امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سکـوت خـآکستـری !!

#1
مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جایی انتخاب کرد و نشست.

رو به رویش دو پسر جوان نشسته بودن که...

وااای باور کردنی نبود. یعنی خودش بود؟

خاطرات صاعقه وار به مغز دختر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش ایجاد شده بود.

خودش بود.همان که ادعا میکرد "من بی تو خواهم مرد" الان روبه رویش نشسته بود و اینطوری نگاهش میکرد.توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد: میبینم که هنوز زنده ای...پس دروغ بود همه ی پسرها دروغ میگویند...
دوسال بلکه هم بیشتر گذشته بود.لباس و چهره اش نسبت به گذشته ساده تر شده بود.البته به انضمام چهره اش که میخورد بیشتر از گذشته شکسته شده باشد.

چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد اما گریزی نبودانگار پسرک قصد نداشت نگاهش را از او بگیرد.

سرد و یخ به او زل زده بود و نگاه برنمیگرفت.

اینقدر سرد بود که یکباره لرز کرد.

کاش دختر میتوانست دهن باز کند و هرچه در دل دارد برسرش اوار کند اما همچنان زیر ان نگاه سرد و تلخ نشسته بود و سکوت کرده بود.

مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه به او زل بزند... به چهره ی گندمگونش و چشمهای بی حالت و سرد سبزش که مثل جنگلی با وسعتی یخی بود.

سمت شقیقه موهای مشکی اش چند تار نقره ای مهمان داشت و چند خط نازک روی پیشانی خودنمایی میکرد.

پسر جوانی که کنار او نشسته بود رو به دختر لبخندی زد و گفت: زیاد خودتو خسته نکن... دو ساله که نابینا شده...
مترو ایستاد متحیر پیاده شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان