امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پدر بزرگم

#1
گاهی عینک بزرگش را میزدم به چشمم، اما باز هم نمی شد دنیا را مثل او تماشا کرد. یعنی تا آخرین روزی که بود نمی دانستم که او دنیا را نگاه می کند یا دنیا او را. به گمانم این دنیا بود که آخر نگاهش در پی «آقا» حسرت زده ماند و او رفت.
یک حجم انبوه از هیاهو، که لباس سکوت به دوشش انداخته بود. ابروهای پرپشت سپید که ناخودآگاهشان به اخم کوک شده بود اما غضب نداشت. قواره نه چندان فربه و نه چندان نحیف که کمان افتاده بود. دستهایی که اگر چه لرزه داشت اما هنوز نوشتنش صاف بود و خوش.
از همان بچگی بوسیدن صورتهای ریش دار، نیش داشت اما صورت او انگار حکایت دیگری بود. یک جمله که می گفت «چطوری باباجون» دلت نرم می شد میخواستی تا نفس هست بنشینی و از احوالت بگویی. تکیه کلامش همین بود «باباجون». نه فقط به نوه ها… به گل ها، به کتاب ها، به همسایه ها، به شاگردهایی که دیگر خودشان عاقله مردی شده بودند و گاه به گاه برای عیادت و همنشینی به خانه باغ می آمدند، به همه می گفت «باباجون». این آخری ها به «خانم» هم می گفت «باباجون».
این فصلها که می رسید، کلاه پشمی اش را می کشید سرش و عصا زنان بالکن را طی میکرد. اگر نفس داشت باغ را یکبار می رفت و می آمد. زیر لب زمزمه میکرد. من همیشه فکر میکنم او زمزمه میکرد، حتی وقتهایی که لبش نمی جنبید. نمیدانم همین روزها بود یا کمی پس و پیش اما هرچه بود پاییز بود، پرسیده بودم «آقا بهار بهتره یا پاییز» و مثل خیلی وقتها که سوالها را به نظم جواب میداد، گفت «بهار هرچه دل انگیز و با صفا باشد – سکوت فصل خزان باب طبع ما باشد».
میان فصلهایش هزار سال فاصله بود. یعنی از «آقا»ی سرحال و خوش خلق تا «آقا»ی فرورفته در خود آنقدر راه بود که گاه فکر میکردی خانه را اشتباه آمدی. روزهای تلخش، احساس میکردی به طوفان افتادی. پناهنده خانم می شدیم که مهربان ِ علی الدوام است. یعنی دلت قرص است که همیشه یک کشتی می تواند باشد که تو را از این طوفان بیرون ببرد.
اما روزها خوبش، جوان تر می شد انگار. هنوز صدای تاس نرد بازی مان در گوشم هست. رجز خوان نبود اما نراد قهاری بود. نرد بازی را از او به ارث دارم. هر وقت هم که می باخت و از پس بازی بر نمی آمد می گفت «تاس اگر خوب نشیند، همه کس نراد است». یعنی برد او از کهنه سواری بود و برد ما از حادثه تاس!
با حافظ خوب مانوس بود. یکبار پرسیدم «آقا شما که متشرعید، فال حدیثی دارد؟ روایتی دارد؟ جایی توصیه شده است؟» گفت نه. پرسیدم پس چرا تفال میزنید گفت «الهام اعتبار دارد، تفال بهانه است.» راست می گفت، غزلهای تکراری می آمد اما تعبیرهایش تکراری نبود.
اهل سر و صدا نبود. شنیده بودم که جوانی ها پیشنهاد کسوت و مقام داشته است اما رغبت نکرده. حکایتش مفصل است که یکباره چه می شود که پشت می کند به بازی مقام و سیاست و کیاست اما شنیدی است و شاید روزی نوشتم. یکبار دلم طاقت نیاورد و گفتم «آقا حیف نبود…؟» یک نفس عمیق کشید و گفت «اگر می فهمیدند ساز زیر بغل داریم، نه ساز می ماند و نه ساز زن!» باز هم قانع نشده بودم و پرسیدم «در نتیجه اش چه تفاوتی هست؟ آن به سکوت ختم می شد و امروز هم به سکوت سپری شد». بعد یک خنده ناتمام بر لبش آمد و گفت «ساز نزدیم باباجون، در عوض نت نوشتیم… به دست اهلش که برسد، می نوازند»!
وقتی هم که رفت بی صدا رفت. نه هیاهو شد و نه ولوله در شهر افتاد. یک روز پاییزی صدای زنگ تلفن بلند شد و بعد بغضی ترکید، فهمیدم اینبار از «آقا» نصیبی نمانده برایم جز یک بغل خاطره. نصیب کمی نبود. از نسل چنین پدر بزرگی بودن، قسمت کمی نیست… ما از او ارث بزرگی برده ایم. خدا رحمتت کند …
پاسخ
 سپاس شده توسط narges 18
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان