امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان یک جدایی

#1
سال ها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت، مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.

همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت.

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد.

از خودش پرسید، چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟

در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

----------------------------------------------------

به نظر شما داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان نیست؟

برای به دست آوردن ثروت و قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سر گرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچ گاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و به دست آوردن شهرت نیست.

زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.

زندگی تعادلی است بین کار و تفریح خانواده و اوقات شخصی.

بایست تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی.

اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیمات بر اساس غریزه درونیت باشد.

شادی معنا و هدف زندگی است.

هدف اصلی وجود انسان است.

اما شادی معنای متعددی دارد.

چه شادی را شما انتخاب می کنید؟

چه نوع شادی روح شما را پرواز می دهد؟
A little thought can make all the difference
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، ps3000 ، love 2012 ، best~girl ، white angel ، pink devil ، Armina ، خانوم گل ، امیررضا* ، فلانی ، (nasim) ، AmItiSe ، فرشته ي كوچولو
آگهی
#2
خیلی قشنگ بود داداشی علی!
ممنونم!
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ
 سپاس شده توسط .ali. ، Armina ، خانوم گل ، AmItiSe
#3
این شعر بسیار خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می دیدند
یکی از روز های سرد پاییزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شدو روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی/ مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار/ من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد/ یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد/ بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز/ انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی/ تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم/ راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را/ نیز با تبر تکه تکه بشکستند

--------------------

و حال نسخه جدید این شعر زیبا دو کاج از همان شاعر دوکاج

در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران/ آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
روزی از روزهای پائیزی/ زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید/ خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا/ خوب در حال من تأمل کن
ریشه‌هایم ز خاک بیرون است/ چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی/ دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی/ ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید/ باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم/ کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت/ دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد/ ده ما نام یافت کاجستان

شاعر: محمد جواد محبت، همان شاعر "دو کاج"

پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، 3vda ، palang ، love 2012 ، (nasim) ، AmItiSe ، فرشته ي كوچولو
#4
وای...اولی خیلی غم انگیز بود.!
دلم گرفته بود اینو خوندم ب حال درختی ک افتاد پایین و مثلا خودم باشم گریه کردم.!cryingExclamation
بنظرم شعر اولی بیشتر به زمونه الان میاد ک همش نامردیه.!cryingConfused
خدا اگه زمينت جاي خوبيه خودت تو آسمون چي ميخواي؟؟Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH
#5
امیدوارم این دیگه تکراری نباشهBig Grinمرسی!!!!عالی بودSleepy
آنان که با زندگی میسازند زندگی را میبازند
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH
#6
واقعاعالی بودSmileHeart
همیشهHeartبه یاددوستان خود باش4xv
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH
آگهی
#7
Heart 

داستان یک جدایی

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زد زیر گریه. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

—————————-

……کاش می شد داستان را همین جا تمام کرد. شاید هم باید همین کار را می کردم. نکته اصلی داستان روشنه ولی ……

—————————-

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

:97::97:
پاسخ
 سپاس شده توسط خانوم گل ، (nasim) ، فرشته ي كوچولو ، darya1
#8
پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم، در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم و فریفته روزگار نگردم. حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذردHeart
........
چه خوش خیال است............فاصله را می گویم به خیالش تورا از من دور کرده...... نمیداند تو جایت اینجاست......اینجا...........میان قلبم...Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط خانوم گل
#9
Star 
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شدBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
*********************************
p329انسان خوبی باش اما وقتت را برای اثباتش به دیگران تلف نکن(چارلی چاپلین)...aquarium
پاسخ
 سپاس شده توسط love 2012 ، The Light ، Deltang ، خانوم گل ، .ali.
#10
خیلی قشنگ بود داداشی علی!
ممنونم!

عضو گروه تاریخ انجمن
پاسخ
 سپاس شده توسط خانوم گل ، .ali. ، darya1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان