15-01-2014، 12:59
نیما حسنینسب
(شرط می بندم نصفشو ندیده!)
ایرانی
(بهترتیب سال ساخت)
قبل از انقلاب
• شبنشینی در جهنم (موشق سروری و ساموئل خاچیکیان، ۱۳۳۶)
• دلهره (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۳۶)
• گنج قارون (سیامک یاسمی، ۱۳۴۴)
• قیصر
• داش آکل (مسعود کیمیایی، ۱۳۵۰)
• آرامش در حضور دیگران
• کندو
• گوزنها
• سوتهدلان
• گزارش
و دایی جان ناپلئون
و بعد: جنوب شهر (فرخ غفاری، ۱۳۳۷)، خشت و آینه، سلطان قلبها (محمدعلی فردین، ۱۳۴۷)، شوهر آهوخانم (داود ملاپور، ۱۳۴۷)، رقاصهی شهر (شاپور قریب، ۱۳۴۹)، رضا موتوری (مسعود کیمیایی، ۱۳۴۹)، کوچهمردها (سعید مطلبی، ۱۳۴۹)، درشکهچی (نصرت کریمی، ۱۳۵۰)، فرار از تله، قلندر (علی حاتمی، ۱۳۵۱)، خاطرخواه (امیر شروان، ۱۳۵۱)، دشنه (فریدون گله، ۱۳۵۱)، تختخواب سهنفره (نصرت کریمی، ۱۳۵۱)، جوجه فکلی (رضا صفایی، ۱۳۵۳)، مظفر (مسعود ظلی، ۱۳۵۳)، موسرخه (عبدالله غیابی، ۱۳۵۳)، مسلخ (هادی صابر، ۱۳۵۳)، طبیعت بیجان، شب غریبان (محمد دلجو و امیر مجاهد، ۱۳۵۴)، سرایدار (خسرو هریتاش، ۱۳۵۵)، دایرهی مینا، کلاغ، سرخپوستها (غلامحسین لطفی، ۱۳۵۸).
بعد از انقلاب
فهرست اول
• مرگ یزدگرد
• دونده...
• سرب (مسعود کیمیایی، ۱۳۶۸)
• هامون
• مادر
• دندان مار
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• آژانس شیشهای
• لیلا
• دربارهی الی...
فهرست دوم
• اجارهنشینها
• ناخدا خورشید
• رد پای گرگ
• سفر به چزابه
• لیلی با من است (کمال تبریزی، ۱۳۷۵)
• بودن یا نبودن
• شوکران
• باد ما را خواهد برد
• نفس عمیق
• سنتوری (داریوش مهرجویی، ۱۳۸۵)
و هزاردستان (علی حاتمی، ۱۳۶۸)، روزی روزگاری (امرالله احمدجو، ۱۳۷۱)، قصههای مجید (کیومرث پوراحمد، ۱۳۷۰) و بعد: حاجی واشنگتن، تاراج (ایرج قادری، ۱۳۶۴)، طلسم، دستفروش (اپیزود دوم: تولد پیرزن)، شبح کژدم، مهاجر، پردهی آخر، بانو (داریوش مهرجویی، ۱۳۷۷)، نرگس، مسافران، خاکستر سبز، زیر درختان زیتون، آدمبرفی (داود میرباقری، ۱۳۷۶)، سلطان (مسعود کیمیایی، ۱۳۷۶)، جهانپهلوان تختی، درخت گلابی، دختردایی گم شده، مصائب شیرین، بوی کافور عطر یاس، مومیایی ۳ (محمدرضا هنرمند، ۱۳۷۹)، زیر نور ماه (رضا میرکریمی، ۱۳۸۰)، شب یلدا، من ترانه ۱۵ سال دارم، نان و عشق و موتور هزار (ابوالحسن داودی، ۱۳۸۱)، بوتیک، چند تار مو (ایرج کریمی، ۱۳۸۳)، مارمولک (کمال تبریزی، ۱۳۸۳)، مهمان مامان (داریوش مهرجویی، ۱۳۸۳)، ماهیها عاشق میشوند، حکم (مسعود کیمیایی، ۱۳۸۴)، چهارشنبهسوری (اصغر فرهادی، ۱۳۸۵)
خارجی
(بهترتیب سال ساخت)
هفت شانس (باستر کیتن، ۱۹۲۵)، متروپولیس (فریتس لانگ، ۱۹۲۷)، عجیبالخلقهها (تاد براونینگ، ۱۹۳۲)، بندر مهگرفته (مارسل کارنه، ۱۹۳۸)، فقط فرشتگان بال دارند (هوارد هاکس، ۱۹۳۹)، جعبهی موسیقی (جیمز پروت، ۱۹۳۲)، قاعدهی بازی، نینوچکا، فانتازیا، مغازهی گوشهی خیابان (ارنست لوبیچ، ۱۹۴۰)، چقدر درهی من سبز بود، همشهری کین، بودن یا نبودن، کازابلانکا، داشتن و نداشتن، غرامت مضاعف، مرا در سینت لوییس ملاقات کن (وینسنت مینهلی، ۱۹۴۴)، انتظارات بزرگ (دیوید لین، ۱۹۴۶)، بدنام، گردشی بیرون شهر (ژان رنوار، ۱۹۴۶)، آلمان سال صفر (روبرتو روسلینی، ۱۹۴۷)، دزد دریایی (مینهلی، ۱۹۴۸)، نامهی زنی ناشناس، استرومبولی، التهاب شدید، مرد سوم، اورفه، راشومون، سانست بولوارد، همه چیز دربارهی ایو، یک آمریکایی در پاریس، اوگتسو مونوگاتاری، جیببری در خیابان جنوب، شین، پنجرهی عقبی، رود بیبازگشت (اوتو پرمینجر، ۱۹۵۴)، سانشوی مباشر، بوسهی مرگبار، جویندگان، سرگیجه، آسانسوری به سوی سکوی اعدام (لویی مال، ۱۹۵۸)، نشانی از شر، بعضیها داغش را دوست دارند، چشمهای بدون چهره (ژرژ فرانژو، ۱۹۵۹)، ریو براوو، شمال به شمال غربی، آپارتمان، بیمار روانی، پیانیست را بزنید (فرانسوا تروفو، ۱۹۶۰)، زندگی شیرین، آخرین غروب (رابرت آلدریچ، ۱۹۶۱)، بیلیاردباز، ژول و ژیم، نقاب شیطان (ماریو باوا، ۱۹۶۱)، اوا (جوزف لوزی، ۱۹۶۲)، کسوف، لارنس عربستان، محاکمه (اورسن ولز، ۱۹۶۲)، هاراکیری (ماساکی کوبایاشی، ۱۹۶۲)، سکوت (اینگمار برگمان، ۱۹۶۳)، هشتونیم، هملت (کوزینتسف)، بانوی زیبای من، چترهای شربورگ، صحرای سرخ، دکتر ژیواگو، آگراندیسمان، بل دوژور، چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟، خوب، بد، زشت، مردی برای تمام فصول، ناگهان بالتازار، بانی و کلاید، درست به هدف (جان بورمن، ۱۹۶۷)، زنگ تفریح، سامورایی، موشت، بچهی رزمری، پارتی (بلیک ادواردز، ۱۹۶۸)، ماجرای توماس کراون (نورمن جویسن، ۱۹۶۸)، ایزی رایدر (دنیس هاپر، ۱۹۶۹)، بوچ کسیدی و ساندانس کید، گروه خشن، یک زن نازنین (روبر برسون، ۱۹۶۹)، پنج قطعهی آسان، هری کثیف (دان سیگل، ۱۹۷۱)، افسون آرام بورژوازی، پدرخوانده، تازه چه خبر دکتر؟ (پیتر باگدانوویچ، ۱۹۷۲)، رُم (فدریکو فلینی، ۱۹۷۲)، گریز (سام پکینپا، ۱۹۷۲)، پاپیون (فرانکلین ج. شفنر، ۱۹۷۳)، فریادها و نجواها، آمارکورد، پدرخوانده ۲، سر آلفردو گارسیا را برایم بیاورید (سام پکینپا، ۱۹۷۴)، سلین و ژولی قایقسواری میکنند، کشتار با اره برقی در تکزاس (توبی هوپر، ۱۹۷۴)، محلهی چینیها، رانندهی تاکسی، کری (برایان دِ پالما، ۱۹۷۶)، آنی هال، این موضوع هوسانگیز مرموز (لوییس بونوئل، ۱۹۷۷)، برخورد نزدیک از نوع سوم، دختر خداحافظی، سه زن (رابرت آلتمن، ۱۹۷۷)، شکارچی گوزن، گاو خشمگین، پستچی همیشه دو بار زنگ میزند (باب رافلسن، ۱۹۸۱)، تیغرو (ریدلی اسکات، ۱۹۸۲)، زلیگ، نوستالگیا (آندری تارکوفسکی، ۱۹۸۳)، روزی روزگاری در آمریکا، آشوب (آکیرا کوروساوا، ۱۹۸۵)، رز ارغوانی قاهره (وودی آلن، ۱۹۸۵)، امید و افتخار (جان بورمن، ۱۹۸۷)، سینما پارادیزو، آشپز، دزد، همسرش و عاشق وی (پیتر گریناوی، ۱۹۸۹)، دوران کولیها (امیر کوشتوریتسا، ۱۹۸۹)، ادوارد دستقیچی (تیم برتن، ۱۹۹۰)، پدرخوانده ۳، دوستان خوب، هنری: تصویر یک قاتل زنجیرهای (جان مکناتن، ۱۹۹۰)، دماغهی وحشت، ج. ف. ک.، غریزهی اصلی (پل ورهوون، ۱۹۹۲)، برشهای کوتاه (رابرت آلتمن، ۱۹۹۳)، پیانو (جین کمپیون، ۱۹۹۳)، رنگ آبی، فهرست شیندلر، داستان عامهپسند، رهایی از زندان شوشنک (فرانک دارابونت، ۱۹۹۴)، فارست گامپ (رابرت زمکیس، ۱۹۹۴)، پلهای مدیسن کانتی (کلینت ایستوود، ۱۹۹۵)، مخمصه، هفت (دیوید فینچر، ۱۹۹۵)، ای برادر، کجایی؟، رقصنده در تاریکی، مالنا، منبع موثق (مایکل مان، ۱۹۹۹)، راه مالهالند، رمز ناشناخته (میشائل هانکه، ۲۰۰۱)، سرنوشت شگفتانگیز آملیپولن، موسسهی هیولاها (پیت داکتر، دیوید سیلورمن و لی آنکریچ، ۲۰۰۱)، با او حرف بزن، بیوفا (ایدریان لاین، ۲۰۰۲)، کشتی نوح روسی (الکساندر سوکوروف، ۲۰۰۲)، ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه، ۲۱ گرم، بیل را بکش جلد یک و جلد دو، همکلاسی قدیمی، ماهی بزرگ، قهرمان، جنبوجوش کنگ فو (استیون چو، ۲۰۰۴)، سین سیتی (روبرت رودریگس و فرانک میلر، ۲۰۰۵)، درخشش ابدی ذهن بیآلایش.
مهرزاد دانش
(لیست دانش جالبه خصوصا تبصره هاش میشه روش بحث کرد!)
ایرانی
• دربارهی الی... [و چهارشنبهسوری و شهر زیبا (اصغر فرهادی، ۱۳۸۳)]
• هامون [و سارا، لیلا، بانو، دختردایی گم شده، درخت گلابی، گاو، دایرهی مینا، اجارهنشینها]
• مرگ یزدگرد
• بودن یا نبودن
• دستفروش [و عروسی خوبان (محسن مخملباف، ۱۳۶۸) و بایسیکلران]
• آژانس شیشهای [و ارتفاع پست (ابراهیم حاتمیکیا، ۱۳۸۱)، بوی پیراهن یوسف (حاتمیکیا، ۱۳۷۵)، خاکستر سبز، از کرخه تا راین]
• شوکران [و جهانپهلوان تختی]
• زیر پوست شهر [و گیلانه (رخشان بنیاعتماد، ۱۳۸۴)، روسری آبی (بنیاعتماد، ۱۳۷۴)، نرگس]
• بوتیک
• کیمیا (احمدرضا درویش، ۱۳۷۴)
و بادکنک سفید، من ترانه ۱۵ سال دارم، دختری با کفشهای کتانی (رسول صدرعاملی، ۱۳۷۸)، تنها دو بار زندگی میکنیم، شب یلدا، تقاطع (ابوالحسن داودی، ۱۳۸۵)، اشک سرما، خیلی دور خیلی نزدیک، زیر نور ماه، بهآهستگی (مازیار میری، ۱۳۸۵)، به همین سادگی، فرش باد (بهرام بیضایی، مجید مجیدی، جعفر پناهی، ...، ۱۳۸۶)، لیلی با من است، پردهی آخر، بازمانده (سیفالله داد، ۱۳۷۵)، قدمگاه (محمدمهدی عسگرپور، ۱۳۸۳)، بچههای آسمان (مجید مجیدی، ۱۳۷۶)، از کنار هم میگذریم، این زن حرف نمیزند (احمد امینی، ۱۳۸۲)، تحفهها (ابراهیم وحیدزاده، ۱۳۶۷)، رأی باز (مهدی نوربخش، ۱۳۸۱)، ما همه خوبیم (بیژن میرباقری، ۱۳۸۴)، سفر به چزابه، نسل سوخته (رسول ملاقلیپور، ۱۳۷۹)، روز سوم (محمدحسین لطیفی، ۱۳۸۶)، چه کسی امیر را کشت؟، طعم گیلاس، مکس (سامان مقدم، ۱۳۸۴)، کافه ستاره، بوی کافور عطر یاس، بایکوت (محسن مخملباف، ۱۳۶۵)، لاکپشتها هم پرواز میکنند، طلسم، ماهیها عاشق میشوند، دایره زنگی (پریسا بختآور، ۱۳۸۷)، ...
خارجی
• ۲۰۰۱: یک اودیسهی فضایی [و چشمهای تمامبسته، تلألو، دکتر استرنجلاو]
• دزدان دوچرخه
• جاده
• سرگیجه [و پرندگان (هیچکاک، ۱۹۶۳)]
• کاگه موشا (آکیرا کوروساوا، ۱۹۸۰) [و هفت سامورایی، سریر خون (کوروساوا، ۱۹۵۷)، ریش قرمز (کوروساوا، ۱۹۶۵)]
• کوایدان (ماساکی کوبایاشی، ۱۹۶۴)
• روز شغال (فرد زینهمان، ۱۹۷۳)
• درخشش ابدی ذهن بیآلایش
• دیوانهای از قفس پرید
• دختر میلیون دلاری
و بزرگراه گمشده، مگس، سابقهی خشونت، کازابلانکا، عروج (لاریسا شپیتکو، ۱۹۷۷)، مزرعهی شبدر (مت ریوز، ۲۰۰۸)، مه (فرانک دارابونت، ۲۰۰۷)، نردبان جیکوب، پل رودخانهی کوای (دیوید لین، ۱۹۵۷)، بانی لیک گم شده، تنهایی یک دوندهی دوی استقامت (تونی ریچاردسن، ۱۹۶۲)، ۲۱ گرم، اروپا (لارس وونتریر، ۱۹۹۱)، سین سیتی، آپوکالیپتو (مل گیبسن، ۲۰۰۶)، کارگر فنی (براد آندرسن، ۲۰۰۴)، نُه زندگی (رودریگو گارسیا، ۲۰۰۵)، ماهی بزرگ، شریک جرم (مایکل مان، ۲۰۰۴)، بچهی رزمری، آخرین امپراتور (برناردو برتولوچی، ۱۹۸۷)، چیزهای آشنا (تونی اسکات، ۲۰۰۶)، هفت، همکلاسی قدیمی، چرخش کامل (آلیور استون، ۱۹۹۷)، دراکولای برام استوکر (فرانسیس فورد کوپولا، ۱۹۹۲)، دیگران، اتاقک تلفن (جوئل شوماکر، ۲۰۰۲)، بازگشت (زویاگینتسف)، مؤسسهی هیولاها، یادگاری، آخرین نبرد (لوک بسون، ۱۹۸۴)، هویت بورن (داگ لیمن، ۲۰۰۲)، رفتگان (مارتین اسکورسیزی، ۲۰۰۶)، ارباب حلقهها، نمایش ترومن (پیتر ویر، ۱۹۹۸)، ...
چند نکته
-۱ محدودیتهای جغرافیایی و زمانی و موقعیتی و... ابعاد نسبی بودن فهرست مزبور را بهشدت بالا میبرد.
-۲ یاد نکردن از بزرگانی همچون نوابغ عصر سینمای صامت (از آثار هارولد لوید گرفته تا چارلی چاپلین) در این لیست، نه به معنای
بیاهمیت انگاشتن، بلکه به جهت فارغ بودنشان از معیارهای قیاسی با فیلمهای زمانههای بعدشان است.
-۳ از بزرگانی همچون برگمان و آنتونیونی و تارکوفسکی و برسون میتوان بسیار آموخت و جایگاه معتبرشان را همواره محترم دانست، اما مهمترین سنجهی نگارنده در این فهرست، لذت بردن از فیلمها بوده است. آثار این بزرگان بیشتر برایم حالتی مرجعی جهت آموختن دارندتا لذت بردن.
-۴ برخی فیلمسازان برایم روح کلی آثارشان بیش از مصداقهای عناوین کارنامهشان اعتبار و جذابیت دارد. استیون اسپیلبرگ، وودی آلن، مارتین اسکورسیزی، و جان فورد از این قبیلاند.
-۵ عناوین بالا بیشتر شکل مشت نمونهی خروار را دارند. بدان میتوان بسیار بسیار بسیار افزود. غرض بیشتر حضور در یک بازی شیرین است تا عرضهی لیستی دقیق و کامل و قطعی. اصولاً بنده با صفت تفضیلی «ترین» میانهای ندارم؛ از جمله بهترین فیلمهای عمر. مطمئن باشید اگر قرار باشد روزی به جزیرهی تنهایی معروف بروم، هیچ فیلمی را با خود نخواهم برد تا مبادا بعد از مدتی پشیمانی پیش آید که چرا به جای این یک، آن دیگری را با خود نیاورده بودم!
رضا درستکار
(پسر خوبیه درستکار اهل خودنمایی نیست!)
ایرانی
• کندو
• رنگ خدا
• طلای سرخ
• سفر به چزابه
• هامون
• گزارش
• گوزنها
• آرامش در حضور دیگران
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• مهر گیاه (فریدون گله، ۱۳۵۴)
و گاوخونی، شطرنج باد (محمدرضا اصلانی، ۱۳۵۵)، بنبست، گیلانه، کمالالملک (علی حاتمی، ۱۳۶۳)، ساز دهنی، شازده احتجاب، مغولها، نیاز، خانه سیاه است، خشت و آینه، شوهر آهوخانم، خاکستر سبز، فریاد نیمهشب (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۴۰)، سهقاپ (زکریا هاشمی، ۱۳۵۰)، تولد یک پروانه (مجتبی راعی، ۱۳۷۸)، باشو، غریبهی کوچک، وقتی همه خوابیم (بهرام بیضایی، ۱۳۸۸)، خانهای روی آب، بید مجنون (مجید مجیدی، ۱۳۸۴)، قیصر، مزرعهی پدری (رسول ملاقلیپور، ۱۳۸۳)، مهاجر، صبح روز چهارم (کامران شیردل، ۱۳۵۱)، آنسوی آتش (کیانوش عیاری، ۱۳۶۷)، گاو، آقای هالو، شب قوزی، دایرهی مینا، رد پای گرگ، روسری آبی، مادر، سوتهدلان، یک اتفاق ساده، باران، زیر پوست شب، تنگنا، خداحافظ رفیق (امیر نادری، ۱۳۵۰)، دیدهبان (ابراهیم حاتمیکیا، ۱۳۶۸) و طعم گیلاس.
خارجی
• شکستن امواج (لارس وونتریر، ۱۹۹۶)
• ویریدیانا
• سرگیجه
• کازابلانکا
• دکتر ژیواگو
• مردی برای تمام فصول
• دزدان دوچرخه
• بیلیاردباز
• زندهباد زاپاتا! (الیا کازان، ۱۹۵۲)
همشهری کین، بعدازظهر نحس (سیدنی لومت، ۱۹۷۵)، اسپارتاکوس، شورش در کشتی بونتی (لوییس مایلستون، ۱۹۶۲)، سکوت، پدرخوانده، آگراندیسمان، هشتونیم، راشومون، سینما پارادیزو، سامورایی، هفت سامورایی، باراکا (ران فریک، ۱۹۹۲)، مرد آرام، دیوانهای از قفس پرید، ریو براوو، روشناییهای شهر، ال سید (آنتونی مان، ۱۹۶۱)، ادوارد دستقیچی، جاسوسی که دوباره وارد گود شد (مارتین ریت، ۱۹۶۵)، ازدواج ماریا براون (راینر ورنر فاسبیندر، ۱۹۷۸)، نابودگر ۲: روز جزا، موشت، چشمهای تمامبسته، مرد سوم، فیلمی کوتاه دربارهی عشق، ژول و ژیم، آخرین وسوسهی مسیح (مارتین اسکورسیزی، ۱۹۸۸)، مالنا، آپارتمان، معجزهگر، هوش مصنوعی (استیون اسپیلبرگ، ۲۰۰۱)، تایتانیک (جیمز کامرون، ۱۹۹۷)، اومبره/ مرد (مارتین ریت، ۱۹۶۷)، دلیجان، داشتن و نداشتن، دیکتاتور بزرگ (چارلی چاپلین، ۱۹۴۰)، پنجرهی عقبی، تریستانا، فهرست شیندلر، ...
* آرزو میکنم که کسی به ریش ما نخندد که اینان را ببین؛ بیکارند! نشستهاند و با چه دلِ خوشی فیلمهای عمرشان را برمیگزینند! انگار نه انگار که در کجای جهان ایستادهاند! انگار نه انگار که در چه شرایطی به سر میبرند! انگار نه انگار...!
بعد، خودم پاسخی مییابم! شاید ما همان قدر عمر کنیم که به چیزی، دلخوش باشیم. نمیدانم! شاید هم:
عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویمها گفتند و ما باور نکردیم!
• پیش خود میگویم؛ کاش کسی بر ما خرده نگیرد که اینان را ببین؛ در این موقعیت و سنوسال، همه چیزشان شده است سینما! زندگیشان شده است فیلم! مثالشان فیلم، حرفهایشان فیلم؛ همهاش فیلم، ... فیلم...! خب که چی!؟
بعد خودم پاسخ خودم را میدهم! که گاه در سختترین حالات روحی و روانی، در تنهایی مطلق انسان، در این ازدحام و بیکسی؛ شاید این، تنها راهی بوده و هست در این روزگار غریب که میتوانی دوباره به زندگی، سویی و معنایی دهی، نفسی دلخواه در روزگار نامراد بکشی، و شاید و شاید دوباره متولد شوی؛ از این طریق همین جهان مصنوع که صمیمیتر از واقعیتهای تلخ اطرافات است؛ روزنهای باز کنی... و... (هرچند که موقعیت سهلانگارانهی سینمای این زمانه، منطق و پایهی این گفتوشنود را سست جلوه دهد و تقویمها بگویند و ما، هرگز هرگز باور نکنیم!).
• امیدوارم در رجعت دوباره به تاریخ سینما، در این انتخابها و استصواب و گزینش آدمها (ده سالِ پیش را که یادتان هست؟) و انتخاب فیلمها، که هرکدام معناکنندهی سلیقه و گرایش و میل و دوستداشتنی است (و البته! سلیقهی اثباتنشده، به درد هیچ کجا نمیخورد). الکی چیزی را به چیزی ربط ندهیم و اشتباهی یقهی آدمها را نگیریم که خط و ربط این انتخابها، نوستالژی و چه و چه است! و کاش خلط مبحث نکنیم. این انتخابها، بیشتر به پایگاه هنری سینما، و میل و کشش و فرهنگ انتخابکننده لابد که باید دخلی داشته باشند تا به هر چیز دیگری؛ و وقتی به کار میآیند که محصول و جمعبندی سلیقههای اثباتشده باشند. اینجا را من این طور میبینم:
یک گردهمایی دلخوشانه برای آنهایی که جز رویاهایشان چیزی ندارند... حتی اگر تقویمها بگویند و...
• ضمناً با عرض شرمندگی، پس از ده فیلم انتخابی، فیلمهای دیگری را هم آوردهام، شاید فرق زیادی بین فهرستها نباشد، چه این دهتا، چه آن باقی دیگر! بهسادگی میتوان جای این انتخابها را عوض کرد! برای همین است که نتوانستهام از وسوسهی ذکر این نامها بگذرم! آنقدر اهمیت داشتند که...
باقی میماند بقایتان. در این بیست سال که با سینما از طریق دیدن و نوشتن محشور بودهام و ده سال قبلترش که با خواندن، همیشه و همیشه و به هر طریق که شده است، خود را به معبد رساندهام! و یا اینکه شامل لطفی شده و فیلمها خودشان را به من رساندهاند. همین!
پرویز دوائی
(خوندید خلاصشو برام پیام کنید!)
حاصل عمر
یشاپیش عذر میخواهم که مطلب مفصل شده. حرفهای آدم در این مناسبت خاص، تمام که شد، انگار که یک جورهایی حاصل عمر و فشردهی حرفها دربارهی فیلم و سینما و زندگی درآمده، که سینما از زندگی آدم جدا نیست، و برای بعضیها جزء مهم و خیلی سازندهای هم بوده (حتی اگر حالا دیگر نیست). در نتیجه و در نهایت، حرفها، خواهناخواه به چیزی بیش از جوابی به یک پرسشنامه و ذکر چندتا فیلم، تبدیل شد. میتوانید آن را مانیفست یک عمر (عمر آدمی خاص در این لحظه از زندگیاش) حساب کنید، و از آنجایی که مناسبت دیگری برای این بنده در این مورد وجود نخواهد داشت (یعنی نوبت پرسش ده سال بعد به عمر بنده قد نخواهد داد)، این طول و تفصیل را به خوبی خودتان ببخشید...
این از این. دیگر واقعاً تصور نمیکردم که در این تتمهی اندک عمر باز با این سؤال یا الزام باستانی (و یا «بازی محفلی» ـ parlor game) انتخاب ده فیلم روبهرو شوم، که همیشه کار سختی بوده است قربانی کردن کلی فیلم عزیز به خاطر محدودیت انتخاب. باز آدم جوانتر که بود در انتخاب قاطعتر و بادلوجرأتتر بود. با گذشت عمر قاطعیتها کندتر میشوند، بعد هم تلّ دیدههای آدم به حسب عمر بیشتر شده، هرچند که سینما رفتنهای ما، مثل خیلی از همسنوسالهایمان (حتی بین حرفهایهای سینما) بسیار کم و کمتر شده (سالی حدود انگشتان دو دست و گاهی هم یک دست). بعدش هم آدمیزاد به خاطر تصادف تولد و رشدش در دورهای خاص که قبل از ابداع قوطی فیلم هست، هنوز با فیلم در قوطی نمیتواند درست کنار بیاید (شرایط افرادی را هم که فقط به فیلم در قوطی باید پناه ببرند البته آدم درک میکند). در نتیجه (همهاش نتیجهگیری شد!) «اعجاز سینما» یا فیلم دیدن، به قول آقای ایوان پاسر، فیلمساز چک، برای این بنده هم به مقدار زیادی از بین رفته، که یک مقداریش هم (مقدار زیادی) زیر سر فیلمهای روز است که عموماً برای سن و سال خاصی ساخته میشوند (که گویا ۹ تا ۱۲ سالهها باشند. سن واقعی یا سن عقلی!)، و از ۱۲ سالگی آدم دیگر خیلی گذشته. به قولی، اگر در دکان فروش یاکرایه ویدئو و دیویدی (در خارج) بپرسی: «آقا، فیلم برای افراد بالغ در کدام قفسه است»، شما را به قسمت فیلمهای «بیتربیتی» (که با کلمهی «adult ـ بالغ» مشخص شدهاند، که یعنی برای زیر سن خاصی ممنوع هستند) هدایت میکنند! گفته شده که حداکثر مدتزمانی که یک بچهی امروزی (تماشاگر تیپیک این فیلمها) قدرت تمرکز بر چیزی را دارد، بیست ثانیه است! برای همین هم یک فیلم متعارف امروزی (که خطابش به این نوع بیننده است) ببینید چندتا انفجار و انهدام و چپه کردن ماشین و صحنههای کشتوکشتار و گلولهباران پیاپی باید داشته باشد، تا تماشاگر طفل معصوم (مشتری آدرنالین) در طول یک فیلم متعارف امروزی، بهخصوص این پرفروشهایش، «سرگرم» بماند. سازندههای این فیلمهای «عظیمفروش» - blockbuster - هم ظاهراً بهزعم خودشان «سوراخ دعا» را یافتهاند، که خطاب فیلم را بر تماشاگر کمسنوسال گذاشتن باشد، که قدرت خرید (پول توجیبی = پول کارنکرده) دارند و خب، مؤدبانهاش: سلیقه و فهم پخته و پروردهای هنوز ندارند. این است که اکثر فیلمها شدهاند جنایی، انفجاری، خونپاشی که در عکسهایش آقا یا خانمی، هفتتیر یا مسلسل به دست رو به جلو، گوش یا چشم چپ یا راست شمای ناظر عکس را نشانه رفته است (در یکی از این «آثار» که تلویزیون نشان میداد، اثر یک فیلمساز ظاهراً صاحبنام امروزی، در اولین صحنهی فیلم دوتا آقا وارد یک بار یا میخانه میشدند، در و دیوار و قفسهها و مشتریها و غیره را به مسلسل میبستند، میخانهچی را به آتش میکشیدند، چندتا گلوله هم محض خنده بهش میزدند و خارج میشدند، و این همه طی دوسه دقیقهی اول فیلم!). بدیهی است که بین حدود پنجهزار فیلم جهانی در هر سال، چهار یا چهارده تا فیلم خوب (برای آدم لابد بالاتر از دوازده ساله) هم وجود دارد، ولی زیرورو کردن خروارها زباله برای یافتن احتمالی یک سکهی طلا در بین آنها، به حوصله و همت و عشق فراوان و چشم و مغز و گوش (و معدهی!) قوی نیاز دارد (چون که خواندم که در جریان نمایش یک فیلم فستیوالی اخیر ـ فستیوالی! ـ آن هم باز از فیلمسازی ظاهراً صاحبنام و مورد علاقهی خواص، عدهای بیننده بیاختیار بیرون دویده خود را به دستشویی رساندهاند!)...
آدم، در نهایت میبیند که انگار که از سینمای روز و از زمانه (اگر سینما آینهی زمانه باشد) عقب مانده است (بیلی وایلدر گفت: «خیلی زمانهی لطیف و قشنگی است که آدم زور بزند که باهاش همگام هم باشد؟!»). گاهی هم که آدم (با حس شرم از عقبماندگی؟) بلند میشود و به دیدن یکی از این فیلمهای تأیید و تحسینشدهی روز میرود (جایزهگرفتههای فستیوالی، اسکاری، منتقدپسند) واقعاً چارشاخ، و به قول مرحوم هدایت «مات میماند در این تیکه!» و یاد حرفی از مارتین اسکورسیزی میافتد خطاب به منتقدان دوستدار آثارش (چیزی در این مایه) که: «شماها که از فیلمهای من تعریف میکنید و به نظرتان خوب میرسد، برای آن است که فیلم خوب ندیدهاید و نمیدانید یعنی چی!»... و آدم به فکر میافتد که نکند که بهزعم بعضی از دوستان منتقد، فیلم خوب (به قول آقای ویلیام گلدمن سناریست) یعنی فیلم نو، یعنی همهی چیزهای جدید. نکند این برق نو بودن جنس است (با آخرین تکنیکهای شعبدههای دیجیتالی که گویا دیگر اصل و اساس و علت وجودی خیلی فیلمها شده) که چشمها را خیره میکند. این نوپرستی در معماریمان هم هست، که کهنهها را کوبیدیم روی هم و ملقمهای درست کردیم از سبک ورسای و مغربی و رنسانس ایتالیایی و کاباره شهرزاد! نکند که ما (خودم را میگویم) قدری دچار کمپلکس عقبماندگی باشیم؟ در انتخاب فیلم، به هر جهت هر کسی ـ در کنار معیارهای دیگر تشخیص ـ سلیقهای دارد، که مقداریاش ـ همان طوری که عرض شد ـ مربوط است به معاصر بودن با دورهوزمانهای خاص و خوراکهای فرهنگی آن دوره. آقای استیون کینگ نویسنده از وحشت و خشونت مینویسد، چون در بچگی مرتب فیلمهای مخوف میدیده. بچهی امروز هم که با بازی ویدئویی بزرگ شده، از فیلم لابد تعمیم قدری مفصلتر همین بازیها را طلب میکند (حالا گویا قرار است برای شیرخوارگان بازی یا برنامهی ویدئویی تدارک ببینند، بندهخداها را ! یعنی افزودن چند قطره خون به شیشهی شیر بچهی مربوطه!)...
این است که (سر جمله یادم رفت!) این بنده به هر حال در هیچ دوره و زمانهای از دیروز بگیر تا امروز و فردا و پس در اون فردا، هیچوقت در فیلم قتل و کشت و کشتار و این بساط شنیع (و بسیار رایج) «ضیافت» دل و قلوه و جگر آدمی را سفره کردن و نمایش شکنجه و به رگبار گلوله بستن و مخ کسی را درآوردن و به خورد خود او دادن (در فیلم هانیبالِ ریدلی اسکات، ۲۰۰۱) و طرف را با روده از پنجره آویختن و با کمک اتومبیلی لجامگسیخته زنها را کشتن (هدف خیلی از این اعمال ظریف زنها هستند. لابد برای ارضای دو گونه بیماری روانی: سادیسم و محرومیت جنسی) و آدمها را قصابی کردن (grind house) و مخ به دیوار پاشیدن و محض خنده با شمشیر ژاپنی سر و گوش و دست بریدن و جلوی مردی دست و پا بسته ایستادن و با کارد اعضای صورت او را جراحی کردن... این حقیر این جور چیزها را ،حتی به شوخی، به سبک این مردک بدپوز، تارانتولا، دوست نمیدارد (چهطور است چندتا گردنکلفت این آقا را بهشوخی بیندازند زیر چک و لگد ببیند تاچه مزهای میدهد!). اعمال پستمدرنیستی این جور آثار (شکستن خط روایت) هم حقیقتاش این بنده را ناکاوت نمیکند اما دیگران مبارکشان باشد و خوش باشدشان این «ضیافت»ها.
زمانی این مرور فیلمهای یک عمر و انتخاب (چه میدانم) ده فیلم زیاد بیلطف نبود. حالا، به یمن چندین صد (یا هزار) کانال تلویزیونی، تصویر متحرک مقداری بیقدر شده، و گاهی اصلاً آدم تصویرزدگی پیدا میکند. فیلمی که در قفسه این قدر راحت دم دست باشد، و شور و انتظار دیدارش در پی نباشد، واقعاً چه لطفی دارد؟ (مثل پادشاههایی که سیصد یا هفتصد تا زن داشتند، و تازه در اشعار عاشقانه از هجر یار مینالیدند!) این مال مایههای فیلم، که برای این بنده، در این لحظه از عمر، که دیگر مسئولیتی در قبال سینما ـ خدا را شکر ـ ندارم، و برای دلم و لذتم و اعتلای روحم فیلم میبینم، مطلقاً دلم نمیخواهد که ـ به قول آقای لورکا ـ «خون ببینم»... این آقای الکساندر سوکوروف کارگردان روس هم شنیدم که میگفت: «هیچ توجیهی برای نمایش این همه خشونت در سینما وجود ندارد. من عمل این سازندههای خشونت افراطی در سینما را، جرم میدانم و حاضر نیستم با آنها بر سر یک میز بنشینم».
... حالا، این آدم خاص در اینجا، بازنشستهی باتقصیر! سینما، هنوز هم فیلمها را به حسب شدت ماندگاریاش در دل و ذهنش به یاد میآورد و دوست میدارد. معیار، همیشه «حس» اولیه بوده، که البته رنگ و مایه میگرفته از خوانده، دیده، شنیدههای آدم و تمامی هستی آدم در هر دورهای از عمر. در یک مرور گذرا در تاریخ سینما (کتاب مفصل قطوری که این اواخر ورق میزدم) دیدم که چهقدر فیلم خوب دیدهام که بهشان به مدارج کم و زیاد مدیونم و تکتک آجرهای هستی عاطفیام را ساختهاند. بعضیهایش را آدم با «فهم» (معیارهای موجود قضاوت این قالب خاص هنری) میتواند برای خودش (و دیگران) انتخابش را توجیه کند، و بعضیها را هم نه. ولی همهشان یک جورهایی به آدم بینش دادهاند، با تمام تفاوتهای ارزشی و ژانر و غیره. بنده همانقدر به مهر هفتم آقای برگمان مدیون هستم و واقعاً دیدم را زیرورو کرد، که در زمانی خاص (شوکه نشوند دوستان!) سریال دلنشین و بسیار گیرا و خوشساخت بلای جان نازی (/ نابودکنندهی جاسوسان، ویلیام ویتنی، ۱۹۴۲)، درم اثر کرد که هنوز، در نوع خودش - که قیاساش با نوع مثلاً «برگمان»ی کاریست پرت و غلط - اثریست خیلی خوشساخت و همچنان جذاب... استاد ری برادبری (نویسنده) با تمام مقام و اعتبارش ابایی ندارد که در کنار نام نویسندههای مهم و بزرگی که در زندگی و آثار او تأثیر گذاشتهاند از نویسندهی تارزان نام ببرد. چند نفر از ما (از ترس حقیر و کمفهم شمرده شدن) حاضریم چنین کنیم؟
پس فیلمهای خوب بسیارند. خیلیها را آدم تحسین میکند و میداند که «چرا» خوباند (روی معیارهای نقد مثلاً)، ولی آدم دوست شان ندارد. فیلم دل آدم نیستند، و اگر قرار باشد که آدم، لااقل در این مورد خاص، به خودش راست بگوید، بد نیست که به جای انتخاب به حسب عظمتهای شناخته و تثبیتشدهی آثار معتبر سینما (که همه میشناسیم) حرف دلش را بزند، هرچند پسند یا خوشایندِ سینمادوستان «جدی» نباشد. در انتخاب یک چیز حسی، مثلاً اثر هنری که باز قرار نیست «رهنمود» بدهیم، قرار است؟ فیلمهای خوب تاریخ سینما را هم هزار بار دربارهشان نوشتهاند و همه میشناسیم و میشناسند. هر کسی که به حسب علاقه یا کارش تعداد زیادی فیلم دیده باشد، آگاه یا ناخودآگاه، مقداری معیار به دستش میآید. گفته میشود که آپاراتچیها بعضی از بهترین تشخیصدهندههای فیلم اصل از نااصل هستند!
... ما که در زمان و بر زمینهای خاص به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم، ظهور و رواج سینما برایمان واقعاً اعجاز بود، دروازهای بود بر جهانی فراخ و حیرتآور و در بسیاری از وجوه ظاهر و باطن، در تضاد شدید با زندگی بلافصل خودمان. پس سینما، برای نسل مای از دوران تاریک تازهتازه به درآمده (تاریک مجازی و واقعی. هنوز خیلی از خانهها برق نداشت) معنایی داشت سوای آنچه امروز برای زادهها و بزرگشدههای این یکی دو نسل اخیر دارد. حکایت دیگری بود واقعاً برای ماها، و برای نسل قبل از ما و شاید بعد از ما، در آن معبدهای تاریک با این «پردههای قطبی»، با رنگ و نور و آهنگ و آواز روبهرو شدن، با سرگذشتهای عشقهای لطیف، آدمهای قشنگ در جریان اجرای کارهای قشنگ («کار» از آن نوعی که آقای آقاهای خودمان، حافظ، گفت که: «در کار عشق کوش که کاریست کردنی»)، آدمها سرسپرده به ایمانهای پاکیزه، آدمهای مبارز با ظلم و زور و بیعدالتی و نامردمی، آدمهای آزاد و ناترس و شریف، که برای آدم نمونههایی به جامی گذاشتنداز انسان آمالی. میگویند آن عوالم «احساساتی» و چاخان بودند؟ باشد! سر و گوش و دماغ با شمشیر ژاپنی پراندن چاخان نیست؟ بسته به نیاز آدم است به نوع چاخان. چاخانی که به آدم به جای التهاب روح، اعتلای روح بدهد چه ایرادی دارد؟ دوستان هنرمند امروز گویا مدام در کار سلب توهمهای ما، شکستن بتها و اثبات رذالت ذاتی بشر هستند. انگار آدمیزاد برای صبح از بستر بلند شدن و به کاری غالباً ملالآور پرداختن ـ در زندگیهای اغلب دشوار و بیلطف ـ نیازی به اندکی توهم، به زیبایی و خوبی ندارد... گفت: «تا توانی رفع غم از خاطری ناشاد کن/ در جهان گریاندن آسان است، قلبی شاد کن»!
این ور و آن ور این سلب توهمهای هنرمندانه و مدام خباثت و خشونت ذاتی عصر ما را به رخ کشیدن، شیرجه زدن از پنجرهای بلند است ظاهراً! کافکاست که میگوید: «اگر توهم نباشد، نمیتوانی طاقت بیاوری، ستون نمک خواهی شد...»
... آن فیلمهای دلنشین (مال قبل از عصر خونبارش در سینما!) به آدم نوعی امید میدادند برای گذر از تلخراههای زندگیهای خاکستری؛ امید و تسلی و دلیلی برای ـ علیرغم همه چیز ـ هنوز دوست داشتن چیزهایی از زندگی و بعضی از آدمها... این بنده را اگر بکشید به حقانیت شمشیر ژاپنی و مسلسل «اوزی» به عنوان کارگشای همهی مسایل بشری گواهی نخواهم داد، تمت!
هی دارم از بغل «انتخاب» مربوطهی مورد نظر شما ویراژ میدهم، میبخشید. فیلمهای خوب زیادند. بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند («ما» یعنی کسانی که زمانی دربارهی فیلمها مینوشتیم) که فیلم خوب ندیدهایم و «پرت» هستیم، و برای دیدن فیلم خوب حکماً باید شال و کلاه میکردیم و میرفتیم خارج... خب نرفتیم. پول نداشتیم. صرف خارج رفتن و احیاناً فیلم دیدن از آدم فیلمشناس خوب، -غیرپرت- میسازد؟ بود در همین سرزمین تکوتوک فیلم خوب. دنبال میکردیم. بعد هم فیلمهای خوب را چنان مکرر در مکرر میدیدیم و میجویدیم که واقعاً لحظه به لحظهشان را حفظ میشدیم (به عنوان مثال، امیر نادری یا کیمیایی یا کیارستمی و دیگران به دیدن چه فیلمهایی فیلمساز شدند؟). به گمانم میزان (تعداد) دیدنیها و فیلم و غیره آنقدر مهم نیست که نوع و شدت دیدن. وگرنه خب، سوار بر روروئک هم میشود از برابر تابلوهای موزهی لوور گذر کرد. آقای نصیری قهرمان هالتر به گفتهی خودش نان و خرما میخورد و هالتر میزد و رکورد جهانی را میشکست. شک دارم که رژیم شبانهروزی چلوکباب (یا بیف استروگانوف) بتواند از یک آدم عادی هالتریست بسازد...
در انتخاب فیلمها اغلب معیارها به نظرم قدری غیردمکراتیک بوده. فیلمهای «خوب» یعنی محصول سرزمینی خاص یا آدمهایی شناختهشدهی خاص با موضوع های جدی خاص. برای این بنده فیلم خوب یعنی فیلمی که (با احترام به خواص سینماگران) بتواند طبقات مختلفی را کنار هم بنشاند و به همه، به حسب وسع دریافتشان، لذت یا آگاهی بدهد (مثل شعر حافظ). این فیلمها البته از کیمیا کمیابترند. فیلم فستیوالی (فستیوال و خواصپسند) بسیار است.
... حالا عاقبت برویم سراغ انتخاب. بنده به عنوان برگزیدههایم میخواهم فقط دو تا فیلم را ذکر کنم؛ یکی از وطن عزیزمان و دیگری از خارج از وطن. این دو فیلم، برایم هرکدام فشرده و منتٌجه سینمای سرزمین ما و سینما به طور کلی هستند، بدون نادیده گرفتن حق همه و تکتک سینماگران بزرگ و والا و شناختهشدهی ایران عزیزمان و بقیهی سرزمینهای دیگر جهان؛ حق آن بزرگان محفوظ است و بسیار تأیید شدهاند و خواهند شد و اسامی آثارشان هم نزد دوستداران شناخته شده است و محفوظ (خودتان اسم ببرید!)
... یکی از بهترین آثار سینمایی هر جای دنیا (و خدا را شکر که این اثر در این خاک عزیزمان روییده است)؛ اثری شریف، زیبا، گیرا و فوقالعاده خوشساخت و ظریفپرداز که در عین حال عمیقاً ریشه در هستی ما دارد (یعنی بهشدت ایرانی است)، سرشار از بار عاطفی شدید و اصیل و منقلبکننده،در ساخت تصویری، کمنظیر، اثری که یک خاصیت جنبی خاص برای این بنده داشت و آن اینکه مناسبت دیگری بود که انسان به ایرانی بودنش افتخار کند، فیلم کمشناختهشدهایست که خیلیها آن را ندیدهاند، چون که مستند است و نمایش عمومی نداشته (و شک هم دارم که در فهرست کسی یا کسانی جزو فیلمهای برگزیده ظاهر شود). اسم این فیلم هست:
تینار
در مورد فیلم خارجی، بعد از این مقدمهی طولانی، به نظرم رسید که کاشکی سؤال یا پرسشنامهی آن به این صورت بود: «کدام تک فیلمی اولین بار عمیقترین اثر را در شما باقی گذاشت و مثل عشق با اولین نگاه، سبب شد که مهر سینما به دل شما بیفتد و یک عمر با شما بماند و اصلاً زندگی عاطفی شما را دگرگون کند؟» (شاید هم این پیشنهاد بنده به شما ایده بدهد برای یک چنین نظرخواهیای!) در هر صورت، اگر آن سؤال را کرده بودید، و حالا که چنین سؤالی را نکردهاید، میگویم:
فیلم خارجیای که در نخستین دیدارش (در هفت یا هشت سالگیام) عمیقترین تأثیر را در این بنده نهاد و اصلاً مرا زیرورو کرد، به نحوی که این بنده را مثل گردابی به داخل دنیای جادوییاش کشانید که هنوز که هنوز است مات و مفتون در آن بچرخد، جوری که آدم از زیر این تأثیر هرگز بهتمامی درنیاید، که هرگز کاملاً بیدار نشود، که اهل این دنیا نباشد بهتمامی، هرگز، و مدام، به هوای این باغ سحرشده که از آن بیرون افتاده، از زندگی و واقعیتهایش قدری جدا و بریده باشد، باغی که انگار در جنب و جوار هستی روزمرهی ما جایی نهفته است و ما عطرش را مدام در مشام داریم، فیلمی که پس از سالهای سال و دیدارهای مکرر در مکرر هنوز برایم هر بار «نقش خوش و رنگ نگارینی» از نو میآفریند، و به گمانم در قدرت تجسم عاطفه و رؤیا، آرزو و جادو و قصه و عشق، توجیهکنندهی هنر سینما در بالا و بلندترین آمال آن است، هنری که (بهقولی) پیمان و پیوندی آندنیایی با سوررئالیسم، دارد، فیلمی که در ظرافت تصویرپردازیاش به معادل سینمایی یک کار رامبراند تشبیه شده و در تصادف (یا تعمد)ی خوشبخت، تکتک و تمامی اجزای سازندهاش در نهایت دقت و علاقه و ذوق برگزیده شدهاند و صحنههای جادویی در آن، نه به صرف خیره کردن بیننده که از بطن قصهای بسیار ظریف به هم بافته شده برخاسته است، فیلمی که زمینهاش و شخصیتهایش بهخصوص پیوندی عمیق با شرق و روحیهی شرقی دارد؛ فیلمی که در آن عشق در یکی از زیبا و دلپذیرترین جلوههایش ظاهر میشود، عشقی که به آدمها این حس را میدهد که تنها در لحظهی دیدارست که بهراستی تولد یافتهاند و از پس این دیدار، در جهانی خصم، یگانه مخلوقها هستند و هستیشان تنها با دوست داشتن است که معنی پیدامیکند، فیلمی که آدم را (بنده را) از بردن هر اثر دیگری به آن جزیرهی متروک مألوف بینیاز میکند، چونکه آدمی جواب همهی نیازهای عاطفیاش را در آن مییابد؛ فیلمی از هر نظر قابل تحسین (و اگر خواسته باشید) و قابل دفاع (این کلمهی «دفاع» به جهت ارضای علاقهمندان «نقد علمی!» انسان را قدری به یاد محاکم قضایی میاندازد!)؛ فیلمی که دیدم (یعنی شنیدم) که چند تن از خواص و ارباب فهم و هنر، منتقد و مورخ سینما و از جمله دو فیلمساز سرشناس این ایام، مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کوپولا هم (در ضمیمهی دیویدی جدیدی که همراه این فیلم بیرون دادهاند) از سرسپردگان آن هستند (و بلدند که پسندشان را «توجیه» کنند!)...
... فیلمی با این خصوصیات که جزء بسیار ناچیزی از صفات آن است، صفاتی که واقعاً درست به وصف درنمیآید و یا وصفش طولانی میشود، و این بنده میتواند دربارهاش یک رساله، یک کتاب مفصل بنویسد (و نوشتهام نیز، و آنجا افتاده)... چنین فیلمی چه نامی میتواند داشته باشد بجز:
دزد بغداد (لودویگ برگر، مایکل پوئل، تیم ویلن، زولتان کوردا، ویلیام کامرون منزیس و الکساندر کوردا)*
* نسخهی رنگی محصول ۱۹۴۰ و نه نسخهی صامت سیاهوسفید.
محسن سیف
(خیلی آشناست!)
ایرانی
در انتخاب بهترینهای تاریخ سینمای ایران مجبور نیستی با جادهصافکن بروی روی فیلمهای مورد علاقهات. بنابراین قول میدهم که از ده بیرون نروم! منظور عدد دَه است، نه دِه ونک و ده کیارستمی...
• خشت و آینه
تعجب میکنم که این درخشانترین نمونهی سینمای اجتماعی ایران چرا و چهگونه در تاریخ کژسلیقگیها گموگور شد؟ حتی در زمان خودش...
• گوزنها
که گویا برای همیشه بهترین فیلم کارنامهی حرفهای این نامآور باقی خواهد ماند!
• مادر
اعتراف میکنم که اغلب فیلمهای حاتمی را دوست دارم. مثل اکثر فیلمهای داریوش مهرجویی که مجبورم در سایهی درخت گلابی چادر بزنم.
• درخت گلابی
• آژانس شیشهای
• طعم گیلاس و زیتون!
• پردهی آخر
• شاید وقتی دیگر...
• روسری آبی
• دربارهی «شهر زیبا»ی اِلی...
• نیاز و بچههای آسمان را باید سرفصل این انتخاب بدون ترتیب میآوردم که افتاد آخر خط...
خارجی
* فیلمها بدون اولویت ارزشگذاری و با یک ترتیب زمانی و متناسب با سال ساخت و نمایش در فهرست میآید. با این اشاره که برخی از فیلمها را ممکن است سالها پس از زمان تولید و نمایش عمومی دیده باشم. به عنوان مثال جیببری در خیابان جنوب فیلم جذاب و دلپذیر ساموئل فولر را چند دهه پس از تولید و نمایش عمومی در قالب یک فیلم ویدئویی و در سالهای ابتدایی دههی هفتاد شمسی برای اولین بار بر قاب کوچک شیشهای به تماشا نشستم. فیلمی که در دهمین دیدار همچنان جذاب و دلنشین است.
• جیببری در خیابان جنوب
• فرد زینهمان همواره یکی از محبوبترین فیلمسازان مورد نظرم بوده است. نیمروز این کارگردان یک نمونهی مثالی از آثاری است که با نخستین مواجهه در جان آدم رسوب میکند.
• دربارهی جادهی فدریکو فلینی هرچه بگویم کم گفتهام. اگرچه اولین مواجهه با فیلم به دوران کودکی و اوایل دههی چهل از تلویزیون بازمیگردد.
• مردی که لیبرتی والانس را کشت (جان فورد، ۱۹۶۲) را اولین بار در سینمای کوچک پردیس و همراه با بچههای همشاگردی دیدم. بدون شک مهمترین شاهکار جان فورد است و یک سر و گردن بالاتر از جویندگان، دلیجان و حتی خوشههای خشم قرار میگیرد.
• آپارتمان هنوز هم جزو محبوبترین فیلمهای من است.
• المر گنتری (ریچارد بروکس، ۱۹۶۰) با بازی درخشان برت لنکستر را هرگز فراموش نکردهام.
• گروه خشن، اسپارتاکوس، دکتر ژیواگو و پدرخوانده چهگونه میشود جزو بهترینهای عمر نباشند؟
بچهی رزمری پولانسکی هنوز هم یک قلهی دستنیافتنی از این غول فیلمسازی است. تنفر، تس (۱۹۷۹)، پیانیست (۲۰۰۲) و... با هیچ شعبدهای نمیتوانم در عدد ۱۰ متوقف شوم. این یک جور ناسپاسی به سینماست. برهنه میبینم (دینو ریزی، ۱۹۶۹) یک فوق طنز سینمایی از سینمای ایتالیا که نامش یادآور آثاری است که طنز تلخ و سیاه آن کمتر شناخته شده... بیوفا، لیون (لوک بسون، ۱۹۹۵)، سینما پارادیزو و افسانهی پیانیست روی اقیانوس (جوزپه تورناتوره، ۱۹۹۸)، تلما و لوییز.
راستی چهگونه میشود از بیلیاردباز و جذابیت همچنان پایدار این فیلم درخشان عبور کرد؟
یا فیلم زیبا و ماندگار دیوانهای از قفس پرید، کار درخشان فورمن را فراموش کرد؟ و هیچکاکِ پرندگان و پنجرهی عقبی را...؟
بعضی فیلمها چنان در عمق جان انسان رسوب میکند که نادیده گرفتن آنها جفا به سینماست. اگرچه در این انتخابها غوطهور شدن در جهان تخیل و حس و حال فردی معیار قرار گرفته است و هیچ تعجبی ندارد که سفیدبرفی و هفت کوتوله و فیلم شبهکارتون و خیالپردازانهی دزد دریایی سرخپوش (رابرت سیودماک، ۱۹۵۲) هم جایگاه ویژهای پیدا میکند. از کودکی تا امروز هرگز نتوانستهام از میان دو نام ژاک تورنور و رابرت سیودماک یکی را به عنوان کارگردان واقعی دزد دریایی سرخپوش به حافظه بسپارم.
با فیلمهای پراکنده در این فهرست در هم لذت واقعی سینما را تجربه کردهام. پنهان از چشم برگمان، بونوئل، ملویل، تارانتینو، فینچر، مایکل مان، وندرز و دیگران...
این ده خیلی کوچک است
برای نیم قرن خواب رنگی!
این بازی «بهترینهای تمام عمر» زمانی خستهکننده و کلیشهای میشود که دگرگونیهای پیدا و پنهان جهان پیرامون هیچ تغییر و تحولی در نگاه و نگرش اهل بازی پدید نیاورده باشد. مثل صخرهی سنگی لمیده بر ساحل رود مواج و شتابان زندگی که هرگز مجال چرخیدن و غلتیدن برای تغییر زاویهی دید پیدا نمیکند. در چنین سکون و رکودی بهترینهای بیست سال و سی سال پیش را با کمی جابهجایی رج میزنی و خلاص. انگار که هیچ دگرگونی و تغییری در مناسبات درون و بیرون جهان هستی روی نداده و برگی از دفتر مرگ و زندگی ورق نخورده است.
در حالی که با یک حداقل چرخش در زاویهی تابش نور و زدودن غبار از چشم آینههای نشسته بر تاقچه و دیوار، رد پای نزدیکترین دگرگونیها را میشود دنبال کرد بر روی و موی. سفید شدن هر تار مو نشانهی باز شدن یک پنجره به چشماندازهای تلخ و شیرین زندگی است. عمیقتر شدن چین و شکنهای پوست از کشف و درک تازهای خبر میدهد. هر تغییر بیرونی ربط بیچونوچرایی به دگرگونیهای درون و روح آدمی دارد. پس بهترینهای امروز و امسال هم از جریان این تغییر و تحول تأثیر میگیرد. ممکن است رد پای بعضی بهترینها آنقدر عمیق و درونی باشد که با گذشت چند دههی پرافتوخیز هم جایگاهی ماندگار و تغییرناپذیر پیدا کنند. و چه بسا با هر گونه جابهجایی در زاویهی دید و پیروی از الگوهای زیباییشناسی جدید هم نشود بدیل و مانندی برایشان جستوجو کرد. اما وقتی از دریچهی علایق و احساسات فردی و با حذف الگوهای مشترک زیباییشناسی بصری و سینما دست به انتخاب میزنیم، زیر و بالا شدن تمام گزینشهای پار و پیرار و گردش صدوهشتاد درجهای علایق و سلایق هم امری عادی خواهد بود. با چنین رویکردی است که این نگارنده با پذیرش هر گونه خبط و خطای احتمالی در گزینش و چینش بهترین فیلمهای چند دههی سپریشده از عمر گرانمایه... انتخابهای این دهه را موکول و معطوف به الگوهای کماعتبار شدهی «دلی» کردهام تا چه پیش آید. در شرح مفهوم این گونهی دلبخواه از انتخاب، همین بس که فیلمها با اولویتبندی سالنمای عمر و سال نمایش در فهرست میآیند. بسته به درجهی اثرگذاری و اثرپذیری در شرایط ویژهای از احوالات روحی نگارنده نمرهی ماندگاری گرفتهاند. از همین شرح و تفسیر دو خطی هم میشود دریافت که سرک کشیدن به ورقهی بزرگان نقد و نظر هیچ نقشی در عزت و ذلت آثار مورد اشاره ندارد. هیچ نمرهی شصت و هفتادی را به صرف تبعیت و دنبالهروی از نامآوران عرصهی نقد و بُر خوردن در صف ازمابهتران، چند پله و نمره بالابلندتر ندیدهام که دیده شوم. این عادت قدیمی که ریشه در مجموعه این عادت قدیمی که ریشه در مجموعهای از احساسهای پسندیده احترام به بزرگترها و اعتماد به انتخاب و اعتراف به صلاحیت نقد و نظر ایشان دارد، رفتاری تقریباً همگانی و رایج بود ـ البته هنوز هم هست ـ چاشنی رودربایستی را هم اضافه کنید به آن. بهویژه در مواجهه با آثار بزرگان سینما که پدیدار شدن نام نامیشان در عنوانبندی یک فیلم از همان ابتدا ضربهی فنیات میکرد. مگر میشود جادوگری مثل چاپلین فیلم ضعیف بسازد؟ یا هیچکاک بزرگ و فورد کبیر؟
سرِ نترس و دلِ دلاوری میخواست که به اسب هیچکاک بگویی یابو! اگر برای خزان قبیلهی شاین جان فورد نامآور از صد نمره فقط بیستوچهار نمره در نظر میگرفتی و اگر توطئهی خانوادگی (۱۹۷۶) و توپاز هیچکاک را فیلم متوسط و کممایهای ارزیابی میکردی و غولی مثل چاپلین را در کنتسی از هنگکنگ (۱۹۶۷) موش میدیدی، اتهام کجسلیقگی و کمسوادی میتوانست اتهام مهربانانهای باشد. با چنین سابقه و ذهنیتی است که بهترینهای این دهه از عمر را متکی به ادراک و احساسات فردی انتخاب میکنم. با معیارهای «دلی» که قواعد و الگوهای بصری و کلاسیک سینما را در مرحلهی دوم قرار میدهد. اگرچه هیچ فیلمی بدون بهره داشتن از جزییات مطلوب ساختاری قابلیت نفوذ و رسوب در عمق ذهن مخاطب را پیدا نمیکند اما نباید فراموش کرد که بعضی فیلمها با توجه به شرایط و احوالات روحی تماشاگر اثرگذاری فوقالعادهای پیدا میکنند که درصدی از آن بازتاب انرژی نهفته در ذهن مخاطب است. این بده و بستان متقابل، بخش مهمی از نیروهای کشفنشدهی پدیدهی سینما و قابلیتهای رازآمیز رنگ و نور در تحریک حسگرهای مغز انسان است. در عالمانهترین نقدهای سینمایی هم کلید رمزگشایی برای کشف جادوی رنگ و نور و کارکردهای روانشناختی آن در تحریک حسگرهای گیرنده و تحلیلگر مغز وجود ندارد. نقدها بیش از آنکه کندوکاوی در مباحث روانشناسی و بازشناخت عناصر جوهری تشکیل تصویر در یک بده و بستان همزمان گیرنده و فرستنده باشد، به جزییات ساختار بصری و محتوایی آثار توجه دارد. تاریخچهی نقد از کیفیت هنری تا جزییات فنی و تکنیکی جلوتر نرفته است.
در این سیاهه ممکن است رد و نشانی از لوئیس بونوئل بزرگ و اینگمار برگمان نامآور پیدا نکنید. حتی از اورسن ولز و ایزنشتاین و کارل درایر و جان کاساویتس هم عبور کردهام. قرار بر مدار انتخاب شاهکارهای همیشگی نیست. فیلمهای بلندآوازه و مطرحی که در اکثر گزینشهای سال و دهه و قرن منتقدان سینما نامی تکرارشونده و همیشگی دارند. فیلمهایی که معمولاً ذهن تحلیلی و تلنبار از دانش هنری و زیباییشناسی بصری را درگیر تفکر و اندیشه دربارهی راز و رمزهای جهان هستی میکند. نه...
در این فهرست به آثاری توجه شده که در لحظهلحظههای تماشایش درگیر حس و حالی شیرین و هیجانآفرین بودهام. فیلمهایی که با عبور از فصل پایانی، نمایش چندباره و لذتبخشی را بر پردهی ذهنم آغاز میکنند. بدون سینهخیز رفتن در کهکشان بینهایت تفکر و فلسفهی هستی، با مرور لحظهلحظههای تصاویر و ماجراهایش بیش از آنکه بخش خاکستری مغز تحریک شود، با حسگرهای رابط میان قلب و مغز به سفری شیرین و خیالانگیز دعوت میشوی. روزها و هفتهها...
آنتونیا شرکا
(لیست به این میگن...مختصر و مفید!)
ایرانی
(بدون ترتیب)
(شرط می بندم نصفشو ندیده!)
ایرانی
(بهترتیب سال ساخت)
قبل از انقلاب
• شبنشینی در جهنم (موشق سروری و ساموئل خاچیکیان، ۱۳۳۶)
• دلهره (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۳۶)
• گنج قارون (سیامک یاسمی، ۱۳۴۴)
• قیصر
• داش آکل (مسعود کیمیایی، ۱۳۵۰)
• آرامش در حضور دیگران
• کندو
• گوزنها
• سوتهدلان
• گزارش
و دایی جان ناپلئون
و بعد: جنوب شهر (فرخ غفاری، ۱۳۳۷)، خشت و آینه، سلطان قلبها (محمدعلی فردین، ۱۳۴۷)، شوهر آهوخانم (داود ملاپور، ۱۳۴۷)، رقاصهی شهر (شاپور قریب، ۱۳۴۹)، رضا موتوری (مسعود کیمیایی، ۱۳۴۹)، کوچهمردها (سعید مطلبی، ۱۳۴۹)، درشکهچی (نصرت کریمی، ۱۳۵۰)، فرار از تله، قلندر (علی حاتمی، ۱۳۵۱)، خاطرخواه (امیر شروان، ۱۳۵۱)، دشنه (فریدون گله، ۱۳۵۱)، تختخواب سهنفره (نصرت کریمی، ۱۳۵۱)، جوجه فکلی (رضا صفایی، ۱۳۵۳)، مظفر (مسعود ظلی، ۱۳۵۳)، موسرخه (عبدالله غیابی، ۱۳۵۳)، مسلخ (هادی صابر، ۱۳۵۳)، طبیعت بیجان، شب غریبان (محمد دلجو و امیر مجاهد، ۱۳۵۴)، سرایدار (خسرو هریتاش، ۱۳۵۵)، دایرهی مینا، کلاغ، سرخپوستها (غلامحسین لطفی، ۱۳۵۸).
بعد از انقلاب
فهرست اول
• مرگ یزدگرد
• دونده...
• سرب (مسعود کیمیایی، ۱۳۶۸)
• هامون
• مادر
• دندان مار
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• آژانس شیشهای
• لیلا
• دربارهی الی...
فهرست دوم
• اجارهنشینها
• ناخدا خورشید
• رد پای گرگ
• سفر به چزابه
• لیلی با من است (کمال تبریزی، ۱۳۷۵)
• بودن یا نبودن
• شوکران
• باد ما را خواهد برد
• نفس عمیق
• سنتوری (داریوش مهرجویی، ۱۳۸۵)
و هزاردستان (علی حاتمی، ۱۳۶۸)، روزی روزگاری (امرالله احمدجو، ۱۳۷۱)، قصههای مجید (کیومرث پوراحمد، ۱۳۷۰) و بعد: حاجی واشنگتن، تاراج (ایرج قادری، ۱۳۶۴)، طلسم، دستفروش (اپیزود دوم: تولد پیرزن)، شبح کژدم، مهاجر، پردهی آخر، بانو (داریوش مهرجویی، ۱۳۷۷)، نرگس، مسافران، خاکستر سبز، زیر درختان زیتون، آدمبرفی (داود میرباقری، ۱۳۷۶)، سلطان (مسعود کیمیایی، ۱۳۷۶)، جهانپهلوان تختی، درخت گلابی، دختردایی گم شده، مصائب شیرین، بوی کافور عطر یاس، مومیایی ۳ (محمدرضا هنرمند، ۱۳۷۹)، زیر نور ماه (رضا میرکریمی، ۱۳۸۰)، شب یلدا، من ترانه ۱۵ سال دارم، نان و عشق و موتور هزار (ابوالحسن داودی، ۱۳۸۱)، بوتیک، چند تار مو (ایرج کریمی، ۱۳۸۳)، مارمولک (کمال تبریزی، ۱۳۸۳)، مهمان مامان (داریوش مهرجویی، ۱۳۸۳)، ماهیها عاشق میشوند، حکم (مسعود کیمیایی، ۱۳۸۴)، چهارشنبهسوری (اصغر فرهادی، ۱۳۸۵)
خارجی
(بهترتیب سال ساخت)
هفت شانس (باستر کیتن، ۱۹۲۵)، متروپولیس (فریتس لانگ، ۱۹۲۷)، عجیبالخلقهها (تاد براونینگ، ۱۹۳۲)، بندر مهگرفته (مارسل کارنه، ۱۹۳۸)، فقط فرشتگان بال دارند (هوارد هاکس، ۱۹۳۹)، جعبهی موسیقی (جیمز پروت، ۱۹۳۲)، قاعدهی بازی، نینوچکا، فانتازیا، مغازهی گوشهی خیابان (ارنست لوبیچ، ۱۹۴۰)، چقدر درهی من سبز بود، همشهری کین، بودن یا نبودن، کازابلانکا، داشتن و نداشتن، غرامت مضاعف، مرا در سینت لوییس ملاقات کن (وینسنت مینهلی، ۱۹۴۴)، انتظارات بزرگ (دیوید لین، ۱۹۴۶)، بدنام، گردشی بیرون شهر (ژان رنوار، ۱۹۴۶)، آلمان سال صفر (روبرتو روسلینی، ۱۹۴۷)، دزد دریایی (مینهلی، ۱۹۴۸)، نامهی زنی ناشناس، استرومبولی، التهاب شدید، مرد سوم، اورفه، راشومون، سانست بولوارد، همه چیز دربارهی ایو، یک آمریکایی در پاریس، اوگتسو مونوگاتاری، جیببری در خیابان جنوب، شین، پنجرهی عقبی، رود بیبازگشت (اوتو پرمینجر، ۱۹۵۴)، سانشوی مباشر، بوسهی مرگبار، جویندگان، سرگیجه، آسانسوری به سوی سکوی اعدام (لویی مال، ۱۹۵۸)، نشانی از شر، بعضیها داغش را دوست دارند، چشمهای بدون چهره (ژرژ فرانژو، ۱۹۵۹)، ریو براوو، شمال به شمال غربی، آپارتمان، بیمار روانی، پیانیست را بزنید (فرانسوا تروفو، ۱۹۶۰)، زندگی شیرین، آخرین غروب (رابرت آلدریچ، ۱۹۶۱)، بیلیاردباز، ژول و ژیم، نقاب شیطان (ماریو باوا، ۱۹۶۱)، اوا (جوزف لوزی، ۱۹۶۲)، کسوف، لارنس عربستان، محاکمه (اورسن ولز، ۱۹۶۲)، هاراکیری (ماساکی کوبایاشی، ۱۹۶۲)، سکوت (اینگمار برگمان، ۱۹۶۳)، هشتونیم، هملت (کوزینتسف)، بانوی زیبای من، چترهای شربورگ، صحرای سرخ، دکتر ژیواگو، آگراندیسمان، بل دوژور، چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟، خوب، بد، زشت، مردی برای تمام فصول، ناگهان بالتازار، بانی و کلاید، درست به هدف (جان بورمن، ۱۹۶۷)، زنگ تفریح، سامورایی، موشت، بچهی رزمری، پارتی (بلیک ادواردز، ۱۹۶۸)، ماجرای توماس کراون (نورمن جویسن، ۱۹۶۸)، ایزی رایدر (دنیس هاپر، ۱۹۶۹)، بوچ کسیدی و ساندانس کید، گروه خشن، یک زن نازنین (روبر برسون، ۱۹۶۹)، پنج قطعهی آسان، هری کثیف (دان سیگل، ۱۹۷۱)، افسون آرام بورژوازی، پدرخوانده، تازه چه خبر دکتر؟ (پیتر باگدانوویچ، ۱۹۷۲)، رُم (فدریکو فلینی، ۱۹۷۲)، گریز (سام پکینپا، ۱۹۷۲)، پاپیون (فرانکلین ج. شفنر، ۱۹۷۳)، فریادها و نجواها، آمارکورد، پدرخوانده ۲، سر آلفردو گارسیا را برایم بیاورید (سام پکینپا، ۱۹۷۴)، سلین و ژولی قایقسواری میکنند، کشتار با اره برقی در تکزاس (توبی هوپر، ۱۹۷۴)، محلهی چینیها، رانندهی تاکسی، کری (برایان دِ پالما، ۱۹۷۶)، آنی هال، این موضوع هوسانگیز مرموز (لوییس بونوئل، ۱۹۷۷)، برخورد نزدیک از نوع سوم، دختر خداحافظی، سه زن (رابرت آلتمن، ۱۹۷۷)، شکارچی گوزن، گاو خشمگین، پستچی همیشه دو بار زنگ میزند (باب رافلسن، ۱۹۸۱)، تیغرو (ریدلی اسکات، ۱۹۸۲)، زلیگ، نوستالگیا (آندری تارکوفسکی، ۱۹۸۳)، روزی روزگاری در آمریکا، آشوب (آکیرا کوروساوا، ۱۹۸۵)، رز ارغوانی قاهره (وودی آلن، ۱۹۸۵)، امید و افتخار (جان بورمن، ۱۹۸۷)، سینما پارادیزو، آشپز، دزد، همسرش و عاشق وی (پیتر گریناوی، ۱۹۸۹)، دوران کولیها (امیر کوشتوریتسا، ۱۹۸۹)، ادوارد دستقیچی (تیم برتن، ۱۹۹۰)، پدرخوانده ۳، دوستان خوب، هنری: تصویر یک قاتل زنجیرهای (جان مکناتن، ۱۹۹۰)، دماغهی وحشت، ج. ف. ک.، غریزهی اصلی (پل ورهوون، ۱۹۹۲)، برشهای کوتاه (رابرت آلتمن، ۱۹۹۳)، پیانو (جین کمپیون، ۱۹۹۳)، رنگ آبی، فهرست شیندلر، داستان عامهپسند، رهایی از زندان شوشنک (فرانک دارابونت، ۱۹۹۴)، فارست گامپ (رابرت زمکیس، ۱۹۹۴)، پلهای مدیسن کانتی (کلینت ایستوود، ۱۹۹۵)، مخمصه، هفت (دیوید فینچر، ۱۹۹۵)، ای برادر، کجایی؟، رقصنده در تاریکی، مالنا، منبع موثق (مایکل مان، ۱۹۹۹)، راه مالهالند، رمز ناشناخته (میشائل هانکه، ۲۰۰۱)، سرنوشت شگفتانگیز آملیپولن، موسسهی هیولاها (پیت داکتر، دیوید سیلورمن و لی آنکریچ، ۲۰۰۱)، با او حرف بزن، بیوفا (ایدریان لاین، ۲۰۰۲)، کشتی نوح روسی (الکساندر سوکوروف، ۲۰۰۲)، ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه، ۲۱ گرم، بیل را بکش جلد یک و جلد دو، همکلاسی قدیمی، ماهی بزرگ، قهرمان، جنبوجوش کنگ فو (استیون چو، ۲۰۰۴)، سین سیتی (روبرت رودریگس و فرانک میلر، ۲۰۰۵)، درخشش ابدی ذهن بیآلایش.
