02-10-2013، 19:40
هرچه هستی باش
هر چه هستی باش1
- صبر کن ببینم... کدوم گوری می ری!
نگین بود. در حالی که نفس نفس می زد و صورتش سرخ شده بود. آب دهانش را بزور قورت داد و با نگاهی کنجکاو به تاکسی پرسید:
- چرا با ماشین خودت نمی ری!
سارا دست سنگین نگین را از کیفش جدا کرد. صدای راننده بلند شده بود. سرش را پاین انداخت و زیر لب خداحافظی کرد . اما باز هم صدای نگین مانع از سوار شدنش شد.
- با توام! جوابمو بده... این مرتیکه ی هردنبیل امیری بهت چی گفت! استاد چی کارت داشت؟
با خشم به سمت نگین برگشت. از سوال های پشت سر هم او حرصش گرفته بود.
- اولا هردنبیل اون استاد بی قواره هستش که حرف زور می زنه... دوما اون امیری هم هیچی نگفت فقط خواست وقتمو بگیره همین کاری که تو الان داری می کنی...
- خانم میاید یا برم!
صدای عصبانی راننده بود. نگاه تندی به او انداخت.
- در ضمن اون ماشین لعنتیم هم دادم به همون قبرستون تا تعمیرش کنه اما هنوز که هنوزه درست نشده. ظاهرا که همه دوست دارن وقت منو بگیرن...
جمله ی آخرش را با فریاد گفت و به سرعت سوار ماشین شد و در را محکم بهم کوبید. نگاه سنگین راننده را روی صورت خود حس می کرد. همیشه این حس با او بود. دستانش را از روی صورتش کنار زد و از آینه به چشم های پیر و خمار مرد راننده خیره شد. آنقدر ادامه داد تا راننده سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت. سارا خوشحال از این پیروزی ظاهری پوزخندی زد . تا رسیدن به مقصد سرش را به صندلی تکیه داد و دستش را روی چشمانش گذاشت.
به خانه که رسید سریع به سمت پذیرایی رفت و کیفش را روی مبل پرت کرد. در حالی که دکمه های مانتویش را باز می کرد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ماهرخ خانم... مامان...ماهرخ جون...
مقنعه را از سرش کند و نگاهی به اطراف انداخت.
- به به سلام بر عزیز دل بابا!!
جیغ بلندی کشید و روی مبل افتاد. دستش را روی قلبش گذاشت. امید می خندید. همین بیشتر حرصش را در می آورد. کیفش را برداشت و به سمت امید پرت کرد اما امید کیف را روی هوا قاپید و خنده ی بلندی سر داد. همانطور که می خندید گفت:
- می بینم که حسابی ترسوندم این عزیز دل بابارو.
نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد:
- این عزیز دل بابا که مثل بچه ها وسایلش رو پرت و پلا می کنه!
- زهر مار! هنوز یادنگرفتی مثل آدم بیای توی خونه؟!
- آخی! تو عزیز دل بابا هنوز یاد نگرفتی مثل آدم جواب سلام بدی!
با حرص دندان هایش را روی هم فشرد.
- امید توی این 23 سال عمر مزخرفت یه لطفی به من بکن و انقدر به من نگو عزیز دل بابا!
امید تعظیمی کرد و گفت:
- چشم عزیز دل بابا.
سارا خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. می دانست این بحث ها فایده ای ندارد. سری تکان داد و گفت:
- امروز به اندازه ی کافی داغون هستم. حوصله ی جروبحث با تو یکی رو ندارم.
- می دونم این عزیز دل که داغون هم شده اظهار کم آوردن می کنه.
سارا با حرکتی نمایشی از جایش بلند شد اما قبل از اینکه قدم اول را بردارد امید مثل فشنگ به سمت پله ها رفت. در حالی که می خندید رو به امید گفت:
- کجا می ری! صبر کن بابا کاریت ندارم . فقط بگو ماهرخ جون و مامان کجان؟!
امید نیم نگاهی به او انداخت. وقتی متوجه شد سارا می خندد در حالی که راه رفته را برمی گشت گفت:
- مامان صبحی که می رفتم شرکت گفت ماهرخ خانم زیاد حالش خوب نیست... نمی دونم مثل اینکه کمرش درد می کنه...
نگاهش با چشمان نگران سارا تداخل کرد.
- حالا نمی خواد تو زیاد نگران بشی با مامان رفتن دکتر انشاالله که چیزی نیست.
سارا با چهره ای در هم سرش را پایین انداخت و لبهایش را جمع کرد.
- پس چرا به من چیزی نگفت!!
- آخه کی تورو توی این خونه آدم حساب می کنه عزیز...
- امیــــــــــــــــد!
هر چه هستی باش1
با قدم های تند از دانشگاه خارج شد. صدای امیری مثل وز وز زنبور توی سرش می پیچید.
- خانم یوسفی... خانم یوسفی... سارا خانم!!!
نفس سنگینش را بیرون داد و ایستاد. کیفش را با حرص روی شانه جا به جا کرد. امیری روبه رویش ایستاده بود و نفس نفس می زد. قبل از اینکه نفسش جا بیاید و بتواند چیزی بگوید سارا انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه گرفت و با لحنی تند و گزنده گفت:
- اولا نود و نه دفعه بهتون گفته بودم که من و با اسم کوچیک صدا نکنید و زود پسر خاله نشید جناب آقای امیری که با این دفعه شد صد!!!!! نگاهی به چشمان پسر جوان انداخت که به انگشت اشاره اش خیره شده بود. آرام دستش را انداخت و سعی کرد لحنش را صمیمانه کند.
- دوما... این چندمین باری که امروز مزاحم من میشید من بهتون گفته بودم ک...
امیری به میان حرفش پرید و گفت:
- سارا خا... ببخشید خانم یوسفی... من فقط می خواستم کمی وقتتون رو بگیرم!!!
سارا پوزخندی زد و نگاهی سریع به ساعتش انداخت. در حالی که سعی می کرد آرام باشد به چشمان قهوه ای پسر مقابلش خیره شد و گفت:
- ظاهرا موفق شدید.
امیری ثانیه ای نگاهش کرد و بعد با گیجی سری تکان داد:
- بله!!
- موفق شدید یکم بیشتر از کمی وقت گرانبهای بنده رو بگیرید بهتون تبریک می گم جناب آقای امیری! خداحافظ..
و خیلی سریع از جلوی چشمان حیرت زده ی امیری دور شد.
در تاکسی را باز کرد اما قبل از اینکه بنشیند دستی از پشت کیفش را کشید. - اولا نود و نه دفعه بهتون گفته بودم که من و با اسم کوچیک صدا نکنید و زود پسر خاله نشید جناب آقای امیری که با این دفعه شد صد!!!!! نگاهی به چشمان پسر جوان انداخت که به انگشت اشاره اش خیره شده بود. آرام دستش را انداخت و سعی کرد لحنش را صمیمانه کند.
- دوما... این چندمین باری که امروز مزاحم من میشید من بهتون گفته بودم ک...
امیری به میان حرفش پرید و گفت:
- سارا خا... ببخشید خانم یوسفی... من فقط می خواستم کمی وقتتون رو بگیرم!!!
سارا پوزخندی زد و نگاهی سریع به ساعتش انداخت. در حالی که سعی می کرد آرام باشد به چشمان قهوه ای پسر مقابلش خیره شد و گفت:
- ظاهرا موفق شدید.
امیری ثانیه ای نگاهش کرد و بعد با گیجی سری تکان داد:
- بله!!
- موفق شدید یکم بیشتر از کمی وقت گرانبهای بنده رو بگیرید بهتون تبریک می گم جناب آقای امیری! خداحافظ..
و خیلی سریع از جلوی چشمان حیرت زده ی امیری دور شد.
- صبر کن ببینم... کدوم گوری می ری!
نگین بود. در حالی که نفس نفس می زد و صورتش سرخ شده بود. آب دهانش را بزور قورت داد و با نگاهی کنجکاو به تاکسی پرسید:
- چرا با ماشین خودت نمی ری!
سارا دست سنگین نگین را از کیفش جدا کرد. صدای راننده بلند شده بود. سرش را پاین انداخت و زیر لب خداحافظی کرد . اما باز هم صدای نگین مانع از سوار شدنش شد.
- با توام! جوابمو بده... این مرتیکه ی هردنبیل امیری بهت چی گفت! استاد چی کارت داشت؟
با خشم به سمت نگین برگشت. از سوال های پشت سر هم او حرصش گرفته بود.
- اولا هردنبیل اون استاد بی قواره هستش که حرف زور می زنه... دوما اون امیری هم هیچی نگفت فقط خواست وقتمو بگیره همین کاری که تو الان داری می کنی...
- خانم میاید یا برم!
صدای عصبانی راننده بود. نگاه تندی به او انداخت.
- در ضمن اون ماشین لعنتیم هم دادم به همون قبرستون تا تعمیرش کنه اما هنوز که هنوزه درست نشده. ظاهرا که همه دوست دارن وقت منو بگیرن...
جمله ی آخرش را با فریاد گفت و به سرعت سوار ماشین شد و در را محکم بهم کوبید. نگاه سنگین راننده را روی صورت خود حس می کرد. همیشه این حس با او بود. دستانش را از روی صورتش کنار زد و از آینه به چشم های پیر و خمار مرد راننده خیره شد. آنقدر ادامه داد تا راننده سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت. سارا خوشحال از این پیروزی ظاهری پوزخندی زد . تا رسیدن به مقصد سرش را به صندلی تکیه داد و دستش را روی چشمانش گذاشت.
به خانه که رسید سریع به سمت پذیرایی رفت و کیفش را روی مبل پرت کرد. در حالی که دکمه های مانتویش را باز می کرد با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ماهرخ خانم... مامان...ماهرخ جون...
مقنعه را از سرش کند و نگاهی به اطراف انداخت.
- به به سلام بر عزیز دل بابا!!
جیغ بلندی کشید و روی مبل افتاد. دستش را روی قلبش گذاشت. امید می خندید. همین بیشتر حرصش را در می آورد. کیفش را برداشت و به سمت امید پرت کرد اما امید کیف را روی هوا قاپید و خنده ی بلندی سر داد. همانطور که می خندید گفت:
- می بینم که حسابی ترسوندم این عزیز دل بابارو.
نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد:
- این عزیز دل بابا که مثل بچه ها وسایلش رو پرت و پلا می کنه!
- زهر مار! هنوز یادنگرفتی مثل آدم بیای توی خونه؟!
- آخی! تو عزیز دل بابا هنوز یاد نگرفتی مثل آدم جواب سلام بدی!
با حرص دندان هایش را روی هم فشرد.
- امید توی این 23 سال عمر مزخرفت یه لطفی به من بکن و انقدر به من نگو عزیز دل بابا!
امید تعظیمی کرد و گفت:
- چشم عزیز دل بابا.
سارا خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد. می دانست این بحث ها فایده ای ندارد. سری تکان داد و گفت:
- امروز به اندازه ی کافی داغون هستم. حوصله ی جروبحث با تو یکی رو ندارم.
- می دونم این عزیز دل که داغون هم شده اظهار کم آوردن می کنه.
سارا با حرکتی نمایشی از جایش بلند شد اما قبل از اینکه قدم اول را بردارد امید مثل فشنگ به سمت پله ها رفت. در حالی که می خندید رو به امید گفت:
- کجا می ری! صبر کن بابا کاریت ندارم . فقط بگو ماهرخ جون و مامان کجان؟!
امید نیم نگاهی به او انداخت. وقتی متوجه شد سارا می خندد در حالی که راه رفته را برمی گشت گفت:
- مامان صبحی که می رفتم شرکت گفت ماهرخ خانم زیاد حالش خوب نیست... نمی دونم مثل اینکه کمرش درد می کنه...
نگاهش با چشمان نگران سارا تداخل کرد.
- حالا نمی خواد تو زیاد نگران بشی با مامان رفتن دکتر انشاالله که چیزی نیست.
سارا با چهره ای در هم سرش را پایین انداخت و لبهایش را جمع کرد.
- پس چرا به من چیزی نگفت!!
- آخه کی تورو توی این خونه آدم حساب می کنه عزیز...
- امیــــــــــــــــد!