01-03-2014، 19:14
سلام باز هم هه
البته چهارمیش
راستی پوزش بابت تاخیرهای هفته قبل
شرمنده اینترنتم قطع بود
دیگه تا یکم مخ بابا و مامان و بزنیم و براشون یکم کارهای خوب خوب ( شستن ظروف/تمییز کردن ماشین و...) انجام بدیم یکم طول کشید.
خوب بدون گفتن حرفای نا مربوط بریم سراغ داستان امروز.....
شنبه(92/12/10)
امروز ساعت 10 به مدرسه رفتم آخه ما امروز از 10 تا 4 کلاس داریم (خیلی خوبه نه؟)
قرار شد امروز ساعت 8.15 از خواب پاشم و شروع کنم به خوندن فصل گیاهان زیست 3
مکالمه من و وجدانم:
(-آخه دیوونه چرا جمعه نخوندی ؟
- چون جمعه تو فلشخور بودم
-خوب پنجشنبه چرا؟
- چون بازم تو فلش خور بودم
دلیل منطقیه موفق باشی
مرسی)
آخه پنجشنبه درس داد و گفت شنبه ازتون میپرسم
خونه هم که ساکت ساکت پدر و مادر و خواهر گرامی هم همگی پی درس و کار و تلاش
ساعت 8 بود که خواستم پاشم دیده نمیشه هرکاری کنی نمیشه آخه کی حاضره تخت گرم ونرم رو ول کنه پچسبه به کتاب زیست اونم فصل گیاهان
برو بابا حالا کو تا ساعت 2 که زیست داریم یه جوری می خونمش(به همین خیال باش):89:
خلاصه باز خوابیدم ساعت 9 دیگه بلند شدم باید فرم مدرسمو اتو میکردم
به هر بدبختی بود حاضر شدم و یه ظرف ماکارونی واسه خودم ریختم که ساعت 1 تا 2 که بیکاریم برم بخورم
یه زنگ زدم باباجون اومد
سوار ماشین شدم وبه مدرسه رسیدم بابامم تادر مدرسه راجب این ماشین جدیدش(اسمشو نمیبرم ریا میشه)iv:
و خلاصه کلی از کارایی که قراره امروز انجام بده واسم گفت.
حس رئیس ادارشو داشتم انگار داشت جلوی من تمرین میکرد که اینارو به رئیسش بگه
ای کاش من همیشه رئیسش باشم
تو افکار خودم بودم و خودم رو پشت یه میز صندلی شیک تصور میکردم که بابا داره اوامرم رو انجام میده
که یهو با گفتن این جمله از بابا حباب ذهنم پخخخخخخخخخخخخ ترکید.
- رسیدیم بپر پایین
- باشه(چی میشد یکم دیرتر میرسیدیم!)
-ساعت چند بیام
-4
- خداحافظ
-خداحافظ
دوباره منو اینور خیابون پیاده کرد و من باید واسه رسیدن به یه مدرسه داغون از یه 12 متری رد میشدم
همیشه وقتی رد میشم چنان چشم غره ای:viki: به راننده ها میرم که اونا واقعا به این پی میبرن که حق با منه که اول رد شم نه اونا(خخخخخخخخخخخ)
به مدرسه رسیدم
رفتم تو کلاس امروز حالم خوش نبود از شیما که تو راهروبود خواستم بهم کمک کنه از پله ها برم بالا کلا من اگه حالمم خوب باشه از یه نفر واسه بالا رفتن و پایین اومدن کولی میگیرم!:ozer:
بیشتر اوغات از سیمین! بهش میچسبم و اونم علاوه بر اینکه باید خودشو جابه جا کنه منو هم جابه جا میکنه:rumسیمین در اون لحظه)
ازشکوفه نمیشه کولی بگیرم
چون یه اخم میکنه که عرزاییل اگه اون لحظه بخواد جونمو بگیره در میره
( شوخیه من عاشق شکوفم)
به کلاس رسیدم شیما که کلا هیکل کوچیکی داره داشت از خستگی میمرد(بیچاره):hlp:
دیدم حیفه این خرخون رو از دست بدیم گفتم
- شیما جون رسیدیم پیاده میشم(خخخخخخخخ)
زنگ کلاس ورزش خورد و همه ی بچه ها رفتن پایین خواستم این هفته رو هم بپیچونم چون هم یکم ناخوش احوال بودم هم حوصله نداشتم برم و امتحان دراز نشست بدم با اون خانم ش .... دیوونه!
