ذره ای اغراق کنم... پدرشون برگرده ، تو رو به چهارده معصومت قسم این پیرمرد رو برگردون... خدایا نفسش دوباره گرم شه ، بذار برگرده به این دنیای نکبتی ولی نره... خدایا... خدایی کن... نا خواسته اشک تمام صورتم رو پوشوند ، آرتونیس همراه من گریه میکرد ، بغلش کردم ، دائم تکرار میکرد:
- مگه من چیکار کردم؟ یه عمر غم عزیزامو کشیدم و دم نزدم ، دیگه طاقت ندارم...
همزمان باهاش گریه میکردم و تکرار میکردم:
- خدا بزرگه...


یک هفته از اوضاع پدرجون گذشته بود و هیچ یک از ما به زندگی عادی برنگشته بودیم ، سارینای بیچاره پیش عموش سعید و ناهید که زن عموش بود مدام احساس ناآرومی میکرد ، کار آدرین و سامان هم که به کل تعطیل شده بود ، من و آرتونیس هم که جز رو به روی قبله نشستن و دعا برای برگشت پدرجون کاری نداشتیم ، من و آرتونیس خونه بودیم آدرین و سامان رفته بودن بیمارستان ، آرتونیس گوشه ی دیوار کز کرده بود و من هم رو مبل نشسته بودم و فکر میکردم... تلفن زنگ خورد ، بی اختیار از جا پریدم و درجا جواب دادم:
- بله؟
- نوشیکا؟
- جانم آدرین تویی؟
- نوشیکا مژده بده ، معجزه...
- پدرجون برگشته؟
- قربون خدا برم ، زود پاشین با آرتونیس بیاید بیمارستان که بابام منتظره.
اشک های شادی تو چشم هام متولد شدن ، خنده ای کردم و گفتم:
- خدایا شکرت...
تلفن رو بی خداحافظی قطع کردم ، آرتونیس منتظر به نظر میرسید ، نگاهی به شکم برآمده اش کردم و گفتم:
- آرتونیس پدرجون برگشــته.
جیغ بلندی کشید ، خیلی خوشحال شد ، چهره ی شادابی رو صورتش جایگزین شد ، از خوشحالیش انرژی گرفتم ، به سرعت برق آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون ، ماشین آدرین تو خونه بود ، سوار شدیم و راه افتادم ، انقدر با سرعت حرکت کردم که ده دقیقه ای به بیمارستان رسیدم ، ماشین رو هول هولی یک جا پارک کردم و با آرتونیس بدو بدو رفتیم سمت بیمارستان ، جلوی بیمارستان یه گل فروشی بود ، گفتم:
- آرتونیس زشته بدون گل بریم.
- آخ راست میگی بابام. پس بذار کمپوتم بگیریم براش.
- تو گل بگیر برو ، من با کمپوت میام.
- آناناسا ، چیز دیگه نگیری.
- برو تو دختر.
سریع رفت یه دسته گل بزرگ خرید و من هم رفتم کمپوت خریدم ، وارد بیمارستان شدم و از اون ها اتاق پدرجون رو پرسیدم ، به بخش منتقل شده بود ، انگار که خیلی حالش خوب شده بود ، اتاق رو پیدا کردم ، چشم هاش رو باز کرده بود و کاملا هم سالم به نظر میرسید ، آدرین و آرتونیس و سامان دورش حلقه زده بودن ، تقه ای به در زدم ، نگاه همه به سمتم چرخیده شد ، هم زمان با نزدیک شدنم به اون ها با لبخندی که سعی بر پهن تر کردنش داشتم گفتم:
- حال شما چطوره؟ حسابی نگرانمون کردینا.
پدرجون- دخترم ما که یه پامون لب گوره...
- عه عه عه ، تازه اول جوونیتونه پدرجون این چه حرفیه؟
کمپوت هارو گذاشتم رو میز فلزی کنار تختش و گفتم:
- حالا میتونید چیزی بخورید؟
همون موقع آدرین از اتاق بیرون رفت و صحبت با پدرجون مانع شد به دنبالش برم...
«کتایون»
صبح پنجشنبه بود تنها تو خونه بودم ، گلسا نمایشگاهش راه افتاده بود و رفته بود همونجا ، من چند روز اول باهاش میرفتم ولی امروز حوصله نداشتم ، بعد از حرف هایی که با آدرین زدم تا همون روز بعدازظهرش که فهمیدم پدر آدرین تصادف کرده دیگه هیچ تماسی از آدرین نداشتم ، خودم هم که بهش زنگ زدم جواب نداد ، شرکت هم نبود ، به این فکر کردم که اون حرف هاش فقط یه توهم بوده و یا از حرف هاش پشیمون شده و دلش میخواد که دیگه من رو نبینه ، با این فکر ها انگار که دیوونه میشدم ، آدرین عشق من بود ، کسی که دوست داشتم کنارش زندگی کنم ، تو همین فکر هام پرسه میزدم که موبایلم زنگ خورد ، نگاهش کردم ، خودش بود ، با هیجان و شادی ای که یکدفعه درونم ظهور کرد ، جواب دادم:
- چه حلال زاده.
- خیر باشه...
- بهت فکر میکردم.
- قربونت بشم.
لبخند زدم ، چقدر حرف هاش برام شیرین بود ، گفتم:
- فکر کردم که فراموشم کردی ، هیچ خبری از من نگرفتی حتی تلفن هامو جواب ندادی...
- ببخشید عزیزم پدرم بعد از عمل به کما رفت ، یک هفته اس که ما نه خواب داریم و نه خوراک ، طبیعیه که تلفنی نمیتونستم حرف بزنم.
- وای ، پدرت خوبه؟
- الان آره خداروشکر به هوش اومده...
- خداروشکر.
- مرسی عزیزم.
- دلم برات تنگ شده آدرین ، خیلی دلم تنگ شده ، میخوام ببینمت ، خیلی حرف دارم باهات.
- قول میدم به محض رسیدنم به تهران اولین کاری که میکنم دیدن روی ماه توئه.
- پس من منتظرتم ، قول دادیا.
- عزیزدلم ، من قطع کنم دیگه ، زنگ میزنم بهت... فعلا.
- خدافظ.
قطع کردم ، به گلسا چیزی نگفته بودم چون خیلی سریع مانع همه چیز میشد ، مطمئن بودم...
تا آدرین برگرده تهران یک هفته ای طول کشید ، باباش رو از بیمارستان مرخص کرد و براش یه پرستار گرفت ، کار شرکت ما با شرکت اونا دیگه کاملا تمام شده بود اما این آغاز رابطه ی من و آدرین بود ، یک روز بعد از رسیدنش زنگ زد تا نهار رو باهم باشیم ، بعد از تمام شدن ساعت کاری از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، خیلی طول نکشید که به رستوران رسیدم ، به محض ورودم آدرین رو با تیپ رسمی که مطمئن بودم از سرکار میاد پیدا کردم ، پشت یه میز نشسته بود ، رفتم سمتش از صدای پاشنه های پام متوجه ام شد ، بهش رسیدم ، لبخند زدم و گفتم:
- سلام.
- سلام عزیزم ، بشین.
نشستم پشت میز ، بعد از گرفتن منو و انتخاب غذا ، آدرین مشغول صحبت شد:
- همه چیز خوب بود این مدت که نبودم؟
- همه چیز به جز نبود تو.
- اون که برای منم سخت بود ، فکر هات رو کردی کتی؟
- آدرین من و تو میتونیم با هم باشیم اما تو زن داری...
- کتایون من زن ندارم... من فقط یه همخونه دارم که برام مثل خواهرمه.
- پس چرا باهاش ازدواج کردی؟
- چون یه زمانی حس کردم عاشقشم.
- و حالا؟
- حالا فقط یه همخونه اس.
- فکر نمیکنم بتونم با این کنار بیام.
- کتایون... وقتی ما با هم بودیم تو میدونستی که من یه نامزد دارم تو ایران اما ما با هم بودیم ، درسته؟ تو همه ی اون سال ها من و تو همدیگه رو شناختیم یعنی فکر نکنم فرصتی بخوایم که هم رو از نو بشناسیم ، من فقط میخوام کنار تو باشم ، می فهمی؟ یه زندگی آروم ، دوست دارم آرامش رو تجربه کنم ، کنار تو... نگو که تو نمیخواستی بهم نزدیک شی چون کاملا حسش کردم... کتی من میخوام با تو باشم ، این شرایطمه ، انتخاب با توئه... فقط ازت میخوام به علاقه ای که به هم داریم بیشتر فکر کنی.
- آدرین این علاقه ای که میگی ، خیلی سال پیش منو تنها کرد ، کسی که به ظاهر عاشق من بود به خاطر یه مملکت دیگه منو فراموش کرد...