مهرزاد دانش
(لیست دانش جالبه خصوصا تبصره هاش میشه روش بحث کرد!)
ایرانی
• دربارهی الی... [و چهارشنبهسوری و شهر زیبا (اصغر فرهادی، ۱۳۸۳)]
• هامون [و سارا، لیلا، بانو، دختردایی گم شده، درخت گلابی، گاو، دایرهی مینا، اجارهنشینها]
• مرگ یزدگرد
• بودن یا نبودن
• دستفروش [و عروسی خوبان (محسن مخملباف، ۱۳۶۸) و بایسیکلران]
• آژانس شیشهای [و ارتفاع پست (ابراهیم حاتمیکیا، ۱۳۸۱)، بوی پیراهن یوسف (حاتمیکیا، ۱۳۷۵)، خاکستر سبز، از کرخه تا راین]
• شوکران [و جهانپهلوان تختی]
• زیر پوست شهر [و گیلانه (رخشان بنیاعتماد، ۱۳۸۴)، روسری آبی (بنیاعتماد، ۱۳۷۴)، نرگس]
• بوتیک
• کیمیا (احمدرضا درویش، ۱۳۷۴)
و بادکنک سفید، من ترانه ۱۵ سال دارم، دختری با کفشهای کتانی (رسول صدرعاملی، ۱۳۷۸)، تنها دو بار زندگی میکنیم، شب یلدا، تقاطع (ابوالحسن داودی، ۱۳۸۵)، اشک سرما، خیلی دور خیلی نزدیک، زیر نور ماه، بهآهستگی (مازیار میری، ۱۳۸۵)، به همین سادگی، فرش باد (بهرام بیضایی، مجید مجیدی، جعفر پناهی، ...، ۱۳۸۶)، لیلی با من است، پردهی آخر، بازمانده (سیفالله داد، ۱۳۷۵)، قدمگاه (محمدمهدی عسگرپور، ۱۳۸۳)، بچههای آسمان (مجید مجیدی، ۱۳۷۶)، از کنار هم میگذریم، این زن حرف نمیزند (احمد امینی، ۱۳۸۲)، تحفهها (ابراهیم وحیدزاده، ۱۳۶۷)، رأی باز (مهدی نوربخش، ۱۳۸۱)، ما همه خوبیم (بیژن میرباقری، ۱۳۸۴)، سفر به چزابه، نسل سوخته (رسول ملاقلیپور، ۱۳۷۹)، روز سوم (محمدحسین لطیفی، ۱۳۸۶)، چه کسی امیر را کشت؟، طعم گیلاس، مکس (سامان مقدم، ۱۳۸۴)، کافه ستاره، بوی کافور عطر یاس، بایکوت (محسن مخملباف، ۱۳۶۵)، لاکپشتها هم پرواز میکنند، طلسم، ماهیها عاشق میشوند، دایره زنگی (پریسا بختآور، ۱۳۸۷)، ...
خارجی
• ۲۰۰۱: یک اودیسهی فضایی [و چشمهای تمامبسته، تلألو، دکتر استرنجلاو]
• دزدان دوچرخه
• جاده
• سرگیجه [و پرندگان (هیچکاک، ۱۹۶۳)]
• کاگه موشا (آکیرا کوروساوا، ۱۹۸۰) [و هفت سامورایی، سریر خون (کوروساوا، ۱۹۵۷)، ریش قرمز (کوروساوا، ۱۹۶۵)]
• کوایدان (ماساکی کوبایاشی، ۱۹۶۴)
• روز شغال (فرد زینهمان، ۱۹۷۳)
• درخشش ابدی ذهن بیآلایش
• دیوانهای از قفس پرید
• دختر میلیون دلاری
و بزرگراه گمشده، مگس، سابقهی خشونت، کازابلانکا، عروج (لاریسا شپیتکو، ۱۹۷۷)، مزرعهی شبدر (مت ریوز، ۲۰۰۸)، مه (فرانک دارابونت، ۲۰۰۷)، نردبان جیکوب، پل رودخانهی کوای (دیوید لین، ۱۹۵۷)، بانی لیک گم شده، تنهایی یک دوندهی دوی استقامت (تونی ریچاردسن، ۱۹۶۲)، ۲۱ گرم، اروپا (لارس وونتریر، ۱۹۹۱)، سین سیتی، آپوکالیپتو (مل گیبسن، ۲۰۰۶)، کارگر فنی (براد آندرسن، ۲۰۰۴)، نُه زندگی (رودریگو گارسیا، ۲۰۰۵)، ماهی بزرگ، شریک جرم (مایکل مان، ۲۰۰۴)، بچهی رزمری، آخرین امپراتور (برناردو برتولوچی، ۱۹۸۷)، چیزهای آشنا (تونی اسکات، ۲۰۰۶)، هفت، همکلاسی قدیمی، چرخش کامل (آلیور استون، ۱۹۹۷)، دراکولای برام استوکر (فرانسیس فورد کوپولا، ۱۹۹۲)، دیگران، اتاقک تلفن (جوئل شوماکر، ۲۰۰۲)، بازگشت (زویاگینتسف)، مؤسسهی هیولاها، یادگاری، آخرین نبرد (لوک بسون، ۱۹۸۴)، هویت بورن (داگ لیمن، ۲۰۰۲)، رفتگان (مارتین اسکورسیزی، ۲۰۰۶)، ارباب حلقهها، نمایش ترومن (پیتر ویر، ۱۹۹۸)، ...
چند نکته
-۱ محدودیتهای جغرافیایی و زمانی و موقعیتی و... ابعاد نسبی بودن فهرست مزبور را بهشدت بالا میبرد.
-۲ یاد نکردن از بزرگانی همچون نوابغ عصر سینمای صامت (از آثار هارولد لوید گرفته تا چارلی چاپلین) در این لیست، نه به معنای
بیاهمیت انگاشتن، بلکه به جهت فارغ بودنشان از معیارهای قیاسی با فیلمهای زمانههای بعدشان است.
-۳ از بزرگانی همچون برگمان و آنتونیونی و تارکوفسکی و برسون میتوان بسیار آموخت و جایگاه معتبرشان را همواره محترم دانست، اما مهمترین سنجهی نگارنده در این فهرست، لذت بردن از فیلمها بوده است. آثار این بزرگان بیشتر برایم حالتی مرجعی جهت آموختن دارندتا لذت بردن.
-۴ برخی فیلمسازان برایم روح کلی آثارشان بیش از مصداقهای عناوین کارنامهشان اعتبار و جذابیت دارد. استیون اسپیلبرگ، وودی آلن، مارتین اسکورسیزی، و جان فورد از این قبیلاند.
-۵ عناوین بالا بیشتر شکل مشت نمونهی خروار را دارند. بدان میتوان بسیار بسیار بسیار افزود. غرض بیشتر حضور در یک بازی شیرین است تا عرضهی لیستی دقیق و کامل و قطعی. اصولاً بنده با صفت تفضیلی «ترین» میانهای ندارم؛ از جمله بهترین فیلمهای عمر. مطمئن باشید اگر قرار باشد روزی به جزیرهی تنهایی معروف بروم، هیچ فیلمی را با خود نخواهم برد تا مبادا بعد از مدتی پشیمانی پیش آید که چرا به جای این یک، آن دیگری را با خود نیاورده بودم!
رضا درستکار
(پسر خوبیه درستکار اهل خودنمایی نیست!)
ایرانی
• کندو
• رنگ خدا
• طلای سرخ
• سفر به چزابه
• هامون
• گزارش
• گوزنها
• آرامش در حضور دیگران
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• مهر گیاه (فریدون گله، ۱۳۵۴)
و گاوخونی، شطرنج باد (محمدرضا اصلانی، ۱۳۵۵)، بنبست، گیلانه، کمالالملک (علی حاتمی، ۱۳۶۳)، ساز دهنی، شازده احتجاب، مغولها، نیاز، خانه سیاه است، خشت و آینه، شوهر آهوخانم، خاکستر سبز، فریاد نیمهشب (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۴۰)، سهقاپ (زکریا هاشمی، ۱۳۵۰)، تولد یک پروانه (مجتبی راعی، ۱۳۷۸)، باشو، غریبهی کوچک، وقتی همه خوابیم (بهرام بیضایی، ۱۳۸۸)، خانهای روی آب، بید مجنون (مجید مجیدی، ۱۳۸۴)، قیصر، مزرعهی پدری (رسول ملاقلیپور، ۱۳۸۳)، مهاجر، صبح روز چهارم (کامران شیردل، ۱۳۵۱)، آنسوی آتش (کیانوش عیاری، ۱۳۶۷)، گاو، آقای هالو، شب قوزی، دایرهی مینا، رد پای گرگ، روسری آبی، مادر، سوتهدلان، یک اتفاق ساده، باران، زیر پوست شب، تنگنا، خداحافظ رفیق (امیر نادری، ۱۳۵۰)، دیدهبان (ابراهیم حاتمیکیا، ۱۳۶۸) و طعم گیلاس.
خارجی
• شکستن امواج (لارس وونتریر، ۱۹۹۶)
• ویریدیانا
• سرگیجه
• کازابلانکا
• دکتر ژیواگو
• مردی برای تمام فصول
• دزدان دوچرخه
• بیلیاردباز
• زندهباد زاپاتا! (الیا کازان، ۱۹۵۲)
همشهری کین، بعدازظهر نحس (سیدنی لومت، ۱۹۷۵)، اسپارتاکوس، شورش در کشتی بونتی (لوییس مایلستون، ۱۹۶۲)، سکوت، پدرخوانده، آگراندیسمان، هشتونیم، راشومون، سینما پارادیزو، سامورایی، هفت سامورایی، باراکا (ران فریک، ۱۹۹۲)، مرد آرام، دیوانهای از قفس پرید، ریو براوو، روشناییهای شهر، ال سید (آنتونی مان، ۱۹۶۱)، ادوارد دستقیچی، جاسوسی که دوباره وارد گود شد (مارتین ریت، ۱۹۶۵)، ازدواج ماریا براون (راینر ورنر فاسبیندر، ۱۹۷۸)، نابودگر ۲: روز جزا، موشت، چشمهای تمامبسته، مرد سوم، فیلمی کوتاه دربارهی عشق، ژول و ژیم، آخرین وسوسهی مسیح (مارتین اسکورسیزی، ۱۹۸۸)، مالنا، آپارتمان، معجزهگر، هوش مصنوعی (استیون اسپیلبرگ، ۲۰۰۱)، تایتانیک (جیمز کامرون، ۱۹۹۷)، اومبره/ مرد (مارتین ریت، ۱۹۶۷)، دلیجان، داشتن و نداشتن، دیکتاتور بزرگ (چارلی چاپلین، ۱۹۴۰)، پنجرهی عقبی، تریستانا، فهرست شیندلر، ...
* آرزو میکنم که کسی به ریش ما نخندد که اینان را ببین؛ بیکارند! نشستهاند و با چه دلِ خوشی فیلمهای عمرشان را برمیگزینند! انگار نه انگار که در کجای جهان ایستادهاند! انگار نه انگار که در چه شرایطی به سر میبرند! انگار نه انگار...!
بعد، خودم پاسخی مییابم! شاید ما همان قدر عمر کنیم که به چیزی، دلخوش باشیم. نمیدانم! شاید هم:
عمری بجز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویمها گفتند و ما باور نکردیم!
• پیش خود میگویم؛ کاش کسی بر ما خرده نگیرد که اینان را ببین؛ در این موقعیت و سنوسال، همه چیزشان شده است سینما! زندگیشان شده است فیلم! مثالشان فیلم، حرفهایشان فیلم؛ همهاش فیلم، ... فیلم...! خب که چی!؟
بعد خودم پاسخ خودم را میدهم! که گاه در سختترین حالات روحی و روانی، در تنهایی مطلق انسان، در این ازدحام و بیکسی؛ شاید این، تنها راهی بوده و هست در این روزگار غریب که میتوانی دوباره به زندگی، سویی و معنایی دهی، نفسی دلخواه در روزگار نامراد بکشی، و شاید و شاید دوباره متولد شوی؛ از این طریق همین جهان مصنوع که صمیمیتر از واقعیتهای تلخ اطرافات است؛ روزنهای باز کنی... و... (هرچند که موقعیت سهلانگارانهی سینمای این زمانه، منطق و پایهی این گفتوشنود را سست جلوه دهد و تقویمها بگویند و ما، هرگز هرگز باور نکنیم!).
• امیدوارم در رجعت دوباره به تاریخ سینما، در این انتخابها و استصواب و گزینش آدمها (ده سالِ پیش را که یادتان هست؟) و انتخاب فیلمها، که هرکدام معناکنندهی سلیقه و گرایش و میل و دوستداشتنی است (و البته! سلیقهی اثباتنشده، به درد هیچ کجا نمیخورد). الکی چیزی را به چیزی ربط ندهیم و اشتباهی یقهی آدمها را نگیریم که خط و ربط این انتخابها، نوستالژی و چه و چه است! و کاش خلط مبحث نکنیم. این انتخابها، بیشتر به پایگاه هنری سینما، و میل و کشش و فرهنگ انتخابکننده لابد که باید دخلی داشته باشند تا به هر چیز دیگری؛ و وقتی به کار میآیند که محصول و جمعبندی سلیقههای اثباتشده باشند. اینجا را من این طور میبینم:
یک گردهمایی دلخوشانه برای آنهایی که جز رویاهایشان چیزی ندارند... حتی اگر تقویمها بگویند و...
• ضمناً با عرض شرمندگی، پس از ده فیلم انتخابی، فیلمهای دیگری را هم آوردهام، شاید فرق زیادی بین فهرستها نباشد، چه این دهتا، چه آن باقی دیگر! بهسادگی میتوان جای این انتخابها را عوض کرد! برای همین است که نتوانستهام از وسوسهی ذکر این نامها بگذرم! آنقدر اهمیت داشتند که...
باقی میماند بقایتان. در این بیست سال که با سینما از طریق دیدن و نوشتن محشور بودهام و ده سال قبلترش که با خواندن، همیشه و همیشه و به هر طریق که شده است، خود را به معبد رساندهام! و یا اینکه شامل لطفی شده و فیلمها خودشان را به من رساندهاند. همین!
پرویز دوائی
(خوندید خلاصشو برام پیام کنید!)
حاصل عمر
یشاپیش عذر میخواهم که مطلب مفصل شده. حرفهای آدم در این مناسبت خاص، تمام که شد، انگار که یک جورهایی حاصل عمر و فشردهی حرفها دربارهی فیلم و سینما و زندگی درآمده، که سینما از زندگی آدم جدا نیست، و برای بعضیها جزء مهم و خیلی سازندهای هم بوده (حتی اگر حالا دیگر نیست). در نتیجه و در نهایت، حرفها، خواهناخواه به چیزی بیش از جوابی به یک پرسشنامه و ذکر چندتا فیلم، تبدیل شد. میتوانید آن را مانیفست یک عمر (عمر آدمی خاص در این لحظه از زندگیاش) حساب کنید، و از آنجایی که مناسبت دیگری برای این بنده در این مورد وجود نخواهد داشت (یعنی نوبت پرسش ده سال بعد به عمر بنده قد نخواهد داد)، این طول و تفصیل را به خوبی خودتان ببخشید...
این از این. دیگر واقعاً تصور نمیکردم که در این تتمهی اندک عمر باز با این سؤال یا الزام باستانی (و یا «بازی محفلی» ـ parlor game) انتخاب ده فیلم روبهرو شوم، که همیشه کار سختی بوده است قربانی کردن کلی فیلم عزیز به خاطر محدودیت انتخاب. باز آدم جوانتر که بود در انتخاب قاطعتر و بادلوجرأتتر بود. با گذشت عمر قاطعیتها کندتر میشوند، بعد هم تلّ دیدههای آدم به حسب عمر بیشتر شده، هرچند که سینما رفتنهای ما، مثل خیلی از همسنوسالهایمان (حتی بین حرفهایهای سینما) بسیار کم و کمتر شده (سالی حدود انگشتان دو دست و گاهی هم یک دست). بعدش هم آدمیزاد به خاطر تصادف تولد و رشدش در دورهای خاص که قبل از ابداع قوطی فیلم هست، هنوز با فیلم در قوطی نمیتواند درست کنار بیاید (شرایط افرادی را هم که فقط به فیلم در قوطی باید پناه ببرند البته آدم درک میکند). در نتیجه (همهاش نتیجهگیری شد!) «اعجاز سینما» یا فیلم دیدن، به قول آقای ایوان پاسر، فیلمساز چک، برای این بنده هم به مقدار زیادی از بین رفته، که یک مقداریش هم (مقدار زیادی) زیر سر فیلمهای روز است که عموماً برای سن و سال خاصی ساخته میشوند (که گویا ۹ تا ۱۲ سالهها باشند. سن واقعی یا سن عقلی!)، و از ۱۲ سالگی آدم دیگر خیلی گذشته. به قولی، اگر در دکان فروش یاکرایه ویدئو و دیویدی (در خارج) بپرسی: «آقا، فیلم برای افراد بالغ در کدام قفسه است»، شما را به قسمت فیلمهای «بیتربیتی» (که با کلمهی «adult ـ بالغ» مشخص شدهاند، که یعنی برای زیر سن خاصی ممنوع هستند) هدایت میکنند! گفته شده که حداکثر مدتزمانی که یک بچهی امروزی (تماشاگر تیپیک این فیلمها) قدرت تمرکز بر چیزی را دارد، بیست ثانیه است! برای همین هم یک فیلم متعارف امروزی (که خطابش به این نوع بیننده است) ببینید چندتا انفجار و انهدام و چپه کردن ماشین و صحنههای کشتوکشتار و گلولهباران پیاپی باید داشته باشد، تا تماشاگر طفل معصوم (مشتری آدرنالین) در طول یک فیلم متعارف امروزی، بهخصوص این پرفروشهایش، «سرگرم» بماند. سازندههای این فیلمهای «عظیمفروش» - blockbuster - هم ظاهراً بهزعم خودشان «سوراخ دعا» را یافتهاند، که خطاب فیلم را بر تماشاگر کمسنوسال گذاشتن باشد، که قدرت خرید (پول توجیبی = پول کارنکرده) دارند و خب، مؤدبانهاش: سلیقه و فهم پخته و پروردهای هنوز ندارند. این است که اکثر فیلمها شدهاند جنایی، انفجاری، خونپاشی که در عکسهایش آقا یا خانمی، هفتتیر یا مسلسل به دست رو به جلو، گوش یا چشم چپ یا راست شمای ناظر عکس را نشانه رفته است (در یکی از این «آثار» که تلویزیون نشان میداد، اثر یک فیلمساز ظاهراً صاحبنام امروزی، در اولین صحنهی فیلم دوتا آقا وارد یک بار یا میخانه میشدند، در و دیوار و قفسهها و مشتریها و غیره را به مسلسل میبستند، میخانهچی را به آتش میکشیدند، چندتا گلوله هم محض خنده بهش میزدند و خارج میشدند، و این همه طی دوسه دقیقهی اول فیلم!). بدیهی است که بین حدود پنجهزار فیلم جهانی در هر سال، چهار یا چهارده تا فیلم خوب (برای آدم لابد بالاتر از دوازده ساله) هم وجود دارد، ولی زیرورو کردن خروارها زباله برای یافتن احتمالی یک سکهی طلا در بین آنها، به حوصله و همت و عشق فراوان و چشم و مغز و گوش (و معدهی!) قوی نیاز دارد (چون که خواندم که در جریان نمایش یک فیلم فستیوالی اخیر ـ فستیوالی! ـ آن هم باز از فیلمسازی ظاهراً صاحبنام و مورد علاقهی خواص، عدهای بیننده بیاختیار بیرون دویده خود را به دستشویی رساندهاند!)...
آدم، در نهایت میبیند که انگار که از سینمای روز و از زمانه (اگر سینما آینهی زمانه باشد) عقب مانده است (بیلی وایلدر گفت: «خیلی زمانهی لطیف و قشنگی است که آدم زور بزند که باهاش همگام هم باشد؟!»). گاهی هم که آدم (با حس شرم از عقبماندگی؟) بلند میشود و به دیدن یکی از این فیلمهای تأیید و تحسینشدهی روز میرود (جایزهگرفتههای فستیوالی، اسکاری، منتقدپسند) واقعاً چارشاخ، و به قول مرحوم هدایت «مات میماند در این تیکه!» و یاد حرفی از مارتین اسکورسیزی میافتد خطاب به منتقدان دوستدار آثارش (چیزی در این مایه) که: «شماها که از فیلمهای من تعریف میکنید و به نظرتان خوب میرسد، برای آن است که فیلم خوب ندیدهاید و نمیدانید یعنی چی!»... و آدم به فکر میافتد که نکند که بهزعم بعضی از دوستان منتقد، فیلم خوب (به قول آقای ویلیام گلدمن سناریست) یعنی فیلم نو، یعنی همهی چیزهای جدید. نکند این برق نو بودن جنس است (با آخرین تکنیکهای شعبدههای دیجیتالی که گویا دیگر اصل و اساس و علت وجودی خیلی فیلمها شده) که چشمها را خیره میکند. این نوپرستی در معماریمان هم هست، که کهنهها را کوبیدیم روی هم و ملقمهای درست کردیم از سبک ورسای و مغربی و رنسانس ایتالیایی و کاباره شهرزاد! نکند که ما (خودم را میگویم) قدری دچار کمپلکس عقبماندگی باشیم؟ در انتخاب فیلم، به هر جهت هر کسی ـ در کنار معیارهای دیگر تشخیص ـ سلیقهای دارد، که مقداریاش ـ همان طوری که عرض شد ـ مربوط است به معاصر بودن با دورهوزمانهای خاص و خوراکهای فرهنگی آن دوره. آقای استیون کینگ نویسنده از وحشت و خشونت مینویسد، چون در بچگی مرتب فیلمهای مخوف میدیده. بچهی امروز هم که با بازی ویدئویی بزرگ شده، از فیلم لابد تعمیم قدری مفصلتر همین بازیها را طلب میکند (حالا گویا قرار است برای شیرخوارگان بازی یا برنامهی ویدئویی تدارک ببینند، بندهخداها را ! یعنی افزودن چند قطره خون به شیشهی شیر بچهی مربوطه!)...
این است که (سر جمله یادم رفت!) این بنده به هر حال در هیچ دوره و زمانهای از دیروز بگیر تا امروز و فردا و پس در اون فردا، هیچوقت در فیلم قتل و کشت و کشتار و این بساط شنیع (و بسیار رایج) «ضیافت» دل و قلوه و جگر آدمی را سفره کردن و نمایش شکنجه و به رگبار گلوله بستن و مخ کسی را درآوردن و به خورد خود او دادن (در فیلم هانیبالِ ریدلی اسکات، ۲۰۰۱) و طرف را با روده از پنجره آویختن و با کمک اتومبیلی لجامگسیخته زنها را کشتن (هدف خیلی از این اعمال ظریف زنها هستند. لابد برای ارضای دو گونه بیماری روانی: سادیسم و محرومیت جنسی) و آدمها را قصابی کردن (grind house) و مخ به دیوار پاشیدن و محض خنده با شمشیر ژاپنی سر و گوش و دست بریدن و جلوی مردی دست و پا بسته ایستادن و با کارد اعضای صورت او را جراحی کردن... این حقیر این جور چیزها را ،حتی به شوخی، به سبک این مردک بدپوز، تارانتولا، دوست نمیدارد (چهطور است چندتا گردنکلفت این آقا را بهشوخی بیندازند زیر چک و لگد ببیند تاچه مزهای میدهد!). اعمال پستمدرنیستی این جور آثار (شکستن خط روایت) هم حقیقتاش این بنده را ناکاوت نمیکند اما دیگران مبارکشان باشد و خوش باشدشان این «ضیافت»ها.
زمانی این مرور فیلمهای یک عمر و انتخاب (چه میدانم) ده فیلم زیاد بیلطف نبود. حالا، به یمن چندین صد (یا هزار) کانال تلویزیونی، تصویر متحرک مقداری بیقدر شده، و گاهی اصلاً آدم تصویرزدگی پیدا میکند. فیلمی که در قفسه این قدر راحت دم دست باشد، و شور و انتظار دیدارش در پی نباشد، واقعاً چه لطفی دارد؟ (مثل پادشاههایی که سیصد یا هفتصد تا زن داشتند، و تازه در اشعار عاشقانه از هجر یار مینالیدند!) این مال مایههای فیلم، که برای این بنده، در این لحظه از عمر، که دیگر مسئولیتی در قبال سینما ـ خدا را شکر ـ ندارم، و برای دلم و لذتم و اعتلای روحم فیلم میبینم، مطلقاً دلم نمیخواهد که ـ به قول آقای لورکا ـ «خون ببینم»... این آقای الکساندر سوکوروف کارگردان روس هم شنیدم که میگفت: «هیچ توجیهی برای نمایش این همه خشونت در سینما وجود ندارد. من عمل این سازندههای خشونت افراطی در سینما را، جرم میدانم و حاضر نیستم با آنها بر سر یک میز بنشینم».
... حالا، این آدم خاص در اینجا، بازنشستهی باتقصیر! سینما، هنوز هم فیلمها را به حسب شدت ماندگاریاش در دل و ذهنش به یاد میآورد و دوست میدارد. معیار، همیشه «حس» اولیه بوده، که البته رنگ و مایه میگرفته از خوانده، دیده، شنیدههای آدم و تمامی هستی آدم در هر دورهای از عمر. در یک مرور گذرا در تاریخ سینما (کتاب مفصل قطوری که این اواخر ورق میزدم) دیدم که چهقدر فیلم خوب دیدهام که بهشان به مدارج کم و زیاد مدیونم و تکتک آجرهای هستی عاطفیام را ساختهاند. بعضیهایش را آدم با «فهم» (معیارهای موجود قضاوت این قالب خاص هنری) میتواند برای خودش (و دیگران) انتخابش را توجیه کند، و بعضیها را هم نه. ولی همهشان یک جورهایی به آدم بینش دادهاند، با تمام تفاوتهای ارزشی و ژانر و غیره. بنده همانقدر به مهر هفتم آقای برگمان مدیون هستم و واقعاً دیدم را زیرورو کرد، که در زمانی خاص (شوکه نشوند دوستان!) سریال دلنشین و بسیار گیرا و خوشساخت بلای جان نازی (/ نابودکنندهی جاسوسان، ویلیام ویتنی، ۱۹۴۲)، درم اثر کرد که هنوز، در نوع خودش - که قیاساش با نوع مثلاً «برگمان»ی کاریست پرت و غلط - اثریست خیلی خوشساخت و همچنان جذاب... استاد ری برادبری (نویسنده) با تمام مقام و اعتبارش ابایی ندارد که در کنار نام نویسندههای مهم و بزرگی که در زندگی و آثار او تأثیر گذاشتهاند از نویسندهی تارزان نام ببرد. چند نفر از ما (از ترس حقیر و کمفهم شمرده شدن) حاضریم چنین کنیم؟
پس فیلمهای خوب بسیارند. خیلیها را آدم تحسین میکند و میداند که «چرا» خوباند (روی معیارهای نقد مثلاً)، ولی آدم دوست شان ندارد. فیلم دل آدم نیستند، و اگر قرار باشد که آدم، لااقل در این مورد خاص، به خودش راست بگوید، بد نیست که به جای انتخاب به حسب عظمتهای شناخته و تثبیتشدهی آثار معتبر سینما (که همه میشناسیم) حرف دلش را بزند، هرچند پسند یا خوشایندِ سینمادوستان «جدی» نباشد. در انتخاب یک چیز حسی، مثلاً اثر هنری که باز قرار نیست «رهنمود» بدهیم، قرار است؟ فیلمهای خوب تاریخ سینما را هم هزار بار دربارهشان نوشتهاند و همه میشناسیم و میشناسند. هر کسی که به حسب علاقه یا کارش تعداد زیادی فیلم دیده باشد، آگاه یا ناخودآگاه، مقداری معیار به دستش میآید. گفته میشود که آپاراتچیها بعضی از بهترین تشخیصدهندههای فیلم اصل از نااصل هستند!
... ما که در زمان و بر زمینهای خاص به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم، ظهور و رواج سینما برایمان واقعاً اعجاز بود، دروازهای بود بر جهانی فراخ و حیرتآور و در بسیاری از وجوه ظاهر و باطن، در تضاد شدید با زندگی بلافصل خودمان. پس سینما، برای نسل مای از دوران تاریک تازهتازه به درآمده (تاریک مجازی و واقعی. هنوز خیلی از خانهها برق نداشت) معنایی داشت سوای آنچه امروز برای زادهها و بزرگشدههای این یکی دو نسل اخیر دارد. حکایت دیگری بود واقعاً برای ماها، و برای نسل قبل از ما و شاید بعد از ما، در آن معبدهای تاریک با این «پردههای قطبی»، با رنگ و نور و آهنگ و آواز روبهرو شدن، با سرگذشتهای عشقهای لطیف، آدمهای قشنگ در جریان اجرای کارهای قشنگ («کار» از آن نوعی که آقای آقاهای خودمان، حافظ، گفت که: «در کار عشق کوش که کاریست کردنی»)، آدمها سرسپرده به ایمانهای پاکیزه، آدمهای مبارز با ظلم و زور و بیعدالتی و نامردمی، آدمهای آزاد و ناترس و شریف، که برای آدم نمونههایی به جامی گذاشتنداز انسان آمالی. میگویند آن عوالم «احساساتی» و چاخان بودند؟ باشد! سر و گوش و دماغ با شمشیر ژاپنی پراندن چاخان نیست؟ بسته به نیاز آدم است به نوع چاخان. چاخانی که به آدم به جای التهاب روح، اعتلای روح بدهد چه ایرادی دارد؟ دوستان هنرمند امروز گویا مدام در کار سلب توهمهای ما، شکستن بتها و اثبات رذالت ذاتی بشر هستند. انگار آدمیزاد برای صبح از بستر بلند شدن و به کاری غالباً ملالآور پرداختن ـ در زندگیهای اغلب دشوار و بیلطف ـ نیازی به اندکی توهم، به زیبایی و خوبی ندارد... گفت: «تا توانی رفع غم از خاطری ناشاد کن/ در جهان گریاندن آسان است، قلبی شاد کن»!
این ور و آن ور این سلب توهمهای هنرمندانه و مدام خباثت و خشونت ذاتی عصر ما را به رخ کشیدن، شیرجه زدن از پنجرهای بلند است ظاهراً! کافکاست که میگوید: «اگر توهم نباشد، نمیتوانی طاقت بیاوری، ستون نمک خواهی شد...»
... آن فیلمهای دلنشین (مال قبل از عصر خونبارش در سینما!) به آدم نوعی امید میدادند برای گذر از تلخراههای زندگیهای خاکستری؛ امید و تسلی و دلیلی برای ـ علیرغم همه چیز ـ هنوز دوست داشتن چیزهایی از زندگی و بعضی از آدمها... این بنده را اگر بکشید به حقانیت شمشیر ژاپنی و مسلسل «اوزی» به عنوان کارگشای همهی مسایل بشری گواهی نخواهم داد، تمت!
هی دارم از بغل «انتخاب» مربوطهی مورد نظر شما ویراژ میدهم، میبخشید. فیلمهای خوب زیادند. بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند («ما» یعنی کسانی که زمانی دربارهی فیلمها مینوشتیم) که فیلم خوب ندیدهایم و «پرت» هستیم، و برای دیدن فیلم خوب حکماً باید شال و کلاه میکردیم و میرفتیم خارج... خب نرفتیم. پول نداشتیم. صرف خارج رفتن و احیاناً فیلم دیدن از آدم فیلمشناس خوب، -غیرپرت- میسازد؟ بود در همین سرزمین تکوتوک فیلم خوب. دنبال میکردیم. بعد هم فیلمهای خوب را چنان مکرر در مکرر میدیدیم و میجویدیم که واقعاً لحظه به لحظهشان را حفظ میشدیم (به عنوان مثال، امیر نادری یا کیمیایی یا کیارستمی و دیگران به دیدن چه فیلمهایی فیلمساز شدند؟). به گمانم میزان (تعداد) دیدنیها و فیلم و غیره آنقدر مهم نیست که نوع و شدت دیدن. وگرنه خب، سوار بر روروئک هم میشود از برابر تابلوهای موزهی لوور گذر کرد. آقای نصیری قهرمان هالتر به گفتهی خودش نان و خرما میخورد و هالتر میزد و رکورد جهانی را میشکست. شک دارم که رژیم شبانهروزی چلوکباب (یا بیف استروگانوف) بتواند از یک آدم عادی هالتریست بسازد...
در انتخاب فیلمها اغلب معیارها به نظرم قدری غیردمکراتیک بوده. فیلمهای «خوب» یعنی محصول سرزمینی خاص یا آدمهایی شناختهشدهی خاص با موضوع های جدی خاص. برای این بنده فیلم خوب یعنی فیلمی که (با احترام به خواص سینماگران) بتواند طبقات مختلفی را کنار هم بنشاند و به همه، به حسب وسع دریافتشان، لذت یا آگاهی بدهد (مثل شعر حافظ). این فیلمها البته از کیمیا کمیابترند. فیلم فستیوالی (فستیوال و خواصپسند) بسیار است.
... حالا عاقبت برویم سراغ انتخاب. بنده به عنوان برگزیدههایم میخواهم فقط دو تا فیلم را ذکر کنم؛ یکی از وطن عزیزمان و دیگری از خارج از وطن. این دو فیلم، برایم هرکدام فشرده و منتٌجه سینمای سرزمین ما و سینما به طور کلی هستند، بدون نادیده گرفتن حق همه و تکتک سینماگران بزرگ و والا و شناختهشدهی ایران عزیزمان و بقیهی سرزمینهای دیگر جهان؛ حق آن بزرگان محفوظ است و بسیار تأیید شدهاند و خواهند شد و اسامی آثارشان هم نزد دوستداران شناخته شده است و محفوظ (خودتان اسم ببرید!)
... یکی از بهترین آثار سینمایی هر جای دنیا (و خدا را شکر که این اثر در این خاک عزیزمان روییده است)؛ اثری شریف، زیبا، گیرا و فوقالعاده خوشساخت و ظریفپرداز که در عین حال عمیقاً ریشه در هستی ما دارد (یعنی بهشدت ایرانی است)، سرشار از بار عاطفی شدید و اصیل و منقلبکننده،در ساخت تصویری، کمنظیر، اثری که یک خاصیت جنبی خاص برای این بنده داشت و آن اینکه مناسبت دیگری بود که انسان به ایرانی بودنش افتخار کند، فیلم کمشناختهشدهایست که خیلیها آن را ندیدهاند، چون که مستند است و نمایش عمومی نداشته (و شک هم دارم که در فهرست کسی یا کسانی جزو فیلمهای برگزیده ظاهر شود). اسم این فیلم هست:
تینار
در مورد فیلم خارجی، بعد از این مقدمهی طولانی، به نظرم رسید که کاشکی سؤال یا پرسشنامهی آن به این صورت بود: «کدام تک فیلمی اولین بار عمیقترین اثر را در شما باقی گذاشت و مثل عشق با اولین نگاه، سبب شد که مهر سینما به دل شما بیفتد و یک عمر با شما بماند و اصلاً زندگی عاطفی شما را دگرگون کند؟» (شاید هم این پیشنهاد بنده به شما ایده بدهد برای یک چنین نظرخواهیای!) در هر صورت، اگر آن سؤال را کرده بودید، و حالا که چنین سؤالی را نکردهاید، میگویم:
فیلم خارجیای که در نخستین دیدارش (در هفت یا هشت سالگیام) عمیقترین تأثیر را در این بنده نهاد و اصلاً مرا زیرورو کرد، به نحوی که این بنده را مثل گردابی به داخل دنیای جادوییاش کشانید که هنوز که هنوز است مات و مفتون در آن بچرخد، جوری که آدم از زیر این تأثیر هرگز بهتمامی درنیاید، که هرگز کاملاً بیدار نشود، که اهل این دنیا نباشد بهتمامی، هرگز، و مدام، به هوای این باغ سحرشده که از آن بیرون افتاده، از زندگی و واقعیتهایش قدری جدا و بریده باشد، باغی که انگار در جنب و جوار هستی روزمرهی ما جایی نهفته است و ما عطرش را مدام در مشام داریم، فیلمی که پس از سالهای سال و دیدارهای مکرر در مکرر هنوز برایم هر بار «نقش خوش و رنگ نگارینی» از نو میآفریند، و به گمانم در قدرت تجسم عاطفه و رؤیا، آرزو و جادو و قصه و عشق، توجیهکنندهی هنر سینما در بالا و بلندترین آمال آن است، هنری که (بهقولی) پیمان و پیوندی آندنیایی با سوررئالیسم، دارد، فیلمی که در ظرافت تصویرپردازیاش به معادل سینمایی یک کار رامبراند تشبیه شده و در تصادف (یا تعمد)ی خوشبخت، تکتک و تمامی اجزای سازندهاش در نهایت دقت و علاقه و ذوق برگزیده شدهاند و صحنههای جادویی در آن، نه به صرف خیره کردن بیننده که از بطن قصهای بسیار ظریف به هم بافته شده برخاسته است، فیلمی که زمینهاش و شخصیتهایش بهخصوص پیوندی عمیق با شرق و روحیهی شرقی دارد؛ فیلمی که در آن عشق در یکی از زیبا و دلپذیرترین جلوههایش ظاهر میشود، عشقی که به آدمها این حس را میدهد که تنها در لحظهی دیدارست که بهراستی تولد یافتهاند و از پس این دیدار، در جهانی خصم، یگانه مخلوقها هستند و هستیشان تنها با دوست داشتن است که معنی پیدامیکند، فیلمی که آدم را (بنده را) از بردن هر اثر دیگری به آن جزیرهی متروک مألوف بینیاز میکند، چونکه آدمی جواب همهی نیازهای عاطفیاش را در آن مییابد؛ فیلمی از هر نظر قابل تحسین (و اگر خواسته باشید) و قابل دفاع (این کلمهی «دفاع» به جهت ارضای علاقهمندان «نقد علمی!» انسان را قدری به یاد محاکم قضایی میاندازد!)؛ فیلمی که دیدم (یعنی شنیدم) که چند تن از خواص و ارباب فهم و هنر، منتقد و مورخ سینما و از جمله دو فیلمساز سرشناس این ایام، مارتین اسکورسیزی و فرانسیس فورد کوپولا هم (در ضمیمهی دیویدی جدیدی که همراه این فیلم بیرون دادهاند) از سرسپردگان آن هستند (و بلدند که پسندشان را «توجیه» کنند!)...
... فیلمی با این خصوصیات که جزء بسیار ناچیزی از صفات آن است، صفاتی که واقعاً درست به وصف درنمیآید و یا وصفش طولانی میشود، و این بنده میتواند دربارهاش یک رساله، یک کتاب مفصل بنویسد (و نوشتهام نیز، و آنجا افتاده)... چنین فیلمی چه نامی میتواند داشته باشد بجز:
دزد بغداد (لودویگ برگر، مایکل پوئل، تیم ویلن، زولتان کوردا، ویلیام کامرون منزیس و الکساندر کوردا)*
* نسخهی رنگی محصول ۱۹۴۰ و نه نسخهی صامت سیاهوسفید.
محسن سیف
(خیلی آشناست!)
ایرانی
در انتخاب بهترینهای تاریخ سینمای ایران مجبور نیستی با جادهصافکن بروی روی فیلمهای مورد علاقهات. بنابراین قول میدهم که از ده بیرون نروم! منظور عدد دَه است، نه دِه ونک و ده کیارستمی...
• خشت و آینه
تعجب میکنم که این درخشانترین نمونهی سینمای اجتماعی ایران چرا و چهگونه در تاریخ کژسلیقگیها گموگور شد؟ حتی در زمان خودش...
• گوزنها
که گویا برای همیشه بهترین فیلم کارنامهی حرفهای این نامآور باقی خواهد ماند!
• مادر
اعتراف میکنم که اغلب فیلمهای حاتمی را دوست دارم. مثل اکثر فیلمهای داریوش مهرجویی که مجبورم در سایهی درخت گلابی چادر بزنم.
• درخت گلابی
• آژانس شیشهای
• طعم گیلاس و زیتون!
• پردهی آخر
• شاید وقتی دیگر...
• روسری آبی
• دربارهی «شهر زیبا»ی اِلی...
• نیاز و بچههای آسمان را باید سرفصل این انتخاب بدون ترتیب میآوردم که افتاد آخر خط...
خارجی
* فیلمها بدون اولویت ارزشگذاری و با یک ترتیب زمانی و متناسب با سال ساخت و نمایش در فهرست میآید. با این اشاره که برخی از فیلمها را ممکن است سالها پس از زمان تولید و نمایش عمومی دیده باشم. به عنوان مثال جیببری در خیابان جنوب فیلم جذاب و دلپذیر ساموئل فولر را چند دهه پس از تولید و نمایش عمومی در قالب یک فیلم ویدئویی و در سالهای ابتدایی دههی هفتاد شمسی برای اولین بار بر قاب کوچک شیشهای به تماشا نشستم. فیلمی که در دهمین دیدار همچنان جذاب و دلنشین است.
• جیببری در خیابان جنوب
• فرد زینهمان همواره یکی از محبوبترین فیلمسازان مورد نظرم بوده است. نیمروز این کارگردان یک نمونهی مثالی از آثاری است که با نخستین مواجهه در جان آدم رسوب میکند.
• دربارهی جادهی فدریکو فلینی هرچه بگویم کم گفتهام. اگرچه اولین مواجهه با فیلم به دوران کودکی و اوایل دههی چهل از تلویزیون بازمیگردد.
• مردی که لیبرتی والانس را کشت (جان فورد، ۱۹۶۲) را اولین بار در سینمای کوچک پردیس و همراه با بچههای همشاگردی دیدم. بدون شک مهمترین شاهکار جان فورد است و یک سر و گردن بالاتر از جویندگان، دلیجان و حتی خوشههای خشم قرار میگیرد.
• آپارتمان هنوز هم جزو محبوبترین فیلمهای من است.
• المر گنتری (ریچارد بروکس، ۱۹۶۰) با بازی درخشان برت لنکستر را هرگز فراموش نکردهام.
• گروه خشن، اسپارتاکوس، دکتر ژیواگو و پدرخوانده چهگونه میشود جزو بهترینهای عمر نباشند؟
بچهی رزمری پولانسکی هنوز هم یک قلهی دستنیافتنی از این غول فیلمسازی است. تنفر، تس (۱۹۷۹)، پیانیست (۲۰۰۲) و... با هیچ شعبدهای نمیتوانم در عدد ۱۰ متوقف شوم. این یک جور ناسپاسی به سینماست. برهنه میبینم (دینو ریزی، ۱۹۶۹) یک فوق طنز سینمایی از سینمای ایتالیا که نامش یادآور آثاری است که طنز تلخ و سیاه آن کمتر شناخته شده... بیوفا، لیون (لوک بسون، ۱۹۹۵)، سینما پارادیزو و افسانهی پیانیست روی اقیانوس (جوزپه تورناتوره، ۱۹۹۸)، تلما و لوییز.
راستی چهگونه میشود از بیلیاردباز و جذابیت همچنان پایدار این فیلم درخشان عبور کرد؟
یا فیلم زیبا و ماندگار دیوانهای از قفس پرید، کار درخشان فورمن را فراموش کرد؟ و هیچکاکِ پرندگان و پنجرهی عقبی را...؟
بعضی فیلمها چنان در عمق جان انسان رسوب میکند که نادیده گرفتن آنها جفا به سینماست. اگرچه در این انتخابها غوطهور شدن در جهان تخیل و حس و حال فردی معیار قرار گرفته است و هیچ تعجبی ندارد که سفیدبرفی و هفت کوتوله و فیلم شبهکارتون و خیالپردازانهی دزد دریایی سرخپوش (رابرت سیودماک، ۱۹۵۲) هم جایگاه ویژهای پیدا میکند. از کودکی تا امروز هرگز نتوانستهام از میان دو نام ژاک تورنور و رابرت سیودماک یکی را به عنوان کارگردان واقعی دزد دریایی سرخپوش به حافظه بسپارم.
با فیلمهای پراکنده در این فهرست در هم لذت واقعی سینما را تجربه کردهام. پنهان از چشم برگمان، بونوئل، ملویل، تارانتینو، فینچر، مایکل مان، وندرز و دیگران...
این ده خیلی کوچک است
برای نیم قرن خواب رنگی!
این بازی «بهترینهای تمام عمر» زمانی خستهکننده و کلیشهای میشود که دگرگونیهای پیدا و پنهان جهان پیرامون هیچ تغییر و تحولی در نگاه و نگرش اهل بازی پدید نیاورده باشد. مثل صخرهی سنگی لمیده بر ساحل رود مواج و شتابان زندگی که هرگز مجال چرخیدن و غلتیدن برای تغییر زاویهی دید پیدا نمیکند. در چنین سکون و رکودی بهترینهای بیست سال و سی سال پیش را با کمی جابهجایی رج میزنی و خلاص. انگار که هیچ دگرگونی و تغییری در مناسبات درون و بیرون جهان هستی روی نداده و برگی از دفتر مرگ و زندگی ورق نخورده است.
در حالی که با یک حداقل چرخش در زاویهی تابش نور و زدودن غبار از چشم آینههای نشسته بر تاقچه و دیوار، رد پای نزدیکترین دگرگونیها را میشود دنبال کرد بر روی و موی. سفید شدن هر تار مو نشانهی باز شدن یک پنجره به چشماندازهای تلخ و شیرین زندگی است. عمیقتر شدن چین و شکنهای پوست از کشف و درک تازهای خبر میدهد. هر تغییر بیرونی ربط بیچونوچرایی به دگرگونیهای درون و روح آدمی دارد. پس بهترینهای امروز و امسال هم از جریان این تغییر و تحول تأثیر میگیرد. ممکن است رد پای بعضی بهترینها آنقدر عمیق و درونی باشد که با گذشت چند دههی پرافتوخیز هم جایگاهی ماندگار و تغییرناپذیر پیدا کنند. و چه بسا با هر گونه جابهجایی در زاویهی دید و پیروی از الگوهای زیباییشناسی جدید هم نشود بدیل و مانندی برایشان جستوجو کرد. اما وقتی از دریچهی علایق و احساسات فردی و با حذف الگوهای مشترک زیباییشناسی بصری و سینما دست به انتخاب میزنیم، زیر و بالا شدن تمام گزینشهای پار و پیرار و گردش صدوهشتاد درجهای علایق و سلایق هم امری عادی خواهد بود. با چنین رویکردی است که این نگارنده با پذیرش هر گونه خبط و خطای احتمالی در گزینش و چینش بهترین فیلمهای چند دههی سپریشده از عمر گرانمایه... انتخابهای این دهه را موکول و معطوف به الگوهای کماعتبار شدهی «دلی» کردهام تا چه پیش آید. در شرح مفهوم این گونهی دلبخواه از انتخاب، همین بس که فیلمها با اولویتبندی سالنمای عمر و سال نمایش در فهرست میآیند. بسته به درجهی اثرگذاری و اثرپذیری در شرایط ویژهای از احوالات روحی نگارنده نمرهی ماندگاری گرفتهاند. از همین شرح و تفسیر دو خطی هم میشود دریافت که سرک کشیدن به ورقهی بزرگان نقد و نظر هیچ نقشی در عزت و ذلت آثار مورد اشاره ندارد. هیچ نمرهی شصت و هفتادی را به صرف تبعیت و دنبالهروی از نامآوران عرصهی نقد و بُر خوردن در صف ازمابهتران، چند پله و نمره بالابلندتر ندیدهام که دیده شوم. این عادت قدیمی که ریشه در مجموعه این عادت قدیمی که ریشه در مجموعهای از احساسهای پسندیده احترام به بزرگترها و اعتماد به انتخاب و اعتراف به صلاحیت نقد و نظر ایشان دارد، رفتاری تقریباً همگانی و رایج بود ـ البته هنوز هم هست ـ چاشنی رودربایستی را هم اضافه کنید به آن. بهویژه در مواجهه با آثار بزرگان سینما که پدیدار شدن نام نامیشان در عنوانبندی یک فیلم از همان ابتدا ضربهی فنیات میکرد. مگر میشود جادوگری مثل چاپلین فیلم ضعیف بسازد؟ یا هیچکاک بزرگ و فورد کبیر؟
سرِ نترس و دلِ دلاوری میخواست که به اسب هیچکاک بگویی یابو! اگر برای خزان قبیلهی شاین جان فورد نامآور از صد نمره فقط بیستوچهار نمره در نظر میگرفتی و اگر توطئهی خانوادگی (۱۹۷۶) و توپاز هیچکاک را فیلم متوسط و کممایهای ارزیابی میکردی و غولی مثل چاپلین را در کنتسی از هنگکنگ (۱۹۶۷) موش میدیدی، اتهام کجسلیقگی و کمسوادی میتوانست اتهام مهربانانهای باشد. با چنین سابقه و ذهنیتی است که بهترینهای این دهه از عمر را متکی به ادراک و احساسات فردی انتخاب میکنم. با معیارهای «دلی» که قواعد و الگوهای بصری و کلاسیک سینما را در مرحلهی دوم قرار میدهد. اگرچه هیچ فیلمی بدون بهره داشتن از جزییات مطلوب ساختاری قابلیت نفوذ و رسوب در عمق ذهن مخاطب را پیدا نمیکند اما نباید فراموش کرد که بعضی فیلمها با توجه به شرایط و احوالات روحی تماشاگر اثرگذاری فوقالعادهای پیدا میکنند که درصدی از آن بازتاب انرژی نهفته در ذهن مخاطب است. این بده و بستان متقابل، بخش مهمی از نیروهای کشفنشدهی پدیدهی سینما و قابلیتهای رازآمیز رنگ و نور در تحریک حسگرهای مغز انسان است. در عالمانهترین نقدهای سینمایی هم کلید رمزگشایی برای کشف جادوی رنگ و نور و کارکردهای روانشناختی آن در تحریک حسگرهای گیرنده و تحلیلگر مغز وجود ندارد. نقدها بیش از آنکه کندوکاوی در مباحث روانشناسی و بازشناخت عناصر جوهری تشکیل تصویر در یک بده و بستان همزمان گیرنده و فرستنده باشد، به جزییات ساختار بصری و محتوایی آثار توجه دارد. تاریخچهی نقد از کیفیت هنری تا جزییات فنی و تکنیکی جلوتر نرفته است.
در این سیاهه ممکن است رد و نشانی از لوئیس بونوئل بزرگ و اینگمار برگمان نامآور پیدا نکنید. حتی از اورسن ولز و ایزنشتاین و کارل درایر و جان کاساویتس هم عبور کردهام. قرار بر مدار انتخاب شاهکارهای همیشگی نیست. فیلمهای بلندآوازه و مطرحی که در اکثر گزینشهای سال و دهه و قرن منتقدان سینما نامی تکرارشونده و همیشگی دارند. فیلمهایی که معمولاً ذهن تحلیلی و تلنبار از دانش هنری و زیباییشناسی بصری را درگیر تفکر و اندیشه دربارهی راز و رمزهای جهان هستی میکند. نه...
در این فهرست به آثاری توجه شده که در لحظهلحظههای تماشایش درگیر حس و حالی شیرین و هیجانآفرین بودهام. فیلمهایی که با عبور از فصل پایانی، نمایش چندباره و لذتبخشی را بر پردهی ذهنم آغاز میکنند. بدون سینهخیز رفتن در کهکشان بینهایت تفکر و فلسفهی هستی، با مرور لحظهلحظههای تصاویر و ماجراهایش بیش از آنکه بخش خاکستری مغز تحریک شود، با حسگرهای رابط میان قلب و مغز به سفری شیرین و خیالانگیز دعوت میشوی. روزها و هفتهها...
آنتونیا شرکا
(لیست به این میگن...مختصر و مفید!)
ایرانی
(بدون ترتیب)
• رگبار
• تنگنا
• آرامش در حضور دیگران
• قیصر
• دونده...
• خانهی دوست کجاست
• باشو، غریبهی کوچک
• ناخدا خورشید
• چهارشنبهسوری
• دربارهی الی...
