13-02-2014، 20:02
واخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:
من یکی از معلمان اینجا هستم
و تامی برای امنیت بچه ها از
اداره پلیس به اینجا آمده
اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره
و هر دو خندیدند
کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید
کتی پرسید چرا؟
جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی
هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه
و یکم دست و پاچلوفتی
کتی با لبخند پرسید:
اون پیمرد اینجا چیکارست
جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست
خیلی زخمت کش و مهربونه
هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.
کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور
که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد
اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت
و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد
یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد
دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا
کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده
لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره
یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه
اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش
چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت
بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد
تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا
داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود
اون روح وحشتناک و خون آلود
که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود
با خنده ای روی لب با حرکت دستش
کتی را بسمت خودش میکشوند
کتی میخکوب شده بود
لیندا با ترس میپرسید: چی شده
به چی نگاه میکنی؟
کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد
لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟
چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده
افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چیزی تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جیغی کشیدند
تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چی شده چه خبره آه خدای من
چه بلایی سر این خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامی چی شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین
روی درخت افتاد رنگش پرید
اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!
تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند:
ایزابل؟؟؟
تامی در حالی که دست پاچه بود گفت:
خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون
تا مدیر نیومده
کتی که کنجکاوانه دلش میخواست
بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت:
باشه تامی
و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو
من برم ببینم چه خبره بعد میام
لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بیا
کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد.
تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند
تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟
آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای
جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!
بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد
و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد
اما مدرکی از خودش نمیگذاشت
دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید
که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ایزابل بودند
یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای
دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه
داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه
دیوید شاهد این ماجرا بوده و ایزابل وقتی میبینه
دیوید ازهمه ی قضایا باخبره تصمیم به کشتن دیوید میگیره
اما دیوید در حین دفاع با شیشه شکسته 7 ضربه به شکم
و پهلوی ایزابل میزنه و ایزابلو میکشه
همون موقع یکی از معلمها سرو صدا رو میشنوه و
دیویدو میگیره دیوید قضیه رو بازگو میکنه
پلیسها میرسن و جسد دنی رو خاک میکنند
اما اثری از جسد ایزابل پیدا نمیکنن
اگه اون معلم شهادت نمیداد که جسد ایزابلو دیده
هیچکس باور نمیکرد دیوید راست میگه
خلاصه دیوید تا 5 سال تو همین مدرسه بود
و هرسال سر روز تولد ایزابل که هفتم سپتامبر بود
روح او داخل مدرسه شورش میکرد و هرسال یکی رو میکشت
سال آخر دیویدو تا حد مرگ زخمی کرد
تا اینکه دیوید از اینجا رفت و از اون سال دیگه اثری از ایزابل نبود
تا امروز...
که وعده داده که امسال میخواد یکی دیگه رو قربونی کنه
تام در حالی که گیج شده بود و ترسیده بود پرسید:
آخه مگه اون نمرده؟؟؟
آلفرد ابرو هاشو در هم کشید:
البته اما اون یه جادوگر بوده
همینطور خانواده اش
خون اون خون انسان عادی نبوده
نفرین شده بوده میفهمی تامی؟
اینو یه جن گیر گفت
گفتش تنها راهش سوزوندن جسد
این شیطان یعنی ایزابله
که نکته اینه جسدش کجاست؟
بعد از رفتن دیوید دیگه
صحبتی نکردیم از این قضیه فکر کردیم تموم شده
تام با سردرگمی پرسید: خوب حالا دیوید کجاست؟
آلفرد با صدایی آهسته گفت: مگه جنیفر بهت نگفت؟
تامی پرسید: چیو نگفت؟
آلفرد باز ابرودرهم کشید:
دختره کتی
تامی سرجاش خشکش زد
کتی چی؟؟
آلفرد سری تکان داد: کتی دختر دیویده
دیوید پیترسون چند روز پیش بشکل عجیبی مرده
و تنها باز مانده اش دخترش کتیه که اومده اینجا
کتی هم مثل تامی شوکه شده بود و داشت از تعحب منفجر میشد
تامی گفت: منظورت اینه ایزابل به عنوان انتقام میخواد کتی رو..