کتاب زیست رو ترجیح دادم خواستم بخونمش که سیمین و شکوفه اومدن
اونا هم نخوونده بودن خدایی این دفعه رو راس گفتن!:84:
نشستیم تو کلاس و داشتیم به بدبختی زنگ زیست فکر میکردیم اونا هم زنگ ورزش رو نرفتن
و مامثلا موندیم که زیست بخونیم
اما مگه میشد زیست خوند تا کتاب رو باز میکردیم یکی از ما (بیشتر من) شروع میکردیم به حرافی
نسترن حداقل تو خفه شو! نمیشه
شکوفه دیگه کلافه کتابو بوسید و بست
به همین منوال که گذشت
یهو مریم جوگیر با یه لگد (بهتره بهش بگیم جکی چان) وارد کلاس شد:4fv:
و گفت شما اینجایین
ش. داره غیبتارو رد میکنه
شکوفه گفت :بهش نگو ما اینجاییم
مریم:به من ربطی نداره نمیگم خودتون میدونید
بعدم با یه عصبانیت رفت و درو بهم کوبید از وقتی مبصر(چاپلوس کف دفتر)
شده از جو زمین که هیچ لایه اوزون رو هم پاره کرده و وارد فضا شده به جای جوگیر باید بهش گفت فضاگیر (ههههه)
میبینم هوا چند روز بدجور گرم شده نگو به خاطر اینه که خانوم اوزون رو پاره کرده!
به جهنمممممممممم
یکم که گذشت زنگ خورد و این زنگ زمین داشتیم
ن.......... که یه دبیر همیشه خود درگیره وارد کلاس شد
طبق معمول از بدشانسایه این هفته شروع کرد به درس پرسیدن (بدبختا)
حسه یه شکنجه گر ساواکیو داشت!
حتی من با اینکه هفته پیش ازم پرسیده بود استرس گرفتم
چه برسه به اونایی که پا میشدن!( ساواک باید نابود بشه آهای دهه 70 کی میخواین اینو بفهمین؟)
آقا این زنگم گذشت
زنگ بعد رفتیم تویه کلاس تا نهار ظهرمون رو بخوریم
من که ماکارونی آوردم
سیمین هم عدس پلو
شکوفه هم رفت تا نهارش رو از پدر جانش به صورت کاملا گرم بگیره!(خداشانس بده)
یکم زیست خوندیم ولی نه بدرد خور
از اونایی که فقط خود آدم دلش یه خورده گرم میشه و معلم هم دل سرد میشه!:493:
نهار شکوفه هم ماکارونی بود البته از نوع گرمش نه مثه مال من یه ماکارونی قطبی یخ زده!
غذامون رو که خوردیم سیمین یه عالمه ادای این استاد ریاضی ا......
رو در آورد و منو شکوفه هم خندیدیم!
کلا سیمین همیشه یه دلق..........:9lp::9lpغلط نوشتم سیمین چشماتو اینطوری نکن الآن)
داشم میگفتم سیمین همیشه یه دختر عالی بوده از همه لحاظ
زنگ خورد حالا چی میشه
یهو یاده این دیالوگ کارتون زندگی جدید امپراطور افتادم که یهم شتر(امپراطور) بود به اون روستایی گفت : ما میمیریم ما میمیریم تموم شد
و روستایی هم اینو گفت: نه ما نمیمیریم حواست رو بده به من تا باهم از تپه بریم بالا( هرکی این کارتون رو دیده میفهمه من چی می گم)
حس همون شتر رو داشتم
عجب حس بدی بود(خدایا غلط کردم به خدا درس میخونم):ggr::ggr:
با سیمین و شکوفه هزار جور نظر ونیاز کردیم
و دعای امن یجیب و.......
خوندیم
سر کلاس که رسیدیم
دبیر آقای ب......
اومد
یکم که با پچه ها حرف زد دفترش رو باز کرد نفسا تو سینه حبس شد
من که از 1 تا 10 میشمردم:159:
و شکوفه هم همش میگفت :ایییییییییییییییییییییییییییییییییییی:230::230:
سیمین هم به بسم الله کتاب خیره شده بودrding
خلاصه یهود در کمال ناباوری نپرسید
من و سیمین و شکوفه خم شدیم و پایین صندلیام
یه عروسی راه انداختیم:500::492:
خلاصه ایندفعه هم خدا رحم کرد
عاشقتم خدا
وما در رفتیم
خوب تا داستان بعد بای
سپاس
فراموش نشه(
-زوری نیست که نسترن!
-چرا هست
-پروووووو
-خفه )
ببخشید من برم این وجدان رو خفه کنم فعلا!
البته چهارمیش
راستی پوزش بابت تاخیرهای هفته قبل
شرمنده اینترنتم قطع بود
دیگه تا یکم مخ بابا و مامان و بزنیم و براشون یکم کارهای خوب خوب ( شستن ظروف/تمییز کردن ماشین و...) انجام بدیم یکم طول کشید.
خوب بدون گفتن حرفای نا مربوط بریم سراغ داستان امروز.....
شنبه(92/12/10)
امروز ساعت 10 به مدرسه رفتم آخه ما امروز از 10 تا 4 کلاس داریم (خیلی خوبه نه؟)
قرار شد امروز ساعت 8.15 از خواب پاشم و شروع کنم به خوندن فصل گیاهان زیست 3
مکالمه من و وجدانم:
(-آخه دیوونه چرا جمعه نخوندی ؟
- چون جمعه تو فلشخور بودم
-خوب پنجشنبه چرا؟
- چون بازم تو فلش خور بودم
دلیل منطقیه موفق باشی
مرسی)
آخه پنجشنبه درس داد و گفت شنبه ازتون میپرسم
خونه هم که ساکت ساکت پدر و مادر و خواهر گرامی هم همگی پی درس و کار و تلاش
ساعت 8 بود که خواستم پاشم دیده نمیشه هرکاری کنی نمیشه آخه کی حاضره تخت گرم ونرم رو ول کنه پچسبه به کتاب زیست اونم فصل گیاهان
برو بابا حالا کو تا ساعت 2 که زیست داریم یه جوری می خونمش(به همین خیال باش):89:
خلاصه باز خوابیدم ساعت 9 دیگه بلند شدم باید فرم مدرسمو اتو میکردم
به هر بدبختی بود حاضر شدم و یه ظرف ماکارونی واسه خودم ریختم که ساعت 1 تا 2 که بیکاریم برم بخورم
یه زنگ زدم باباجون اومد
سوار ماشین شدم وبه مدرسه رسیدم بابامم تادر مدرسه راجب این ماشین جدیدش(اسمشو نمیبرم ریا میشه)iv:
و خلاصه کلی از کارایی که قراره امروز انجام بده واسم گفت.
حس رئیس ادارشو داشتم انگار داشت جلوی من تمرین میکرد که اینارو به رئیسش بگه
ای کاش من همیشه رئیسش باشم
تو افکار خودم بودم و خودم رو پشت یه میز صندلی شیک تصور میکردم که بابا داره اوامرم رو انجام میده
که یهو با گفتن این جمله از بابا حباب ذهنم پخخخخخخخخخخخخ ترکید.
- رسیدیم بپر پایین
- باشه(چی میشد یکم دیرتر میرسیدیم!)
-ساعت چند بیام
-4
- خداحافظ
-خداحافظ
دوباره منو اینور خیابون پیاده کرد و من باید واسه رسیدن به یه مدرسه داغون از یه 12 متری رد میشدم
همیشه وقتی رد میشم چنان چشم غره ای:viki: به راننده ها میرم که اونا واقعا به این پی میبرن که حق با منه که اول رد شم نه اونا(خخخخخخخخخخخ)
به مدرسه رسیدم
رفتم تو کلاس امروز حالم خوش نبود از شیما که تو راهروبود خواستم بهم کمک کنه از پله ها برم بالا کلا من اگه حالمم خوب باشه از یه نفر واسه بالا رفتن و پایین اومدن کولی میگیرم!:ozer:
بیشتر اوغات از سیمین! بهش میچسبم و اونم علاوه بر اینکه باید خودشو جابه جا کنه منو هم جابه جا میکنه:rumسیمین در اون لحظه)
ازشکوفه نمیشه کولی بگیرم
چون یه اخم میکنه که عرزاییل اگه اون لحظه بخواد جونمو بگیره در میره
( شوخیه من عاشق شکوفم)
به کلاس رسیدم شیما که کلا هیکل کوچیکی داره داشت از خستگی میمرد(بیچاره):hlp:
دیدم حیفه این خرخون رو از دست بدیم گفتم
- شیما جون رسیدیم پیاده میشم(خخخخخخخخ)
زنگ کلاس ورزش خورد و همه ی بچه ها رفتن پایین خواستم این هفته رو هم بپیچونم چون هم یکم ناخوش احوال بودم هم حوصله نداشتم برم و امتحان دراز نشست بدم با اون خانم ش .... دیوونه!