خارجی
(بدون ترتیب)
• سینما پارادیزو
• کازابلانکا
• سالواتوره جولیانو
• آگراندیسمان
• مرگ در ونیز
• آوای موسیقی
• فانی و الکساندر
• شرف پریزی (جان هیوستن، ۱۹۸۵)
• محاصرهشده (برناردو برتولوچی، ۱۹۹۸)
روبرت صافاریان
ایرانی
(بدون ترتیب)
• قیصر
• گاو
• دایرهی مینا
• گزارش
• لیلا
• شوکران
• ده
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• نفس عمیق
• به همین سادگی
و باشو، غریبهی کوچک و لیلی با من است
خارجی
(بدون ترتیب)
• داستان توکیو
• سایهی یک شک
• آمارکورد
• ریش قرمز
• سایههای نیاکان فراموششدهی ما (سرگئی پاراجانوف، ۱۹۶۵)
• راه مالهالند
• ای برادر، کجایی؟
• دیتر کوچولو باید پرواز کند (ورنر هرتسوگ، ۱۹۹۷)
• زیرزمین
• برشهای کوتاه
و البته فیلمهای اینگمار برگمان، کن لوچ و رومن پولانسکی.
حمیدرضا صدر
(فکر کنم فیلمها رو هم مثه فوتبال می بینه،دنبال نوستالژی!)
ایرانی
• شب قوزی: اثری پُرتبوتاب ، پرطنز و نیشدار با خودانگیختگی، باریکبینی و تعادلی وصفناپذیر که هرگز ستایشی در خور ارزشهایش نشده.
• آرامش در حضور دیگران: تصویر نیشداری از آدمخواری در زندگی روزمره. اکبر مشکین به نقش مردی حساس تمام شده و ثریا قاسمی در قالب زنی که هم سنتی است هم متجدد، ترکیب غریبی به این اثر در توصیف زوال خانواده، فرد و انسان بخشیدهاند.
• قیصر: شعارهای قیصر را دوست دارم. نگاه کردنهای پُرادای بهروز وثوقی را و آن سه فصل درخشان انتقامجویی را در سه مکانی که ترکیب ایرانی دارند.
• گوزنها: آواز آغازین هنوز اشک بر چشمانم آورده و تکانم میدهد. آن خانهی نکبتی هنوز تکانم میدهد. نگاه «قدرت» از پشت پنجره به آن شوربختهای ابدی هنوز تکانم میدهد.
• خانهی دوست کجاست: ترکیب بصری دویدن پسرک در بستر آن تپه در مسیر زیگزاگ و آن تکدرخت بالای تپه یکی از شمایلهای سینمایی جهان به شمار میرود و مهم نیست فصل انتهایی پسرک و پیرمرد ملالآورتر از روز اول شده باشد.
• مادر: حوضی به شکل قلب. مادری دوستداشتنی مثل همهی مادران ما. با بازی حیرتانگیز محمدعلی کشاورز به نقش برادر ظاهراً سنگدل و اکبر عبدی برادر کودکصفت و نقد چیزی به نام حرمت ایرانی. فصل فلاشبک در آن شب بارانی با فریماه فرجامی و امین تارخ را از ته دل دوست دارم.
• هامون: وقتی هامون به نمایش درآمد هر آن چه نیش در قلم داشتم نثارش کردم. ولی فیلم در گذر زمان بزرگ و بزرگتر شد و انکارناپذیر. این است تراژدی جامعهی شهری این عصر ایران. مثل جوانهای عاشق اثر، شیفتهی فیلم و شخصیتهایش نشدم ولی کمتر از آنها هم هامون را ندیدهام. خسرو شکیبایی تاریخ بازیگری را ورق زد.
• نرگس: اولین درام عشقی سینمای پس از انقلاب. نقدی بر جایگاه متزلزل زن و در عین حال ستایشی از قدرت تمامشدنی او و دشواری درک واقعیت انسانی و اجتماعی. با دو بازی بهیادماندنی از فریماه فرجامی و عاطفه رضوی.
• مهاجر: اثری ساده و در عین حال عمیق در مورد حقیقت درونی که مرزهای یک دوران را در نوردیده و به مقولهی ایمان و دریادلی چنگ میزند.
• اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر: میدانم این فیلم برخلاف سایر آثار این سیاهه از صافی گذر زمان عبور نکرده، ولی میخواهم با آن به ستایش از نسل جدید فیلمسازانمان بپردازم که سخت به آنها دل بستهام.
خارجی
• یک هفته (ادوارد کلاین و باستر کیتن، ۱۹۲۰): هر بار میخواهم جادوی سینمای صامت را به رخ بکشم این فیلم را نمایش میدهم تا همه میخکوب شوند. بازی با فضا و اشیا حیرتانگیز است. همیشه در پایان فیلم از خود میپرسم: آیا میتوان طی بیست دقیقه به قلهی رفیعتری از کیفیت سینمایی دست یافت؟
• کازابلانکا: اثری سرشار از احساسات شاعرانه و خطرات دوست داشتن در بستری ظاهراً سیاسی و میهنپرستانه. فیلمی دربارهی عشق مرد به زن، عشق زن به مرد و سرانجام دلبستگی مرد به مرد. وحدت مکانی رخدادها در «کافهی ریک» فوقالعاده است و اسطورهی هامفری بوگارت تلخاندیش و احساساتی دستنیافتنی.
• زندگی شگفتانگیزی است (فرانک کاپرا، ۱۹۴۶): هیاهوگران صاحب پول و قدرت اعتقادی به سرشت انسانی و نیروی محبت ندارند، اما جیمز استوارت در بدفورد فالز رفقای فراوانی دارد و فرشتهی آسمانی هست تا این بندهی نومید را به زندگی بازگرداند. هر بار حالم بد است این فیلم را تماشا میکنم.
• دزدان دوچرخه: تنهایی آدمی در جامعهای بیترحم که همه در آن قربانی میشوند مضمونی دیرآشنا است. اما پرداخت بصری دسیکا از شهر و آدمهایش و بازی لامبرتو ماجورانی، مردی که با ربوده شدن دوچرخهاش بیهمهچیز میشود، و انتسو استایولا، پسرکی که همیشه فکر میکنم او را جایی اطراف خود دیدهام، مرا با خود میبرد.
• جویندگان: سفری برای انتقام. سفری برای تطهیر. هر بار جویندگان را تماشا میکنم نکتهی جدیدی در آن مییابم. نگاه جان وین از پشت زین به دوردستی که میداند برای نجات اطرافیانش بدان نمیرسد میخکوبکننده است و شادابی و شیطنت ورا مایلز برابر جفری هانتر شور زندگی میدمد.
• بروبچههای اون بالا (مارسل کارنه، ۱۹۴۵): جذابیتی در این اثر ۱۹۵ دقیقهای هست که از نمای اول بلوار دوکریم تا نمای آخر که «دو بورو» نام «گارانس» را صدا میزند و او را بار دیگر از دست میدهد بیوقفه و بدون مکث مرا پی خود میکشد. نمایش در نمایش اثر لبالب از ظرافت است و ادای جملات توسط بازیگران کیفیتی آهنگین دارد. عشق پا بر جای «گارانس» (آرلتی) و «دوبورو» (ژانلویی بارو) را فراموش نمیکنم.
• هفت سامورایی: وقتی فیلمی را حداقل هر شش ماه یک بار تماشا میکنید بیتردید محبوبترین فیلمتان است. همه چیز این فیلم برایم کیفیتی ازلی و اسطورهای دارد.
• بازگشت به آینده، قسمت اول (رابرت زمکیس، ۱۹۸۵): میخواهم یک فیلم علمی تخیلی در این سیاهه داشته باشم و این فیلم را برگزیدم که برخلاف اکثر آثار این ژانر لبالب از شور و نشاط است. با شخصیتهایی دوستداشتنی (خصوصاً مایکل ج. فاکس)، گفتوگوهایی پرلطیفه، موسیقی مفرح و جزییاتی کاملاً یکدستشده.
• داستان عامهپسند: به نظر میرسید سینما با این فیلم راهش را عوض کرد. همهی شخصیتها / بازیگران فوقالعاده هستند: جان تراولتا. اما تورمن. ساموئل ال جکسن. تیم رات. آماندا پلامر. ماریا د مدیرس. وینگ رامس. اریک استولتس. رزانا آرکت. کریستوفر واکن. هاروی کایتل.
• زیرزمین: تاریخ. دروغ. فریب. پنهانکاری. قدرتطلبی. عشق. دیوانهبازی. خیالپردازی. نمیتوانم در چند خط صحنهآرایی، بازی، موسیقی، رنگ و نور اثر و روحیهی موذیگری و فضای پرهرجومرجش را توصیف کنم. اما میتوانم بگویم دیوانهی این فیلم هستم.
اما همهی اینها: طبعاً فیلمهای پرشماری باید پا به این سیاهه بگذارند: دیوید وارک گریفیث، لورل و هاردی، فریتس لانگ، ارنست لوبیچ، پرستن استرجس، جان کاساوتیس، برادران مارکس، اینگمار برگمن، جان بورمن، ژولین دوویویه، هوارد هاکس، فدریکو فلینی، آندری وایدا، رائول والش ، ژان رنوار، کن لوچ و دیوید فینچر.
• تنگنا
• آرامش در حضور دیگران
• قیصر
• دونده...
• خانهی دوست کجاست
• باشو، غریبهی کوچک
• ناخدا خورشید
• چهارشنبهسوری
• دربارهی الی...
خارجی
(بدون ترتیب)
• سینما پارادیزو
• کازابلانکا
• سالواتوره جولیانو
• آگراندیسمان
• مرگ در ونیز
• آوای موسیقی
• فانی و الکساندر
• شرف پریزی (جان هیوستن، ۱۹۸۵)
• محاصرهشده (برناردو برتولوچی، ۱۹۹۸)
روبرت صافاریان
ایرانی
(بدون ترتیب)
• قیصر
• گاو
• دایرهی مینا
• گزارش
• لیلا
• شوکران
• ده
• ناصرالدین شاه آکتور سینما
• نفس عمیق
• به همین سادگی
و باشو، غریبهی کوچک و لیلی با من است
خارجی
(بدون ترتیب)
• داستان توکیو
• سایهی یک شک
• آمارکورد
• ریش قرمز
• سایههای نیاکان فراموششدهی ما (سرگئی پاراجانوف، ۱۹۶۵)
• راه مالهالند
• ای برادر، کجایی؟
• دیتر کوچولو باید پرواز کند (ورنر هرتسوگ، ۱۹۹۷)
• زیرزمین
• برشهای کوتاه
و البته فیلمهای اینگمار برگمان، کن لوچ و رومن پولانسکی.
حمیدرضا صدر
(فکر کنم فیلمها رو هم مثه فوتبال می بینه،دنبال نوستالژی!)
ایرانی
• شب قوزی: اثری پُرتبوتاب ، پرطنز و نیشدار با خودانگیختگی، باریکبینی و تعادلی وصفناپذیر که هرگز ستایشی در خور ارزشهایش نشده.
• آرامش در حضور دیگران: تصویر نیشداری از آدمخواری در زندگی روزمره. اکبر مشکین به نقش مردی حساس تمام شده و ثریا قاسمی در قالب زنی که هم سنتی است هم متجدد، ترکیب غریبی به این اثر در توصیف زوال خانواده، فرد و انسان بخشیدهاند.
• قیصر: شعارهای قیصر را دوست دارم. نگاه کردنهای پُرادای بهروز وثوقی را و آن سه فصل درخشان انتقامجویی را در سه مکانی که ترکیب ایرانی دارند.
• گوزنها: آواز آغازین هنوز اشک بر چشمانم آورده و تکانم میدهد. آن خانهی نکبتی هنوز تکانم میدهد. نگاه «قدرت» از پشت پنجره به آن شوربختهای ابدی هنوز تکانم میدهد.
• خانهی دوست کجاست: ترکیب بصری دویدن پسرک در بستر آن تپه در مسیر زیگزاگ و آن تکدرخت بالای تپه یکی از شمایلهای سینمایی جهان به شمار میرود و مهم نیست فصل انتهایی پسرک و پیرمرد ملالآورتر از روز اول شده باشد.
• مادر: حوضی به شکل قلب. مادری دوستداشتنی مثل همهی مادران ما. با بازی حیرتانگیز محمدعلی کشاورز به نقش برادر ظاهراً سنگدل و اکبر عبدی برادر کودکصفت و نقد چیزی به نام حرمت ایرانی. فصل فلاشبک در آن شب بارانی با فریماه فرجامی و امین تارخ را از ته دل دوست دارم.
• هامون: وقتی هامون به نمایش درآمد هر آن چه نیش در قلم داشتم نثارش کردم. ولی فیلم در گذر زمان بزرگ و بزرگتر شد و انکارناپذیر. این است تراژدی جامعهی شهری این عصر ایران. مثل جوانهای عاشق اثر، شیفتهی فیلم و شخصیتهایش نشدم ولی کمتر از آنها هم هامون را ندیدهام. خسرو شکیبایی تاریخ بازیگری را ورق زد.
• نرگس: اولین درام عشقی سینمای پس از انقلاب. نقدی بر جایگاه متزلزل زن و در عین حال ستایشی از قدرت تمامشدنی او و دشواری درک واقعیت انسانی و اجتماعی. با دو بازی بهیادماندنی از فریماه فرجامی و عاطفه رضوی.
• مهاجر: اثری ساده و در عین حال عمیق در مورد حقیقت درونی که مرزهای یک دوران را در نوردیده و به مقولهی ایمان و دریادلی چنگ میزند.
• اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر: میدانم این فیلم برخلاف سایر آثار این سیاهه از صافی گذر زمان عبور نکرده، ولی میخواهم با آن به ستایش از نسل جدید فیلمسازانمان بپردازم که سخت به آنها دل بستهام.
خارجی
• یک هفته (ادوارد کلاین و باستر کیتن، ۱۹۲۰): هر بار میخواهم جادوی سینمای صامت را به رخ بکشم این فیلم را نمایش میدهم تا همه میخکوب شوند. بازی با فضا و اشیا حیرتانگیز است. همیشه در پایان فیلم از خود میپرسم: آیا میتوان طی بیست دقیقه به قلهی رفیعتری از کیفیت سینمایی دست یافت؟
• کازابلانکا: اثری سرشار از احساسات شاعرانه و خطرات دوست داشتن در بستری ظاهراً سیاسی و میهنپرستانه. فیلمی دربارهی عشق مرد به زن، عشق زن به مرد و سرانجام دلبستگی مرد به مرد. وحدت مکانی رخدادها در «کافهی ریک» فوقالعاده است و اسطورهی هامفری بوگارت تلخاندیش و احساساتی دستنیافتنی.
• زندگی شگفتانگیزی است (فرانک کاپرا، ۱۹۴۶): هیاهوگران صاحب پول و قدرت اعتقادی به سرشت انسانی و نیروی محبت ندارند، اما جیمز استوارت در بدفورد فالز رفقای فراوانی دارد و فرشتهی آسمانی هست تا این بندهی نومید را به زندگی بازگرداند. هر بار حالم بد است این فیلم را تماشا میکنم.
• دزدان دوچرخه: تنهایی آدمی در جامعهای بیترحم که همه در آن قربانی میشوند مضمونی دیرآشنا است. اما پرداخت بصری دسیکا از شهر و آدمهایش و بازی لامبرتو ماجورانی، مردی که با ربوده شدن دوچرخهاش بیهمهچیز میشود، و انتسو استایولا، پسرکی که همیشه فکر میکنم او را جایی اطراف خود دیدهام، مرا با خود میبرد.
• جویندگان: سفری برای انتقام. سفری برای تطهیر. هر بار جویندگان را تماشا میکنم نکتهی جدیدی در آن مییابم. نگاه جان وین از پشت زین به دوردستی که میداند برای نجات اطرافیانش بدان نمیرسد میخکوبکننده است و شادابی و شیطنت ورا مایلز برابر جفری هانتر شور زندگی میدمد.
• بروبچههای اون بالا (مارسل کارنه، ۱۹۴۵): جذابیتی در این اثر ۱۹۵ دقیقهای هست که از نمای اول بلوار دوکریم تا نمای آخر که «دو بورو» نام «گارانس» را صدا میزند و او را بار دیگر از دست میدهد بیوقفه و بدون مکث مرا پی خود میکشد. نمایش در نمایش اثر لبالب از ظرافت است و ادای جملات توسط بازیگران کیفیتی آهنگین دارد. عشق پا بر جای «گارانس» (آرلتی) و «دوبورو» (ژانلویی بارو) را فراموش نمیکنم.
• هفت سامورایی: وقتی فیلمی را حداقل هر شش ماه یک بار تماشا میکنید بیتردید محبوبترین فیلمتان است. همه چیز این فیلم برایم کیفیتی ازلی و اسطورهای دارد.
• بازگشت به آینده، قسمت اول (رابرت زمکیس، ۱۹۸۵): میخواهم یک فیلم علمی تخیلی در این سیاهه داشته باشم و این فیلم را برگزیدم که برخلاف اکثر آثار این ژانر لبالب از شور و نشاط است. با شخصیتهایی دوستداشتنی (خصوصاً مایکل ج. فاکس)، گفتوگوهایی پرلطیفه، موسیقی مفرح و جزییاتی کاملاً یکدستشده.
• داستان عامهپسند: به نظر میرسید سینما با این فیلم راهش را عوض کرد. همهی شخصیتها / بازیگران فوقالعاده هستند: جان تراولتا. اما تورمن. ساموئل ال جکسن. تیم رات. آماندا پلامر. ماریا د مدیرس. وینگ رامس. اریک استولتس. رزانا آرکت. کریستوفر واکن. هاروی کایتل.
• زیرزمین: تاریخ. دروغ. فریب. پنهانکاری. قدرتطلبی. عشق. دیوانهبازی. خیالپردازی. نمیتوانم در چند خط صحنهآرایی، بازی، موسیقی، رنگ و نور اثر و روحیهی موذیگری و فضای پرهرجومرجش را توصیف کنم. اما میتوانم بگویم دیوانهی این فیلم هستم.
اما همهی اینها: طبعاً فیلمهای پرشماری باید پا به این سیاهه بگذارند: دیوید وارک گریفیث، لورل و هاردی، فریتس لانگ، ارنست لوبیچ، پرستن استرجس، جان کاساوتیس، برادران مارکس، اینگمار برگمن، جان بورمن، ژولین دوویویه، هوارد هاکس، فدریکو فلینی، آندری وایدا، رائول والش ، ژان رنوار، کن لوچ و دیوید فینچر.