آلفرد به وسط حرفش پرید: متاسفانه مثلینکه همینطوره!
کتی دوان دوان به سمت خوابگاه دوید هوا داشت تاریک میشد
درجا پرید بغل لیندا و پچ پج کنان همه چیزو براش گفت
لیندا هم خشک شده بود و با ناباوری به کتی نگاه میکرد
فردای آن روز اولین روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد
ایزابل مانده بود کتی سرکلاس یکسره فکر حرفای آلفرد بود
در حالی که به تخته چشم دوخته بود معلم داشت
مسائل ریاضی رو توضیح میداد یکدفعه معلم تغییر شکل داد
و بشکل ایزابل خونین و وحشتناک خنده ای کرد و عدد 6 رو
با انگشتان دراز و ناخانهای وحشتناکش نشان داد
کتی جیغی کشید و از جایش پرید
معلم به چهره ی عادی خود برگشته بود
:اوه کتی چی شده برای چی جیغ کشیدی
کتی با دستپاچگی گفت: هیچی خانوم
لیندا که میداست تو ذهن کتی چی میگذره
نگاهی نگران به کتی کرد.
روز هم بسرعت گذشت و شب شد
سر میز شام بودند لیندا رو به کتی گفت:
حالا میخوای چیکار کنی؟
کتی گفت: نمیدونم
لیندا گفت: یه راه حلی باید باشه
یعنی میخوای دست رو دست بزاری
تا 6 روز دیگه اون عوضی تورو بکشه؟
کتی گفت: بخدا نمیدونم
و از جایش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت
لیندا هم بلند شد و دنبال کتی راه افتاد:
خوب وایسا منم بیام
نباید تنها بری.
شب بود تاریکی همه جا رو گرفته
بود کتی در میان مه گم شده بود
و کمک میخواست
زیر پاهاش خالی شد و از ارتفاع بلندی
به زمین افتاد انگار له شده بود
از شدت درد نمیتوانست نفس بکشد
بالای سرش روح ایزابل پرواز کنان
ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون میده
و بعد خنده شیطانیشو سر میده
کتی یه جیغ بلند میکشه
و یکهو همه چی عوض میشه
احساس درد نمیکنه
فقط خیسه عرقه عرق سرد
لیندا بالای سرش صداش میکنه:
کتی پاشو چی شده کابوس دیدی
کتی نفس راحتی میکشه
و میگه: خداروشکر که خواب بودش.
ظهر آن روز لیندا و کتی مشغول خوردن ناهار بودن
کتی در حالی که به لیندا نگاه میکرد پرسید:
راجب حرفای دیشبت فکر کردم
لیندا با لبخندی که روی لب داشت پرسید: خوب نتیجش؟
کتی: خوب راستش اول یاید یکم بیشتر از ایزابل بدونم
لیندا خوب از کجا میخوای بدونی؟
کتی در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت: باید برم سراغ پرونده ها
تو اتاق خانم مدیر
لیندا با تردید نگاهی به کتی کردو گفت:
مطئنی شدنیه آخه چجوری؟
کتی با تاکید سرشو تکان داد و گفت:
اگه تو کمکم کنی بله شدنیه
فقط تا شب صبر کن بهت میگم.
هوا تاریک شده بود و یکم سردتر نسبت به شبای قبل
نقشه این بود که خانم سلین رو بهوای اینکه لیندا حالش بد شده به
خوابگاه بکشند و در طی این مدت کم کتی پرونده ایزابل رو بخونه!
کتی دوان دوان بسراغ دفتر مدیر رفت
خانم سلین خسته خواب آلود میخواست در دفترو ببنده که کتی رسید
خانوم سلین کمک کنید لیندا داره میمیره کمکش کنید
خانوم سلین نگران و با اخم همیشگیش گفت:
برای چی الان کجاست
کتی گفت: توی خوابگاه است عجله کنید
مدیر دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و کتی هم دنبالش
همین که در خوابگاه رسیدند کتی بدو بدو برگشت دفتر
و با ترس و اضطراب زیادی که داشت
سراغ کشوی پرونده ها رفت دختران سال 1989
ایزابل تروی
پرونده ای کهنه و خاک گرفته رو کشید بیرون
داخلش رو نگاه کرد عکس دختر جوانی با موهای طلایی
و چشمانی قهوه ای چهره ای ساده در عین حال مرموز!
محل تولدش روستای اکوان بود پدرش یه شعبده باز بوده
و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل میرسه
و مادرش رو اعدام میکنند!
پرونده ی سیاه ایزابل ترس رو بشکل عمیقی
به بدن کتی می اندازه
اما نکات جالبی هم راجب ایزابل هست
شاگرد ممتاز کلاس و بسیار شرور
کلی اخطار و جریمه براش نوشته بودند
بعد از کشتن دنی و غیب شدنش مهر اخراح و باطل شدن
رو پروندش حک شده چیز دیگه ای توش نیست
کتی سریع پرونده رو سر جاش میگذاره
و کشوی بغل رو باز میکنه کنجکاوی اینکه
راجب پدر و عموش چیزی بدونه دیوونه اش کرده
و اینکه پدربزرگش اهل کجاست و غیره
دستشو بسمت پرونده ها میبره
اما همان موقع صدای پای مدیر بگوش میرسه
کتی سراسیمه به بیرون دفتر میره و پشت مجسمه قایم میشه
مدیر قر قر کنان در دفترو قفل میکنه و میره بخوابه
کتی هم یواشکی به خوابگاه بر میگرده
و برای لیندا همه چیزو تعریف میکنه
لیندا رو به کتی میگه: مدیر تا اومد گفتم بهتر شدم
باید بخوابم بعد یه فوشی به تو دادو گفت نمیدونم این دختره کجاست
گفتم حتما دستشویی رفته بعد هردو موزیانه خندیدند و خوابشان برد
فردای آن روز وقتی کتی داشت توی آیینه موهاشو شونه میکرد
یکدفعه چهره ی شیطانی ایزابل برای سومین بار ظاهر شد
عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غیب شد
کتی دیگه طاقت دیدن چهره وحشتناک ایزابلو نداشت
دلش میخواست یجوری برای همیشه از شرش خلاص شه.
دو روز دیگر گذشت و عین دوروز ایزابل با یک روش ظاهر میشد
و تعداد روزهای باقی مانده تا تولدش و مرگ کتی را به او گوش زد میکرد.
تا اینکه یکروز به تولد مانده بود یعنی ششمین روز سپتامبر کتی تصمیم گرفت
قبل از اینکه شب برسه و تولد ایزابل از مدرسه فرار کنه تا دست ایزابل بهش نرسه
ایده بچگانه ای بود که حتی لیندابا تمام بچگیش با آن مخالف بود ولی
نتوانست نظر کتی رو عوض کنه
باز هم کتی برای به هدف رسوندن نقشه اش باید از لیندا استفاده میکرد
و نقشه این بود که نزدیکای غروب لیندا حواس آلفرد رو پرت کنه
تا کتی فرار کنه از شانسش اونروز خبری از تامی نبود
جنیفر داخل مدرسه و مدیر هم مشغول کاراش بود
لیندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدیر کارت داره
آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت
در همین حین کتی دوان دوان از دروازه مدرسه بیرون رفت
لیندا هم در حالی که بغض کرده بود دستی بعنوان خداحافظی برای کتی
تکان داد و کتی در بین مه غیب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسید
در حالی که عصبی بود بر سر لیندا داد زد: برای چی دروغ گفتی
بازیت گرفته دختر من کلی کار دارم
لیندا هم در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: بخدا مجبور بودم
از طرفی تازه فهمید چه اشتباهی کرده و میخواست به آلفرد بگه
آلفرد هم که متوجه این موضوع شده بود گفت: چیزی شده دختر
چرا رنگت پریده دوستت کتی کجاست؟
اسم کتی رو که گفت لیندا بغضش ترکید
و در حالی که اشک میریخت گفت: بخدا میخواستم کمکش کنم
گفتم شاید اینطوری نجات پیدا کنه
آلفرد در حالی که گیچ شده بود گفت: چی شده؟
کتی کجاست؟
لیندا ادامه داد: اون روز همه ی حرفای شما رو راجب ایزابل و پدرش شنید
تو این مدت اون روح همش تهدیدش میکرد به اینکه امشب که شب
تولدشه میکشش اونم گفت اگه برم پیدام نمیکنه
منم کمکش کردم تا بره
آلفرد توی سر خودش زد: وای خدای من
نباید اینکاری میکردی
کی رفت
لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر
آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست
که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش
برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من
میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر
لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت
آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود
حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا
و مدام لیندا رو دعوا میکرد
جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید
جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن
تام با نگرانی پرسید چی شده؟
جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس
و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت
جنیفر گفت: وایسا منم بیام
تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد
و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند...