کتاب زیست رو ترجیح دادم خواستم بخونمش که سیمین و شکوفه اومدن
اونا هم نخوونده بودن خدایی این دفعه رو راس گفتن!:84:
نشستیم تو کلاس و داشتیم به بدبختی زنگ زیست فکر میکردیم اونا هم زنگ ورزش رو نرفتن
و مامثلا موندیم که زیست بخونیم
اما مگه میشد زیست خوند تا کتاب رو باز میکردیم یکی از ما (بیشتر من) شروع میکردیم به حرافی
نسترن حداقل تو خفه شو! نمیشه
شکوفه دیگه کلافه کتابو بوسید و بست
به همین منوال که گذشت
یهو مریم جوگیر با یه لگد (بهتره بهش بگیم جکی چان) وارد کلاس شد:4fv:
و گفت شما اینجایین
ش. داره غیبتارو رد میکنه
شکوفه گفت :بهش نگو ما اینجاییم
مریم:به من ربطی نداره نمیگم خودتون میدونید
بعدم با یه عصبانیت رفت و درو بهم کوبید از وقتی مبصر(چاپلوس کف دفتر)
شده از جو زمین که هیچ لایه اوزون رو هم پاره کرده و وارد فضا شده به جای جوگیر باید بهش گفت فضاگیر (ههههه)
میبینم هوا چند روز بدجور گرم شده نگو به خاطر اینه که خانوم اوزون رو پاره کرده!
به جهنمممممممممم
یکم که گذشت زنگ خورد و این زنگ زمین داشتیم
ن.......... که یه دبیر همیشه خود درگیره وارد کلاس شد
طبق معمول از بدشانسایه این هفته شروع کرد به درس پرسیدن (بدبختا)
حسه یه شکنجه گر ساواکیو داشت!
حتی من با اینکه هفته پیش ازم پرسیده بود استرس گرفتم
چه برسه به اونایی که پا میشدن!( ساواک باید نابود بشه آهای دهه 70 کی میخواین اینو بفهمین؟)
آقا این زنگم گذشت
زنگ بعد رفتیم تویه کلاس تا نهار ظهرمون رو بخوریم
من که ماکارونی آوردم
سیمین هم عدس پلو
شکوفه هم رفت تا نهارش رو از پدر جانش به صورت کاملا گرم بگیره!(خداشانس بده)
یکم زیست خوندیم ولی نه بدرد خور
از اونایی که فقط خود آدم دلش یه خورده گرم میشه و معلم هم دل سرد میشه!:493:
نهار شکوفه هم ماکارونی بود البته از نوع گرمش نه مثه مال من یه ماکارونی قطبی یخ زده!
غذامون رو که خوردیم سیمین یه عالمه ادای این استاد ریاضی ا......
رو در آورد و منو شکوفه هم خندیدیم!
کلا سیمین همیشه یه دلق..........:9lp::9lpغلط نوشتم سیمین چشماتو اینطوری نکن الآن)
داشم میگفتم سیمین همیشه یه دختر عالی بوده از همه لحاظ
زنگ خورد حالا چی میشه
یهو یاده این دیالوگ کارتون زندگی جدید امپراطور افتادم که یهم شتر(امپراطور) بود به اون روستایی گفت : ما میمیریم ما میمیریم تموم شد
و روستایی هم اینو گفت: نه ما نمیمیریم حواست رو بده به من تا باهم از تپه بریم بالا( هرکی این کارتون رو دیده میفهمه من چی می گم)
حس همون شتر رو داشتم
عجب حس بدی بود(خدایا غلط کردم به خدا درس میخونم):ggr::ggr:
با سیمین و شکوفه هزار جور نظر ونیاز کردیم
و دعای امن یجیب و.......
خوندیم
سر کلاس که رسیدیم
دبیر آقای ب......
اومد
یکم که با پچه ها حرف زد دفترش رو باز کرد نفسا تو سینه حبس شد
من که از 1 تا 10 میشمردم:159:
و شکوفه هم همش میگفت :ایییییییییییییییییییییییییییییییییییی:230::230:
سیمین هم به بسم الله کتاب خیره شده بودrding
خلاصه یهود در کمال ناباوری نپرسید
من و سیمین و شکوفه خم شدیم و پایین صندلیام
یه عروسی راه انداختیم:500::492:
خلاصه ایندفعه هم خدا رحم کرد
عاشقتم خدا
وما در رفتیم
خوب تا داستان بعد بای
سپاس
فراموش نشه(
-زوری نیست که نسترن!
-چرا هست
-پروووووو
-خفه )
ببخشید من برم این وجدان رو خفه کنم فعلا!