موموش و سیب های آشتی
دیروز موموش و تیغ تیغ بعد از یک دعوا با هم قهر کردند.موموش ناراحت بود و خیلی دلش می خواست با او آشتی کند.موموش:دلم برا تیغ تیغ تنگ شده!
کلاغ:خب برو پیشش!
اما نمی دانست چه باید بکند.موموش:من چرا؟برم پر رو میشه.اون باید بیاد.
کلاغ:شاید تیغ تیغ هم می ترسه تو پر رو شی.
1 سیب قرمز برداشت و به سوی خانه ی او رفت.موموش:بهش میگم این سیبو برات آوردم تا با هم آشتی کنیم.
کلی فکر کرد.موموش:نه میگم بیا این سیبو بگیر و دیگر قهر نباش.اما اگه تیغ تیغ این سیبو بام تقسیم نکنه چی؟ فهمیدم... وای که چه قدر با هوشم!:cool:
به خونه ی تیغ تیغ که رسید صدایش کرد.موموش:سلام دوست عزیزم!اومدم تا از این سیبی که برام فرستادی تشکر کنم.من دیگه تو رو بخشیدم.
تیغ تیغ نگاه می کند و خنده اش می گیرد و به داخل خانه اش میرود و با قل دادن1 سیب زرد بیرون می آید.تیغ تیغ:چه جالب!تازه میخواستم پیشت بیام تا ازت به خاطر سیبی که برام فرستادی تشکر کنم.منم بخشیدمت.ولی تکرار نشه خب؟
موموش از اینکه تیغ تیغ مثل خودش فکر کرده بود هم تعجب کرد هم خنده اش گرفت.
موموش:چه قدر ما دو تا بخشنده ایم.مگه نه؟
دیروز موموش و تیغ تیغ بعد از یک دعوا با هم قهر کردند.موموش ناراحت بود و خیلی دلش می خواست با او آشتی کند.موموش:دلم برا تیغ تیغ تنگ شده!
کلاغ:خب برو پیشش!
اما نمی دانست چه باید بکند.موموش:من چرا؟برم پر رو میشه.اون باید بیاد.
کلاغ:شاید تیغ تیغ هم می ترسه تو پر رو شی.
1 سیب قرمز برداشت و به سوی خانه ی او رفت.موموش:بهش میگم این سیبو برات آوردم تا با هم آشتی کنیم.
کلی فکر کرد.موموش:نه میگم بیا این سیبو بگیر و دیگر قهر نباش.اما اگه تیغ تیغ این سیبو بام تقسیم نکنه چی؟ فهمیدم... وای که چه قدر با هوشم!:cool:
به خونه ی تیغ تیغ که رسید صدایش کرد.موموش:سلام دوست عزیزم!اومدم تا از این سیبی که برام فرستادی تشکر کنم.من دیگه تو رو بخشیدم.
تیغ تیغ نگاه می کند و خنده اش می گیرد و به داخل خانه اش میرود و با قل دادن1 سیب زرد بیرون می آید.تیغ تیغ:چه جالب!تازه میخواستم پیشت بیام تا ازت به خاطر سیبی که برام فرستادی تشکر کنم.منم بخشیدمت.ولی تکرار نشه خب؟
موموش از اینکه تیغ تیغ مثل خودش فکر کرده بود هم تعجب کرد هم خنده اش گرفت.
موموش:چه قدر ما دو تا بخشنده ایم.مگه نه؟