- من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم... حالا هم فقط نظر تو مهمه.
- آدرین من خیلی دوست دارم... میفهمی؟
چیزی نگفت ، شالم رو کنار دادم ، پلاکم رو بهش نشون دادم و گفتم:
- طوری که این همه سال این با من بود.
غذا هارو آوردن ، حرفی نمیزد ، چیزی هم نمیخورد ، با تامل ادامه دادم:
- دوست دارم ولی... میخوام سطح رابطمون رو بفهمم ، دیگه از بچه بازی خوشم نمیاد ، سنم از این چیزا گذشته ، اونقدر شور و حال ندارم دیگه ، انتظار تو چیه؟ چی میخوای از این...
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم گفت:
- صیغه میکنیم... مادام العمر ، یه خونه میخریم ، همیشه با هم میمونیم ، شاید از نوشیکا جدا شدم ولی درهر صورت من و تو کنار همیم ، قول میدم بهت.
- من فقط میخوام کنار تو باشم.
لبخند زد ، یه لبخند خیلی خیلی قشنگ و بعد با لحن عاشقانه ای گفت:
- کی بریم محضر؟
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، saba 3 ، aida 2 ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#24
«نوشیکا»
مهمونی دعوت بودم ، ریشه های موهام درومده بود و موهام تقریبا دو رنگ شده بود ، پایینش موهای بلندم و ریشه ی موهام همون رنگ قرمزقهوه ای طبیعیش ، جلوی موهام رو بافته بودم ترکیب رنگ قشنگی شده بود ، پیراهن دکلته ی مشکی رنگ کوتاه با جوراب شلواری مشکی تنم بود ، تیپ ساده ای زده بودم مخصوص مهمونی ، بعد از زدن کرم پودر نرمال ، رژگونه قهوه ای رنگی به گونه هام زدم ، چشم هام رو خط چشم کشیدم و ریمل زدم ، ابروهام رو کلفت کرده بودم خیلی خوب شده بودن در نهایت رژ قهوه ای صورتی ملایمی به لب هام کشیدم ، آرایشم خوب شده بود ، دیگه آماده بودم ، پالتوی مشکی رنگم رو پوشیدم و شال زرشکی هم رنگ کفش هام به سرم کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از اینکه پدرجون از بیمارستان مرخص شد براش یه پرستار گرفتیم و همونجا موند ، ماهم برگشتیم تهران ، اما از اون موقع من و آدرین به قدری از هم دور شدیم که سلام رو به زور به هم میگیم و خیلی کم پیش میاد تو این خونه ببنمش ، دوماه گذشت تا عید چیزی نمونده بود شاید نزدیک به چهارده روز اما تو خونه ی ما حرفی از خونه تکونی نبود ، دریا یه مهمونی زنونه گرفته بود ازمن هم خواهش کرده بود برم ، از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ، نیم ساعتی طول کشید که رسیدم به خونه ی دریا و پارسا ، ماشین رو پارک کردم و در زدم ، در رو برام باز کرد ، رفتم تو ، رسیدم جلوی خونشون با لبخند گفت:
- سلام عزیزم ، خوش اومدی.
- مرسی.
روبوسی کردیم ، همون موقع صدای آرمینا اومد:
- سلام خاله نوشیکا.
- سلام قربونت بشم.
رفتم تو ، بدون اینکه به کسی توجه کنم ، بسته شکلاتی که تو کیفم بود رو دراوردم به آرمینا دادم ، دریا سه تا بچه داشت ، یه پسر هفت ساله و دوتا دختر پنج ساله و یک ساله ، خیلی خانم بود به خدا آدم جلوش کم میاورد ، آرمینا خیلی بامزه بود ، موهاش مثل دریا طلایی رنگ بود و چشم هاش درست همرنگ پارسا سبز سبز بودن ، با گرفتن کادوش شروع به ورجه وورجه کرد ، گفتم:
- داداشت کجاس جقله؟
- تو اتاقه خاله... راستی خاله دستت درد نکنه اینو خریدی برامون.
- قربونت بشه خاله ، قابل شمارو نداشت عزیزم.
دریا- چرا زحمت کشیدی نوشیکا؟
- چه زحمتی؟
سرم رو بلند کردم و تازه متوجه بقیه مهمون ها شدم ، به سمت یاسمن که میشناختمش رفتم و سلام کردم ، منتظر شدم تا دریا بقیه رو بهم معرفی کنه ، دریا رو به یکیشون کرد و گفت:
- دوستم مهرانه.
رو به اون هم من رو معرفی کرد ، باهاش دست دادم و گفتم:
- خوشبختم.
- منم همین طور.
چشم های مشکی داشت ، موهاش قهوه ای روشن بود ، بینیش هم کوچیک و استخوانی بود ، خوش هیکل بود ، یه ساق برمودای مشکی پوشیده بود با یه تی شرت بلند سفید رنگ ، ازش خوشم اومد خیلی بامزه بود ، دریا با لبخند رو به یکی دیگه کرد و گفت:
- اینم پریناز.
و دوباره دست دادیم و من دوباره به این یکی دوستش هم دقیق شدم... چشم های قهوه ای رنگ داشت و موهاش هم بلند بود ، موهای لختی داشت که قدش تا شونه هاش بود ، بینیش خیلی خیلی کوچک بود اما از حالتش کاملا مشخص بود که عمل شده نیست و لب هاش هم کوچیک بود ، یه پیراهن ساده ی کرم رنگ پوشیده بود کمر باریک بود ، قیافش خیلی به دلم نشست ، دریا رو به سومین دوستش کرد و گفت:
- اینم مرواریده ، ما هممون با یاسی از راهنمایی دوستیم
به اون هم دست دادم و قیافه ی شرقی قشنگی داشت ، چشم ابرو مشکی بود و موهاش کاملا پرکلاغی بودن ، چشم هاش درشت بودن ، بینیش خیلی کوچیک نبود اما به صورتش میومد و لب هاش هم متوسط بود ، هیکلش فوق العاده لاغر بود ، دریا اینبار رو به آخرین دوستش که قیافه اش برام خیلی آشنا بود کرد و گفت:
- اینم هستی ، یکی از بهترین دوست های من.
لبخند زدم ، هستی هم همین طور ، چشم هاش بی درنگ برام آشنا بود ، چشم هاش خیلی خیلی آرامش میداد بهم ، رنگ چشم هاش کاملا ناشناخته بود ، سبز.. آبی... قهوه ای... نمی فهمم اما کاملا آشنا بود ، گفتم:
- سلام خوشبختم.
- ممنون... منم همین طور.
همونجور خیره همدیگه رو نگاه میکردیم که گفت:
- خیلی قیافه ات آشناست.
- دارم فکر میکنم کجا دیدمت...
کمی که فکر کردم یکدفعه گفتم:
- تو عروسی محبوبه ، دخترخالم ، یادت اومد؟
- آره آره... محبوبه دختر خاله توئه... یادمه تو عروسی دیدمت... خوشحالم اینجا میبینمت.
- منم همین طور.
دریا- شما از قبل همدیگه رو میشناسید؟
هستی- دخترخاله ی نوشیکا ، زن پسردایی من بهادره.
دریا- که اینطور ، چه جالب... خب اینم کوچولوها.
رو به بچه هایی کردم که سمت دیگه ی سالن درحال بازی بودن ، آرمینا هم از همه شیطون تر بود ، آرکا رو که دیدم ، درجا بغلش کردم و لپش رو محکم بوسیدم ، یه دختر خوشکل با موهای قهوه ای و چشم های سبزطوسی بود که از بقیه بزرگتر بود ، دریا گفت:
- دختر هستیه ، تبسم.
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام من نوشیکام.
- سلام... شما دوست مامانمی؟
- آره عزیزم.
- خوشبختم.
- منم همین طور عزیزم.
چیزی نگفت دیگه ، دوتا پسر شیطون هم بودن ، بردیا و بنیامین ، دریا گفت پسرای دوستش مرواریدن ، یکیشون چهار سالش بود ، اون یکی هفت سال ، یه دختر کوچک دیگه هم بود که هم سن آرمینا بود ، اسمش نونا بود دختر پریناز ، با دریا به اتاق آرینا که کوچیک ترین بچه ی دریا بود رفتم تا لباس هام رو عوض کنم ، بعد از درآوردن شال و مانتوم ، دیدم یه دختر خیلی کوچولو رو تخت خوابه ، گفتم:
- الهی بگردم ، این دیگه کیه؟
دریا- این رناکه ، بچه ی مهرانه اس ، چهار ماهشه.
- عزیزم چه نازه ، راستی آرینا کجاست؟
- تو آشپزخانه طبق معمول فضولی میکنه ، بیا بریم بیرون.
رفتیم بیرون ، دریا آرینا رو آوردم ، بغلش کردم ، با تعجب بهم خیره شد کپ مامانش بود ، هم رنگ موهاش ، هم رنگ چشم هاش ، همه چیزش ، لبش ، بینیش ، خلاصه کپ دریا بود ، با لحن بچگونه بهش گفتم:
- خوبی خاله؟ تو چقدر بی جنبه ای... بچه هم انقدر شبیه مامانش؟ آره؟ آخه خاله نمیگی ما تورو با مامانت اشتباه میگیریم یهو؟ قربونت بشم.
همون جور با تعجب و اخم نگاهم میکرد ، سفت به خودم چسبوندمش ، عاشق بچه ها بودم ، تو اون جمع فقط من و یاسی بچه نداشتیم ، یاسی هم از موسسه میشناختم ، تازه یک سال بود که ازدواج کرده بود ، آرینا رو به دریا دادم ، دریا ازم پذیرایی کرد ، دوستای خیلی خوب و باحالی داشت ، بعد یه مدت خیلی طولانی خیلی بهم خوش گذشت ، مدت ها بود که به یه مهمونی اینجوری نیاز داشتم ، کلی خندیدیم ، باهاشون خیلی صمیمی شدم ، خوشحال بودم ، قرار گذاشتیم که باز هم همدیگه رو ببینیم حتی با شوهر هامون ، شب شده بود که مرورارید و پریناز که خیلی بیشتر باهاش صمیمی شده بودم بلند شدن تا برن ، من هم بلند شدم و همراه اونا مانتوم رو پوشیدم از اتاق که بیرون اومدیم پریناز گفت:
- دریا یه زنگ به آژانس بزن ما بریم.
دریا- بودی حالا.
پریناز- گمشو دیگه ، کلی زر زدیم ، خسته شدم.
همه خندیدن ، گفتم:
- خب من می رسونمت.
پریناز- به خدا اگه مزاحم شم.
- مزاحم چیه دیگه؟ تعارف ندارم که ، من می برمتون.
دریا- راست میگه دیگه ، اتفاقا نزدیک شمان پریناز.
پریناز- باشه.
مروارید ماشین داشت ، با دوتا پسرهاش از همه خداحافظی کردن و رفتن ، پریناز هم دخترش نونا رو صدا کرد و ماهم از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم بیرون ، در ماشین رو باز کردم ، پریناز نونا رو عقب نشوند و خودش اومد جلو نشست ، راه که افتادیم ، گفت:
- ببخشید تورو خدا ، نمیخواستیم مزاحم تو بشیم.
- نه بابا ، کجا میری حالا؟
آدرس خونشون رو گفت ، نزدیک خونه ی ما بود ، نونا گفت:
- خاله آهنگ میزاری؟
ضبط رو روشن کردم ، هرچی بالا پایین کردم آهنگ شاد پیدا نکردم ، رو به پریناز گفتم:
- ببخشید آهنگ شاد ندارم.
- اشکال نداره منم خیلی دوست ندارم...
برای همین یه آهنگ انتخاب کردم و مابقی راه سکوت بود...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
عشقت ، عشق دنیامه
عشقت ، شوق فردامه
عشقت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابـــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
چشمات ، چشمه ی نورن
چشمات ، مست و مغرورن
قلبت... ای کاش غم توی قلبم نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
برگرد ، بی تو گریونم
برگرد ، با تو میمونم
برگرد... ای کاش... اون نگات تنهام نمیذاشت
ای کاش... ای کاش
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای وای قلبم بی تابه
ای وای چشمام بی خوابه
کاش با من بودی هرشب
هرجا مهتاب ، مهتابــه...
ای کاش باتو میموندم
ای کاش از تو میخوندم
ای کاش لحظه هام بوی تو رو داشت
ای کاش... ای کـاش...
پریناز رو رسوندم و ازش خداحافظی کردم ، رفتم خونه ، خیلی خسته بودم ، ساعت نزدیک ده شب بود ، خونه که رفتم اول لباس هام رو عوض کردم ، آدرین خونه نبود ، بعد از ماجرای پدرش به قدری سرد شده بود که عذاب میکشیدم ، انگار جاهامون عوض شده بود ، نمیدونم چی بود اما خیلی بد شده بود حتی بعضی از شب ها خونه نمیومد ، نمیدونم چرا آدرین تا این حد تغییر کرده بود ، نماز که خوندم بعدش نشستم پای تلویزیون ، یکم هم با حوا تو لاین حرف زدیم ، نزدیک به دو نصف شب بود که صدای کلیدش رو شنیدم ، هم زمان با موبایل حرف میزد...
- همین الان رسیدم عزیزم... منم همین طور... مواظب خودت باش... تا فردا... خدافظ.
وقتی خدافظ رو گفت رو به روم بود و داشت نگاهم میکرد ، یک لحظه قلبم شکست و یه حس خیلی عجیب درونم شعله ور شد و وجود یه شخص سوم رو تو زندگیم احساس کردم... وجود یه زن دیگه رو کاملا لمس کردم... اما آدرین کسی نبود که خیانت کنه ، با صدای خیلی خیلی آرومی گفت:
- سلام.
بدون توجه به سلامش گفتم:
- بگیر بشین.
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، lord_amirreza ، saba 3 ، aida 2 ، پری خانم ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#25
سلام نوشی جون خوبی؟

رمانت مث همیشه عالی بود بیستتتتتتتتتتتت

راستی نوشی جون چرا دیگه ادا مه ی رمان دموکراسی ر و نمیذارین
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "تنها" ، SOGOL.NM
#26
چیزی نگفت و نشست ، گفتم:
- کی بود حرف میزدی باهاش؟
- هیشکی.
- نه مهمه کی بود که پرسیدم ، باید باهم حرف بزنیم امشب.
- راجع به؟
- راجع به زندگیمون
با لحن مسخره ای گفت:
- حرف بزنیم؟ که میخوای حرف بزنی؟ فکر نمیکنی یکم واسه حرف زدن راجع به زندگیمون دیره؟
و رو زندگیمون تاکید مسخره ای کرد...
- تو داری چه بلایی سر این زندگی میاری آدرین؟
- من کاری نمیکنم نوشیکا ، این زندگی سرد و تهوع آور زندگی ایه که تو انتخابش کردی برامون.
بدون انتظار هیچ جوابی از من بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت ، با دست صورتم رو پوشوندم و گریه کردم ، به حال خودم... خیلی گریه کردم ، ترحمی که نسبت به خودم داشتم واقعا وحشتناک بود ، با تمام وجودم دلم به حال خودم میسوخت ، خیلی زیاد... زمزمه کردم...
مگه من کی بودم؟
کی بودم که امروز...
اینجوری چشمام خیسه
اینجوری اشک میریزه
قلب من غصه داره
این یه داستان قدیمی نیست
عشق من یه دنیا قصه داره
عشق من کهنه شده... قلب من سنگ شده
این عاشقی انگار برام... مایه ی ننگ شده
دلم واسه خودم دیگه تنگ شده
همه روزام سیاه سفید... دیگه بی رنگ شده
غصه ی قلب من از گذشته نیست
این واسه روزای رفته یا که سر گذشته نیست
اونکه یک روز بودش... حالا ولی نیست
عشق واقعی خیاله... قلب من قصد سفر کرد به دیارِ عاشقی
یه سرگذشت خیلی تلخ... یه عاشقی واقعی...
قلبم از گریه گذشت و قانع شد
سختی دوری برام با یاد عشقم ساده شد
آره من عاشق شدم... یه عاشق واقعی
قلب من یه چیز میخواست...
فرصت برای عاشقی...
حالا این روزا دیگه تلخ شده... قلب من حرفی نداره
انگار از سنگ شده...
این غرور لعنتی... مایه ی ننگ شده
حرفی از گذشته ها به من نگو... ولی امروز تو تنهام نذار
آره بد کردم ولی...
تو دیگه تو راه عشق برام سنگ نذار
این غرور بشکن و حرفای دل منو ثابت بکن
اینبار من از تو میخوام... بیا عاشقم بکن
آدرین تو رو به هرکی دوست داری منو تنهام نذار ، من روانی میشم آدرین ، میمیرم ، نکنه بری و تنهام بذاری ، تازه دارم خوبی تورو درک میکنم ، من چقدر احمق بودم... وای من چقدر احمق بودم... فکر و خیالی که تو سرم بود باعث یه سردرد خیلی عجیب شد... به یکی از اتاق ها رفتم و به زور خوابیدم.
کیف دستیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم ، قصد داشتم این رابطه ی سردی که از همون اول تو زندگیمون بود رو از بین ببرم و با آدرین یه زندگی رو از نو شروع کنیم ، آدرین من آدمی نبود که خیانت کنه ، از این مطمئن بودم اون فقط نسبت به من سرد شده بود ، همین... سوار ماشین شدم و از خونه بیرون رفتم ، باید برای عید خرید میکردم ، خیلی به عید نمونده بود و انگار نه انگار... رسیدم به یه پاساژ ، اول باید لباس میخریدم ، هم برای خودم و هم برای آدرین ، بعد از اینکه همه چیز های مورد نظرم رو گرفتم ، پنج ساعت گذشته بود ، اما بازم خوب بود ، همه ی خرید هارو گذاشتم تو ماشین ، با اینکه خیلی خیلی خسته بودم اما رفتم به سمت بهشت زهرا ، یه سری حرف بود که باید میزدم ، دوتا شاخه گل رز گرفتم و راه افتادم ، بعد از پارک کردن ماشین ، رفتم به سمت قبر میشا و آرتیمان ، اول از همه کنار قبر میشا نشستم و شروع کردم...
- سلام قربونت بشم... خوبی خواهرم؟ عذاب که نمیکشی؟ اونجا سرد نیست؟ با آرتیمان ملاقات کردی؟ میشا برزخ چه حالی داره؟ مهم نیست... مهم نیست... این حرفا رو فراموش کن... خواهرم زندگیمو اگه نجات ندم نابود میشه ، میشا ، آدرین سرد شده...
چند قطره اشک از چشم هام بارید و گل رو پر پر میکردم ، چرخیدم به سمت قبر آرتیمان... یه شاخه رز دیگه تو دستام بود ، خار های گل تو دستام بود و اما هیچ اهمیتی برام نداشت ، گفتم:
- بی وفا... عشق تو باعث همه ی بدبختیامه ، آرتیمان؟ من چیکار کردم که زندگیم هیچ وقت روی خوش بهم نشون نمیده؟ آرتیمان پدرت مابین مرگ و زندگی بود اما خداروشکر نجات پیدا کرد... آخه اونا بعد از میشا و مامانت و تو دیگه تحمل ندارن کسی رو از دست بدن ، راستی آرتونیس چند وقت دیگه یه خواهر زاده قراره برات دنیا بیاره ، آرتیمان تو قراره فراموش بشی... قراره تو زندگی جدیدم با آدرین تو کمرنگ تر بشی... میدونی...
همه ی حرف هام رو زمزمه میکردم و قبل از گفتن جمله ی جدیدم ، صدای یه پسر مانع ادامه ی حرف هام شد که با تردید گفت:
- نوشیکا؟
و بالای سرم رو نگاه کردم ، یه پسر با قد بلند و چشم های خمار قهوه ای رنگ و موهای قهوه ای... و قیافه ی آشنایی که داشت و اینکه اگه همون کسی که من فکر میکنم باشه... حساب سال هایی که ندیدمش رو ندارم... آروم بلند شدم ، اشک هام رو با پشت دست پاک کردم و خیره به چشم هاش گفتم:
- یاحا؟
خیره نگاهش میکردم ، پیراهن مشکی و جین مشکی رنگ ، گیج بودم ، لبخند زد و گفت:
- منو یادته دختر؟
و من هنوز مات بودم ، پرسید:
- اینجا چیکار میکنی؟ این دوتا کین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یاحا.. یاحا ، یاحا... وای خدایا...
و با گفتن هر کلمه ولوم صدام بالاتر میرفت ، با خنده گفت:
- چته دختره ی دیوونه؟
- تو... چقد بزرگ شدی پسر... اصلا تغییر نکردی.
- نه اندازه ی تو... چجوری منو شناختی؟
- مگه میشه نشناسمت؟
- ولی تو عوض شدی ، شناختنت کار سختی بود... نگفتی اینا کین؟
لبخند کمرنگ تر و تلخ تر شد و گفتم:
- یکیشون خواهرم و اون یکی... عشقم.
- خواهر؟ تو که خواهر نداری بچه...
- خب منم تا چند سال پیش همین جوری فکر میکردم ، خواهر دوقلومه... حالا تعریف میکنم ، خودت چیکار میکنی اینجا؟
- مادر بزرگم دوماهه فوت شده... اومده بودیم سر قبرش.
- خدا بیامرزتش...
- رفتگان توهم... خاله بیتام کجاست؟ خوبه؟
لبخند من همون طور تلخ تر شد و گفتم:
- مامان رفته... خیلی وقته رفته.
- یعنی چی؟
- یاحا فراموش کن... از خودت بگو ، چند تا بچه داری؟
خندید و گفت:
- تو دستای منو نمیبینی که حلقه ندارم؟
- یعنی هنوز ازدواج نکردی؟
- دوساله که طلاق گرفتم ، بچه هم ندارم.
- که اینطور...
- شما چی خانم؟
- چهار ساله که ازدواج کردم...
- گفتی این یکی قبر مال عشقته؟
- یاحا چه جای بدی همدیگه رو دیدیم ، باید خیلی حرف بزنیم.
- همین الان ، همین الان حرف میزنیم.
- خب بیا بریم...
- تنها نیستم.
- با کی اومدی؟
- مامانم و دیبا.
- وای خدا دیبا هم اینجاست؟
پشت سرش رفتم به سمت قبر مادر بزرگش ، خاله زهرا و دیبا ، باورم نمیشد ، رفتیم سمتشون ، خاله زهرا به طرز مشکوکی نگام میکرد... خندم گرفت ، رسیدیم بهشون ، یاحا گفت:
- فکر میکنید این دختر خانمی که کنار منه کی میتونه باشه؟
خاله زهرا- یاحا ایشون کین دیگه؟
یاحا- مامان فقط میخوام حدس بزنی.
دیبا- یاحا الان وقت این مسخره بازیاس؟ نمیدونی مامان الان حالش خوب نیست؟
یاحا- شما ساکت... مامان بفهمه این کیه حالش خوب میشه.
با لبخند گفتم:
- خاله زهرا دیگه مارو یادتون نیست؟ میدونستم بی وفایید ولی نمیدونستم کلا از ذهنتون پاک میشم.
- چقدر قیافت آشناست دختر...
یاحا- بابا ، مامان نوشیکائه ، نوشیکا زلزله...
چشم های خاله بزرگ شد و خیره به صورتم و گفت:
- نوشیکا؟ دختر بیتا؟
رفتم سمتش و بغلش کردم ، گفتم:
- چطوری خاله ی خوشکلم؟
من رو سفت به خودش چسبوند و گفت:
- وای دختر ، تو چقدر بزرگ شدی ، چقدر تغییر کردی ، مامانت چطوره؟
- ممنون... خوبه... غم آخرت باشه خاله...
- مرسی دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و رو به دیبا کردم:
- تو چطوری دختر؟ منو یادت هست؟
با لبخند گفت:
- مگه میشه تو و دیوونه بازیات رو یادم بره؟
و پرید تو بغلم ، یاحا گفت:
- خب خب... من با این دختره کلی حرف دارم ، دیبا خانم شما مامان رو ببر... اینم سوئیچ.
دیبا- عه یعنی چی؟ مام میخوایم با نوشیکا صحبت کنیم.
خاله زهرا- آره... نوشیکا عزیزم میای برای شام بریم خونه ی ما؟ آره خاله؟
- راستش خاله باید به شوهرم بگم... دوست دارم اول شما بیاید خونم ، الان خیلی مشتاقم با یاحا حرف بزنم...
- تو ازدواج کردی عزیزم؟
- چهار سالی میشه...
- خاله قربونت بره... پس باید با شوهرت بیای.
- چشم حتما...
- خب دیبا... بیا ما خودمون میریم ، بذار یاحا با نوشیکا باشه.
دیبا- عه نمیشه که...
- غر نزن دختر خوب ، تازه پیداتون کردم ، محاله گمتون کنم دوباره...
اونا رفتن و من و یاحا نشستیم تو ماشین ، یاحا گفت:
- از اول برام تعریف کن دختر...
- یاحا دلم برات تنگ شده بود...
«کتایون»
رفته بودیم پاساژ با آدرین و داشتیم برای عید خرید میکردیم ، من و آدرین صیغه ی مادام العمر کرده بودیم و بعد از اون یه خونه گرفته بودیم ، خوشبختی چیزی بود که تو این دوماه تجربه کرده بودم... خیلی خسته شده بودم ، گفتم:
- خسته شدم آدرین.
- خب یکم بشینیم قربونت بشم.
رفتیم به یه آبمیوه فروشی ، پشت یه میز نشستیم و سفارش دادیم ، آبمیوه هامون رو که آوردن ، آدرین رو به روم نشست ، خواستم همینجا خبر رو بهش بگم...
- آدرین... میگم واسِ نی نی هم خرید کنیم؟
و شوکه شدن و خیره شدن آدرین رو صورتم رو حس کردم ، پرسید...
- چی؟
- خب واسه بچمون دیگه ، البته هنوز خیلی کوچیکه...
- بچمون؟
- آدرین خوشحال نشدی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، saba 3 ، aida 2 ، پری خانم ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
آگهی
#27
ببخشــــید دوســتای عزیزمــ

و ممــنون بــه خـــــــــــآطــر صــــبرتـــون

تـــــا فــــردا شــــب حـــــــتمــــا براتــــون پســـت میزارمـــ

یـــه دنیــــآ ممـــنون (:

خــــدا و دیگـــــــر هیچ...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، عاصی ، [ niki ] ، SOGOL.NM
#28
- آدرین خوشحال نشدی؟
یه لبخند زورکی زد و گفت:
- شوکه شدم عزیزم... چه خوب.
- به نظر نمیاد که خوشحال شده باشی.
- نه نه... خوشحالم.
تمام خریدهامون رو کردیم و برگشتیم خونه ، تو مدتی که با آدرین رابطه داشتم نذاشته بودم گلسا چیزی بفهمه ، گرچه مشکوک شده بود اما اونقدر غرق کارش بود که متوجه نمیشد ، آدرین خیلی سریع خدافظی کرد و رفت... یه حس مثل خره افتاده بود تو سرم... آدرین از خبر بچه دار شدنم خوشحال نشده بود... آدرین... نه نه... وقتی که وارد زندگی یک نفر دیگه شدم باید این فکرو میکردم... خدایا کارم چقدر اشتباه بوده؟... بیخیال فکر و خیال شدم و رفتم خونه ی خودمون ، خرید ها رو هم با خودم بردم ، گلسا خونه بود ، تو سالن نشسته بود ، به محض ورودم سوالش سرجام میخکوبم کرد...
- کجا بودی؟
اخم ساختگی کردم و گفتم:
- پس سلامت کو دختر؟
با لحن آرومی که آرامش پیش از طوفان بود گفت: کتایون... کجا بودی؟
- خرید... برای عید...
- با کی بودی؟
نزدیکش شدم ، شالم رو از سرم دراوردم و رو مبل کنارش نشستم...
- چطور؟
- تو چه غلطی کردی دختره ی احمق...
- چی داری میگی گلسا؟
صداش بالا رفت و غیرقابل کنترل شد:
- تو چه حیوونی هستی که رفتی تو زندگی یه مرد متاهل؟ تو چقدر نفهمی... نمیشناسمت دیگه...
- گلسا آروم باش...
- ببند دهنتو آشغال...
- تورو خدا... بذار توضیح بدم.
- کتایون هیچ توضیحی واسه اینکه گند زدی تو یه زندگی دیگه وجود نداره... میفهمی؟
- اون اومد دنبالم...
با داد گفت:
- چرت و پرت نگو کتی... چرت و پرت نگو...
- گلسا تورو خدا آروم...
- چرا این کارو کردی؟
- تو از کجا فهمیدی؟
- من نیستم که باید توضیح بدم... تو باید بگی...
- دوماهی میشه که صیغه کردیم... یه خونه گرفته آدرین... خیلی آرامش دارم کنارش...
و قبل از جمله ی بعدیم کشیده ای به صورتم برخورد کرد و داد گلسا:
- لعنت به تو کتایون... لعنت بهت...
و اشک هاش بارید... عصبانیتش موجه بود... اون لحظه تنها لحظه ای بود که پشیمون شدم... از ته قلبم نفرین کردم خودم رو که چرا آدرین رو دیدم... صدای گلسا دوباره بهم تشر زد:
- خوب گوش کن... فردا همه چیز تمومه با آدرین... تموم میکنی همه چیزو ، فهمیدی؟
و فهمیدی رو به قدری بلند گفت و لرزیدم اما من آروم گفتم:
- نمیشه...
- نمیشه؟
- یه بچه دارم...
دوتادست هاش رو محکم کوبید تو پیشونیش و صدای وای گفتنش من رو هم تحت تاثیر قرار داد... هر لحظه همه چیز برام روشن تر میشد... انگار که قبل از این کور شده بودم... برام روشن شد که یه زن همسر قانونی آدرینه... اونم نه هر زنی... زنی که تو زندگیش هر نوع سختی رو کشیده... زنی که بعد از مرگ عشقش... اونقدر محکم بوده که کنار آدرین بمونه... صد در صد این بدون علاقه امکان پذیر نیست... حتما علاقه ای بوده که کنار آدرین مونده و من... من چیکار کردم؟ من وارد این زندگی شدم... وارد یه زندگی شدم و مابین اون دونفر قرار گرفتم... این آدم کیه؟ منم؟ من کی انقدر بدذات شدم؟ خدایا من چیکار کردم؟ اما آدرین... اونم مقصره... اون بود که پیشنهاد داد... یه صدا تو سرم پیچید... کتایون... با خودت روراست باش... تو چقدر مقصری و آدرین چقدر مقصره؟ هر نظری با هر منطقی ضد من بود... داغون شدم... شکستم... پشیمونی رو برای اولین بار تجربه کردم... باید از زندگی آدرین بیرون بیام... این بچه... این بچه باید از بین بره... اما میتونم؟ نگاه خیره ای به گلسا کردم... بدون هیچ حس و غروری و گفتم:
- گلسا من چیکار کردم؟
اشک هاش صورتش رو پوشونده بودن... با دوتا دست هاش صورتش رو پوشوند و گفت:
- کتی گند زدی... گند زدی...
و هق هق گریه هاش بلند شد... من باید چیکار میکردم؟ از این رابطه بیرون میومدم؟ من لحظه ای نوشیکا رو به عنوان رقیب حساب نکردم... من بهش بد کردم... اما الان یکم دیر نیست؟
«نوشیکا»
قهوه ی من و نسکافه ی یاحا رو آوردن با لبخند گفت:
- چقدر اتفاق افتاد تو زندگیت دخترخانم... چقدر خوب خودت رو نگه داشتی.
- اینجوری نگام نکن... من سابقه ی بستری بودن تو بیمارستان روانی رو دارم.
- به گذشته فکر نکن... خیلی تلخه.
- تو بگو از خودت... همش خودم حرف زدم.
- زندگی منم به خوبی قصه ها نبود... منم خیلی شکستم.
- چطور؟
- هفت سال پیش تو یه مهمونی تینا رو دیدم... اونقدری غرق این مهمونی ها بودم که به هیچی فکر نمیکردم اما وقتی تینا رو دیدم نمیدونم چی شد که ازش خیلی خوشم اومد... بهش نزدیک شدم ، رابطمون بهتر شد... اونقدر که حس کردم دارم عاشقش میشم ، صورت نازش هرکسی رو عاشق میکرد اما حیف از باطن کثیفش... سه سال دوست بودیم... تو این مدت یک بار بهم خیانت کرد... وقتی فهمیدم دیوونه شدم اما باز با همون ظاهرش با یه ببخشید و ادعای پشیمونی فریبم داد... خلاصه با وجود مخالفت خانوادم باهم ازدواج کردیم... اونم که فقط یه برادر داشت... اوایل حس میکردم همه چیز دارم اما بعد از یک سال زندگیم به کل عوض شد... اصلا تو خونه نبود ، موضوع تا جایی ادامه پیدا کرد که شبا نمیومد... بهش زنگ که میزدم میگفت خونه دوستمم حالش بد... هی دروغ... دروغ... تا اینکه دوباره خبر خیانتش به گوشم رسید ، دیگه ازش متنفر شدم... طلاق گرفتم... الانم دوساله که مجرد در خدمت شمام...
- هنوز شور و هیجانت رو داری... اما من تبدیل شدم به یه آدم ساکت و آروم.
- اون لیاقت منو نداشت... بیخیال شاد باش.
- دوباره شدی همون دخترباز قدیم...
- نه دیگه سرم تو کارِ ، وکالت خوندم ، کسی شدم واسِ خودم اصلا.
خندیدم... یاحا دوست بچگیم بود ، مادرش تنها دوست صمیمی مامانم بود و رابطه من با یاحا به قدری صمیمی بود که بزرگترین رازهای زندگی هم رو با اون سن کممون میدونستیم... یاحا چهارسال بزرگ تر بود ازم ، اما بهترین دوست دوران کودکیم حساب میشد... یه دفعه رفتن و غیبشون زد البته اونطور که یاحا برام تعریف کرد چند سالی ترکیه زندگی میکردن تا اینکه پدرش فوت شد و با مادر و خواهرش برگشتن ایران... از دیدنش اونقدر هیجان زده شده بودم که زمان و ساعت برام متوقف شده بود ، گفتم:
- تو بهترین دوست بچگیامی.
- خب این چه ربطی داشت؟
- مسخره ای دیگه...
- من کی شوهرتو ببینم؟
با گفتن این جمله تازه من رو یاد آدرین انداخت گفتم:
- آخ آخ بدو بریم بینم سه ساعته حرف میزنیم من باید برم خونه.
- خیل خب بابا چته؟
- پاشو دیگه.
- من خودم میرم...
- حرف اضافه نزن...
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:
- تا پول رو حساب کنی میرم ماشینو میارم.
و به سمت در کافی شاپ رفتم که شنیدم:
- پررویی ذاتیت از بین نرفته هنوز...
سوار ماشین شدم ، یاحا چند دقیقه بعدش اومد ، ازش آدرس گرفتم و رسوندمش ، وقتی هم داشت میرفت شمارش رو گرفتم تا در ارتباط باشیم ، رفتم خونه ، آدرین نبود ، خونه یخ کرده بود ، اول لباس هام رو عوض کردم و بعد رفتم و خرید هایی که واس آدرین کرده بودم تک به تک کادو کردم... خونه رو تا جایی که میشد مرتب کردم... این رابطه ی یخی همین امشب باید تموم شه... چون من دیگه تحمل ندارم... بهترین لباسی که میشد رو انتخاب کردم ، جلوی آینه نشستم و آرایش کردم ، موهام رو لخت کردم و باز گذاشتم ، برگشت روح به چهره ام خوشحال ترم کرد... لازانیا درست کردم... آدرین خیلی دوست داشت... میز رو با تمام سلیقه ام چیدم... کادو هارو رو میر وسط سالن طبقه ی پایین گذاشتم و خوم رو مبل نشستم و منتطر آدرین شدم... ساعت نزدیک دو بود... صدای کلیدش که اومد با وسواس دستی به موهام کشیدم و بلند شدم... به سمت در دویدم ، وقتی به در رسیدم آدرین اومده بود تو و کفش هاش رو در میاورد... نگاهی به سرتاپام انداخت و با حالت متعجبی آروم گفت:
- سلام...
لبخند زدم و گفتم:
- خوش اومدی عزیزم.
از کنارم رد شد... بوی عطرش به دماغم خورد... بوی همیشگیش رو نداشت... انگار که بوی یه عطر دیگه هم قاطیش بود... معلومه من خیلی وقته که از آدرین غافل شدم... رفت به سمت پله ها حتی نگاهش هم به کادو ها نیفتاد... از پله ها بالا رفت پشت سرش دویدم و رفتم ، به سمت یکی از اتاق ها میرفت که مانعش شدم ، جلوش رفتم و گفتم:
- تورو خدا تمومش کن... من خیلی اشتباه کردم آدرین... میخوام زندگیمون رو از نو شروع کنیم... تورو خدا من رو ببخش...
خیره نگاهم کرد و زیرلب گفت:
- چرا الان؟ چرا الان فهمیدی...
توجهی به حرفش نکردم و کشیدمش سمت اتاقمون و گفتم:
- تورو خدا بسته.
رفتیم تو اتاق ، از اتاق بیرون اومدم تا برم پایین و میز رو آماده کنم... یه لبخند زدم به زندگیم... خوشبختی داشت خیلی بهم نزدیک میشد... خیلی...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، [ niki ] ، saba 3 ، پری خانم ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#29
میز شام تکمیل شد ، آدرین اومد ، نشست پشت میز ، کنار هم شام خوردیم ، هرچند خیلی دیر بود اما با اشتها خوردیم ، چیزی نمیگفت اما نمیدونم چرا به چشم هام نگاه نمیکرد... شام که تموم شد ، رفتیم به سالن تازه کادو هارو دید ، لبخند زدم و گفتم:
- میخوام این عید... تولد دوباره ی زندگیم باشه ، آدرین میخوام کل گذشته رو بریزم دور ، کنار تو باشم.
کادو هارو تو بغل گرفتم و بهش نزدیک شدم ، رو بهش گفتم:
- ببخشید تنها رفتم ، عیدت مبارک پیش پیش.
آدرین لرزید... بد لرزید ، شوکه شدم ، یه قدم عقب رفت ، کادو ها زمین افتادن ، پرسیدم:
- چیزی شده؟
- چرا این کارو کردی؟
- چون خسته شدم... آدرین من تورم خسته کردم... گند زدم به همه چیز... تورو خدا جوری رفتار نکن که احساس کنم نمیتونی منو ببخشی... اشتباه کردم ، اشتباهاتمم خیلی بزرگه اما... خواهش میکنم اگه نمیتونی ببخشی برا همیشه تمومش کن اگه نه تورو خدا بیا از اول شروع کنیم ، قول میدم تا آخر عمرم تمام زندگیمو به خاطر تو بدم...
و اشک هایی که تو چشم هاش دیدم عذاب وجدانم رو چند برابر کرد و فکر اینکه چقدر اذیتش کردم سخت آزارم داد... کادو هارو باز کرد و کلی تشکر کرد ازم اما خیلی ساکت بود ، دیگه وقت خواب بود ، به اتاقمون رفتیم ، باید سردی این اتاق رو از بین میبردم... رو بهش گفتم:
- آدرین منو میبخشی؟
- نوشیکا... تو کاری نکردی...
لبخند زدم ، به سرعت رفتم و بین بازوهاش خودم رو جا کردم... آرتیمان از تو ذهنم خیلی کمرنگ شد اون شب... نه که عشقم از بین بره نه... اما تمرکز رو روی آدرین گذاشتم و پررنگش کردم ، اون شب بعد از گذشت این سال ها... تنها شبی بود مه میل کنار آدرین صبحش کردم و هیچ پشیمونی ای نبود... چه توی قلبم و چه در منطقم... صبح که از خواب بیدار شدم آدرین حموم بود ، عادت هرروزش بود ، لباس هام رو عوض کردم و بیرون رفتم ، خونه بوی محبت میداد ، صبحانه آماده کردم ، آدرین از اتاق بیرون اومد ، آماده بود برای سرکار رفتن ، با دیدن میز گفت:
- چرا زحمت کشیدی عزیزم؟
- کاری نکردم ، بیا صبحونه بخور.
- قربونت بشم... تو خیلی خوبی... لیاقتت رو نمیدونم کی به دست میارم.
- آدرین این منم که دارم سعی میکنم لیاقت تورو داشته باشم.
و لبخند زد و نشست سر میز ، گفتم:
- دیروز یه دوست قدیمی رو دیدم.
- کی؟
- یاحا... از بچگی با خوانوادشون دوست بودیم ، یهویی رفتن... خانوادشون رو باهم دیدم خیلی خوب بود.
- کجا دیدیشون؟
اومدم جواب بدم که منصرف شدم... اگه میگفتم بهشت زهرا ، آدرین متوجه میشد که سر قبر آرتیمان رفتم... این دروغ به صلاح رابطمون بود... برای همین با یه لبخند گفتم:
- خرید میکردم... خیلی اتفاقی.
- خیلی دوست دارم ببینمشون.
- حتما... ازم دعوت کردن ، حالا تا چه حد جدی بود نمیدونم ولی حتما اگه اونا چیزی نگفتن ، خودم دعوتشون میکنم.
- باشه عزیزم.
آدرین صبحونه میخورد و من مات تماشاش میکردم... چقدر بد بودم که به این چهره ی جذاب هیچ اعتنایی نداشتم... چقدر باخته بود... به صورتش دقیق شدم... این همون پسریه که خیلی اتفاقی وارد زندگیم شد و همه چیز رو تغییر داد... این همون آدمیه که نگرانش میشدم... همون کسی که بیشترین اعتماد رو بهش داشتم... چقدر قیافه اش فرق کرده بود... شکسته شده بود ، به معنای واقعی... خیلی عجیب پیر شده بود... با گذشت شش سال... این آدرینی نبود که فقط شش سال پیرتر شده باشه... نزدیک به بیست سال شکسته شده بود... برق چشم هاش از بین رفته بود و ترسناک تر عشقی بود که دیگه تو چشم هاش نسبت به خودم نمیدیدم ، یکدفعه من رو از خیالاتم بیرون کشید...
- چرا نمیخوری؟
- آدرین؟
- جانم؟
- واسه عید چیکار کنیم؟
- هرچی تو بگی.
- دلم مسافرت میخواد.
