04-10-2013، 9:53
به نام خدا
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه
شون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کار
بوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچه
هاش هایدا بخره بیاد.
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا
آوردم براتون...حبه ی انگور که رشته اش ریاضی فیزیک بوده و خیلی
زرنگ و تیز و بز بوده میره آیفون تصویری رو میزنه و میبینه که گرگس
میگه اوسکول خودتی میدونم گرگه ای...
گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم
گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم
مادرتون غذا آوردم براتون...حبه ی انگور آیفونو میزنه میبینه چیزی معلوم
نیست درو باز میکنه که رکب میخوره:"سروان جعفری هستم،بجه ها
بریزید ماهواره ها رو جمع کنید.
ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.
دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای
ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.
دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای
دل غاقل از اداره آب و و فاضلاب اومده بودن آبشونو قطع کنند.
در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا
در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا
بخره...
شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....
شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....
{قصه ی ما به سر رسید_کلاغه به زیدش نرسید