سلام من مارالم.
میخوام یک داستان واقعی از خودم بنویسم
من عاشقش بودم ولی اون نمیدونست
بهش گفتم بدون هیچ توجهی قلب منو زیر پاش گذاشت
گفت عاشقه کمکش کردم تا به عشقش برسه اما نمیدونه عشقش این ور خط داره یه کاری میکنه که بر خلاف قلبشه مگه من چیکار کردم باید این جوری عذاب ببینم
همیشه به امید اینکه تو خواب ببینمش میخوابم تا ببینمش اما
افسوس
دلم گرفته اسمون..... نمیتونم نمیتونم گریه کنم...
شکنجه میشم از خودم.....نمیتونم شکوه کنم ...
انگاری کوه غصه ها ....روسینه ی من اومده ...
آخ داره باورم میشه.....خنده به ما نیومده ...
دلم گرفته اسمون ازخودمم خسته شدم ...
تو روزگار بی کسی یه عمره که در به درم ...
کمکشون میکنم ولی در عند بی رحمی خنجر میکشن
الان باورم شد حرف بزرگ ترها که میگن :همیشه از کسی که انتظار نداری خنجر میخوری که درد ناک ترینه .
داغونم کسی درک نمیکنه .
هیچ کس تلخی لبخند مرا درک نکرد,گریه های دل من پنهان است.....
خوب این نصف حرفام بود
اخرین جملم اینه که:
هرصدفی لیاقت دوست داشتن مروارید رو نداره ,
یادت یاشه واسه هر صدفی مروارید نشی!!!
مواظب خودت باش مروارید من !!!