- بریم رامسر؟ ویلای خودم و آرتونیس؟
سرم تیر کشید... ویلا... اون جمع... شادی ای که اون موقع داشتم... اون جمع... بچه ها... دوستام... دریا... گیتار... آرتیمان... ماشین... جنگل... ابراز علاقش... با من قدم بزن... ساحل... پارک... نه... شمال نه... اون ویلا نه... دریا رو تا آخر عمرم نمیخوام ببینم... از ساحل تنفر دارم... صدای هیچ گیتاری بهم آرامش نمیده ، چشم هام اشکی شد ، گفتم:
- اصلا دوست ندارم...
- خوبی عزیزم؟
- خوبم اما شمال نمیخوام برم...
- باشه عزیزم... تو کجا میخوای بریم.
- یه شهر دیگه... اوممم ، شیرازو دوست دارم.
- حتما.
- آدرین دوست دارم.
- منم همین طور.
و رفت ، خودم هم باید میرفتم به مطب ، زندگی بهتر شده بود... این آرامش رو خیلی دوست داشتم... به هیچ عنوان نمیخواستم از دست بدمش... به هیچ عنوان... دو روز قبل از عید با آدرین سوار هواپیما شدیم و رفتیم شیراز ، قرار بود بریم هتل ، من عاشق شیراز بودم ، قبلا یه بار رفته بودم اونم تو دبیرستانم از طرف مدرسه بود ، روزای خوبی رو گذروندیم ، دو روز رو گشتیم و به جاهای دیدنی تموم نشدنی شیراز سر زدیم... تا روز عید شد ، تحویل سال ساعت دو و شش دقیقه و سی و هفت ثانیه بود ، برا خودمون هفت سین چیده بودیم ، لباس های نو پوشیده بودیم ، تحویل سال که اعلام شد خوشحالیم قابل وصف نبود ، پریدم بغل آدرین ، برای عیدی یه ساعت خوشکل برام خریده بود... چهاردهم فروردین برگشتیم تهران ، چهارده روز دور از همه چیز کنار هم بودیم ، آرامشی بی مانند تو زندگیم برقرار شده بو ، اما حیف که این آرامش ساختگی ، آرامش قبل از طوفان بود... حیف و افسوس و حسرت... طوفانی که تمام زندگی و باور هام رو نابود کرد... نابودِ نابود... بیستم فرودین بود ، ساعت چهار بعدازظهر دوشنبه ، تو خونه نشسته بودم و تو اینترنت میچرخیدم ، زنگ خونه به صدا درومد ، فکر کردم آدرین زودتر اومد ، رفتم جلوی آیفن یه دختر جلوی در بود ، ته چهره ی آشناش فکرم رو مشغول کرد ، آیفن رو برداشتم:
- بله؟
- اممم... ببخشید ، میشه چند لحظه وقتتون رو قرض بدید؟
- ببخشید شما؟
- من حتما باید باهاتون صحبت کنم ، میشه بیام تو؟
کمی فکر کردم و از رو کنجکاوی گفتم:
- بفرمایید.
و در رو باز کردم ، نگاهی به خودم تو آینه ی قدی سالن انداختم ، تاپ سفید رنگ با شلواربرموردا مشکی ، موهام رو دمب اسبی بسته بودم ، زنگ در خونه به صدا درومد ، جلوی موهام فرق وسط بود ، چتری های بلندم رو پشت گوشم انداختم و به سمت در رفتم و بازش کردم ، دوتا دختر بودن... یکیشون رو میشناختم ، همون هم دانشگاهی قدیمی آدرین که با شرکتشون همکاری داشت ، اون یکی هم خیلی شبیه بود بهش... انگار که خواهر بودن ، هردوتا بی هیچ صحبتی فقط نگاهم میکردن ، سعی به تعارف نداشتم ، پرسیدم:
- بفرمایید؟
اون دختره که نمیشناختم گفت:
- میشه بیایم تو؟
- حتما...
و دعوتشون کردم به داخل خونه ، همراه با ورودشون یه موج بزرگ منفی هم داخل شد که حس خوبی نسبت بهش نداشتم ، حوصله ی پذیرایی از این مهمون های ناخونده رو نداشتم ، پس به سالن رفتیم و اون ها بی تعارف روی یه مبل نشستن و من رو مبل رو به روشون و بار دیگه بعد از سکوتی طولانی پرسیدم:
- کاری داشتید؟
دختره بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- من گلسا هستم ، اینم خواهرم کتایون که فکر میکنم آشنایی کمی باهاش داشته باشید.
- بله... اتفاقی افتاده؟
- بعد از اینکه خواهرم همه ی حرف هاش رو زد... انتظار هرکاری رو ازتون دارم... چون من خودم...
و ادامه ی جملش رو نگفت و رو به کتایون کرد ، کتایون هم نگاهم نمیکرد ، یه ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود و هیچ حدسی نمیزدم که اینا چی میخوان بگن... بعد از کمی سکوت شروع کرد...
- من وقتی که بورسیه ی تحصیل تو آمریکا رو گرفتم هیچ کسی رو نداشتم که ازم حمایت کنه... هیچ احدی پشتم نبود... نه مادر و نه پدرم که هردو سنشون نسبتا بالا بود... خواهرم بهم پروبال داد و خیالم رو راحت کرد... برا همین تونستم برم آمریکا... تو دانشگاه آدرین رو دیدم... یه هم زبون بود ، به زودی برام تبدیل شد به یه دوست خوب... رفته رفته به جز درسم به اونم فکر میکردم تا اینکه پیشنهاد دوستی داد... خیلی دوسش داشتم و کم کم عاشق شدم... از هرلحظه ای برای کنار هم بودن استفاده میکردیم و موقع هایی که نبود دائم بهش فکر میکردم... قصدمون ازدواج بود و تنها مانع بین ما نامزدی بود که تو ایران داشت و بهم قول داده بود که این نامزدی تموم میشه... حتی یه بار میشا و آرتیمان و آرتونیس اومده بودن دیدن آدرین ، من رو بهشون معرفی کرد... یعنی همه چیز جدی بود... تا اینکه یه روز گلسا بهم زنگ زد...
چی داشت میگفت؟ بازی با جمله ها... این حرف ها چه ربطی به من داشت... زندگی خصوصیش و البته بخش هایی که ربط به آدرین داشت... آدرین هیچ وقت حرفی از عشق قدیمیش بهم نزده بود... اما اون از یه احساس قوی صحبت میکرد ، ادامه داد:
- مادر و پدرم درگیر یه بیماری مشترک شده بودن و باید حتما به ایران برمیگشتم... خواهرم توانایی مراقبت از هردوشون رو نداشت... به آدرین گفتم گفت قرار ما این بود که اینجا بمونیم... کلی گریه کردم... کلی خواهش کردم که آدرین نکن... این یه احساس معمولی نیست بین ما... با من بیا ایران... زندگی میکنیم کنار هم... اونقدری شور و هیجان داشت که قبول نکرد... برگشتم ایران... بعد از اینکه پدر و مادرم رو از دست دادم... با خواهرم یه زندگی جدیدو شروع کردیم... بعد از آدرین دیگه غرق زندگی و کار شدم و فراموش کردم که باید یه کسی باشه که برام مهم باشه و براش مهم باشم اما هیچ کس رو نتونستم دوست داشته باشم... تا به طور کاملا اتفاقی دوباره آدرین رو دیدم... نمیتونی باور کنی اما قلبم لرزید... بد لرزید...
و اشک هاش بارید ، من گنگ و خیره نگاهش میکردم... هدفش مشخص نبود... خودش دوباره شروع کرد...
- گفت اینی که میبینی کنارمه زنمه ، گفت من توجه نکردم... بهش نزدیک شدم... سعی کردم نزدیک تر شم... تا اینکه ماجرای زندگیش رو برام گفت... از اینکه زنش معشوق برادرش بوده و اون نامردی کرده... از یه زندگی سرد برام گفت و بهم گفت که میخواد گرمای زندگیش رو با من بسازه... بهم گفت که رابطه ای ندارید... اگه اینو هم نمیگفت برام مهم نبود... اون قدری کور شده بودم که فقط میخواستم دوباره با آدرین باشم... به هرطریقی... باهم صیغه کردیم... تا اینکه خواهرم متوجه شد و چشم هام رو باز کرد...
و گریه اش شدت گرفت... چی میگفت؟ انقدر راحت از چی حرف میزد؟ پا به خونه ی من گذاشته بود و میگفت من صیغه ی شوهرتم و شوهرت گرماشو از من میگیره؟ دیگه چیزی رو رنگی نمیدیدم ، فقط خاکستری بود... یه خاکستری تلخ... لال شده بودم... چی میگفتم؟ فقط نگاهش کردم... خودش به حرف اومد...
- به خدا سه ماهم نمیشه که باهاش عقد کردم... به خدا عشق کورم کرده بود... اما الان من یه بچه تو شکممه که نمیخوام بندازمش... اومدم اینجا که بهت بگم زندگی با آدرین حق توئه... اگه بگی فقط کافیه بگی که برم و محو شم ، چیزیم برا بچم نمیخوامو... اشتباهیه که خودم کردم... اگه نه... تو برو و بذار کنار مردی که دوسش دارم با بچم بمونم...
خندیدم... عصبی خندیدم... یه حالت عصبی دیگه... تشنج... صدای خندم بالا رفت... چشامو بستم... چی میدیدم؟ خنده ی عصبی آرتیمان... روزی که بهش گفتم میخوام با آدرین ازدواج کنم... مثل الان من... با صدای بلند جیغ زدم و خندیدم... اشک مهمون چشم هام شد... وحشیانه میبارید و من با پافشاری میخندیدم... به حرف اومدم... شکسته حرف میزدم...
- تو... تو بعد از این همه سال... سروکلت پیدا شد و گند زدی به زندگیم... تو... تو اومدی پیش من و تو روی من میگی... من نابود کردم زندگیتو... تو... تو...
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم ، aida 2 ، [ niki ] ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، elnaz-s ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM ، Nafas sam
#30
گلدون روی میز رو برداشتم و به سمتش پرت کردم ، از ترس خودش و خواهرش همدیگه رو بغل کردن... داد میزدم ، هرچیزی قابل شکستن بود رو میشکوندم... فریاد میزدم...
- آدرین لعنت بهت... آدرین لعنت به تو... آدرین حالم ازت به هم میخوره.
جیغ میکشیدم... بلند ، هرچی توی بوفه بود رو شکوندم... اون دوتا فقط نگاهم میکردن ، گلسا با ترس بهم نزدیک شد و گفت:
- آروم باش... تورو خدا...
با خنده گفتم:
- آروم باشم؟ آروم باشم؟ تورو خدا؟
و بازهم بلند قهقهه زدم... کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود... زیرلب تکرار میکردم:
- اول عشمقو کشتی بعد زندگیمو نابود کردی؟ من بازیچه ی توام؟ من بازیچه ام؟ آره بازیچه ام؟
کمی به خودم اومدم ، رو به کتایون کردم و با تمام نفرتم گفتم:
- گم شو بیرون... گم شو...
نگاهش کردم ، تکون نمیخورد ، صدام رو بالاتر بردم:
- نشنیدی؟
از ترس به خودش لرزید و به سختی و با کمک خواهرش بلند شد و به سمت در خروجی رفتن ، گلسا گفت:
- الان همه ی حق ها با توئه... اما یکم فکر کن و ببین اشکال کار تو کجا بوده... کار خواهرم رو به هیچ عنوان توجیح نمیکنم... اصلا... اما به عنوان یه هم جنست فقط میخوام بهت بگم... اگه تا الان عاقلانه رفتار نکرده بودی از این به بعد یکم عاقل تر عمل کن...
گریم گرفته بود ، پست شدنم رو به چشم میدیدم ، زار زدم...
- برید بیرون... لعنت بهتون ، لعنت به همتون... برید بیرون.
و رفتن و من موندم و یه مشت ظروف شکسته دور و برم و یه دنیا فکر و خیال و تصمیم... عاقلانه ترین کار چی بود؟ وقتی که عذاب وجدان گند زدن به این زندگی رو داشتم... یکی دیگه کنارش بود که بهش آرامش میداد... وقتی به خاطر مریضی پدرش و غمش اون همه غصه خوردم... کسی کنارش بود که دلداریش بده... وقتی شب و روز تو سکوت غرق شده بودم... کسی بود بود که باهم بخندن و وقتشون رو باهم بگذرونن... آدرین چیکار کردی؟ تو چجور آدمی هستی؟ تو چه شخصیتی داری لعنتی؟ تو شیطانی؟ عزرائیل منی؟ فرشته ی عذاب منی؟ باید تمرکز میکردم ، من دیگه تو این خونه کاری نداشتم ، همه چیز قابل ببخشه اما خیانت نه... دروغ نه... احمق فرض شدن نه... تحمل ندارم... آدرین بی رحمانه با وجود من دل به یکی دیگه بست... یه چمدون برداشتم و هرچیزی که نیاز بود ریختم توش... هرچی پول و طلا متعلق به خودم بود هم جمع کردم... پدرم حامی خوبیه اما نمیخوام تکیه گاهم باشه... باید مستقل بشم ، تنهای تنها ، دیگه نمیتونم هیچ کسی رو تو زندگیم راه بدم ، چمدونم رو به طبقه ی پایین بردم و نزدیک در گذاشتم ، باید در مقابل آدرین قوی برخورد میکردم ، بی خبر نمیخواستم برم ، قبل از رفتن باید باهاش حرف میزدم ، پس صبر کردم تا بیاد ، خونه رو مرتب نکردم ، خودم آماده شدم ، نشستم تو سالن ، چند ساعتی گذشت که چرخش کلیدش رو حس کردم ، از جام بلند شدم و شالم رو مرتب کردم ، صدای قدم هاش اومد و چند دقیقه بعد مقابلم ظاهر شد ، با خشم نگاهش کردم ، با ترس به اطرافم نگاه کرد و با بهت پرسید:
- نوشیکا... اتفاقی افتاده؟
بلند شدم ، آرامش ظاهریم رو حفظ کردم و با یه پوزخند کج گفتم:
- آره... تو نبودی زلزله اومد.
اخمی کرد و گنگ پرسید:
- زلزله اومد؟
با نفرتی که تو چشم هام بود و نگاهش میکردم گفتم:
- زلزله ی زندگیم...
بار دیگه پرسید:
- تورو خدا بگو چه اتفاقی افتاده؟
عصبی شدم با صدای بلند گفتم:
- چه اتفاقی افتاده؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو باید اینو بگی آدرین... تو.
- چیزی شده؟ درست حرف بزن...
با جیغ و اشک گفتم:
- حالم ازت به هم میخوره کثافت... وقتی که فکر میکنم اون موقعی که داشتی بهم ابراز علاقه میکردی بچه ی تو تو شکم یکی دیگه بود میخوام بمیرم... میخوام بمیریم... آره من کم گذاشتم... خیلی هم کم گذاشتم ولی توی کثافت گند زدی... نامردی کردی...
صدام به بالاترین حد خودش رسید و گفتم:
- چجوری تو و آرتیمان باهم برادر بودید؟
آدرین خیره بود ، دیگه حرفی نداشتم به سمت در رفتم ، گفت:
- نوشیکا نرو... تورو خدا.
برگشتم و باخشم گفتم: خفه شو... خفه شو... خفه شــو...
و با کف دو دستم به پیشونیم کوبیدم ، فقط نگاه میکرد ، حرفی برای دفاع نمیزد ، حرفی هم نمونده بود ، نگاهی بهش کردم و گفتم:
- لیاقت یه تفم نداری که بندازم به روت.
به سمت در رفتم ، چمدانم رو در دست گرفتم و در رو باز کردم ، کلمه ی آخر رو وقتی گفتم که حلقه ی دستم رو پرت کردم زیر پاهام...
- بی لیاقت.
و از اون خونه بیرون رفتم ، چمدونم رو تو ماشین گذاشتم و سوار ماشینم شدم ، کجا باید میرفتم؟ فقط آرامش میخواستم... تنها کسی که بهم آرامش میداد دریا بود و بس... موبایلم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم ، مثله همیشه پرانرژی جواب داد:
- جانم؟
- دریا...
- چیزی شده عزیزم؟ صدات...
- باید ببینمت.
- بیا آموزشگاه...
- خدافظ.
قطع کردم ، سرعتم به قدری زیاد بود که معلوم بود اگه تصادف میکردم و میمردم ذره ای برام فرق نمیکرد... باید بمیری وقتی یه نفرو با همه ی خطاهاش میبخشی و بهش اعتماد میکنی و اون... چراغ قرمز ها رو پشت هم رد میکردم ، سالم رسیدم به آموزشگاه پارسا و دریا ، ماشین رو ناشیانه پارک کردم و رفتم بالا ، دریا با دیدنم گفت:
- عزیزم رنگت خیلی پریده...
بغشم رو شکوندم و با گفتن کلمه ی«دریا» پریدم تو بغلش ، نوازشم کرد...
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، lord_amirreza ، پری خانم ، saba 3 ، sheytunak ، [ niki ] ، عاصی ، Mᴏʙɪɴᴀ ، "تنها" ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، پایدارتاپای دار ، SOGOL.NM ، Nafas sam


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان