امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعری زیبا از شهریار

#1
تمام می شود

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را
یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلّه پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش
کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را ؟!
رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره مادر
کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را
تا قصّه رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کُشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه اموات فضائی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رُخ گرد نشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مَهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچّه همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصّه سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم اشک ترم را
می خواستم این شِیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پُر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صِغرم را و نقوش و صُوَرم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه گمشدگان یافته بودم
از جمله (حبیب) و رفقای دگرم را
این خنده وصلش به لب ، آن گریه هجران
این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلّا به در خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه دیوار درِ خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عائله دربدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعائی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه می خواهی از این در ؟!
گفتم : پسرم ! بوی صفای ... پدرم را ...
" شهریار "
پاسخ
 سپاس شده توسط www.sara.love ، ×●SomeOne●× ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖
آگهی
#2
UndecidedUndecidedبدک نبود
پاسخ
#3
شعراشو دوس دارم
مممممممممممممممممممممممممیسی آرمانمWink
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شعری زیبا از شهریار 1
پاسخ
#4
عالی بود داداشی!Blush
ممنونمBlush
شعری زیبا از شهریار 1
Lєσ
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شعری از سعدی در وصف جوانی
Music شعری زیبا از سعدی هدیه ای از من به تو
  یک شعری بنویسید...
Subarrow تک بیتی های زیبا
Wink جملات زیبا درباره شقایق
  جملات زیبا و آموزنده
  مجموعه ای زیبا از جملات دلنشین
  جملاتی زیبا
  متن های زیبا در مورد رفیق
  جملات انگلیسی زیبا و کوتاه در مورد زندگی با ترجمه فارسی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان