14-11-2013، 18:41
(آخرین ویرایش در این ارسال: 14-11-2013، 18:43، توسط arsham kabiri.)
دختر:برو دیگه نمیخوامت دیگه تمومه.
پسر:عشقم من بدون تو به خدا میمیرم چرا نمیفهمی
دختر:دیگه ازت خسته شدم عشقت برام تکراری شده و تلفن قطع شد
پسر خیلی افسرده و ناراحت میره تو اتاقش چشمش میفته به مانیتور کامپیوتر عکس عشقشو میبینه اشک تو چشاش حلقه میزنه آهنگ مورد علاقه ی عشقشو میزاره و گوش میده دیگه اشکاش تاب نمیارنو میریزن پسر احساس میکرد یه تیکه ای از وجودشو از دست داده.اون شب پسر خوابش نبرد به دختر پیام داد:الان که این پیامو میخونی جسمم باهات غریبه شده ولی دلم همیشه دوست داره به امید بیداری جسم ها
خداحافظ برای همیشه
به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش میره ساعت دقیقا3:34 بود که در سکوت و تاریکی خودش را از بالای پنجره به پایین پرت کرد
پسر برای همیشه تو تنهایی مرد
صبح مادر پسر طبق عادت همیشگی به اتاق پسرش رفت تا بیدارش کنه اما پسر رو ندید
تلفن همراه پسر که مدام و پیاپی زنگ میخورد تو جیبش حواسشو جلب کرد به سمت گوشی رفت دختری مدام داشت تماس میگرفت
چشم مادر پسر به پیامی افتاد که همون پسر فرستاده بود:
عزیزم عشقم به خدا شوخی کردم من هنوز دوست دارم مثل همیشه عاشقتم خواهش میکنم
عشقم فقط یه فرصت تو رو خدا
اون پیام دقیقا ساعت 3:35 ارسال شده بود...مادر پسر به طرف پنجره ی اتاق رفت که کاملا باز بود به بیرون نگاه کرد و چیزی که میدید باور نمیکرد...
کش شلوار پسر به نوک کلیپس دختر همسایه گیر کرده بود
آره اون عوضی هنوز زنده بود
پسر:عشقم من بدون تو به خدا میمیرم چرا نمیفهمی
دختر:دیگه ازت خسته شدم عشقت برام تکراری شده و تلفن قطع شد
پسر خیلی افسرده و ناراحت میره تو اتاقش چشمش میفته به مانیتور کامپیوتر عکس عشقشو میبینه اشک تو چشاش حلقه میزنه آهنگ مورد علاقه ی عشقشو میزاره و گوش میده دیگه اشکاش تاب نمیارنو میریزن پسر احساس میکرد یه تیکه ای از وجودشو از دست داده.اون شب پسر خوابش نبرد به دختر پیام داد:الان که این پیامو میخونی جسمم باهات غریبه شده ولی دلم همیشه دوست داره به امید بیداری جسم ها
خداحافظ برای همیشه
به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش میره ساعت دقیقا3:34 بود که در سکوت و تاریکی خودش را از بالای پنجره به پایین پرت کرد
پسر برای همیشه تو تنهایی مرد
صبح مادر پسر طبق عادت همیشگی به اتاق پسرش رفت تا بیدارش کنه اما پسر رو ندید
تلفن همراه پسر که مدام و پیاپی زنگ میخورد تو جیبش حواسشو جلب کرد به سمت گوشی رفت دختری مدام داشت تماس میگرفت
چشم مادر پسر به پیامی افتاد که همون پسر فرستاده بود:
عزیزم عشقم به خدا شوخی کردم من هنوز دوست دارم مثل همیشه عاشقتم خواهش میکنم
عشقم فقط یه فرصت تو رو خدا
اون پیام دقیقا ساعت 3:35 ارسال شده بود...مادر پسر به طرف پنجره ی اتاق رفت که کاملا باز بود به بیرون نگاه کرد و چیزی که میدید باور نمیکرد...
کش شلوار پسر به نوک کلیپس دختر همسایه گیر کرده بود
آره اون عوضی هنوز زنده بود