از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید
کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی
اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا
رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید
درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود
کتی داد زد: نه !
صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود
و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک!
کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری
چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پرید
هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود
در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد
یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود
و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود
در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود
چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد
و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد
و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد
احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود
ایزابل بالای سرش ایستاده بود
شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره
دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره
چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید
پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد
آلفرد گفت: کتی حالت خوبه
کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت کرد
و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود
و خون می آمد روی زمین ولو شد
ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد
کتی داد زد: نه
و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ
از بقیه بلندتر به گوش رسید
یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود
ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین
و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد
کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت
و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود
آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد
از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود
که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون
آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید
و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند
تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد
ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد
تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند
فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند
کتی و لیندا هم هر روز دوستشان صمیمانه تر میشد و همیشه با یه شاخه گل
سر خاک آلفرد میرفت و از زندگی در مدرسه شبانه لذت میبرد و
زندگی آنها به شکل عادی بازگشت.
پایان
نظر یادتون نره راستی داستان های خیلی ترسناک تری هم دارم که اگه نظر بدید براتون قرار میدم منتظرم
سپاس هم بدید
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:
من یکی از معلمان اینجا هستم
و تامی برای امنیت بچه ها از
اداره پلیس به اینجا آمده
اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره
و هر دو خندیدند
کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید
کتی پرسید چرا؟
جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی
هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه
و یکم دست و پاچلوفتی
کتی با لبخند پرسید:
اون پیمرد اینجا چیکارست
جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست
خیلی زخمت کش و مهربونه
هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.
کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور
که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد
اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت
و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد
یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد
دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا
کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده
لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره
یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه
اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش
چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت
بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد
تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا
داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود
اون روح وحشتناک و خون آلود
که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود
با خنده ای روی لب با حرکت دستش
کتی را بسمت خودش میکشوند
کتی میخکوب شده بود
لیندا با ترس میپرسید: چی شده
به چی نگاه میکنی؟
کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد
لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟
چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده
افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چیزی تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جیغی کشیدند
تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چی شده چه خبره آه خدای من
چه بلایی سر این خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامی چی شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین
روی درخت افتاد رنگش پرید
اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!
تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند:
ایزابل؟؟؟
تامی در حالی که دست پاچه بود گفت:
خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون
تا مدیر نیومده
کتی که کنجکاوانه دلش میخواست
بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت:
باشه تامی
و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو
من برم ببینم چه خبره بعد میام
لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بیا
کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد.
تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند
تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟
آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای
جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!
بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد
و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد
اما مدرکی از خودش نمیگذاشت
دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید
که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ایزابل بودند
یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای
دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه
داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه
دیوید شاهد این ماجرا بوده و ایزابل وقتی میبینه
دیوید ازهمه ی قضایا باخبره تصمیم به کشتن دیوید میگیره
اما دیوید در حین دفاع با شیشه شکسته 7 ضربه به شکم
و پهلوی ایزابل میزنه و ایزابلو میکشه
همون موقع یکی از معلمها سرو صدا رو میشنوه و
دیویدو میگیره دیوید قضیه رو بازگو میکنه
پلیسها میرسن و جسد دنی رو خاک میکنند
اما اثری از جسد ایزابل پیدا نمیکنن
اگه اون معلم شهادت نمیداد که جسد ایزابلو دیده
هیچکس باور نمیکرد دیوید راست میگه
خلاصه دیوید تا 5 سال تو همین مدرسه بود
و هرسال سر روز تولد ایزابل که هفتم سپتامبر بود
روح او داخل مدرسه شورش میکرد و هرسال یکی رو میکشت
سال آخر دیویدو تا حد مرگ زخمی کرد
تا اینکه دیوید از اینجا رفت و از اون سال دیگه اثری از ایزابل نبود
تا امروز...
