25-11-2013، 16:54
زن جوانی در فرودگاه منتظر پروازش بود.چون طول میکشید وقتش شود,رفت از بوفه یک بسته بیسکویت خرید.رفت روی یکی از صندلی های فرودگاه نشست و مشغول خواندن کتابی که همراهش بود شد.در کنار زن یک بسته بیسکویت و یک مرد در حال خواندن روزنامه بود.زن همانطور که کتاب میخواند,یک بیسکویت برداشت .در همان حال متوجه شد مرد هم یکی بر داشت.بسیار عصبانی شد اما این حرکت مرد را بخشید.زن یکی دیگر برداشت ومرد هم باز یکی دیگر برداشت.هر بار که زن یکی بر میداشت مرد هم یکی برمیداشت تا جایی که فقط یک بیسکویت ماند.زن منتظر شد که ببیند این مرد بی ادب با اخری چه کار میکند.دید مرد بیسکویت اخر را برداشت و ان را نصف کرد و نصفش را خورد.زن دیگر تحمل نکرد و چون پروازش شروع شده بود,با نگاه تندی که به مرد انداخت,به سمت هواپیما رفت.ولی در هواپیما وقتی در کیفش را باز کرد متوجه شد که بسته ی بیسکویتش سالم در کیفش است.در همان موقع متوجه شد که از بیسکویت های مرد برمیداشته.چه مرد مهربانی,بسیار ناراحت شد.دلش میخواست پیش مرد برگردد و از او عذر بخواهد.اما دیگر خیلی دیر شده بود.
.
.
.
.
.
من که اشکم وقتی داستان رو شنیدم در اومده بود.شما چطور
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
من که اشکم وقتی داستان رو شنیدم در اومده بود.شما چطور
.
.
.
.
.