که وعده داده که امسال میخواد یکی دیگه رو قربونی کنه
تام در حالی که گیج شده بود و ترسیده بود پرسید:
آخه مگه اون نمرده؟؟؟
آلفرد ابرو هاشو در هم کشید:
البته اما اون یه جادوگر بوده
همینطور خانواده اش
خون اون خون انسان عادی نبوده
نفرین شده بوده میفهمی تامی؟
اینو یه جن گیر گفت
گفتش تنها راهش سوزوندن جسد
این شیطان یعنی ایزابله
که نکته اینه جسدش کجاست؟
بعد از رفتن دیوید دیگه
صحبتی نکردیم از این قضیه فکر کردیم تموم شده
تام با سردرگمی پرسید: خوب حالا دیوید کجاست؟
آلفرد با صدایی آهسته گفت: مگه جنیفر بهت نگفت؟
تامی پرسید: چیو نگفت؟
آلفرد باز ابرودرهم کشید:
دختره کتی
تامی سرجاش خشکش زد
کتی چی؟؟
آلفرد سری تکان داد: کتی دختر دیویده
دیوید پیترسون چند روز پیش بشکل عجیبی مرده
و تنها باز مانده اش دخترش کتیه که اومده اینجا
کتی هم مثل تامی شوکه شده بود و داشت از تعحب منفجر میشد
تامی گفت: منظورت اینه ایزابل به عنوان انتقام میخواد کتی رو..
آلفرد به وسط حرفش پرید: متاسفانه مثلینکه همینطوره!
کتی دوان دوان به سمت خوابگاه دوید هوا داشت تاریک میشد
درجا پرید بغل لیندا و پچ پج کنان همه چیزو براش گفت
لیندا هم خشک شده بود و با ناباوری به کتی نگاه میکرد
فردای آن روز اولین روز ماه سپتامبر بود و 6 روز به تولد
ایزابل مانده بود کتی سرکلاس یکسره فکر حرفای آلفرد بود
در حالی که به تخته چشم دوخته بود معلم داشت
مسائل ریاضی رو توضیح میداد یکدفعه معلم تغییر شکل داد
و بشکل ایزابل خونین و وحشتناک خنده ای کرد و عدد 6 رو
با انگشتان دراز و ناخانهای وحشتناکش نشان داد
کتی جیغی کشید و از جایش پرید
معلم به چهره ی عادی خود برگشته بود
:اوه کتی چی شده برای چی جیغ کشیدی
کتی با دستپاچگی گفت: هیچی خانوم
لیندا که میداست تو ذهن کتی چی میگذره
نگاهی نگران به کتی کرد.
روز هم بسرعت گذشت و شب شد
سر میز شام بودند لیندا رو به کتی گفت:
حالا میخوای چیکار کنی؟
کتی گفت: نمیدونم
لیندا گفت: یه راه حلی باید باشه
یعنی میخوای دست رو دست بزاری
تا 6 روز دیگه اون عوضی تورو بکشه؟
کتی گفت: بخدا نمیدونم
و از جایش بلند شد و بسمت خوابگاه رفت
لیندا هم بلند شد و دنبال کتی راه افتاد:
خوب وایسا منم بیام
نباید تنها بری.
شب بود تاریکی همه جا رو گرفته
بود کتی در میان مه گم شده بود
و کمک میخواست
زیر پاهاش خالی شد و از ارتفاع بلندی
به زمین افتاد انگار له شده بود
از شدت درد نمیتوانست نفس بکشد
بالای سرش روح ایزابل پرواز کنان
ظاهر شد و با دستش عدد 5 رو نشون میده
و بعد خنده شیطانیشو سر میده
کتی یه جیغ بلند میکشه
و یکهو همه چی عوض میشه
احساس درد نمیکنه
فقط خیسه عرقه عرق سرد
لیندا بالای سرش صداش میکنه:
کتی پاشو چی شده کابوس دیدی
کتی نفس راحتی میکشه
و میگه: خداروشکر که خواب بودش.
ظهر آن روز لیندا و کتی مشغول خوردن ناهار بودن
کتی در حالی که به لیندا نگاه میکرد پرسید:
راجب حرفای دیشبت فکر کردم
لیندا با لبخندی که روی لب داشت پرسید: خوب نتیجش؟
کتی: خوب راستش اول یاید یکم بیشتر از ایزابل بدونم
لیندا خوب از کجا میخوای بدونی؟
کتی در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت: باید برم سراغ پرونده ها
تو اتاق خانم مدیر
لیندا با تردید نگاهی به کتی کردو گفت:
مطئنی شدنیه آخه چجوری؟
کتی با تاکید سرشو تکان داد و گفت:
اگه تو کمکم کنی بله شدنیه
فقط تا شب صبر کن بهت میگم.
هوا تاریک شده بود و یکم سردتر نسبت به شبای قبل
نقشه این بود که خانم سلین رو بهوای اینکه لیندا حالش بد شده به
خوابگاه بکشند و در طی این مدت کم کتی پرونده ایزابل رو بخونه!
کتی دوان دوان بسراغ دفتر مدیر رفت
خانم سلین خسته خواب آلود میخواست در دفترو ببنده که کتی رسید
خانوم سلین کمک کنید لیندا داره میمیره کمکش کنید
خانوم سلین نگران و با اخم همیشگیش گفت:
برای چی الان کجاست
کتی گفت: توی خوابگاه است عجله کنید
مدیر دوان دوان بسمت خوابگاه رفت و کتی هم دنبالش
همین که در خوابگاه رسیدند کتی بدو بدو برگشت دفتر
و با ترس و اضطراب زیادی که داشت
سراغ کشوی پرونده ها رفت دختران سال 1989
ایزابل تروی
پرونده ای کهنه و خاک گرفته رو کشید بیرون
داخلش رو نگاه کرد عکس دختر جوانی با موهای طلایی
و چشمانی قهوه ای چهره ای ساده در عین حال مرموز!
محل تولدش روستای اکوان بود پدرش یه شعبده باز بوده
و مادرش داروساز(جادوگر) پدرش توسط مادرش بقتل میرسه
و مادرش رو اعدام میکنند!
پرونده ی سیاه ایزابل ترس رو بشکل عمیقی
به بدن کتی می اندازه
اما نکات جالبی هم راجب ایزابل هست
شاگرد ممتاز کلاس و بسیار شرور
کلی اخطار و جریمه براش نوشته بودند
بعد از کشتن دنی و غیب شدنش مهر اخراح و باطل شدن
رو پروندش حک شده چیز دیگه ای توش نیست
کتی سریع پرونده رو سر جاش میگذاره
و کشوی بغل رو باز میکنه کنجکاوی اینکه
راجب پدر و عموش چیزی بدونه دیوونه اش کرده
و اینکه پدربزرگش اهل کجاست و غیره
دستشو بسمت پرونده ها میبره
اما همان موقع صدای پای مدیر بگوش میرسه
کتی سراسیمه به بیرون دفتر میره و پشت مجسمه قایم میشه
مدیر قر قر کنان در دفترو قفل میکنه و میره بخوابه
کتی هم یواشکی به خوابگاه بر میگرده
و برای لیندا همه چیزو تعریف میکنه
لیندا رو به کتی میگه: مدیر تا اومد گفتم بهتر شدم
باید بخوابم بعد یه فوشی به تو دادو گفت نمیدونم این دختره کجاست
گفتم حتما دستشویی رفته بعد هردو موزیانه خندیدند و خوابشان برد
فردای آن روز وقتی کتی داشت توی آیینه موهاشو شونه میکرد
یکدفعه چهره ی شیطانی ایزابل برای سومین بار ظاهر شد
عدد چهار رو نشون داد و طبق معمول غیب شد
کتی دیگه طاقت دیدن چهره وحشتناک ایزابلو نداشت
دلش میخواست یجوری برای همیشه از شرش خلاص شه.
دو روز دیگر گذشت و عین دوروز ایزابل با یک روش ظاهر میشد
و تعداد روزهای باقی مانده تا تولدش و مرگ کتی را به او گوش زد میکرد.
تا اینکه یکروز به تولد مانده بود یعنی ششمین روز سپتامبر کتی تصمیم گرفت
قبل از اینکه شب برسه و تولد ایزابل از مدرسه فرار کنه تا دست ایزابل بهش نرسه
ایده بچگانه ای بود که حتی لیندابا تمام بچگیش با آن مخالف بود ولی
نتوانست نظر کتی رو عوض کنه
باز هم کتی برای به هدف رسوندن نقشه اش باید از لیندا استفاده میکرد
و نقشه این بود که نزدیکای غروب لیندا حواس آلفرد رو پرت کنه
تا کتی فرار کنه از شانسش اونروز خبری از تامی نبود
جنیفر داخل مدرسه و مدیر هم مشغول کاراش بود
لیندا به سراغ آلفرد رفت و گفت خانم مدیر کارت داره
آلفرد ساده لوح هم بسمت ساختمان رفت
در همین حین کتی دوان دوان از دروازه مدرسه بیرون رفت
لیندا هم در حالی که بغض کرده بود دستی بعنوان خداحافظی برای کتی
تکان داد و کتی در بین مه غیب شد چند لحظه بعد آلفرد از راه رسید
در حالی که عصبی بود بر سر لیندا داد زد: برای چی دروغ گفتی
بازیت گرفته دختر من کلی کار دارم
لیندا هم در حالی که عذرخواهی میکرد گفت: بخدا مجبور بودم
از طرفی تازه فهمید چه اشتباهی کرده و میخواست به آلفرد بگه
آلفرد هم که متوجه این موضوع شده بود گفت: چیزی شده دختر
چرا رنگت پریده دوستت کتی کجاست؟
اسم کتی رو که گفت لیندا بغضش ترکید
و در حالی که اشک میریخت گفت: بخدا میخواستم کمکش کنم
گفتم شاید اینطوری نجات پیدا کنه
آلفرد در حالی که گیچ شده بود گفت: چی شده؟
کتی کجاست؟
لیندا ادامه داد: اون روز همه ی حرفای شما رو راجب ایزابل و پدرش شنید
تو این مدت اون روح همش تهدیدش میکرد به اینکه امشب که شب
تولدشه میکشش اونم گفت اگه برم پیدام نمیکنه
منم کمکش کردم تا بره
آلفرد توی سر خودش زد: وای خدای من
نباید اینکاری میکردی
کی رفت
لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر
آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست
که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش
برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من
میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر
لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت
آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود
حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا
و مدام لیندا رو دعوا میکرد
جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید
جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن
تام با نگرانی پرسید چی شده؟
جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس
و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت
جنیفر گفت: وایسا منم بیام
تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد
و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند...
از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید
کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی
اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا
رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید
درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود
کتی داد زد: نه !
صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود
و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک!
کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری
چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پرید
هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود
در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد
یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود
و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود
در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود
چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد
و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد
و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد
احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود
ایزابل بالای سرش ایستاده بود
شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره
دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره
چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید
پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد
آلفرد گفت: کتی حالت خوبه
کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت کرد
و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود
و خون می آمد روی زمین ولو شد
ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد
کتی داد زد: نه
و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ
از بقیه بلندتر به گوش رسید
یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود
ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین
و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد
کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت
و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود
آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد
از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود
که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون
آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید
و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند
تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد
ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد
تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند
فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند
کتی و لیندا هم هر روز دوستشان صمیمانه تر میشد و همیشه با یه شاخه گل
سر خاک آلفرد میرفت و از زندگی در مدرسه شبانه لذت میبرد و
زندگی آنها به شکل عادی بازگشت.
پایان
نظر یادتون نره راستی داستان های خیلی ترسناک تری هم دارم که اگه نظر بدید براتون قرار میدم منتظرم
سپاس هم بدید